.
♻️ هزینه سازش با ولنگاران به مراتب بیش از هزینه اعمال قانون درباره آنهاست
🔰رهبر معظم انقلاب در یکی از سخنرانیهای چند سال اخیر خود فرمودند: هزینه #سازش، هزینه تسلیم، هزینه عدم مقاومت، از هزینه #مقاومت به مراتب بیشتر است؛ هزینه مادّی هم دارد، هزینه معنوی هم دارد.
https://khl.ink/f/42758
1⃣ قطعا این سخن ایشان را نباید در مسائل سیاسی و روابط بینالملل و مانند اینها منحصر کرد. آنچه گفته شد، یک نکته راهبردی و دقیق است که در مورد مسائل #فرهنگی هم صدق میکند.
2⃣ ممکن است عدهای در ذهن خود تصور کنند که اگر در برابر برخی #هنجارشکنیها و #ولنگاریها کوتاه بیاییم و با آن سازش کنیم، دیگر هزینهای نمیپردازیم و یا گفته شود که هزینه راه آمدن با آنها کمتر از هزینه اعمال قانون و ایستادن در برابر این افراد است. تجربه همین ایام را ببینید، در مواردی از کشف حجاب سر کوتاه آمدیم، اکنون دغدغه برهنگی جماعتی را داریم.
3⃣ بدون شک، برخورد با ولنگاران و هنجارشکنان همیشه هزینه داشته و خواهد داشت و اساساً خندهدار است که بگوییم بدون هیچ هزینهای در برابر ولنگاری میایستیم.
اما نکته اینجاست که هزینههای #مادی و #معنوی حاصل از عدم برخورد و ایستادگی در برابر آنها - که به خانواده ها، اقشار مردم و به اصل و اساس #جمهوری_اسلامی وارد می شود - به مراتب بیش از هزینهای است که باید در برابر بی بند و باری و هنجارشکنی داده شود!
🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
یوسف جدی شد.
_یادمه، با علی رفتم تمرین کشتی. خیس عرق شده بودم. خسته بودم. دیگه نمیکشیدم. با ۴ تا جمله حرف «مربیِ علی»، چنان روحیه ای گرفتم که تا دو ساعت بعد با علی کشتی میگرفتم.
_خب...؟
یوسف _من هنوزم همون کشتی گیرم.
سوار ماشین شدند.وقت اذان بود. به مسجدی رفتند تا نماز را اقامه کنند.ریحانه سکوت کرده بود.فکر میکرد به مثالی که یوسفش زده بود.هدف مردش از این مثال چه بود؟
از مسجد برگشتند.یوسف رانندگی میکرد. ریحانه به فکری عمیق رفته بود.بعدچند دقیقه ای سکوت، باتعجب گفت:
_یعنی من..؟! من ازت دفاع کنم؟! ولی یوسف جانم نمیشه آخه.. یه جاهایی آدم خودش باید از خودش دفاع کنه. خب شاید من همیشه پیشت نباشم.. این که نمیشه..!
یوسف، عاشقانه نگاهش کرد و گفت:
_دقیقا زدی به خال..!میشه یعنی باید بشه.!
_خب چرا خودت نمیگی؟
یوسف سکوت کرد.باید فرصت حلاجی کردن و تحلیل میداد.فقط نگاه میکرد به دلدارش.
و به ریحانه که قراری که بین خود و خدایش بسته بود. یوسفش به همان اشاره کرده بود.که یادش نرود.که باز پشت مردت باش.که یکه و تنها میجنگد #بخاطرتو که #همیشه همراهش باش!
_خب بانو جان..! مهریه ت چقدر دوست داری باشه.
بعد چند دقیقه سکوت ریحانه گفت:
_ وقتی کشتی میگیری.یعنی میجنگی.حرف مربی کشتی، میشه برات روحیه، که باز بجنگی. یعنی من بشم مربی.؟ تو بشی کشتیگیر؟!؟
یوسف لبخند پررنگی زد.سرش را به علامت «آره» تکان داد. به معنا و مفهوم مثال یوسفش فکر میکرد.
تمام دلخوریهای ریحانه برطرف شد.این یعنی ریحانه #معمار زندگیست.یعنی آنچنان قدرتی دارد.که حتی در سخت ترین شرایط، میتواند نتیجه را عوض کند.یعنی روحیه دادن از ریحانه،و جنگیدن تمام عیار در میدانهای زندگی از آن یوسف.👈یعنی همان جمله معروف که «از دامن زن، مرد به #معراج میرود.»
لبخندی زد.دست مردش را، آرام بالا آورد. پشت دست یوسفش را بوسید.
_چشم .. هرچی شما بگی
_این چه کاری بود کردی
_همون کاری که یه عاشق برا معشوقش میکنه.
یوسف _لااله الاالله...خب.نگفتی حالا.مهریه ات، چقدر دوست داری باشه؟!
ریحانه _نمیشه فقط سفر زیارتی باشه؟
یوسف _باز شما شروع کردی!؟ باید جنبه #مادی هم داشته باشه. درضمن شما مهر محرمیتمون رو هم، خیلی کم گذاشتی. فقط یه سکه..! عندالمطالبه هست.به گردنمه. باید بدم.
_اینو که اون روز هم گفتی.که عندالمطالبه هست! اما من مهریه مادی نمیخام. بجاش سفر زیارتی فقط..! البته به یه شرط مهرمو میگم
یوسف _جان
🌸🌸🌸🌸🌸
یوسف لبخند پررنگی زد.سرش را به علامت «آره» تکان داد. به معنا و مفهوم مثال یوسفش فکر میکرد.
تمام دلخوریهای ریحانه برطرف شد.این یعنی ریحانه #معمار زندگیست.یعنی آنچنان قدرتی دارد.که حتی در سخت ترین شرایط، میتواند نتیجه را عوض کند.یعنی روحیه دادن از ریحانه،و جنگیدن تمام عیار در میدانهای زندگی از آن یوسف.👈یعنی همان جمله معروف که «از دامن زن، مرد به #معراج میرود.»
لبخندی زد.دست مردش را، آرام بالا آورد. پشت دست یوسفش را بوسید.
_چشم .. هرچی شما بگی
_این چه کاری بود کردی
_همون کاری که یه عاشق برا معشوقش میکنه.
یوسف _لااله الاالله...خب.نگفتی حالا.مهریه ات، چقدر دوست داری باشه؟!
ریحانه _نمیشه فقط سفر زیارتی باشه؟
یوسف _باز شما شروع کردی!؟ باید جنبه #مادی هم داشته باشه. درضمن شما مهر محرمیتمون رو هم، خیلی کم گذاشتی. فقط یه سکه..! عندالمطالبه هست.به گردنمه. باید بدم.
_اینو که اون روز هم گفتی.که عندالمطالبه هست! اما من مهریه مادی نمیخام. بجاش سفر زیارتی فقط..! البته به یه شرط مهرمو میگم
یوسف _جان
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖حرمت عشق💖
قسمت ۵۴
یوسف_ جان
_به محض نوشتنش، میبخشمش
_لااله الاالله.. شما تصمیم گرفتی ما رو به فنا بدی؟!
_همین که من میگم. وگرنه نمیخام.
یوسف _نچ
_عههه یوسف! مهر،حق زنه، دوست دارم خودم تعیین کنم.
یوسف _ شما الان ٢۴ سالته بانو.مهریه محرمیتمون هم راضی نبودم.چند سال دیگه پشیمون میشیااا
ریحانه _اولا منو دست کم گرفتی آقاااا. حرفام هنوزم سرجاشه.قراره دنیا رو بهم بریزم تا تو ازم #راضی باشی.. قرار نیست سربارت باشم. که تو فکر کنی بخاطرمهریه ام میخام اذیتت کنم. یه روزی... یه زمانی... بعدشم من بجای تعداد سکه که بخام ببرم بالاتر، شما رو دارم که #ارزشت بیشتر از این چیزاست.
_مهریه حرف خداست..کلام اهلبیت هست. پشتوانه یه زن هست.!
ریحانه_ یادت رفته اون روز خونه آقابزرگ خودت گفتی.. خب منم پشتوانهام تویی با پشتوانه هات.
یوسف _لااله الاالله.. من که هرچی میگم شما یه چی داری برا جواب دادن!! خب بفرمایید بنده چکار کنم الان
ریحانه پشت چشمی نازک کرد و گفت:
_سنگینه آقاا
_یامولا علییییی
_اولیش سفر زیارتی ١۴ معصوم. دومیش حفظ ١٨جزء از قرآن. بعدشم ١۴ سکه. سکه رو هم از الان بگم بخشیدمش
پشت چراغ قرمز بودند.ترافیک شدیدی بود. چشمانش را بست. سرش را تکیه داد. دیوانه شده بود با جملات بانویش، نمیدانست از ذوقش چه کند.چشمه اشکش جوشیده بود.نمیخاست مقابل همسرش پایین بریزد اشکش را.میدانست هرچقدرهم آرام بگوید. ریحانه اش میشنود. اما باز زمزمه کرد.«خدایا هرچقدر #شکرت کنم.. باز کمه..»
اشکش روی محاسنش ریخت.
_ الهی لک الحمد.الهی لک الحمد..
اشکهایش را ریحانه پاک کرد.
_ببین حالا من که آرومم تو چرا گریه میکنی! خوبه حالا منم بگم.؟
_چی
_خدایا منو شهیدم کن از دست این عشقم نجاتم بده.....
یوسف هردودستش را بالا برد.
_تسلیم.. تسلیم بانوجان.... راستی یه چیزی..
_شما که همیشه باید تسلیم باشی.تازه. شرطم رو نگفتم.همون شرطی که وقتی اومدی خواستگاری.نگفتم تا الان..الان وقتشه..ولی ول شما بگو بعد من میگم
_نچ....بعدا میگم.شما شرطو بگو.
_یووووسف.....بگو خب
_شرطت بگو تا یادت نرفته
_شرطم اینه هیچوقت هیچ چیزی ازم پنهون نکنی.البته منم هیچ چیزی ازت مخفی نمیکنم. مطمئن باش
_شرط سختیه
_اصلنم سخت نیس.فک کن من رفیقتم.. دوستتم.. نمیخام چیزی تو دلت باشه..دلم میخاد همیشه شاد باشی همیشه پیشرفت کنی.. هیچ چیزی مانعت نباشه.. هرچی غم و مشکل داری بیار برامن..
_لااله الاالله...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
💖حرمت_عشق💖
قسمت ۵۵
_لااله الاالله.بعضی چیزا رو نمیشه گفت.
_نوموخوام.اینو میذارم شرط ضمن عقدم.که نتونی زیرش بزنی.
_ولی برخلاف انسانیته،مردونگیه!! نه.نمیتونم..
ریحانه_ اینکه از حال دل آقامون خبر داشته باشم کجاش برخلاف انسانیته؟ اینکه دلم بخواد کمک حالش باشم بنظرت بده؟!
یوسف_ نه اصلا بد نیست!فقط به مرور توهین بزرگی میشه به من،همین میشه یه نقطه کدر تو زندگیمون
ریحانه_ یعنی حرف زدنت،غرور و اقتدارت رو زیر سوال میره؟!
یوسف،در دلش، به درک بالای بانویش، آفرین گفت. نگاهی پرمهر، به خانمش کرد. سکوت کرد.اما پاسخ سوالش مثبت بود.
ریحانه_ خب وقتی سکوت میکنی، تو خودت میریزی.نگران میشم.سکوتت منو بهم میریزه! فکر میکنم شدم برات دردسر
یوسف گرسنه بود.پیشنهاد داد که به رستورانی بروند. ریحانه هم موافقت کرد. مسیرش را به سمت رستوران سنتی تغییر داد.
باید آنقدر حرف میزدند که هر دو قانع میشدند. ریحانه تماسی با مادرش گرفت که نگران نشوند. که شام را بیرون باهم صرف میکنند.
یوسف_ من تاجایی که بتونم همه چیزو بهت میگم اما یه جاهایی رو نه نمیشه!
_شما که تسلیم بودی