به طرف خانباجی چرخیدم.
محکم مرا در آغوش گرفت و صورتم را غرق بوسه کرد.
شاید چندین دقیقه مرا در آغوش خود نگه دلشت و فشرد.
دلم برای او و محبت های خالص و مادرانه اش تنگ میشد.
من هم چندین بار صورت او را که بسیار چروکیده تر از سن و سالش شده بود را بوسیدم و از او هم التماس دعا داشتم.
برادر ته تغاری ام محمد حسین را بغل گرفتم و بوسیدم و از او خداحافظی کردم.
سر به زیر به سمت آقاجان که کنار محمد علی به دیوار مهمانخانه تکیه زده بود رفتم.
روبرویش ایستادم و گفتم:
آقاجان ببخشید اگه اذیت تون کردم.
حلالم کنید.
آقا جان آه کشید. به سمتم خم شد و پیشانی ام را بوسید و گفت:
مواظب خودت باش.
برو به سلامت.
فکر می کردم آقاجان هم مثل مادر و خانباجی مرا در بغل بگیرد و رهایم نکند ولی آقاجان پر محبتم فقط به این که خیلی کوتاه پیشانی ام را ببوسد اکتفا کرد.
با چشمی که اشک در آن حلقه زده بود نگاه به نگاه آقا جان دوختم.
آقاجان رویش را به سمت محمد علی کرد و گفت:
زود تر برید دیگه
می ترسم دم آخری پشیمون بشم
محمد علی چشم گفت و به سمت موتورش رفت.
آقاجان رو به من کرد و پرسید:
چادر رنگی برداشتی که عوض کنی؟
به تایید سر تکان دادم و گفتم:
بله برداشتم
آقاجان گفت:
برو دیگه دیرت میشه
چه اشکالی داشت در این دیداری که معلوم نبود کی دوباره تجدید بشود کمی خودم را برای آقاجانم لوس کنم.
قدمی جلو رفتم و با خجالت پرسیدم:
بغلم نمی کنید؟
آقاجان روی سرم را بوسید و گفت:
می ترسم بغلت کنم و دیگه ولت نکنم بری
بذار این جوری دلم رو خوش کنم فقط داری میری حرم و زود بر می گردی
دست روی بازوهایم گذاشت و گفت:
باباجان خیلی مواظب خودت باش.
دست آقاجان را گرفتم و بوسیدم و با بغض گفتم چشم.
آقا جان گفت:
برو صورتت رو بشور با این صورت که مشخصه گریه کرده نرو
چشم گفتم و به سمت حوض رفتم.
محمد علی در کوچه موتورش را روشن کرد.
مادر مرا از زیر قرآن رد کرد و بعد از خداحافظی به کوچه رفتم و ترک موتور محمد علی نشستم.
محمد علی خیلی عادی مثل روزهای دیگر در کوچه پس کوچه های محل پیچید تا به خیابان اصلی رسیدیم و به سمت حرم راند.
#پارت/9407
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت218
ز سعدی
مثل هر روز دست در دست محمد علی به داخل حریم رفتیم و به سمت روضه منوره حرکت کردیم.
محمد علی به پهلویم زد و گفت:
سمت چپ کنار ستون رو ببین.
تو شلوغی ها باید بری پیش اون
به سمتی که گفت نگاه کردم.
خادمی که باید همراه او می رفتم مردی تقریبا هم سن و سال آقاجانم بود.
چند قدمی بیش از این نتوانستیم جلو برویم و در همان نقطه متوقف شده بودیم
روضه منوره برای شاه و همراهانش قُرُق شده بود.
به محمد علی گفتم:
نمیشه بریم جلوتر؟
محمد علی در حالی که کمی قد بلندی کرده بود و نگاه می چرخاند گفت:
بریم جلو دیگه رفتنت سخت میشه
همین الانشم امیدوارم جمعیت پشت سر مون قفل نشه.
کلافه نفسش را بیرون داد و گفت:
موندم کی این نقشه رو کشیده
الان زن و مرد قاطی و تو هم تو تنهایی چه طوری بری
خودم را به او نزدیکتر کردم و گفتم:
ان شاء الله خدا خودش کمک کنه
ولی کاش میشد مثل هر روز بریم ضریح
دلم تنگ میشه
محمد علی گفت:
فعلا که بچه های رضا قلدر قُرُقش کردن امکانش نیست.
تقریبا امکان جابجایی مان در جمعیت نبود و هم نمی خواستیم از خادمی که قرار بود مرا از حرم بیرون ببرد دور شویم برای همین امکان برداشتن مفاتیح و خواندن زیارتنامه نبود.
دلم می سوخت وقتی می دانستم این آخرین باری است که حرم می آیم ولی نه می توانم ضریح را ببوسم نه می توانم نماز و زیارت نامه بخوانم
از ذوق و شوق مردم دور و برم برای دیدن شاه هم دلم می گرفت.
با چشم هایی خیس اشک زیارت امین الله و دعای توسل را از حفظ خواندم و مشغول درد دل با امام رضا شدم.
از امام خواستم هر چه خیر است برایم پیش بیاورد.
با ورود شاه فریاد جاوید شاه و سلام و صلوات مردم همه جا را پر کرد.
محمد علی در حالی که قد بلندی کرده بود و نگاه می چرخاند اشاره کرد که کم کم چادرم را عوض کنم.
رمان های مذهبی...🍃:
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت217
ز سعدی
زینب سر بر شانه ام گذاشته بود و با صدا گریه می کرد.
حاج علی از دور به ما خیره شده بود.
از همان دور هم می شد فهمید به خاطر آن چه پیش آمده و حال همسر و دخترش چه قدر غمگین و شکسته شده است.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
از آغوش مادر بیرون آمدم و مادر در حالی که به رویم لبخند می زد اشک چشمش را با گوشه چارقدش پاک کرد و گفت:
الهی هر جا میری حالت خوب و دلت خوش باشه
به رویش لبخند زدم و گفتم:
برام همیشه دعا کن. به دعاتون محتاجم
مادر گفت:
همیشه بعد هر نمازم برای همه تون دعا می کنم.
الهی عاقبت به خیر بشی
به طرف خانباجی چرخیدم.
محکم مرا در آغوش گرفت و صورتم را غرق بوسه کرد.
شاید چندین دقیقه مرا در آغوش خود نگه دلشت و فشرد.
دلم برای او و محبت های خالص و مادرانه اش تنگ میشد.
من هم چندین بار صورت او را که بسیار چروکیده تر از سن و سالش شده بود را بوسیدم و از او هم التماس دعا داشتم.
برادر ته تغاری ام محمد حسین را بغل گرفتم و بوسیدم و از او خداحافظی کردم.
سر به زیر به سمت آقاجان که کنار محمد علی به دیوار مهمانخانه تکیه زده بود رفتم.
روبرویش ایستادم و گفتم:
آقاجان ببخشید اگه اذیت تون کردم.
حلالم کنید.
آقا جان آه کشید. به سمتم خم شد و پیشانی ام را بوسید و گفت:
مواظب خودت باش.
برو به سلامت.
فکر می کردم آقاجان هم مثل مادر و خانباجی مرا در بغل بگیرد و رهایم نکند ولی آقاجان پر محبتم فقط به این که خیلی کوتاه پیشانی ام را ببوسد اکتفا کرد.
با چشمی که اشک در آن حلقه زده بود نگاه به نگاه آقا جان دوختم.
آقاجان رویش را به سمت محمد علی کرد و گفت:
زود تر برید دیگه
می ترسم دم آخری پشیمون بشم
محمد علی چشم گفت و به سمت موتورش رفت.
آقاجان رو به من کرد و پرسید:
چادر رنگی برداشتی که عوض کنی؟
به تایید سر تکان دادم و گفتم:
بله برداشتم
آقاجان گفت:
برو دیگه دیرت میشه
چه اشکالی داشت در این دیداری که معلوم نبود کی دوباره تجدید بشود کمی خودم را برای آقاجانم لوس کنم.
قدمی جلو رفتم و با خجالت پرسیدم:
بغلم نمی کنید؟
آقاجان روی سرم را بوسید و گفت:
می ترسم بغلت کنم و دیگه ولت نکنم بری
بذار این جوری دلم رو خوش کنم فقط داری میری حرم و زود بر می گردی
دست روی بازوهایم گذاشت و گفت:
باباجان خیلی مواظب خودت باش.
دست آقاجان را گرفتم و بوسیدم و با بغض گفتم چشم.
آقا جان گفت:
برو صورتت رو بشور با این صورت که مشخصه گریه کرده نرو
چشم گفتم و به سمت حوض رفتم.
محمد علی در کوچه موتورش را روشن کرد.
مادر مرا از زیر قرآن رد کرد و بعد از خداحافظی به کوچه رفتم و ترک موتور محمد علی نشستم.
محمد علی خیلی عادی مثل روزهای دیگر در کوچه پس کوچه های محل پیچید تا به خیابان اصلی رسیدیم و به سمت حرم راند.
#پارت/9407
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت218
ز سعدی
مثل هر روز دست در دست محمد علی به داخل حریم رفتیم و به سمت روضه منوره حرکت کردیم.
محمد علی به پهلویم زد و گفت:
سمت چپ کنار ستون رو ببین.
تو شلوغی ها باید بری پیش اون
به سمتی که گفت نگاه کردم.
خادمی که باید همراه او می رفتم مردی تقریبا هم سن و سال آقاجانم بود.
چند قدمی بیش از این نتوانستیم جلو برویم و در همان نقطه متوقف شده بودیم
روضه منوره برای شاه و همراهانش قُرُق شده بود.
به محمد علی گفتم:
نمیشه بریم جلوتر؟
محمد علی در حالی که کمی قد بلندی کرده بود و نگاه می چرخاند گفت:
بریم جلو دیگه رفتنت سخت میشه
همین الانشم امیدوارم جمعیت پشت سر مون قفل نشه.
کلافه نفسش را بیرون داد و گفت:
موندم کی این نقشه رو کشیده
الان زن و مرد قاطی و تو هم تو تنهایی چه طوری بری
خودم را به او نزدیکتر کردم و گفتم:
ان شاء الله خدا خودش کمک کنه
ولی کاش میشد مثل هر روز بریم ضریح
رمان های مذهبی...🍃:
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت295
ز_سعدی
احمد دستم را گرفت و بالا آورد و گفت:
چه جوری میخوای پا به پای من راه بیای وقتی هنوز از ضعف رنگت مثل گچ می مونه و دستت داره می لرزه؟
طناب رو محکم بگیری نمی افتی
سر به زیر انداختم و گفتم:
آخه من نمی تونم هم خودم رو نگه دارم هم بچه رو
احمد دستم را فشرد و گفت:
علیرضا رو خودم بغل می گیرم.
فقط تو بشین روی الاغ بیشتر از این منو شرمنده خودت نکن
_دشمنت شرمنده بشه الهی
اشک را در چشم احمد دیدم.
سرش را بالا گرفت و نگاه به بالا دوخت و گفت:
چه جوری شرمنده نباشم وقتی تو این گرما آواره بیابونت کردم و به خاطر من داشتی جلوی چشمم جون می دادی و هیچ کاری از دستم بر نمیومد برات انجام بدم؟
نگاه به صورتم دوخت و گفت:
این همه به خاطر من بلا سرت اومد چرا یک بار شکایت نمی کنی؟
چرا یک بار نمیگی از دستم خسته شدی و به تنگ اومدی؟
سر به زیر انداختم و به انگشت های پوست پوست شده ام نگاه دوختم و گفتم:
به خاطر این که به تنگ نیومدم
نگاه به احمد دوختم و گفتم:
اگه بی نماز بودی، لا ابالی بودی، بد دهان بودی یا تریاکی بودی شاید به تنگ میومدم
ولی وقتی گوش به حرف علمایی و به خاطر دین اسلام و ایمانت داری کار می کنی چرا به تنگ بیام وقتی می دونم با صبوری توی اجر کارات شریکم
احمد سر به زیر انداخت و گفت:
من که کاری نمی کنم اجر داشته باشه
کار من فقط فرار کردنه
_همین که به خاطر حفظ جون خیلی ها از زندگی خودت زدی از خوشیات زدی و خودتو آواره کردی خیلی ثواب و کار بزرگیه
احمد دست پشت کمرم گذاشت و گفت:
بیا سوار شو بریم.
کمک کرد سوار الاغ شوم وخودش علیرضا به بغل وسایل را مرتب کرد.
طناب دور گردن الاغ را به دستم داد و کنار الاغ به راه افتاد و گفت:
رقیه یه سوال ازت بپرسم راستش رو بهم میگی؟
_بپرس بی دروغ جوابت رو میدم.
_ازم راضی هستی؟
نگاه به نیم رخ آفتاب سوخته اش دوختم که گفت:
این زندگی و شرایط اون چیزی نبود که در شأن تو باشه
می دونم خیلی برات کم گذاشتم و به خاطرم اذیت شدی
اما میخوام بدونم ته دلت ...
وسط حرفش پریدم و گفتم:
اولا که من چه کارم خدا ازت راضی باشه
ثانیا اگه به دل منه من ازت راضی ام
با همه وجودم.
این قدرم فکر نکن برام کم گذاشتی و شأن من پایین اومده
این شأن شأن که میگی من سر در نمیارم چیه که این قدر بابتش ناراحتی
من فقط می دونم کنار تو که باشم خوشحال و راضی ام و دور از تو فقط عذاب می کشم.
درسته این چند ماه دور از خانواده هامون بودیم و حسرت دیدنشون رو دارم دلتنگ شونم ولی حالم نسبت به اون یک ماهی که از تو دور بودم خیلی بهتره
اون روزا که از تو دور بودم واقعا داشتم جون می دادم.
انگار تو دلم یه چیزی می جوشید و از درون عذابم می داد نمیذاشت آروم باشه
احمد به رویم لبخند زد و نگاه به صورت علیرضا دوخت
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید محسن کاشانی صلوات🇮🇷
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#یکسالونیمباتو
#پارت296
#ز_سعدی
به هر سختی بود یکی دو ساعتی خودم را به زور روی الاغ نگه داشتم تا به آبادی ای که مادر شیخ حسین ساکن بود برسیم.
هم خودم دوباره همه لباس هایم کثیف شده بود و هم علیرضا کثیف کاری کرده بود و هر دو نیاز به نظافت فوری داشتیم.
از دور که آبادی را دیدیم لبخند روی لب احمد آمد و با ورود مان به آبادی از مردم سراغ خانه فهیمه خانم همسر شیخ نصر الله را می گرفت.
اهالی وقتی فهمیدند مهمان فهیمه خانم هستیم با روی خوش از ما استقبال کردند و ما را به آن جا راهنمایی کردند.
خانه ای آجری تقریبا بزرگ و متفاوت با خانه های روستای قبلی که حیاط بزرگی داشت اما در حیاطش از درخت و گل خبرینبود و فقط یک گوشه حیاط به آن بزرگی کمی سبزی کاشته شده بود.
گوشه دیگر حیاط طویله بود و سمت دیگر حیاط جوی آب، تنور و مطبخ بود.
چون در حیاط شان باز بود بدون در زدن وارد حیاط شدیم و جلوی ایوان که رسیدیم یکی از اهالی روستا که همراه مان آمده بود فهیمه خانم یا همان ننه فهیمه را صدا زد.
ننه فهیمه زن ریز اندام و کوتاه قد با صورتی آفتاب سوخته و دست های حنا کرده و چادری که به دور گردن گره زده بود به استقبال مان آمد و با لهجه شیرینی که شباهت به لهجه مشهدی نداشت با ما سلام و احوال پرسی کرد و تعارف کرد وارد خانه شویم
ما را به یکی از اتاق های بزرگ خانه اش برد.
با همان لهجه اش تعارف کرد و گفت:
بفرمایید خیلی خوش آمدید.
به من نگاه کرد و گفت:
حسین بهم گفت بارداری و روزای آخرته. نگفت زایمان کردی
به سلامتی کی فارغ شدی؟
نیم نگاهی به احمد کردم و گفتم:
قبل اذان صبح
با تعجب هینی کشید و گفت:
تو امروز فارغ شدی و راهی کوه و صحرا شدی؟
سریع به سمت رختخواب های گوشه اتاق رفت و برایم جا پهن کرد و گفت:
بیا بیا بخواب که حتما حسابی اذیت شدی
رو به احمد کرد و گفت:
پسرم شما هم بفرما بشین حتما خسته ای
این جا رو خونه خودتون بدونید غریبی نکنید.
به سمت احمد رفت و درحالی که علیرضا را از بغلش می گرفت گفت:
کو بده ببینم این بچه رو
با شوق به صورت علیرضا نگاه دوخت و گفت:
ماشاء الله خدا حفظش کنه
نیم نگاهی به من کرد و گفت:
به مادرش که نرفته
نیم نگاهی به احمد کرد و گفت:
به آقاش کشیده
به ثورت علیرضا دست کشید و گفت:
طفلک بچه چه قدر صورتش داغه
به سمت ما نگاه کرد و گفت:
چرا سر پایید؟ بفرمایبد بشینید
احمد دستارش را از سر برداشت و گفت:
اگه اجازه بدید من برم وسایل مون رو بیارم
_بفرما ننه راحت باش
علیرضا را روی رختخواب گذاشت و بند قنداقش را باز کرد و رو به من گفت:
بیا ننه دراز بکش
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید حسین مین باشی صلوات🇮🇷
/9407
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#یکسالونیمباتو
#پارت297
#ز_سعدی
با هر خجالتی بود وضعیتم را برایش توضیح دادم که نیاز به تعویض لباس و طهارت دارم. از جا برخاست و گفت:
بیا ننه بریم خودتو تمیز کن. هر چند خوب نیست خودتو بشوری ولی دیگه چاره چیه الان
_ببخشید اگه میشه صبر کنیم احمد بیاد پیش بچه بعد بریم که آل نیاد سراغش
با تعجب به سمت من برگشت و گفت:
آل؟!
آن قدر تعجبش زیاد بود که دچار تردید شدم نکند اسمش را اشتباه گفتم.
_آره دیگه آل ...
همون جنی که میاد سراغ زن زائو و بچه اش رو با بچه خودش عوض می کنه
_آل کجا بود دختر جان
اینا همش خرافاته
_یعنی میگید وجود نداره؟
_معلومه که نداره
_آخه ما تو روستای قبلی که بودیم من گفتم خرافاته ولی همه کلی داستان از آل تعریف کردن حتی یکیشون می گفت آل سراغش اومده برای همین می گفتن حتی یک لحظه هم نباید زن زائو یا بچه اش رو تنها گذاشت
_این که میگن زائو رو تنها نذاین زن زائو حالش خوب نیست خونریزی داره تجربه نداره ممکنه از حال بره حالش بد بشه یه نفر پیشش باشه مواظبش باشه تو بچه داری کمکش کنه زیاد اذیت نشه بتونه استراحت کنه
وگرنه آل و اینا خرافات و توهماته
بعدم بر فرض محال وجود داشته باشه تو این اتاق قرآنه، مفاتیحه، دعائه، جایی که قرآن و دعا باشه اجنه کافر جرات نمی کنن بیان
دستم را گرفت وگفت:
جای این که از این چیزا بترسی بیا بری خودت رو تمیز کن زود برگردی استراحت کنی منم برم برات کاچی و گل گاو زبون و ترنجبین آماده کنم
از در اتاق بیرون رفتیم پرسید:
لباس تمیز داری؟
به تایید سر تکان دادم و گفتم:
بله بقچه لباسم تو خورجینه
آهسته پرسید:
کهنه هم داری؟
مثل خودش آهسته جواب دادم:
بله همه چی هست و برداشتم
_مستراح پشت خونه است.
تا وقته من برات آب میارم تو لباسات رو از شوهرت بگیر بیا
از او تشکر کردم و به سمت احمد رفتم
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید مهدی منتظر القائم صلوات🇮🇷
/9407
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#یکسالونیمباتو
#پارت298
#ز_سعدی
با لبخند به سمت احمد رفتم و گفتم:
رمان های مذهبی...🍃:
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بزم_محبت
#پارت۵۶و۵۷
نگاهی به سالاری کردم. پسر به شدت شیک پوش و خوش چهره و قد بلندی بود. سرم رو پایین انداختم. برام اصلا مهم نبود که چی میخواد بگه. خیلی سرد جواب دادم
- فکر نکنم ما باهم حرفی داشته باشیم
- ولی من حرفهایی دارم که دوست دارم به شما بگم. اگه فرصت آشنایی بیشتر داشته باشیم مطمئن باشید که از فرصتی که بهم دادید پشیمون نمیشید.
حرفش که تموم شد یک جفت کفش مردونه دیدم که کنار کفشهای سالاری جفت شد. سرم رو که بلند کردم محمد رو دیدم. محمد سریع از پشت سالاری گل سرخ زیبایی رو بیرون کشید. از جام بلند شدم و به محمد سلام دادم.
سالاری نگاه چپی به محمد کرد و با دلخوری خواست گل رو از محمد بگیره ولی محمد همزمان که به من سلام میکرد گل رو به دست دیگش داد.
- منظورم این گل بود
- بله متوجه شدم.
محمد با اخم شدیدی نگاهی به سالاری کرد و گل رو بهش پس داد. بعد رو کرد به من و گفت
- میشه بریم جای دیگه صحبت کنیم
- باشه هرجور صلاح میدونید.
با ای حرفم اخمهای محمد باز شد و به سمت دیگه حیاط اشاره کرد و راه افتاد منم دنبالش راه افتادم. یک لحظه چشمم به سالاری افتاد که با حرص گل رو به سمت سطل زباله پرت کرد. حیف اون گل زیبا.
- فرشته خانم شما میدونید که من به شما علاقه دارم و جدی قصد ازدواج با شما رو دارم. شما گفتید عجله نکنم و البته گفتید به من اعتماد دارید. منم تصمیم گرفتم تا آخر امسال صبر کنم و برای عید رسما همراه خانوادم برای خواستگاری اقدام کنم. هم شما فرصت شناخت داشته باشید هم من از لحاظ مالی دستم بازتر باشه.
... اگه فکر میکنید من تصمیم اشتباهی گرفتم من حاضرم همین هفته برای خواستگاری اقدام کنم.
چند لحظه ای تو فکر رفتم و بعد گفتم
- شما خیلی مطمئن حرف میزنید در حالی که از من چیزی نمیدونید. اگه بدونید شاید نظرتون تغییر کنه یا خانوادتون من رو قبول نکنن.
- من دوست دارم از خودتون و زندگیتون بهم بگید ولی اگه نخواید بگید تا خواستگاری صبر میکنم. هرچند شک دارم چیزی نظرم رو بتونه عوض کنه.
احساس کردم دارم اشتباه میکنم که درباره خودم چیزی بهش نمیگم. وقتی صادقانه به من علاقه داره و من هم همین طور پس باید زودتر باهاش صحبت کنم تا اگه خودش یا خانواده اش نمیتونن با شرایط من و بی کسیم کنار بیان زودتر تکلیفمون معلوم بشه.
با این فکر دلم رو به دریا زدم و گفتم
💕نویسنده_غفاری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بزم_محبت
پارت۵۸و۵۹
- میدونید توی این چند سال همیشه گوشه ذهنم درگیر شما بود. برام عجیب بود پسری که حتی یک کلام هم با من حرف نزده از فکرم خارج نمیشه. خیلی خودم رو سرزنش میکردم.
نگاه گذرایی به محمد که تمام حواسش به حرفهام بود انداختم و ادامه دادم
- وقتی شما باعجله از کتابفروشی بیرون اومدید و خیره نگاهم کردید دیدم که این احساس دوطرفه است. دیگه دلم نمیخواست فراموشتون کنم. تو دانشگاه که دیدمتون دیگه همه چیز از اتفاق برام تبدیل شد به اراده خدا. شما رو که در حال نماز دیدم نگرانی هام پر کشید و بهتون اعتماد کردم. یعنی به حکمت خدا اعتماد کردم. تازه متوجه شدم که خدا داره به اراده خودش پازل زندگیم رو میچینه و من غافل بودم.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم
- حالا که به اینجا رسیدیم شما حق دارید بدونید و بعد تصمیم بگیرید. شایدم اشتباه کردم که زودتر باهاتون صحبت نکردم.
بعدشروع کردم و تمام زندگیم رو براش تعریف کردم. از روزهای تنهاییم تو خونه ناپدریم. از بی مهری مادرم. از فرارم و رفتن پیش مادربزرگم. حتی قصه زندگی کوتاه پدرم.
محمد با دقت به حرفهام گوش میداد. آروم بود و متفکر. همون طور که تعریف میکردم نگران عکس العمل محمد بودم. ولی اون هیچ واکنشی نشون نمی داد و آروم بود.
- من شاید عروسی نباشم که خانواده تون انتظارش رو دارن. اینکه بیان از پدر و مادرش خواستگاریش کنن و با مراسم ببرنش و پدرش براش جهاز بگیره و ... من حتی شاید بخاطر مریضی مادربزرگم همسر خوبی هم نباشم. من تنها کسشم و باید مواظبش باشم ... نمیدونم شاید مادرم و ناپدریم براتون دردسر درست کنن.
سرم رو پایین انداختم و لبم رو گاز گرفتم
- قطعا یک گزینه بی دردسر برای ازدواج نیستم.
💕نویسنده_غفاری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بزم_محبت
پارت60
منتظر بودم محمد سکوتش رو بشکنه. هر ثانیه نفسم سنگین تر میشد.
- کاش بتونم اونقدر خوب باشم که همه غم هاتون رو فراموش کنید.
این جوابی نبود که منتظر بودم بشنوم. این رویایی بود که بهش فکر هم نکرده بودم. حرف محمد خیلی شیرین بود. سبک شدم و نفس حبس شدم رو با آرامش بیرون دادم. سرم رو بلند کردم و لبخند عمیق محمد رو شکار کردم. با لبخند جوابش رو دادم و دوباره نگاهم رو به روبروم دادم.
#داستانک
📝#حکایت
روزی در دُر گرانبهای پادشاه لکه سیاهی مشاهده شد هر کاری درباریان کردند نتوانستد رفع لکه کنند هر جایی وزیر مراجعه کرد کسی علت را نتوانست پیدا کند تا
مرد فقیری گفت من میدانم چرا دُر سیاه شده
پس مرد فقیر را پیش پادشاه بردند او به پادشاه گفت در دُر گرانبهای شما کرمی هست که دارد از آن میخورد
پادشاه به او خندید و گفت
ای مردک مگر میشود در دُر کرم زندگی کند ولی مرد فقیر گفت ای پادشاه من یقین دارم کرمی در آن وجود دارد
پادشاه گفت اگر نبود گردنت را میزنم و مرد بیچاره پذیرفت وقتی دُر را شکافتند دیدند کرمی زیر قسمت سیاهی رنگ وجود دارد
پادشاه از دانایی مرد فقیر خوشش آمد و دستور داد او را در گوشه ای از آشپزخانه جا دهند و مقداری از پس مانده غذاها نیز به او دادند
روز بعد پادشاه سوار بر اسب شد و رو به مرد فقیر کرد و گفت این بهترین اسب من است نظرت تو چیست مرد فقیر گفت بهترین در تند دویدن هست ولی یه ایرادی نیز دارد پادشاه گفت چه ایرادی
فقیر گفت در اوج دویدن اگر هم باشد وقتی رودخانه را دید به درون رودخانه میپرد پادشاه باورش نشد و برای امتحان اسب و صحت ادعای مرد فقیر سوار بر اسب از کنار رودخانه ای گذشت
که اسب سریع خودش را درون آب انداخت
پادشاه از دانایی مرد فقیر متعجب شد و یک شب دیگر نیز او را در محل قبلی با پس مانده غذا جا داد و روز بعد خواست تا او را بیاورند .
وقتی نزد پادشاه آمد پادشاه از او سوال کرد ای مرد دیگر چه میدانی مرد که به شدت میترسید با ترس گفت
میدانم که تو شاهزاده نیستی پادشاه به خشم آمد و او را به زندان افکند ولی چون دو مورد قبل را درست جواب داده بود پادشاه را در پی کشف واقعیت وا داشت و پادشاه نزد مادرش رفت و گفت ای مادر راستش را بگو من کیستم این درست است که شاهزاده نیستم
مادرش بعد کمی طفره رفتن گفت حقیقت دارد پسرم چون من و شاه بی بهره از داشتن بچه بودیم و از به تخت نشستن برادرزاده های شاه حراس داشتیم وقتی یکی از خادمان دربار تو را به دنیا آورد تو را از او گرفتیم و گفتیم ما بچه دار شدیم و بدین طریق راز شاهزاده نبودن پادشاه مشخص شد
پادشاه بار دیگر مرد فقیر را خواست ولی این مرتبه برای چگونگی پی بردن به این وقایع بود و به مرد فقر گفت چطور آن دُر و اسب و شاهزاده نبودن مرا فهمیدی
مرد فقیر گفت دُر را از آنجایی که هر چیزی تا از درون خودش خراب نشود از بین نمیرود را فهمیدم
و اسب را چون پاهایش پشمی بود و کُلک داشتند فهمیدم که این اسب در زمان کُره ای چون اسب ها و گاومیش ها یک جا چرا میکردن با گاومیشی اُنس گرفته و از شیر گاومیش خورده بود و به همین خاطر از آب خوشش
می آید
سپس پادشاه گفت اصالت مرا چگونه فهمیدی،
مرد فقیر گفت
موضوع اسب و دُر که برایت مهم بودند را گفته بودم ولی تو دو شب مرا در گوشه ای از آشپزخانه جا دادی و پاداشی به من ندادی و این کار دور از کرامت یک شاهزاده بود و من هم فهمیدم تو شاهزاده نیستی....!!
آری اکثر خصایص ذاتی است یعنی در خون طرف باید باشد
اصالت به ریشه است...
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
حکایت «قصاص روزگار»
فرمانده مردم آزاری، سنگی بر سر فقیر صالحی زد، در آن روز برای آن فقیر صالح، توان و فرصت قصاص و انتقام نبود، ولی آن سنگ را نزد خود نگهداشت.
سال ها از این ماجرا گذشت تا این که شاه نسبت به آن فرمانده عصبانی شد و دستور داد وی را در چاه افکندند. فقیر صالح از حادثه اطلاع یافت و بالای همان چاه آمد و همان سنگ را بر سر آن فرمانده کوفت.
فرمانده: تو کیستی؟ چرا این سنگ را بر من زدی؟
فقیر صالح: من فلان کس هستم که در فلان تاریخ، همین سنگ را بر سرم زدی.
فرمانده: تو دراین مدت طولانی کجا بودی؟ چرا نزد من نیامدی؟
فقیر صالح: «از جاهت اندیشه همی کردم، اکنون که در چاهت دیدم، فرصت غنیمت دانستم» «یعنی از مقام و منصب تو بیمناک بودم، اکنون که تو را در چاه دیدم، از فرصت استفاده کرده و قصاص نمودم»
ناسزایی راکه بینی بخت یار
عاقلان تسلیم کردند اختیار
چون نداری ناخن درنده تیز
با ددان آن به، که کم گیری ستیز
هر که با پولاد بازو، پنجه کرد
ساعد مسکین خودرا رنجه کرد
باش تا دستش ببندد روزگار
پس به کام دوستان مغزش برآر
گلستان سعدی
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚
https://eitaa.com/ashaganvalayat
#پارت۲
دختران نزد پدر آمدند و از حضور شخص غریب مهربان و با حیا(موسی)خبر دادند. شعیب یکی از دخترانش را نزد موسی فرستاد تا او را به خانه اش دعوت نماید،دختر نزد موسی آمد و دعوت پدر را به اوابلاغ نمود، موسی (ع) پذیرفت و حرکت کرد.
درمسیر راه برای اینکه دختر شعیب (ع) خانه خود را به موسی نشان دهد، جلوتر از موسی (ع) براه افتاد و باد لباس اورا جابجا می کرد، موسی(ع) این کار را خلاف عفت و غیرت دید، به دختر شعیب فرمود: تو پشت سرمن راه بیا، هرجا که من در راه رفتن خطا کردم (تو با انداختن سنگ) مسیر راه را به من نشان بده. موسی نگفت بیا، دوشادوش هم حرکت کنیم؛ بلکه گفت ما رسم نداریم پشت سر زن حرکت کنیم، چون می دانید نگاه به قامت زن از پشت سر هم ایراد دارد. موسی گفت بگذارید من جلوتر بروم و این گونه جوانمردی خود را نشان می دهد.
دختر همین کار را کرد چرا که این دختر،تربیت شده پیامبری چون حضرت شعیب (ع) بود،حیا و عفت داشت چنانچه قرآن در تمجید او می گوید:
” فَجَاءتْهُ إِحْدَاهُمَا تَمْشِی عَلَى اسْتِحْیَاء ” (1)
یکی از آن دودختر به سراغ موسی(ع) آمد،درحالی که با نهایت حیا و عفت گام برمی داشت.از آنجا که دختر شعیب (ع)،موسی (ع) را به هنگام بیرون کشیدن از چاه،انسانی نیرومند یافته بود و در مسیر راه پاکی و امانت داری اوراآزموده بود،تاآنجا که حاضر نشد دختر جوانی،پیش روی او راه برود از این رو که باد لباس او را جابه جا می کند،یا حاضر نیست به پشت سرزن نگاه کند.(2)
هنگامی که نزد پدر رسید به پدر گفت:
” یَا أَبَتِ اسْتَأْجِرْهُ إِنَّ خَیْرَ مَنِ اسْتَأْجَرْتَ الْقَوِیُّ الْأَمِینُ ”
پدرم! موسی را استخدام کن، زیرا بهترین کس را که می توانی استخدام کنی، کسی است که نیرومند و امین باشد.
سرانجام شعیب(ع)موسی(ع) را چوپان خود کرد و دخترش را همسر او نمود و اموال فراوان در اختیارش گذاشت.
قرآن با بیان زیبا درس عفت و پاکدامنی می آموزد و خداوند زن و مرد عفیف و پاکدامن را دوست دارد.هم از حیا دختر شعیب یاد می کند(تَمْشِی عَلَى اسْتِحْیَاء) و هم از حیا و حفظ امانت موسی(ع) سخن می گوید(الْقَوِیُّ الْأَمِینُ) تا ما نیز این ارزشهای والا انسانی رااز مکتب پیامبران الهی بیاموزیم و الگوی خوددرزندگی قرار دهیم.
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚
حضرت موسی و جوان مجرد
#پارت۱
موسی یک جوان مجرد و غریبه است که روزی از بیابان می گذرد و 2 دختر جوان را می بیند که دارند گوسفندهایشان را از برکه آب دور نگه می دارد. موسی جلو می رود و از آنها می پرسد؛ چرا گوسفند هایتان را از دیگر گوسفندان جدا می کنید. آنها موقرانه پاسخ می دهند گوسفندها را آب نمی دهیم تا وقتی چوپان های مرد از اینجا بروند “.
اگر مبنا ضرورت است، هیچ ضرورتی رخ نداده بود که موسی با این دختران سخن بگوید و اگر مبنا اختلاط است ، موسی نگفت این حرفها چیست مگر این چوپان ها لولو خورخوره هستند.
آنچه مسلم است حریم زن و مرد باید رعایت شود : ” موسی گوسفندان آنها را آب می دهد. سپس می رود زیر درختی و دعای بسیار زیبایی می کند. می گوید: ” رب بما انزلت الی خیر فقیر “خدایا نسبت به آن چیزی که تو می خواهی به من بدهی، من فقیرم.”
نمی گوید چه می خواهد، می گوید هر چه می خواهی به من بده. گرسنه بود، غذا می خواست. تشنه بود آب می خواست، از دست فرعونی ها فراری بود، امنیت می خواست. مکان نداشت، مسکن می خواست. بیکار بود اشتغال می خواست. زن نداشت، همسر می خواست. اشتغال و ازدواج و امنیت و مسکن ، حق یک جوان است؛ اما موسی گفت: خدایا به آن خیری ، که تو از خیر به من نازل می کنی، محتاجم.
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
کانال خبری عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید
#همیشه# با #خبر# با #ما
کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت دربله
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت درایتا
https://eitaa.com/ashaganvalayat