eitaa logo
کانال عاشقان ولایت
4.4هزار دنبال‌کننده
32.6هزار عکس
36.7هزار ویدیو
34 فایل
ارسال اخبار روز ایران و ارائه مهمترین اخبار دنیا. ارائه تحلیلهای خبری. ارائه اخرین دیدگاه مقام معظم رهبری . و.... مالک کانال: @MnochahrRozbahani ادمین : @teachamirian5784 حرفت رو بطور ناشناس بزن https://harfeto.timefriend.net/16625676551192
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باشگاه‌های دولتی که دستشون تو جیب مردمه همینطور بذل و بخشش میکنن!!!🤨 برای یارانه و حقوق کارگر می گید تحریم هستیم و نداریم ولی سالانه هزاران میلیارد برای تیم های باشگاهی آن هم باشگاههای دولتی!! مردم ما چون صبوری می کنند بخاطر نظام و ولایت نباید اینگونه سو استفاده نمود. اگر نیست برای همه و اگر هست برای همه باید باشد😒😡 🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت در سروش 👇👇 🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat در ایتا 👇👇 🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat در بله 👇👇 🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان های مذهبی...🍃: 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان نمره‌ی_قبولی قسمت ۳۵ و ۳۶ محمد پرسید : _ شیوا درسای امروزت سنگینه ؟؟ + نه _ پس میام اجازت رو میگیرم تا قبل آمدن مامان بریم سر مزار پیش بابا با گفتن چشم ،محمد و فاطمه رو تنها گذاشتم و به سمت اتاقم رفتم مانتو و شلوار مشکی رنگم رو همراه روسری‌مشکیم برداشتم و زود حاضر شدم گوشی و چادرم رو برداشتم و بعد از اتاق بیرون رفتم ولی خبری از محمد و فاطمه نبود .. چند دقیقه که گذشت محمد و فاطمه هم با لباس های کاملا مشکی آمدن و همگی با هم به سمت مدرسه رفتیم من و فاطمه مدتی تو ماشین نشستیم تا محمد اجازم رو بگیره یکم بعد محمد هم آمد و 3 نفری به سمت مزار شهدا حرکت کردیم از ماشین که پیاده شدیم دویدم سمت مزار بابا فاطمه آروم آروم نزدیک شد و با پشت دستش اشک هاش رو پاک کرد و سنگ قبر رو شست و محمد هم شاخه های گل رو گذاشت رو سنگ . بعد خواندن فاتحه محمد دست فاطمه رو گرفت و از مزار بابا دور شدن تا مثل همیشه با بابا خلوت کنم " دیدی بابایی؟ اسمش فاطمه‌س عروسته ، داستان جالبی دارن محمد تو راهیان نور دیدش، تا همینجاشو میدونم ... راستش ...از وقتی رفتی شیدا هم عوض شده بابا ، منو مسخره میکنه ، بابایی برگرد ، تروخدا برگرد ، بابا دیگه نمیتونم دلم تنگ شده ، جون چشام برگرد ، همیشه با این قسم هر کاری میخواستم برام میکردی، بابایی چشمام الان قرمره رنگی که تا حالا ندیدی بابا جون بعد تو کل دنیا قرمزه همچی رنگ خون توعه...." گفتم و گفتم تا سبک شدم. چادرمو که کشیده بودم رو صورتم، درست کردم، اشکامو پاک کردم و عادی نشستم. چقدر از محمد و فاطمه ممنون بودم که منو تنها گذاشتن، آروم ِاروم شده بودم. الان دیگه حرفهای شیدا برام مهم نیست. کارهای نهال هم دیگه مهم نیست. درسته بابا شهید شده و جسمش پیشم نبود ولی رو حس میکردم. مثل الان که باهاش حرف زدم. خیلی بیشتر حس میکنم و داره. اصلا شهدا همه چیزشون فرق داره، زندگی کردنشون و رفتنشون پیش خدا، دوست نداشتم از کنار بابا جُم بخورم. اونقدر بشینم تا هوا تاریک بشه. یه قرآن کوچیک تو کیفم بود درآوردم شروع کردم به خوندن سوره یاسین. سوره ای که خیلی ارومم میکرد. حالا دیگه پیش بابا هم بودم بیشتر آرامش داشتم. چند لحظه بعد حس کردم بابا کنارمه، سرمو بالا کردم اطرافم رو نگاهی کردم، چند نفری اومده بودن سر قبر عزیزانشون، ولی بابا نبود. همینجور که سرمو میچرخوندم، یه دفعه چشمم خورد به عکس بابا که در قاب بالا سر مزارش بود. حس کردم با ذوق داره نگام میکنه و لبخند میزنه. حتی گلی که کنار قاب عکسش بود هم انگار زنده بود و نفس میکشید. با قطره اشکی که از روی صورتم به چادرم چکید، به خودم اومدم و به بابا گفتم: " خیلی کمکم کن بابا، تنهام، تو مراقبم باشی دیگه ناراحت نمیشم غصه نمیخورم." دقایقی بعد محمد و فاطمه هم آمدن ، و من یکم خودمو جمع و جور تر کردم بعد گذشت نیم ساعت به سمت خانه راه افتادیم هنوز وارد حیاط نشده بودیم که گوشی محمد زنگ خورد بعد حدود ۵ دقیقه قطع کرد _ جواد زنگ زده ی مشکلی سر کار پیش آمده من باید برم یاعلی اینو گفت و رفت. با فاطمه وارد خونه شدیم و بعد عوض کردن لباس هامون کلی آشپزی کردیم و خورشت فسنجون برای شام درست کردیم چون میدونستم محمد دوست داره برعکس همیشه کتابخانه محمد اینبار بهم ریخته بود با فاطمه کتاب ها رو گرد گیری کردیم و مرتب چیدیم بالاخره کار ها تموم شد .... نشستیم رو مبل تا تلویزیون ببینم که تلفن خونه رنگ خورد _ فاطمه باور کن نمیتونم پا بشم تو جواب بده + ولی به چه حقی؟ _ تو عروسی مثلا پاشو جواب بده فاطمه بلند شد و تلفن رو جواب داد . _ بله +... _ سلام و علیکم آقا +... _ کِی؟ +... _باشه ، الان میگم +... _مواظب خودت باش یاعلی مدد و بعد اومد کنارم رو مبل + شیوا جونم با آقا جواد که آشنایی ؟ _ آره خب + امشب میاد خونه ی شما واسه سری کارهایی که با محمد دارن ولی قبل شب میره . محمد گفت بهت بگم لباس مناسب بپوشی ... انتظار همچین چیزی نداشتم ولی گفتم : + باشه و بعد رفتم تا چادرم رو بپوشم دقایقی بعد در حیاط رو زدن بلند شدم و چادرم رو سر کردم . در رو باز کردم به هوای محمد ولی با کسی که جلو در خونه بود شوکه شدم ... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان نمره‌ی_قبولی قسمت ۳۷ و ۳۸ نهال !! اونم اینجا !! نهال رو برعکس همیشه با یه شالی که تقریبا حجابش رو رعایت کرده بود دیدم دستش یه ظرف آش رشته بود آش رو به من داد و با لبخند گفت : _شیوا جونم ببخشید بابت اونروز من اونروز بخاطر اینکه مریض شده بودم عصبی بودم و سر تو خالی کردم امیدوارم منو ببخشی اولش واقعا جا خوردم توقع نداشتم نهال بیاد خونمون. اصلا آدرس خونمون از کجا پیدا کرده؟ ولی دیگه حالا اومده بود و مهمون بود، پس با لبخند تشکر کردم و دعوتش کردم به خونه .