داستانک
🔆 #پندانه
🔹زﻥ ﻭ ﺷﻮﻫﺮﯼ ﺑﻪ ﺑﺎﻍ ﻭﺣﺶ ﺭﻓﺘﻨﺪ، ﻣﯿﻤﻮﻥ ﻧﺮﯼ ﺭﺍ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺟﻔﺘﺶ ﻋﺸﻘﺒﺎﺯﯼ ﻣﯽکرد.
🔸ﺯﻥ ﺑﻪ ﺷﻮﻫﺮﺵ ﮔﻔﺖ:
ﭼﻪ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﻪ ﻭ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪای!
🔹ﺳﭙﺲ ﺑﻪ ﻗﻔﺲ ﺷﯿﺮﻫﺎ ﺭﻓﺘﻨﺪ. ﺷﯿﺮ ﻧﺮ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﺁﺭﺍﻡ ﻭ ﺑﺎ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺍﻧﺪﮎ ﺍﺯ ﺟﻔﺘﺶ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ.
🔸زﻥ ﮔﻔﺖ:
ﭼﻪ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﻪ ﺍﻧﺪﻭﻫﺒﺎﺭﯼ!
🔹ﺷﻮﻫﺮﺵ با لبخندی ﮔﻔﺖ:
ﺍﯾﻦ ﺑﻄﺮﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺷﯿﺮ ماده ﺑﯿﻨﺪﺍﺯ ﻭ ﺑﺒﯿﻦ ﺷﯿﺮ ﻧﺮ ﭼﻪ ﻋﮑﺲﺍﻟﻌﻤﻠﯽ ﻧﺸﺎﻥ ﻣﯽﺩﻫﺪ!
🔸ﻭﻗﺘﯽ ﺯﻥ ﺷﯿﺸﻪ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺷﯿﺮ ﻣﺎﺩﻩ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ،
ﺷﯿﺮ ﻧﺮ ﻓﻮﺭﯼ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ ﻭ به خاطر ﺩﻓﺎﻉ ﺍﺯ ﺟﻔﺘﺶ،
ﺑﺎ ﺳﺮ ﻭ ﺻﺪﺍﯼ ﺯﯾﺎﺩ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺳﭙﺮ ﺍﻭ ﮐﺮﺩ ﺍﻣﺎ هنگامی که ﺷﯿﺸﻪﺍﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻣﯿﻤﻮﻥ ﻣﺎﺩﻩ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ، ﻣﯿﻤﻮﻥ ﻧﺮ ﺍﺯ ﺟﻔﺘﺶ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﻪ ﮐﻨﺎﺭﯼ ﺩﻭﯾﺪ ﺗﺎ ﺷﯿﺸﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﺨﻮﺭﺩ!
🔹ﺷﻮﻫﺮ ﺑﻪ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﮔﻔﺖ:
ﻋﺰﯾﺰﻡ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺍﺣﺴﺎﺳﺎﺕ ﺩﺭﻭﻏﯿﻦ ﻭ ﻇﺎﻫﺮﯼ ﻣﺮﺩﻡ
ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻔﺮﯾﺒﺪ.
ﺑﺮﺧﯽ انسانها ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﺣﺴﺎﺳﺎﺕ ﺩﺭﻭﻏﯿﻦ دیگران ﺭﺍ ﻣﯽﻓﺮﯾﺒﻨﺪ. هرگز ﻧﺒﺎﯾﺪ ﻓﺮﯾﺐ ﻇﺎﻫﺮﻧﻤﺎﯾﯽ ﺁﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩ.
ﺑﺮﺧﯽ انسانها ﻫﻢ ﺍﺯ ﺑﺎﻃﻦ ﻭ ﻋﻤﻖ ﻭﺟﻮﺩﺷﺎﻥ
ﺍﻓﺮﺍﺩ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻧﺪ.
ﭼﻪ ﺑﺴﺎ ﻫﻨﺮ ﻇﺎﻫﺮﺳﺎﺯﯼ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ ﺍﻣﺎ دﺭ ﺍﯾﻦ ﺩﻭﺭ ﻭ ﺯﻣﺎﻧﻪ ﺷﯿﺮﺻﻔﺘﺎﻥ "ﭼﻪ ﺍﻧﺪﮎ" شدهاند!
#داستانهای_آموزنده
•✾📚
📗 آتش زندگی هرکس متفاوت است
جوانی نزد پیر دیدهوری از فقر روزگار زبان به شکایت گشود.
پیر گفت:
برخیز! با من بیا و کسی که آرزوی زندگی او را میکنی به من نشان بده.
جوان نشانِ همسایه خویش داد که تاجر خرما بود و در حجره خود سکههای طلا را میشمرد.
پیر آن جوان را نزد او برد و به تاجر گفت:
حاجتی در دنیا داری که آزارت دهد؟
تاجر گفت:
آری! مدتهاست درد معده مرا از خوردن آنچه میبینم و هوس میکنم، بازداشته است. کاش کاسهای خرما داشتم ولی معده سالم این جوان را.
پیر دوباره جوان را خطاب کرد و از او پرسید:
باز چه کسی را در این شهر خوشبخت میبینی؟
جوان حاکم شهر را نشان داد و هر دو نزد او رفتند.
پیر از حاکم پرسید:
حاجتی داری که زندگی را بر تو تلخ کرده باشد؟
حاکم گفت:
آری، شب و روز در این اندیشهام مبادا کسی از دربار بر من خیانت کند و خون من برای تصاحب تاج و تختم بریزد.
ای کاش مثل این جوان بودم. دو گوسفند میگرفتم و برای خود به صحرا میبردم که آن مرا کفایت میکرد، چون آرامش داشتم.
در مسیر برگشت پیر پارسا پرسید:
ای جوان آتش چند رنگ است؟
جوان گفت:
دو رنگ، سرخ و نارنجی.
پیر گفت:
آتش چون رنگینکمان هفترنگ است. آتش تاجر رنگش آبی بود و آتشی که بهرنگ آبی بسوزد نوری ندارد که دیده شود، پس تو آتش او را نمیدیدی.
آتشی که سبز باشد نورش برای بیننده زیبا است ولی کسی که در نزد آن است را میسوزاند و دیگران از آن بیخبرند. آتش زندگی حاکم در چشم تو سبز و زیبا بود.
پس هرکس را آتشی در زندگی میسوزاند که فقط رنگش با دیگری متفاوت است ولی وجود دارد.
دیدی در زندگی تو هم آتشی بود که تاجر و حاکم از آن بیخبر بوده و در آرزوی داشتنِ زندگی تو بودند.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚
📚زاویه دید به زندگی
راننده تاکسی گفت: میدونی بهترین شغل دنیا چيه؟
گفتم: چیه؟ گفت: راننده تاكسی.
خنديدم. راننده گفت:جون تو. هر وقت بخوای ميای سركار، هر وقت نخوای نميای، هر مسيری خودت بخوای میری، هروقت دلت خواست يه گوشه میزنی بغل استراحت میكنی، مدام آدم جديد میبينی، آدمهای مختلف، حرفهای مختلف، داستانهای مختلف. موقع كار میتونی راديو گوش بدی، میتونی گوش ندی، میتونی روز بخوابی شب بری سر كار. هر كيو دوست داری میتونی سوار كنی، هر كيو دوست نداری سوار نمیكنی، آزادی و راحت.
ديدم راست میگه، گفتم: خوش به حالتون.
راننده گفت: حالا اگه گفتی بدترين شغل دنيا چيه؟
گفتم: چی؟ راننده گفت: راننده تاكسی و ادامه داد:
هر روز بايد بری سركار، دو روز كار نكنی ديگه هيچی تو دست و بالت نيست، از صبح هی كلاچ، هی ترمز، پادرد، زانودرد، كمردرد. با اين لوازم يدكی گرون، يه تصادفم بكنی كه ديگه واويلا میشه، هر مسيری مسافر بگه بايد همون رو بری، هرچی آدم عجيب و غريب هست سوار ماشينت میشه، همه هم ازت طلبكارن. حرف بزنی يه جور، حرف نزنی يه جور، راديو روشن كنی يه جور، راديو روشن نكنی يه جور. دعوا سر كرايه، دعوا سر مسير، دعوا سر پول خرد، تابستونها از گرما میپزی، زمستونها از سرما كبود میشی. هرچی میدويی آخرش هم لنگی.
به راننده نگاه كردم. راننده خنديد و گفت:
زندگی همه چيش همينجوره. هم میشه بهش خوب نگاه كرد، هم میشه بد نگاه کرد.
#داستانهای_آموزنده
http://eitaa.com/ashaganvalayat
#داستانک
🔴خوابی از سردار طهرانی که قفل در بهشت را گشود
⏪سردار حسن طهرانی، پدر موشکی ایران یک هفته قبل از شهادتش خوابی میبیند، خوابی که شنیدنش قلب غبار زده انسان را تکان میدهد.
▪️برادر شهید در دیدار خانم دکتر پاد، دستیار محترم رئیس جمهور با خانواده شهید به مناسبت دهه فجر به نقل از شهید رویای صادقه شهید را تعریف کردند. "خواب دیدم مُردم و داخل قبرم گذاشتند، تاریکی محض بود، با وحشت تمام بدنم میلرزیدم که ملائک سؤال و جواب آمدند، در همان فضای تاریک رعبانگیز به من گفتند که «چهچیزی با خودت آوردی از آن دنیا؟» فکر کردم «حالا چه باید به اینها بگویم؟»، میترسیدم. فکر کردم چه بگویم که نجات پیدا کنم" .با لرز فکر کردم بگویم من جنگ رفتم، «خب، پاسدار بودی، تکلیفت بوده که باید برای امنیت مردم کار میکردی». خیریه داشتم و ...
هرچه فکر کردم وظیفه بوده که باید میکردم.
دیدم خدایا، من هیچچیز ندارم، چه بگویم یکدفعه به ذهنم رسید که بگویم که من هیئت میروم و برای امام حسین علیه السلام اشک میریزم، در روضهها شرکت میکنم برای حضرت زهرا سلام الله علیها اشک میریزم، من خیلی حضرت زهرا سلام الله علیها را دوست دارم"، میگفت "تا اینها را گفتم، اینها به زبانم آمد یکدفعه نگاه کردم این تاریکی محض تبدیل شد به یک خُرّمی و نور و یک بهشتی را مقابل خودم دیدم."
♥️✨📜✨📜✨📜✨📜✨📜✨📜♥️
#یا_صاحب_الزمان
#به_عشق_شهدا_نشر_بده 🌻
🔅#پندانه
✍️ خوشبختی چیزی جز آرامش نیست
🔹پیرمردی بود که از راه کفاشی گذر عمر میکرد.
او همیشه شادمانه آواز میخواند، کفش وصله میزد و هر شب با عشق و امید نزد خانواده خویش بازمیگشت.
🔸در نزدیکی بساط کفاش، حجره تاجری ثروتمند و بدعنق بود. تاجر تنبل و پولدار که بیشتر اوقات در دکان خویش چرت میزد و شاگردانش برایش کار میکردند، کمکم از آوازخوانیهای کفاش خسته و کلافه شد.
🔹یک روز از کفاش پرسید:
درآمد تو چقدر است؟
🔸کفاش گفت:
روزی سه درهم.
🔹تاجر یک کیسه زر بهسمت کفاش انداخت و گفت:
بیا این از درآمد همه عمر کارکردنت هم بیشتر است. برو خانه و راحت زندگی کن و بگذار من هم کمی چرت بزنم؛ آوازخواندنت مرا کلافه کرده.
🔸کفاش شوکه شده بود، سردرگم و حیران کیسه را برداشت و دواندوان نزد همسرش رفت.
🔹آن دو روزها متحیر بودند که با آن پول چه کنند. از ترس دزد شبها خواب نداشتند، از فکر اینکه مبادا آن پول را از دست بدهند آرامش نداشتند و تمام فکر و ذکرشان شده بود مواظبت از آن کیسه زر.
🔸پس از مدتی کفاش کیسه زر را برداشت و نزد تاجر رفت. کیسه را به تاجر داد و گفت:
بیا سکههایت را بگیر و آرامشم را پس بده. همان درآمد کم به من لذت بیشتری میدهد.
♥️✨📜✨📜✨📜✨📜✨📜✨📜♥️
#یا_صاحب_الزمان
#نشر_بده_اگه_دوستداشتید
👨✈️خادم حرم امام رضا میگه:داشتم تو صحن ها قدم میزدم و مسئولیتم رو انجام میدادم،که دیدم بیسیم داره صدا میکنه:برید سمت صحن انقلاب،پشت پنجره فولاد خبریِ....
✨میگه:خودم رو رسوندم صحن انقلاب،دیدم ازدحام جمعیت،لحظه به لحظه مردم دارن زیادتر میشن و سلام و صلوات...با چند تا دیگه از خُدام مردم رو شکافتیم،جلو رفتیم،دیدم یه مرد شهرستانی یه بچه ی سه چهار ساله بغلش، داره گریه میکنه،بچه هم داره گریه میکنه،لباس بچه رو تیکه پاره کردن،رسیدم بهش گفتم: چه خَبرِ؟حاجی چی شده؟گفت:بچه ام نابینا بود،کورِ مادرزاد،داره میبینه،میگه:اینجا حرم امام رضاست،چقدر حرم امام رضا قشنگِ...
✨گفتم:حاجی فقط سریع،خیلی جمعیت زیاد شده،کارمون سخت میشه....برگشت سمت گنبد،دیدم داره به امام رضا یه چیزایی میگه،صورتش غرق اشک شد...گفتم: حاجی بیا بریم،چی میگی به امام رضا؟گفت:حاجی بچه هام دوقلو هستند،جفتشون نابینا بودن،ما دو سه روزِ اومدیم مشهد،امروز به زنم گفتم:صبح اینو می برم،بعد از ظهر اونو می برم،من الان با چه رویی برگردم مسافرخونه،به اون بچه ام چی بگم؟ بگم:امام رضا تو رو دوست نداشت؟
✨میگه:رسیدم توی دفتر، کاراشو انجام دادیم،یه ماشین دادم به یکی از خدام، گفتم:ببریمش محلِ اسکانش..گفتم:آدرس رو بلدی؟گفت:آره کارت مسافرخونه توی جیبمِ... پیچیدیم توی فرعی دیدیم تو کوچه ازدحامِ جمعیتِ،از ماشین پیاده شد،خادم میگه منم دنبالش دویدم،از مردم پرسیدم چه خبرِ اینجا؟ گفتن:نمی دونیم،میگن:امام رضا یه بچه ی چهار ساله ی نابینارو توی مسافرخونه شفا داده...
✨همش رو گفتم، بگم که:یا امام رضا! ما همه با هم اومدیم،میوه هم که میخری،میگن:درهم...سوا نکن...آقاجان! مارو با هم بخر،بد و خوب رو با هم....آقا! بهم بر میخوره،میگم:منو دوست نداشتی...
♥️✨📜✨📜✨📜✨📜✨📜✨📜♥️
#یا_صاحب_الزمان
#به_عشق_آقا_نشر_بده 🌻
https://ble.ir/ashaganvalayat
#داستانک
🍁🍃 🍁🍃 🍁🍃
داستان کوتاه
"از مکافات عمل غافل مشو
گندم از گندم بروید جو ز جو"
در زمان قدیم ، مردی ازدواج کرد ...
در روز اول ازدواج، جهت خوردن ناهار با خانواده شوهر دور هم جمع شدند.
مرد سهم بیشتری از غذا را با احترام خاص به همسرش و به مادر خودش سهم ناچیزی از غذا داد، بدون هیچ احترامی!!
در این لحظه عروس که "شخصیت اصیل و با حکمتی داشت،" وقتی این صحنه را دید درخواست طلاق کرد و گفت:
شخصیت اصیل در ذات هست و نمی خواهم از تو فرزندی داشته باشم که بعدها فرزندانم رفتاری چون تو با مادرت، با من داشته باشند و مورد اهانت قرار بگیرم!
""متاسفانه بعضی از زنان وقتی شوهرانشان آنها را ترجیح می دهند، فکر می کنند بر مادر شوهر پیروز شدند.!!"
عروس با تدبیر همان روز طلاق گرفت و مدتی بعد با همسری که به مادر خودش احترام میگذاشت ازدواج کرد و بعد از سالها صاحب فرزندانی شد ...
یک روز با فرزندانش عزم مسافرت کرد، با فرزندانی که بزرگ شده بودند و به مادرشان بسیار احترام می گذاشتند.
در مسیر به کاروانی برخوردند، پیرمردی پابرهنه پشت سر کاروان راه می رفت و هیچ کس به او اعتنایی نمی کرد.!
مادر به فرزندانش گفت: آن پیرمرد را بیاورید.
وقتی او را آوردند مادر، همسر سابقش را شناخت به او گفت:
چرا هیچ کس به تو اعتنا و کمکی نمی کند؟!
آنها کی هستند؟!
گفت: فرزندانم هستند ...
گفت : من رامی شناسی؟
پیرمرد گفت: نه
زن با حکمت گفت: من همان همسر سابقت هستم و قبلا گفتم که اصالت در ذات هست ...
"همانگونه که می کاری درو خواهی کرد..."
به فرزندان من نگاه کن!
چقدر به من احترام می گذارند ...
حالا به خودت و فرزندانت نگاه کن،
چون تو به مادرت اهانت کردی، این جزای کارهای خودت هست ...
زن با تدبیر به فرزندانش گفت: "کمکش کنید برای خدا..."
* بدانیم؛ فرزندانمان همانگونه با ما رفتار خواهند کرد که ما با پدر و مادر خود رفتار میکنیم.!*
🍃🌸🌺🍃🌹🍃🌺🌸🍃
____🍃🌸🍃____
#مصیبت_وارده
حضرت حجة الاسلام والمسلین حاج آقاى نمازى منبرى معروف اصفهان از قول صدیق شریفشان فرمود: دو چیز در حرم دیدم :
1.در صحن آقا حضرت قمر بنى هاشم علیهالسلام و آن در شب جمعه اى بود که من و عِدّه دیگرى مشغول کار بودیم ، دیدم یک دسته پرنده که مثل مرغابى بودند آمدند دور گنبد امام حسین علیهالسلام و دور گنبد حضرت اباالفضل علیهالسلام دور زدند مثل اینکه مى خواستند تعظیم کنند سر فرود آوردند و رفتند، ما دست از کار کشیدیم و به این صحنه نگاه مى کردیم .
2.شب که آمدیم حرم آقا اباالفضل علیهالسلام ، جوانى را مشاهده کردیم که به مرض روانى مبتلا بود و سه چهار نفر هم از عهده او برنمى آمدند، و با زنجیر پایش را به ضریح بسته بودند.
زیارت و کارهایمان را کردیم و به منزل رفتیم و صبح آمدیم که زیارت کنیم و به کار مشغول شویم دیدیم این جوانى که هیچکس از عهده او بر نمى آمد، آرام شده ، ولى زنجیر هنوز به پایش بسته است ، اما طرف دیگر زنجیر که به ضریح بسته بود باز شده است .
خادم زنجیر را هم از پایش باز کرد، و زوار نیز به جوان پول مى دادند.
به پدرش گفتیم : «فرزند شما چه مرضى داشت ؟!»
پدرش گفت : «این فرزند یک قسم نا حق به حضرت خورده بود، و از آن ساعت حواس پرتى پیدا کرد، هر جا هم که بردیم نتیجه اى نگرفتیم ، آوردیمش اینجا و متوسل به حضرت ابوالفضل علیهالسلام شدیم خلاصه حضرت شفایش دادند.»
فردا شب هم که او را دیدیم داشت وضو مى گرفت که به حرم آقا حضرت امام حسین علیهالسلام برود.
♥️✨📜✨📜✨📜✨📜✨📜✨📜♥️
#یا_صاحب_الزمان
✨﷽✨
#پندانه
🔴قاعده ۹۹
✍پادشاه از وزیرش میپرسد: چرا همیشه خدمتکارم از من خوشحالتر است در حالی که او هیچچیزی ندارد و منِ پادشاه که همه چیز دارم، حال و روز خوبی ندارم؟وزیر گفت: سرورم شما باید قاعده ۹۹ را امتحان کنید!پادشاه گفت: قاعده ۹۹ چیست؟ وزیر گفت: ۹۹ سکه طلا در کیسهای بگذار و شب آن را پشت درب اتاق خدمتکار بگذار و بنویس این ۱۰۰ دینار هدیهایست برای تو، سپس در را ببند و نگاه کن چه اتفاقی رخ میدهد!
پادشاه نقشه را آنطور که وزیر به او گفته بود، انجام داد.خدمتکار پادشاه، آن کیسه را برداشت و موقعی که به خانه رسید سکهها را شمرد، متوجه شد یکی کم دارد! پیش خود فکر کرد که آن را در مسیر راه گم کرده است. همراه با خانوادهاش کل شب را دنبال آن یک سکه طلا گشتند و چیزی پیدا نکردند.
خدمتکار ناراحت شد از اینکه یک سکه را گم کرده است. پریشانی به سراغش آمد. با آنکه آن همه سکههای دیگر را در اختیار داشت.روز دوم خدمتکار پریشانحال بود، چرا؟! چون شب نخوابیده بود.وقتی که پیش پادشاه رسید چهرهای درهم و ناراحت داشت و مثل روزهای قبل شاد و خوشحال نبود.پادشاه آن موقع فهمید که معنی قاعده ۹۹ چیست.
#داستانک
📚حکایت مشهدی غفار
پیرمردی به نام مشهدی غفار ،حدود صد و بیست سال پیش ، در بالای مناره مسجد ملاحسن خان شهر خوی،سالها بود ڪه اذان می گفت. پسر جوانے داشت ڪه به پدرش می گفت: ای پدر صدای من از تو سوزناڪ تر و دلنشین تر و رساتر است، اجازه بده من نیز بالای مناره رفته و اذان بگویم.
پدر پیر مےگفت: فرزندم تو در پایین مناره بایست و اذان بگو. بدان در بالای مناره چیزی نیست . من مےترسم از آن بالا سقوط ڪنے ،مےخواهم همیشه زنده بمانے و اذان بگویے. بگذار تو جوان هستے عمری از تو بگذرد و سپس بالای مناره برو.
از پسر اصرار بود و از پدر انڪار. روزی نزدیڪ ظهر پدر پسر خود بالای مناره برای گفتن اذان فرستاد. مشهدی غفار تیز بود و از پایین پسرش را ڪنترل مےڪرد. دید پسرش هنگام اذان گاهے چشمش خطا رفته و در خانه مردم نظر مےڪند.
وقتی پایین آمد مشهدی غفار به پسر جوانش گفت: فرزندم من می دانم صدای تو بلندتر از صدای پدر پیر توست، می دانم دلنشین تر از صدای من است. و هیچ پدری نیست بر ڪمالات و هنر فرزندش فخر نڪند. من امروز به خواسته تو تسلیم شدم تا بر خودت نیز ثابت شود، آن بالا جای جوانے چون تو نیست و برای تو خیلے زود است.
آن بالا فقط صدای خوش جواب نمی دهد، نفسے ڪشته و پیر مے خواهد ڪه رام موذن باشد . تو جوانے و نفست هنوز سرکش است و طغیان گر، برای تو زود است این بالا رفتن. به پایین مناره ڪفایت ڪن، و بدان همیشه همه بالا رفتن ها به سوی خدا نیست. چه بسا شیطان در بالاها ڪمین تو ڪرده است ڪه در پایین اگر باشے ڪاری با تو ندارد.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚
❌غرور بی جا
یک روز گرم شاخه ای مغرورانه و با تمام قدرت خودش را تکاند به دنبال آن برگهای ضعیف جدا شدند و آرام بر روی زمین افتادند شاخه چندین بار این کار را با غرور خاصی تکرار کرد تا این که تمام برگها جدا شدند شاخه از کارش بسیار لذت می برد .
برگی سبز و درشت و زیبا به انتهای شاخه محکم چسبید ه بود و همچنان در برابر افتادن مقاومت می کرد .در این حین باغبان تبر به دست داخل باغ در حال گشت و گذار بود و به هر شاخه ی خشکی که می رسید آن را از بیخ جدا می کرد و با خود می برد .
وقتی باغبان چشمش به آن شاخه افتا د با دیدن تنها برگ آن از قطع کردنش صرف نظر کرد بعد از رفتن باغبان مشاجره بین شاخه و برگ بالا گرفت و بالاخره دوباره شاخه مغرورانه و با تمام قدرت چندین بار خودش را تکاند تا این که به ناچار برگ با تمام مقاومتی که از خود نشان می داد از شاخه جدا شد و بر روی زمین قرار گرفت .
باغبان در راه برگشت وقتی چشمش به آن شاخه افتاد و بی درنگ با یک ضربه آن را از بیخ کند شاخه بدون آنکه مجال اعتراض داشته باشد بر روی زمین افتاد.
ناگها ن صدای برگ جوان را شنید که می گفت: اگر چه به خیالت زندگی ناچیزم در دست تو بود ولی همین خیال واهی پرده ای بود بر چشمان واقع نگرت که فراموش کنی نشانه حیاتتت من بودم
غرور بی جا نداشته باشیم
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
#یا_صاحب_الزمان
#اگه_حال_کردی_بفرست_برای_عشق 🌹
✨﷽✨
#پندانه 🌻💛
✍️ اگه زمین خوردی، بعدش زخمیها رو بغل کن
🔹دوران دانشجویی اوضاع مالیام خیلی خراب بود. اینقدر که همیشه فقط بهاندازه کرایه رفتوبرگشتم پول داشتم.
🔸توی کل دوران تحصیلی حتی پول نداشتم کاپشنم رو عوض کنم.
🔹خیلی بهخاطر این بیپولی خجالت کشیدم و اذیت شدم، خیلی جاها از چیزایی که میخواستم گذشتم ولی یه بارش خیلی سخت بود.
🔸آخرین روز ترم سه بودم که بچهها گیر دادن بریم فلان رستوران همگی غذا بخوریم و روز آخری رو جشن بگیریم.
🔹روم نمیشد بگم پول ندارم، هرچی بهانه آوردم یه جوابی دادن و بهزور مجبورم کردن بریم.
🔸توی کل مسیر داشتم دعا میکردم یا زمین بشکافه یا من بخار بشم برم توی هوا و به رستوران نرسیم.
🔹توی رستوران با ترسولرز قیمتها رو میدیدم؛ از انواع استیک و پیتزاها تا انواع ساندویچها. پولم به هیچکدوم نمیرسید و جلوی بچهها داشتم سنگ رو یخ میشدم.
🔸دست کردم توی جیبم و دیدم اگه همه پول کرایه تاکسیها رو بدم میتونم یه سیبزمینی با نوشابه سفارش بدم. همون رو گرفتم.
🔹موقعی که سفارش همه رو آوردن، جلوی همه استیک و پیتزاهای ویژه بود و جلوی من یه سیبزمینی ساده.
🔸همه فهمیده بودن جریان چیه، ولی کسی به روی خودش نمیاورد. تا اینکه یه عوضی برای خوشمزگی گفت:
تو که پول نداری چرا رستوران میای؟
🔹یکی جواب داد:
پول نداره، ولی بر خلاف تو شعور و عزتنفس داره.
🔸بقیه هم هر کدوم یه چیزی بارش کردن و فضا اینقدر سنگین شد که همه غذاها نیمهخورده موند و زدیم بیرون.
🔹کل مسیر دانشگاه تا خونه رو پیاده میومدم و سعی میکردم به خودم دلداری بدم، ولی مگه میشد؟
🔸هیچی بدتر از خُردشدن غرور آدم توی جمع نیست، اینکه بهخاطر چیزی تحقیر بشی که مقصرش نیستی.
کنایه از انجام کار و عملی است که هیچ سود و مزدی برای طرف عاید نمیشود و وقت خود را بیهوده برای کاری تلف میکند
حلاجی از شهر برای کار حلاجی به دهی می رفت زمین از برف پوشیده و هوابسیار سردبوداز قضا در بین راه به گرگی گرسنه برخورد. گرگ از سرما و گرسنگی، حالت حمله به خود گرفت حلاج درحالی که میترسید،دست و پای خود را گم نکرد درصدد چاره برآمد خواست با کمان به او حمله کند. دید کمان طاقت حملهٔ گرگ را ندارد و می شکند. به سرعت روی زمین نشست و با چک حلاجی بنای زدن بر زه کمان گذاشت! گرگ از صدای زه کمان ترسید و فرار کرد. حلاج هم به سرعت به راه افتاد. هنوز بیش از چند قدم نرفته بود که باز دید گرگ به سمت او می آید حلاج مانند قبل، کوبیدن چک بر کمان را شروع کرد و گرگ را فراری داد و به راه خود ادامه داد باز دید گرگ دست بردار نیست. حلاج دوباره صدای زه را درآورد تا سرانجام گرگ خسته شد به سراغ شکار دیگر رفت.حلاج هم چون دیدشب نزدیک است و هوا سرد و برفی است، به خانهٔ خود بازگشت وقتی همسرش پرسید: «امروز چه کردی؟»گفت:«حلاج گرگ بودم!»
حلاج یعنی پنبه زن،شغلی که درقدیم رواج داشته است.
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚
🍁 #پندانه
سه دسته «نفهم» داریم!
۱-«نمیتونه» بفهمه
۲-«نباید» بفهمه
۳- «دوست داره» نفهمه.
با هر سه تاشون نباید بحث کرد، چون هیچوقت نمیفهمن و فقط خودت رو خسته میکنی.
مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚
https://eitaa.com/ashaganvalayat
#داستانهای_آموزنده
•✾📚
#پندانه
🌼مراقبت داریم تا مراقبت
✍مردی مادر پیرش را سالیان سال مراقبت میکرد و زندگی خویش بر خود تباه کرده بود.
روزی بزرگی را گفت:
به گمانم در دنیا من تنها فرزندی باشم که مادرم مرا هفت سال مراقب بود تا بزرگ شوم، ولی من بیست سال است که او را در سن پیری مراقب هستم که اتفاقی برای او نیفتد.
آن بزرگ گفت:
تو بیست سال است مادر خود را مراقبی؛ مراقبت تو انتظاری برای مرگ اوست. ولی مادرت هفت سال مراقب تو بود و در انتظار رشد و بزرگی و کمال تو!
پس بدان تو هرگز نمیتوانی زحمات مادر خود را جبران کنی!
#داستانهای_آموزنده
•✾📚
🔴 داستان تغییر نگرش
وقتی کـه نشستم تا مطالعه کنم، نیمکت پارک خالی بود. در زیر شاخههاي طویل و پیچیدهي درخت بید کهنسال، دلسردی از زندگی دلیل خوبی برای اخم کردنم شده بود، چون دنیا می خواست مرا درهم بکوبد. پسر کوچکی با نفس بریده بـه من نزدیک شد. درست مقابلم ایستاد و با هیجان بسیار گفت: “نگاه کن چه پیدا کردهام!”
در دستش یک شاخه گل بودو چه منظرهي رقتانگیزی! گلی با گلبرگ هاي پژمرده. از او خواستم گل پژمردهاش را بردارد و برود بازی کند. تبسمی کردم، سپس سرم را برگرداندم. اما او بـه جای ان کـه دور شود، کنارم نشست و گل را جلوی بینی اش گرفت و با شگفتی فراوان گفت: “مطمئنا بوی خوبی میدهد و زیبا نیز هست!
بـه همین دلیل ان را چیدم. بفرمایید! این مال شماست. ان علف هرز پژمرده شده بود، و رنگی نداشت، اما میدانستم کـه باید ان را بگیرم و گرنه امکان داشت او هرگز نرود. از اینرو دستم را بـه سوی گل دراز کردم و پاسخ دادم: “ممنونم، درست همان چیزی اسـت کـه لازم داشتم.”
“ولی او بـه جای این کـه گل را در دستم بگذارد، ان را در وسط هوا نگه داشته بود، بدون دلیل یا نقشهاي داشت!”
ان وقت بود کـه برای اولین بار مشاهده کردم پسری کـه علف هرز را در دست داشت، نمیتوانست ببیند، او نابینا بود! ناگهان صدایم لرزید، چشمانم از اشک پر شد. او تبسمی کرد و گفت: “قابلی ندارد.” سپس دوید و رفت تا بازی کند.
توسط چشمان بچهاي نابینا، سرانجام توانستم ببینم، مشکل از دنیا نبود، مشکل از خودم بودو بـه جبران تمام ان زمانی کـه خودم نابینا بودم، با خود عهد کردم زیبایی زندگی را ببینم و قدر هر ثانیهاي کـه مال من اسـت را بدانم و ان وقت ان گل پژمرده را جلوی بینی ام گرفتم و رایحهي گل سرخی زیبا را احساس کردم.
مدتی بعد دیدم ان پسرک، علف هرز دیگری در دست دارد، تبسمی کردم: “او در حال تغییر دادن زندگی مرد سال خورده دیگری بود.”
#داستانهای_آموزنده
https://ble.ir/ashaganvalayat
https://eitaa.com/ashaganvalayat
#داستانک
👌#حکایتی_زیبا_و_آموزنده
مردی خانه بزرگی خرید. مدتی نگذشت
خانه اش آتش گرفت و سوخت. رفت
و خانه دیگری با قرض و زحمت خرید.
بعد از مدتی سیلی در شهر برخاست و
تمام سیلاب شهر به خانه او ریخت و
خانهاش فرو ریخت.
شیخ را ترس برداشت و سراغ عارف
شهر رفت و راز این همه بدبیاری و
مصیبت را سوال کرد.
ابو سعید ابوالخیر گفت: خودت میدانی
که اگر این همه مصیبت را آزمایش الهی
بدانیم، از توان تو خارج است و در ثانی
آزمایش مخصوص بندگان نیک اوست.
شیخ گفت: تمام این بلاها به خاطر
یک لحظه آرزوی بدی است که از دلت
گذشت و خوشحالی ثانیهای که بر تو
وارد شده است.
شیخ گفت:
روزی خانه مادرت بودی، از دلت گذشت
که، خدایا مادرم پیر شده است و عمر
خود را کرده است، کاش میمرد و من
مال پدرم را زودتر تصاحب میکردم.
زمانی هم که مادرت از دنیا رفت، برای
لحظهای شاد شدی که میتوانستی
خانه پدریات را بفروشی و خانه
بزرگتری بخری. تمام این بلاها به
خاطر این افکار توست.
مرد گریست و سر در سجده گذاشت و
گفت: خدایا من فقط فکر عاق شدن کردم، با
من چنین کردی اگر عاق میشدم چه
میکردی؟؟!! سر بر سجده گذاشت و توبه کرد
#داستانهای_آموزنده
•✾📚
📚حکایت عارف شدن عطار نیشابوری
عطار در محل کسب خود مشغول به کار بود که درویشی از آنجا گذر کرد. درویش درخواست خود را با عطار در میان گذاشت، اما عطار همچنان به کار خود میپرداخت و درویش را نادیده گرفت. دل درویش از این رویداد چرکین شد و به عطار گفت: تو که تا این حد به زندگی دنیوی وابستهای، چگونه میخواهی روزی جان بدهی؟ عطار به درویش گفت: مگر تو چگونه جان خواهی داد؟
درویش در همان حال کاسه چوبین خود را زیر سر نهاد و جان به جان آفرین تسلیم کرد.
این رویداد اثری ژرف بر او نهاد که عطار دگرگون شد، کار خود را رها کرد و راه حق را پیش گرفت...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚
🌸🌸#پندانه
✍️ کامیون حمل زباله
🔹یه روز سوار تاکسی شدم که برم فرودگاه، حین حرکت ناگهان یه ماشین درست جلوی ما از پارک اومد بیرون.
🔸راننده تاکسی هم محکم زد رو ترمز و دقیقا به فاصله چندسانتیمتری از اون ماشین ایستاد!
🔹راننده مقصر، ناگهان سرشو برگردوند طرف راننده تاکسی و شروع به دادوفریاد کرد، اما راننده تاکسی فقط لبخند زد و برای اون شخص دست تکون داد و به راهش ادامه داد!
🔸توی راه به راننده تاکسی گفتم:
شما که مقصر نبودید و امکان داشت ماشینتون هم آسیب شدید ببینه و ما هم راهی بیمارستان بشیم. چرا بهش هیچی نگفتید؟ ️
🔹اینجا بود که راننده تاکسی درسی به من آموخت که تا آخر عمر فراموش نمیکنم.
🔸گفت:
از قانون کامیون حمل زباله استفاده کردم.
🔹گفتم:
یعنی چی؟
🔸توضیح داد:
این افراد مانند کامیون حمل زباله هستن! اونا از
درون لبریز از آشغالهایی مثل ناکامی، خشم، عصبانیت، نفرت و... هستند.
🔹وقتی این آشغالها در اعماق وجودشان تلنبار میشه، به جایی برای تخلیه احتیاج دارن و گاهی اوقات روی شما خالی میکنن! شما به خودتان نگیرید. فقط لبخند بزنید، دست تکان دهید و برایشان آرزوی خیر کنید.
🔸آدمهای باهوش اجازه نمیدهند که کامیونهای حمل زباله، روزشان را خراب کنند.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚
در زمان فتحعلی شاه قاجار از طرف يكی از دولتهای خارجی بستهای به عنوان هديه به دربار رسيد و شاه قصد گشودن آن را كرد. "اسماعيل خان" كه جزء ملتزمين بود
و از فرماندهان فتحعلی شاه،
از شاه استدعا كرد اين كار در محوطه كاخ به وسيله خدمتگزاران انجام شود؛
چرا که احتمال سوء قصد را نمیتوان
از نظر دور داشت.
اتفاقا هنگام باز كردن بسته منفجر شد و خساراتی هم به بار آورد.
فتحعلی شاه با اطلاع از اين امر،
دستور داد برای اين دورانديشی،
هم وزن سردار اسماعيل خان سكه های طلا به او مرحمت شود؛ چنين كردند و اسماعيل خان معروف به "زر ريز خان" شد!
اسماعیل خان هم که ارادت ویژه ای
به امام رضا داشت،
طلاها را صرف ساختن جایگاه آن
سنگاب کرد! تا گنبد و پایههای سقاخانه
با روکشی از طلا مزین شود.
از آن زمان این سقاخانه را به "سقاخانه اسماعیل طلا" میشناسند!
#داستانهای_آموزنده
⭕️پدیده ای عجیب به نام حجاب استایل😐
https://ble.ir/ashaganvalayat
https://eitaa.com/ashaganvalayat
فقط براش یه بیست و پنج
سنتی میانداختم.
چند روزی مریض شدم و چند هفته ای
زدم بیرون و وقتی دوباره به اون جا
برگشتم میدونی بهم چی گفت؟
پسر: چی گفت پدر؟
گفت: «سه دلار و پنجاه سنت بهم
بدهکاری...!»
بعضی از خوبی ها و محبت ها
باعث بدعادتی و سوءاستفاده میشه.
🔰#داستانهای_آموزنده
•✾📚
گاهی دلت میخواهد از دید بعضی آدم ها پنهان بمانی
آدم هایی که مدام در زندگی ات سرک می کشند
و با ژست صمیمیت
داشته هایت را می شمرند
احساساتت را خط کشی می کنند
اشتباهاتت را سرزنش می کنند
به چیزهایی که خود ندارند حسادت می کنند
دست می گذارند روی نقطه ضعف هایت
و آن را بزرگ و بزرگتر می کنند
و هر کاری که لازم باشد می کنند
تا تو را کوچک و بی رنگ و کدر نشان دهند
فریب ظاهرشان را نخور
این آدم ها " آینه " نیستند، " شیشه خرده اند"
#داستانهای_آموزنده
•✾📚
🔅 #پندانه
✍ چرا میگویند سکوت طلاست؟
🔹زبان، زره قلب است. زبان از زندگی فرد پاسداری میکند. با صدای بلند حرف زدن، طولانی حرف زدن، وحشیانه و سرشار از خشم و نفرت حرف زدن، همه اینها بر سلامت انسان اثر میگذارند.
🔸این رفتارها خشم و نفرت را در دیگران دامن میزند؛ آنها را زخمی، برافروخته و به خشم میآورد، و افراد را با هم غریبه میکند.
🔹چرا میگویند سکوت طلاست؟ چون انسان ساکت هیچ دشمنی ندارد، هرچند شاید دوستی هم نداشته باشد.
🔸او این فراغت و فرصت را دارد که درون خویشتن غوطهور شود و خطاها و کوتاهیهای خود را مورد بررسی قرار دهد.
🔹او دیگر تمایلی به جستوجوکردن این نقصها در دیگران ندارد.
🔸اگر پای شما بلغزد، دچار شکستگی میشوید؛ اگر زبان شما بلغزد، سبب شکستن ایمان یا شادی فرد دیگری میشوید. آن شکستگی را هرگز نمیتوان درست کرد؛ آن زخم برای همیشه ملتهب خواهد ماند.
🔹پس از زبان با دقت فراوان استفاده کنید.
🔸هر اندازه ملایمتر صحبت کنید، هر اندازه کمتر صحبت کنید و هر اندازه شیرینتر صحبت کنید، برای شما و برای جهان بهتر خواهد بود.
#داستانهای_آموزنده
https://ble.ir/ashaganvalayat
https://eitaa.com/ashaganvalayat
#داستانک
🍁🍃 🍁🍃 🍁🍃
🔅پندانه
✍️ وابستگی به دنیا
🔹روزی گدایی به دیدن درویشی رفت و دید که او روی تشکی مخملین در میان چادری زیبا که طنابهایش به گل میخهای طلایی گره خوردهاند، نشسته است.
🔸گدا وقتی اینها را دید، فریاد کشید:
این چه وضعی است؟ درویش محترم! من تعریفهای زیادی از زهد و وارستگی شما شنیدهام، اما با دیدن این همه تجملات در اطراف شما، کاملا سرخورده شدم.
🔹درویش خندهای کرد و گفت:
من آمادهام تا تمامی اینها را ترک کنم و با تو همراه شوم.
🔸با گفتن این حرف درویش بلند شد و بهدنبال گدا بهراه افتاد.
🔹او حتی درنگ هم نکرد تا دمپاییهایش را به پا کند.
🔸بعد از مدت کوتاهی، گدا اظهار ناراحتی کرد و گفت:
من کاسه گداییام را در چادر تو جا گذاشتهام. من بدون کاسه گدایی چه کنم؟ لطفا کمی صبر کن تا من بروم و آن را بیاورم.
🔹درویش خندید و گفت:
دوست من، گل میخهای طلای چادر من در زمین فرورفتهاند، نه در دل من، اما کاسه گدایی تو هنوز تو را تعقیب میکند؟
💢دردنیابودن، وابستگی نیست. وابستگی، حضور دنیا در ذهن است و وقتی دنیا در ذهن ناپدید میشود، این را وارستگی میگویند!
🍃🌸🌺🍃🌹🍃🌺🌸🍃
✨﷽✨
#پندانه
🔴سعادت ما در گروی سعادت دیگران
✍دوستی میگفت:سمیناری دعوت شدم که هنگام ورود، به هر یک از دعوتشدگان بادکنکی دادند.
سخنران بعد خوشامدگویی از حاضرین که 50 نفر بودند خواست که با ماژیک اسم خود را روی بادکنک نوشته و آن را در اتاقی که سمت راست سالن بود بگذارند و خود در سمت چپ جمع شوند.سپس از آنها خواست که در پنج دقیقه به اتاق بادکنکها رفته و بادکنک نام خود را بیاورند.من به همراه سایرین دیوانهوار به جستوجو پرداختیم، همدیگر را هل میدادیم و زمین میخوردیم، هرج و مرجی به راه افتاده بود.
مهلت پنج دقیقهای با پنج دقیقه اضافه هم به پایان رسید اما هیچکس نتوانست بادکنک خود را پیدا کند.این بار سخنران همه را به آرامش دعوت کرد و پیشنهاد داد که هرکس بادکنکی را بردارد و آن را به صاحبش بدهد.بدین ترتیب کمتر از پنج دقیقه همه به بادکنک خود رسیدند.
سخنران ادامه داد:این اتفاقی است که هر روز در زندگی ما میافتد.دیوانهوار در جستوجوی سعادت خویش به این سو و آن سو چنگ میزنیم و نمیدانیم که سعادت ما در گروی سعادت و خوشبختی دیگران است.با یک دست سعادت آنها را بدهید و با دست دیگر سعادت خود را از دیگری بگیرید.
☘️🍁☘️🍁☘️🍁☘️🍁☘️🍁
📚 داستان کوتاه
"انسانیت"
کنار خیابون ایستاده بودم که دیدم یه عقب مونده ذهنی که آب دهنش کش اومده بود و ظاهر نامناسب و کثیفی داشت به هر کسی که میرسه با زبون بیزبونی ازش میخواد دکمه بالای پیراهنش رو ببنده، اما چون ظاهر خوب و تمیزی نداشت همه ازش اکراه داشتن و فرار میکردن!!
دو سه تا سرهنگ راهنمایی و رانندگی با چند تا مامور وسط چهار راه ایستاده بودن و داشتند صحبت می کردند.
یکی از اونها معلوم بود نسبت به بقیه از لحاظ درجه ارجحیت داره چون خیلی بهش احترام میذاشتن...
این عقب مونده ذهنی رفت وسط خیابون و به اونها نزدیک شد و از همون سرهنگی که ذکر کردم، خواست که دکمهاش رو ببنده!!
سرهنگ بیسیم دستش رو به یکی از همکارانش داد و با دقت دکمه پیراهن اون معلول ذهنی رو بست و بعد از پایان کارش وسط خیابان و جلوی اون همه همکار و مردم به اون عقب مونده ذهنی یه سلام نظامی داد و ادای احترام کرد!
اون عقب مونده ذهنی که اصلا توقع این کار رو نداشت خندید و اون هم به روش خودش سلام داد و به طرف پیاده رو اومد...
لبخند و احساس غروری که توی چهرهاش بود رو هیچوقت فراموش نمیکنم.
بعد از این قضیه با خودم گفتم:
کاش اسم و مشخصات اون سرهنگ رو یادداشت میکردم تا با نام بردن ازش تقدیر کنم، اما احساس کردم اگر فقط بهعنوان یک انسان ازش یاد کنم شایستهتر باشه...
""این کار جناب سرهنگ باعث شد اشک توی چشمام جمع بشه و امیدوار بشم که هنوز انسانهایی با روح بزرگ وجود دارند.👌""
🌱🍁🌱🌱🍁🌱💐💐
🔴انتقام دختر بیحجاب از پسر بسیجی!!!
یه روز یه خانم مثل هر روز بعد از کلی آرایش کنار آینه، پوشش نامناسب راهی خیابونای شهر شد.
همینطوری که داشت میرفت وسط متلکهای جوونا یه صدایی توجهش را جلب کرد:
خواهرم حجابت؛خواهرم بخاطر خدا حجابت رو رعایت کن
نگاه کرد، دید یه جوون ریشی از همونا که متنفر بود ازشون با یه پیرهن روی شلوار به دوستش گفت باید حال اینو بگیرم، وگرنه خوابم نمیبره.
تصمیم گرفت مسیرش و به سمت اون آقا کج کنه و یه چیزی بگه تا دلش خنک شه
وقتی مقابل پسر رسید چشماشو تا آخر باز کرد و دندوناشو روی هم فشار داد و گفت تو اگه راست میگی چشمای خودتو درویش کن با اون ریشای مسخرهات، بعدشم با دوستش زدن زیر خنده و رفتن، پسر سرشو رو به آسمون بلند کردو گفت: خدایا این کم رو از من قبول کن🙏
😢گذشت و روز بعد دختره اومد با همون تیپ تو خیابون، پسره از ماشین پیاده شد و چند قدمی کنار دختر قدم زد و به یک بار حمله کرد و به زور اونو به سمت ماشینش کشید.
😭دختر شروع کرد به داد و فریاد، اما اینبار کسی جلو نیومد، اینبار با صدای بلند التماس کرد، اما همه تماشاچی بودن، هیچکس از اونایی که تو خیابون بهش متلک میانداختن و زیباییشو ستایش میکردن، حاضر نبودن جونشو به خطر بندازن
دیگه داشت نا امید میشد دید یه جوون به سمتشون میدوه و فریاد میزنه، آهای بی غیرت ولش کن، مگه خودت ناموس نداری؟
وقتی بهشون رسید، سرشو انداخت پایین و گفت خواهرم شما برو .
یه تنه مقابل دزدای ناموس ایستاد , دختر درحالی که هنوز شوکه بود و دست و پاش میلرزید یکدفعه با صدای هیاهو به خودش اومد و دید جوونه ریشی و از همونا که پیرهن روی شلوار میندازن و از همونا که ب نظرش افراطی بودن.
افتاده روی زمین و تمام بدنش غرق به خون و ناخوادآگاه یاد دیروز افتاد
وقتی خواستن به زور سوارش کنن همون کسی از جونش گذشت که: توی خیابون بهش گفت: خواهرم حجابت!
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
#آموزنده
قدیما چقدر خوب بود 😊😊
*میگن قدیما حیاطها درب نداشت، اگر درب داشت هیچوقت قفل نبود...*
*میدونید چرا قدیمیا اینقدر مخلص بودند؟*
*چرا اينقدر شاد بودن؟*
*چرا اينقدر احساس تنهايی نميكردند؟*
*چرا زندگيها بركت داشت؟*
*چرا عمرشون طولانی بود؟*
*چون تو کتاب ها دنبال ثواب نمیگشتند که چی بخونند ثواب داره، دنبال عمل کردن بودند.*
*فقط یک کلام میگفتند: خدایا به دادههایت شکر.*
*نمیگفتند تشنه رو آب بدید ثواب داره، میگفتند آب بدید به بچه که طاقت نداره.*
*موقعی که غذا میپختند، نمیگفتند بدیم به همسایه ثواب داره، میگفتند بو بلند شده همسایه میلش میکشه ببریم اونا هم بخورن.*
*موقعی که یکی مریض میشد، نمیگفتن این دعا رو بخونی خوب میشی، میرفتن خونه طرف، ظرفاشو میشستن، جارو میزدن، غذاشو میپختن که بچه هایش غصه نخورن*
*اول و آخر کلامشون رحم و مهربانی بود.*
*به بچه عیدی میدادند، میگفتن دلشون شاد میشه،*
*به همسایه میرسیدن میگفتن همسایه از خواهر و برادر به آدم نزدیکتره...*
*خدایا قلب ما را جلا بده که تو کتاب ها دنبال ثواب نگردیم، خودمان را اصلاح کنیم و با عمل کردن به ثواب برسیم نه فقط با خواندن دعا*
*مهربان باشیم، محبت کنیم بی منت، بسپاریم به خودش که هم میدونه و هم میتونه.*
👈🔻جای شما تو کانال داستان های واقــعـــی خالیه🔻👉
🌱🍂🌺🌱🍂🌺🌱🍂🌺
⭐️✨🌟✨⭐️✨🌟
#پندانه
🔅آدمهایی که ما را ترک می کنند
سه دسته اند
♨️یک گروه آنهایی که بر میگردند گرچه نه آنها دیگر همان آدمهای سابق هستند و نه ما
♨️گروه دوم کسانی هستند که هرگز بر نمیگردند چه آنهایی که نمیخواهند ، چه آنهایی که نمی توانند
♨️گروه آخر آنهایی هستند که باید دعا کنیم آنچنان پلهای پشت سرشان را خراب کنند که اگر هم بخواند ، نتوانند برگردند.
💥💥خطر ناکترین گروه سومیها هستند .
چون موقع رفتن طوری ما را میشکنند ،
که ما تا مدتها در کما میمانیم و خیلی دیر میفهمیم که برای چه آدمهای بی ارزشی اشک ریختیم ، احساس گناه کردیم، از خود گذشتگی کردیم ، و تا مرز نابودی ، زندگی را فدا کردیم ... خیلی دیر میفهمم ... خیلی دیر ... ولی یک روز میفهمم ... چیزی که هرگز نمیفهمیم این است که اصلا چه چیز این آدمها را آنقدر دوست داشتیم؟؟؟؟ روزی که آدمهای بزرگتری ، با ارزشهای والاتری وارد زندگی ما شدند ، آن روز قدرِ خودمان را بیشتر میدانیم.
☘️🍁☘️🍁☘️🍁☘️🍁☘️🍁
☘️🍁☘️🍁☘️🍁☘️🍁☘️🍁
https://ble.ir/ashaganvalayat
https://eitaa.com/ashaganvalayat
روزی پدرش او را با خود به جنگل برد و شب در کنار رودی خوابیدند. صدای رود پسر را آرام کرد و پسر خواب رفت.
شب بعد، صدای آب زیبا نبود و پسر را خواب نمیبرد.
از پدرش علت را پرسید. پدر گفت: چند سنگ در مسیر رود بود، من آنها را برداشتم. صدای رود دیگر زیبا نشد. بدان مشکلات تو، سنگهای مسیر زندگی تو هستند که صدای زندگی را بهتر میکنند.
پس زیاد فکر برداشتن برخی سنگها نباش. که خالق تو برای زیباشدن زندگی و دوری از یکنواختی، آنها را در مسیر زندگی تو قرار داده است.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚
زرگری نزد شیخ دانایی رفت و گفت:
میخواهم زکات مال خود را بپردازم،
به چه کسی بدهم؟
شیخ گفت: برو و اولین نیازمندی که در شهر دیدی، زکات مال خود را به او ده.
زرگر آمد و پیر نابینایی در کنار خرابات دید که بر زمین نشسته بود. کیسهای از زر زکات مال خود به او داد و نابینا خوشحال شد.
روز بعد رفت و دید نابینای دیگری کنار اوست که نابینای زکات بگیر به او میگوید:
خدا خیر بدهد. دیروز زرگری آمد و کیسهای زر به من داد و من تا صبح به مستی و خوش گذرانی خود پرداختم.
زررگر تا این سخن شنید،
برآشفت و پیش شیخ آمد و گفت:
من از تو خواستم راهی نشان دهی که بتوانم زکات مال خود بپردازم. این چه راهی بود که حرف تو را گوش کردم و مال را یکباره به یک خوش گذران دادم!
شیخ دیناری به او داد و گفت: حال این یک دینار را ببر و به اولین فقیری که دیدی ببخش.
زرگر در راه مردی دید که چهرهای شکسته داشت. دینار در کف دست او نهاد. مرد سید علوی بود. شادمان شد و همانجا سجده شکری کرد.
زرگر بهدنبال آن مرد علوی راه افتاد. دید در خرابهای رفت و از زیر لباس خود کبوتری مرده را به خرابه انداخت. برگشت و زرگر را دید.
زرگر پرسید: این چه بود؟
مرد گفت:
فرزندانم سه روز است که گرسنهاند و تاب گرسنگی نداشتند. این کبوتر مرده را برای آنها میبردم تا بخورند که خدا تو را نزد من حواله کرد و کبوتر را در خرابه انداختم.
خدا را هزاران مرتبه شکر.
زرگر با چشمانی اشکبار نزد شیخ بازگشت و داستان را تعریف کرد.
شیخ گفت:
دو زکات بود و دو داستان و یک انسان!
هرگز در کار خداوند تردید مکن.
وقتی میخواهی بدانی مالت چقدر حلال است، کافیست نگاه کنی
که به دست چه کسی میرسد و در چه راهی مصرف میشود.
📚 تذکرة الأولیاء
#داستانهای_آموزنده
•✾📚
#پندانه
✅قدرت تلقین
✍روزی یک زندانی از زندان فرار میکند. به ایستگاه راهآهن میرود و سوار یک واگن باری میشود. درِ واگن بهصورت خودکار بسته میشود و قطار راه میافتد. زندانی وقتی متوجه میشود که سوار فریزر قطار شده، روی تکه کاغذی مینویسد:
«این مجازات رفتارهای بد من است که باید منجمد شوم.» هنگامی که قطار به ایستگاه میرسد، مأمورین با جسد او روبهرو میشوند. در حالی که فریزر قطار خاموش بوده است.
منتظر هرچه باشید، همان برایتان پیش میآید.اگر منتظر شادی باشید، شادی پیش میآید و اگر منتظر غم باشید، غم پیش میآید.
هرگز پول را برای بیماری و مشکلات پسانداز نکنید، چون رخ میدهد. پول را برای عروسی، خرید خانه، اتومبیل، مسافرت و اتفاقات خوب پسانداز کنید.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚
به شدت عجله داشتم ولی ناچار بودم بخاطر انجام کاری در صف عابر بانک بایستم
اما از بد روزگار یک «عزیز دلی»!!!
جلوی ما ایستاده بود هی کارتشو میزد تو، «برداشت صد تومان» رو انتخاب میکرد و هی پیغام می اومد موجودیتون کافی نیست اما بخاطر پشتکار خوبی که داشت باز هم اصرار می کرد که هر جوری شده صد تومن رو از این دستگاه بدبخت بیرون بکشه... بهش می گم آخه گلم!! چرا فکر می کنی با داخل کردن کارت، موجودیت زیاد می شه یه موجودی بگیر هرچقدر بود همونو بکش
هیچی دیگه. بعد از اینکه موجودی گرفتیمو دیدم کلا موجودی نداره تصمیم گرفتم با هم تنهاشون بذارمو برم به کارام برسم
خیلی از ماها تو روابط خانوادگیمون دچار همین مشکلیم. حسابمون رو برا محبت به اطرافیانمون پر نمی کنیم ولی انتظار داریم ازش برداشت کنیم. یعنی بدون اینکه به دیگران محبت کنیم انتظار داریم اونا بهمون محبت کنن. اگه از محبت نکردن اطرافیانت ناراحتی، خودت باید پیشقدم بشی. انتظار بی فایدست...
رسول اکرم صلی الله علیه و آله وسلم:"انسان به حقیقت و درجه کامل ایمان نمی رسد مگر آنکه آنچه از خوبیها که برای خود دوست دارد، برای مردم هم دوست بدارد".
📘تحف العقول ص 88
#داستانهای_آموزنده
•✾📚
حكيمى در بیابان به چوپانی رسید و گفت:
چرا به جای تحصیل علم، چوپانی می کنی؟
#داستانک
#پندانـــــــهـــ ❤️
ﻧﻤﮏ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﺍﻣﺎ ﻧﻤﮏ ﭘﺎﺵ ﺯﺧﻢ ﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﻫﺮﮔﺰ!!!
ﻋﺠﯿﺐ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺮﺧﯽ ﺍﺯ ﻣﺎ ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻤﺪﻟﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﺭﺍ ﻧﯿﺎﻣﻮﺧﺘﯿﻢ !
ﺷﺎﯾﺪ ﺍﯾﺮﺍﺩ ﺩﺭ ﮔﻔﺘﺎﺭﻣﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ، ﺷﺎﯾﺪ ﺩﺭ ﮊﻥ ﻣﺎﻥ ﻭ ﺷﺎﯾﺪ ﺍﺻﻼً ﺷﺨﺼﯿﺘﻤﺎﻥ
ﺍﯾﻨﺠﻮﺭ ﺷﮑﻞ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﮐﻪ ﺑﺠﺎﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﺯ ﺩﺭﺩ ﮐﺴﯽ ﺑﮑﺎﻫﯿﻢ ﺑﺮ ﺩﺭﺩ ﺍﻭ ﻣﯽ
ﺍﻓﺰﺍﯾﯿﻢ!!!
ﮔﺎﻫﯽ ﺳﮑﻮﺕ ﮐﺮﺩﻥ ﻭ ﻓﻘﻂ ﮔﻮﺵ ﺩﺍﺩﻥ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﻫﻤﺪﻟﯽ ﻭ ﻫﻤﺪﺭﺩﯼ ﺍﺳﺖ !
ﻧﯿﺎﺯﯼ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﮕﻮﯾﯿﻢ ! ﻫﻤﯿﻨﮑﻪ ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺑﮕﯿﺮﯼ ﻭ ﻓﻘﻂ ﯾﮏ
ﺷﻨﻮﻧﺪﻩ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺑﺎﺷﯽ ﮐﺎﻓﯿﺴﺖ ...
ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﻌﺎﺩﻟﻪ ﻧﺴﺎﺯ ﻭ ﺍﺯ ﺭﺍﻫﮑﺎﺭﻫﺎﯼ ﻧﺸﺪﻧﯽ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﻧﮕﻮ . ﮔﺮﻩ ﮐﻮﺭ
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﮐﻮﺭﺗﺮ ﻧﮑﻦ ...
ﺳﻮﺍﻻﺕ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﻧﭙﺮﺱ ﻭ ﺑﺮ ﺍﻓﺴﻮﺳﻬﺎ ﻭ ﻏﻢ ﻫﺎﯾﺶ ﻧﯿﻔﺰﺍ ...
ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﮐﻪ ﺧﺎﻟﯽ ﺷﻮﺩ ...
ﺑﻌﻀﯽ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﻭﺟﻮﺩﺷﺎﻥ ﻧﻌﻤﺖ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﻌﻀﯽ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﻧﺒﻮﺩﻧﺸﺎﻥ !
ﺑﻌﻀﯽ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺣﮑﻢ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﻧﺠﺎﺕ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻧﺪ . ﺩﺭﺳﺖ ﻫﻤﺎﻧﺠﺎ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﮐﺲ ﻭ
ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﺑﺮﯾﺪﻩ ﺍﯾﯽ، ﮐﻨﺎﺭﺕ ﻫﺴﺘﻨﺪ ...
ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﻪ ﺗﻮﻥ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﻌﻀﯽ ﻫﺎ ﺁﺭﺯﻭ ﻣﯿﮑﻨﻢ
ﺁﻧﺎﻥ ﺳﺮﻣﺎﯾﻪ ﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ ...
ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﻌﻀﯽ ﻫﺎ ﺩﺍﺭﯾﺪ ﻣﺮﺍﻗﺒﺸﺎﻥ ﺑﺎﺷﯿﺪ ... ﺣﯿﻒ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻧﺒﺎﺷﻨﺪ
🟢⚪🔴🟢⚪🔴🟢
🌷 #هر_روز_با_شهدا 🌷
#بر_شانههای_فرشته....
🌷رزمندگانی که در عملیات خیبر مشغول ستیز با دشمن بعثی بودند، طبق دستور فرماندهی از روستاهای البیضه و الصخره عقبنشینی میکردند؛ عجب هنگامهای بود؛ بچههایی که متجاوزان زبون را با غیرت و شجاعت سرکوب کرده و شکست داده بودند، در معرض بمباران هواپیماها و آتشافروزی توپها و خمپارههای آنان قرار داشته و بنا به مصالح نظامی و برای حفظ نیروها به عقب برمیگشتند.
🌷نیزارها و آبراهها پر از عطر حضور شیربچههای بسیجی بود؛ رزمندگان از خط برگشته و مجروحان، در عقبه جمع شده و در انتظار قایق جهت انتقال به جزیره مجنون بودند. ناگاه دیدم قایق بزرگی از راه رسید؛ اما طوری نبود که مجروحان و بقیه بچهها بتوانند به راحتی بر آن سوار شوند و نیاز به وسیلهای بود تا آنان با پای گذاشتن روی آن، به درون قایق بروند. شهید بهروزی با دیدن این اتفاق زانو زد تا در آن صحنه بسیار زیبا و دیدنی، یکییکی بچهها با....
🌷با پا نهادن بر شانههای مقاوم و زجردیدهاش، بر قایق سوار شوند. بعد از آن، به جای اینکه به فکر حفظ جان خودش باشد و دغدغه اسارت در چنگ دشمن را داشته باشد، تمام نگاهش را دردمندانه به این سو و آن سوی منطقه دوخته بود و میگفت: «خدایا! نکند کسی از عزیزانم جا مانده باشد»، بعد هم رزمندگان با داد و فریاد دست او را گرفتند و با اصرار و پافشاری سوار کرده و راهی جزیره شدند.
🌹خاطره ای به یاد پاسدار شهید عبدالعلی بهروزی [قائم مقام فرماندهی تیپ امام حسن(ع)]
📚 کتاب "چاووش بیقرار
📚📘
🌾🌱🌾🌱🌾🌱🌾🌱🌾
#داستان_آموزنده
🔆جواب دندانشکن پیرزن
⚡️عمروبن لیث در زمستانی بسیار سرد، با لشکر فراوان، وارد نیشابور شد. سپاه او در خانههای مردم جای گرفتند. پیرزنی پنج خانه داشت، همه را سپاهیان او اشغال کردند.
⚡️پیرزن شکایت نزد یکی از فرماندهان سپاه برد. او گفت: فردا من نزد عمرولیث هستم؛ بیا و شکایت خود را بگو.
⚡️فردا پیرزن نزد عمرولیث آمد و گفت: «من پنج خانه دارم که سربازانت مرا با پنج دختر و عروس در یک خانه جای دادهاند و مناسب نیست با آنان، کنار اینان رفتوآمد شود.»
⚡️عمرولیث گفت: «پس همراهان ما در این سرمای شدید چه کنند؟ دور شو، میگویند که زنان عقل ندارند.» پیرزن روی برگرداند و رفت.
فرمانده به عمرولیث گفت: «این زن، بسیار دانا و پرهیزکار است، خوب است دربارهی او لطفی بکنید.»
⚡️عمرولیث دستور داد پیرزن را برگردانند. وقتی آمد، گفت: مگر قرآن نخواندهای که خداوند میفرماید: «پادشاهان وقتی وارد قریهای شوند، آنجا را تباه میکنند و مردم عزیز را ذلیل مینمایند.*»
⚡️پیرزن جواب داد، خواندهام، ولی از پادشاه در شگفت هستم که در همین سوره آیهی دیگر را نخوانده است که میفرماید:
⚡️«این است خانههایشان ویران و فرو ریخته بهواسطهی ظلمی که کردهاند؛ و در این تغییر و خرابی نشانهی عبرتی است برای مردمان دانا.*»
این جواب چنان در عمرولیث تأثیر کرد که بدنش لرزید و اشکش جاری شد و دستور داد در هیچ خانهای سپاهیانش نمانند و در جای دیگر خیمهگاهی زدند.
📚رهنمای سعادت، ج 1، ص 180
💥روایات در مورد #شیصبانی💥
🔴شیصبانی پیش از قیام مهدی در #عراق ظهور میکند. آغاز کار وی از تکریت است و در دمشق کشته میشود.
🔴واژه شیصبان یکی از نامهای ابلیس است[۱] و در لغت به معنای مورچه نر، لانه مورچگان، رهبرگروهی از پریان[۲] و گهگاهی ائمه ازین واژه برای اشاره به بنیعباس استفاده میکردهاند[۳]
🔹از امام سجاد نقلشده:[۴]
خروج شعیب بن صالح پس از عوف سلمی و قبل از خروج سفیانی است.
🔹و از امام باقر آمدهاست:[۵]
سفیانی خروج نمیکند، مگر آن که قبل از او شیصبانی در سرزمین کوفان (همان عراق) خروج کند. او همچون جوشیدن آب از زمین میجوشد و فرستادگان شما را به قتل میرساند. بعد از آن انتظار خروج سفیانی و ظهور قائم باشید.
🔰🔰🔰🔰🔰🔰
حاكميت شيصبانى در عراق پيش از خروج سفيانى و بعد از برقرارى حكومت مهيا گران مقدمات ظهور و پيروانشان خواهد بود البته از ديدگاه برخى چنين شخصى با اين اوصاف بر صدام حاكم قبلی عراق انطباق دارد. چون همه اين صفات در او وجود دارد، بنابراين اگر سفيانى بعد از او در شام خروج نمايد مى توان ادعا كرد كه احتمالا صدام همان شيصبانى عراق است كه در روايت وارد شده است.
📚منابع:
بحارالانوار جلد ۱۳، باب ۲۹؛ ترجمه فارسی با نام مهدی موعود ج ۲
1. فرهنگ نامه مهدویت، ص۱۵۷–۱۵۶
2. لسان العرب، ج ۱ ص ۴۹۵.
3. مستدرک الوسائل، ج ۱۳، ص ۱۲۶
4. کتاب الغیبه، ص ۴۴۳
5. روزگار رهایی، ص ۱۰۴۳
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج 🌹
📚📚📘
#پندانه
✍️ فقط خدا کریم است و بس
🔹درویشی تهیدست از کنار باغ کریمخان زند عبور میکرد. چشمش به شاه افتاد و با دست اشارهای به او کرد. کریمخان دستور داد درویش را به داخل باغ آوردند.
🔸کریمخان گفت:
این اشارههای تو برای چه بود؟
🔹درویش گفت:
نام من کریم است و نام تو هم کریم و خدا هم کریم.
🔸آن کریم به تو چقدر داده است و به من چه داده؟
🔹کریمخان که در حال کشیدن قلیان بود، گفت:
چه میخواهی؟
🔸درویش گفت:
همین قلیان، مرا بس است!
🔹چند روز بعد درویش قلیان را به بازار برد و قلیان بفروخت. خریدار قلیان کسی نبود جز کسی که میخواست نزد کریمخان رفته و تحفه برای خان ببرد! پس جیب درویش را پر از سکه کرد و قلیان را نزد کریمخان برد!
🔸روزگاری سپری شد. درویش جهت تشکر نزد خان رفت.
🔹ناگه چشمش به قلیان افتاد و با دست اشارهای به کریمخان زند کرد و گفت:
نه من کریمم نه تو؛ کریم فقط خداست که جیب مرا پر از پول کرد و قلیان تو هم سر جایش هست.
کانال خبر تحلیلی عاشقان ولایت در ایتا
http://eitaa.com/ashaganvalayat
کانال خبر تحلیلی عاشقان ولایت در بله
https://ble.ir/ashaganvalayat
🍁 #پندانه
در حضور هفت گروه
هفت کار را مخفی کن تا سعادتمند گردی:
- ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﯾتیم، ﺍﺯ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺕ ﻧﮕﻮ.
-ﺩﺭ ﺣﻀﻮﺭ ﺑﯿﻤﺎﺭ، ﺳﻼﻣﺘﯽﺍﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺭﺧﺶ ﻧﮑﺶ.
-ﺩﺭ ﺣﻀﻮﺭ ﻧﺎﺗﻮﺍﻥ، ﻗﺪﺭﺕﻧﻤﺎﯾﯽ ﻧﮑﻦ.
-ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﻏﺼﻪﺩﺍﺭ، ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ نکن.
-ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺯﻧﺪﺍﻧﯽ، ﺁﺯﺍﺩﯼﺍﺕ ﺭﺍ ﺟﻠﻮﻩﻧﻤﺎﯾﯽ نکن.
-ﺩﺭ ﺣﻀﻮﺭ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﺑﯽﺑﭽﻪ، ﺍﺯ ﺑﭽﻪﻫﺎﯾﺖ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻧﮑﻦ.
-ﺩﺭ ﺣﻀﻮﺭ ﻓﻘﯿﺮ، ﺩﻡ ﺍﺯ ﻣﺎلت ﻧﺰﻥ.
امام علی (ع)
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
http://eitaa.com/ashaganvalayat
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
✨﷽✨
#پندانه
🔴 #بزرگان_زاده_نمیشوند، #ساخته_میشوند
✍وقتى که «حاتم طایى» از دنیا رفت، برادرش خواست جاى او را بگیرد.
حاتم مکانى ساخته بود که ۷٠ در داشت.
هرکس از هر درى که مىخواست وارد مىشد
و از او چیزى طلب مىکرد
و حاتم به او عطا مىکرد.
🔸برادرش خواست در آن مکان بنشیند و حاتمبخشى کند!
مادرش گفت:
تو نمىتوانى جاى برادرت را بگیرى، بیهوده خود را به زحمت مینداز.
برادر حاتم توجه نکرد.
🔸مادرش براى اثبات حرفش، لباس کهنهاى پوشید و بهطور ناشناس نزد پسرش آمد و چیزى خواست.
وقتى گرفت از در دیگری رجوع کرد و باز چیزى خواست.
برادر حاتم با اکراه به او چیزى داد.
🔹چون مادرش این بار از در سوم بازآمد و چیزى طلب کرد،
برادر حاتم با عصبانیت و فریاد گفت:
تو دو بار گرفتى و باز هم مىخواهى؟ عجب گداى پررویى هستى!
🔸مادرش چهره خود را آشکار کرد و گفت:
نگفتم تو لایق این کار نیستى؟
من یک روز ۷۰ بار از برادرت به همین شکل چیزى خواستم و او هر بار مرا رد نکرد.
🚨حاتم طایی شدن آسان نیست.
#داستانک
🔘 داستان کوتاه
*مادرى قبل از فوتش به دختر خود گفت: این ساعت را مادر بزرگت به من هدیه داده است ، تقریبا ۲۰۰ سال از عمرش میگذرد. پیش از اینکه به تو هدیه بدهم ، به فروشگاه جواهرات برو و بپرس که آن را چه مقدار میخرند.دختر به جواهر فروشی رفت و برگشت به مادرش گفت: صد و پنجاه هزار تومان قیمت دادند.*
*مادرش گفت: به بازار کهنه فروشان برو ، دختر رفت و برگشت و به مادرش گفت:*
*ده هزار تومان قیمت کردند و گفتند بسیار پوسیده شده است.
مادر از دحترش خواست به موزه برود و ساعت را نشان دهد.*
*دختر به موزه رفت و برگشت و به مادرش گفت:*
*مسئول موزه گفت که پانصد میلیون تومان این ساعت را میخرد و گفت موزه من این نوع ساعت را کم دارد و آن را در جمع اشیای قیمتی موزه میگذارد.*
*مادر گفت: میخواستم این را بدانی که ، جاهای مناسب ارزش تو را میدانند. هرگز خود را در جاهای نامناسبت جستجو مکن و اگر ارزشت را هم پیدا نکردی خشمگین نشو. کسانی که برایت ارزش قائل میشوند ، از تو قدردانی میکنند. در جاهایی که کسی ارزشت را نمیداند حضور نداشته باش ؛ ارزش خودت را بدان!*
*گوهر خود را مزن بر سنگ هر ناقابلی*
*صبر کن پیدا شود گوهر شناس قابلی*👍
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 http://eitaa.com/ashaganvalayat
🔅#پندانه
✍️ خوششانسی یا بدشانسی؟
🔹رعیت پیری از مال دنیا یک پسر داشت و یک اسب.
🔸روزی اسب پیرمرد فرار کرد. همسایهها برای دلداری به خانه او آمدند و گفتند:
عجب بدشانسیای آوردی که اسبت فرار کرد.
🔹پیرمرد جواب داد:
از کجا میدانید که این از خوششانسی من بوده یا از بدشانسیام؟
🔸همسایهها با تعجب جواب دادند:
خب معلومه که این از بدشانسی تو بوده!
🔹هنوز یک هفته از این ماجرا نگذشته بود که اسب پیرمرد بههمراه ۲۰ اسب وحشی به خانه برگشت.
🔸اینبار همسایهها برای تبریک نزد پیرمرد آمدند و گفتند:
عجب اقبال بلندی داشتی که اسبت فرار کرد و حالا بههمراه ۲۰ اسب دیگر به خانه برگشت!
🔹پیرمرد بار دیگر در جواب گفت:
از کجا میدانید که این از خوششانسی من بوده یا از بدشانسیام؟
🔸فردای آن روز پسر پیرمرد در حین رامکردن یکی از اسبهای وحشی، زمین خورد و پایش شکست.
🔹همسایهها بار دیگر آمدند:
عجب شانس بدی!
🔸و کشاورز پیر گفت:
از کجا میدانید که این از خوششانسی من بوده یا از بدشانسیام؟
🔹و چند تا از همسایهها با عصبانیت گفتند:
خب معلومه که از بدشانسیه تو بوده پیرمرد!
🔸چند روز بعد نیروهای دولتی برای سربازگیری از راه رسیدند و تمام جوانان دهکده را برای جنگ در سرزمینی دوردست با خود بردند.
🔹پسر کشاورز پیر بهخاطر پای شکستهاش از اعزام، معاف شد.
🔸همسایهها بار دیگر برای تبریک به خانه پیرمرد رفتند:
عجب شانسی آوردی که پسرت معاف شد!
🔹و کشاورز پیر گفت:
از کجا میدانید که…
#داستانهای_آموزنده
•✾📚
🔴 داستان کوتاه
در محله ما یک گاریچی بود که نفت میفروخت و به او عمو نفتی میگفتند.
یک روز مرا دید و گفت: سلام. ببخشید خانه تان را گازکشی کرده اید!؟
گفتم: بله! گفت: فهمیدم. چون سلام هایت تغییر کرده است!
من تعجب کردم، گفتم: یعنی چه!؟
گفت: قبل از اینکه خانه ات گازکشی شود، خوب مرا تحویل می گرفتی، حالم را می پرسیدی. همه اهل محل همینطور بودند.
هرکس خانه اش گازکشی میشود، دیگر سلام علیک او تغییر میکند… از اون لحظه، فهمیدم سی سال سلامم بوی نفت میداد. عوض اینکه بوی انسانیت و اخلاقیات بدهد...
سی سال او را با اخلاق خوب تحويل گرفتم. خیال میکردم اخلاقم خوب است.
ولی حالا که خانه را گازکشی کردم ناخودآگاه فکر کردم نیازی نیست به او سلام کنم.
یادمان باشد، سلام مان بوی نیاز ندهد!
#داستانهای_آموزنده
•✾📚
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
دختر بچه کوچکی سوپر مارکت پدربزرگ خود رفت. خیلی ناز و شیرین بود و پدربزرگ عاشق نوه خود بود.
روزی پدربزرگ به نوهاش گفت: برو یک مشت شکلات بردار. دختر بچه خیلی زرنگ و باهوش بود، دستی از شرم بر صورت خود نهاد و گفت: بابابزرگ اگر اجازه بدهید دوست دارم خودتان برای من بردارید و بدهید. میخواهم از دستان شما بگیرم.
پدر بزرگ تبسمی کرد و از پشت قفسههای مغازه بیرون آمد و مشت خود را پر کرد و در جیب نوه نازنین خود خالی کرد.دختر کوچولو خندهای کرد و گفت: پدر بزرگ عزیزم، دستان تو بزرگ است و مشت تو زیاد شکلات برمیدارد، و من اگر طالب شکلات زیادی بودم باید دستهای خودم را کنار میکشیدم و از دستهای تو استفاده میکردم.
گاهی باید آنچه نیاز داریم خودمان برنداریم و به خدا بسپاریم که دستهای او بزرگ است و بخشش زیاد. اگر باز شدن مشکلات را به دست خود ببینیم کارمان سخت و با تردید است اگر به او بسپاریم کارمان آسان و قطعی.
#داستانک
#پندانـــــــهـــ ❤️
ﻧﻤﮏ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﺍﻣﺎ ﻧﻤﮏ ﭘﺎﺵ ﺯﺧﻢ ﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﻫﺮﮔﺰ!!!
ﻋﺠﯿﺐ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺮﺧﯽ ﺍﺯ ﻣﺎ ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻤﺪﻟﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﺭﺍ ﻧﯿﺎﻣﻮﺧﺘﯿﻢ !
ﺷﺎﯾﺪ ﺍﯾﺮﺍﺩ ﺩﺭ ﮔﻔﺘﺎﺭﻣﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ، ﺷﺎﯾﺪ ﺩﺭ ﮊﻥ ﻣﺎﻥ ﻭ ﺷﺎﯾﺪ ﺍﺻﻼً ﺷﺨﺼﯿﺘﻤﺎﻥ
ﺍﯾﻨﺠﻮﺭ ﺷﮑﻞ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﮐﻪ ﺑﺠﺎﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﺯ ﺩﺭﺩ ﮐﺴﯽ ﺑﮑﺎﻫﯿﻢ ﺑﺮ ﺩﺭﺩ ﺍﻭ ﻣﯽ
ﺍﻓﺰﺍﯾﯿﻢ!!!
ﮔﺎﻫﯽ ﺳﮑﻮﺕ ﮐﺮﺩﻥ ﻭ ﻓﻘﻂ ﮔﻮﺵ ﺩﺍﺩﻥ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﻫﻤﺪﻟﯽ ﻭ ﻫﻤﺪﺭﺩﯼ ﺍﺳﺖ !
ﻧﯿﺎﺯﯼ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﮕﻮﯾﯿﻢ ! ﻫﻤﯿﻨﮑﻪ ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺑﮕﯿﺮﯼ ﻭ ﻓﻘﻂ ﯾﮏ
ﺷﻨﻮﻧﺪﻩ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺑﺎﺷﯽ ﮐﺎﻓﯿﺴﺖ ...
ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﻌﺎﺩﻟﻪ ﻧﺴﺎﺯ ﻭ ﺍﺯ ﺭﺍﻫﮑﺎﺭﻫﺎﯼ ﻧﺸﺪﻧﯽ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﻧﮕﻮ . ﮔﺮﻩ ﮐﻮﺭ
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﮐﻮﺭﺗﺮ ﻧﮑﻦ ...
ﺳﻮﺍﻻﺕ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﻧﭙﺮﺱ ﻭ ﺑﺮ ﺍﻓﺴﻮﺳﻬﺎ ﻭ ﻏﻢ ﻫﺎﯾﺶ ﻧﯿﻔﺰﺍ ...
ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﮐﻪ ﺧﺎﻟﯽ ﺷﻮﺩ ...
ﺑﻌﻀﯽ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﻭﺟﻮﺩﺷﺎﻥ ﻧﻌﻤﺖ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﻌﻀﯽ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﻧﺒﻮﺩﻧﺸﺎﻥ !
ﺑﻌﻀﯽ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺣﮑﻢ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﻧﺠﺎﺕ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻧﺪ . ﺩﺭﺳﺖ ﻫﻤﺎﻧﺠﺎ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﮐﺲ ﻭ
ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﺑﺮﯾﺪﻩ ﺍﯾﯽ، ﮐﻨﺎﺭﺕ ﻫﺴﺘﻨﺪ ...
ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﻪ ﺗﻮﻥ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﻌﻀﯽ ﻫﺎ ﺁﺭﺯﻭ ﻣﯿﮑﻨﻢ
ﺁﻧﺎﻥ ﺳﺮﻣﺎﯾﻪ ﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ ...
ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﻌﻀﯽ ﻫﺎ ﺩﺍﺭﯾﺪ ﻣﺮﺍﻗﺒﺸﺎﻥ ﺑﺎﺷﯿﺪ ... ﺣﯿﻒ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻧﺒﺎﺷﻨﺪ.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 http://splus.ir/ashaganvalayat
#داستان_کوتاه_تلنگر
گوزنی بر لب آب چشمه ای رفت تا آب بنوشد. عکس خود را در اب دید، پاهایش در نظرش باریک و اندکی کوتاه جلوه کرد. غمگین شد اما شاخ های بلند و قشنگش را که دید شادمان و مغرور شد در همین حین چند شکارچی قصد او کردند
گوزن به سوی مرغ زار گریخت و چون چالاک میدوید، صیادان به او نرسیدند اما وقتی به جنگل رسید، شاخ هایش به شاخه درخت گیر کردو نمیتوانست به تندی بگریزد.
صیادان که همچنان به دنبالش بودند سر رسیدند و او را گرفتند. گوزن چون گرفتار شد با خود گفت: دریغ پاهایم که از آنها ناخشنود بودم نجاتم دادند، اما شاخ هایم که به زیبایی آن ها می بالیدم گرفتارم کردند!
چه بسا گاهی از چیزهایی که از آنها گله مندیم و ناشکر پله ی صعودمان باشد و چیزهایی که در رابطه با آنها مغروریم مایه ی سقوطمان باشد ...!
#داستانهای_آموزنده
•✾📚
📚 داستان زیبای باغبان و وزیر
نادر شاه در حال قدم زدن در باغش بود که باغبان خسته و ناراضی نزد وی رفت و گفت : پادشاه فرق من با وزیرت چیست ؟؟!! من باید اینگونه زحمت بکشم و عرق بریزم ولی او درناز و نعمت زندگی میکند و از روزگارش لذت میبرد !!!
نادر شاه کمی فکر کرد و دستور داد باغبان و وزیرش به قصر بیایند. هردو آمدند و نادر شاه گفت : در گوشه باغ گربه ای زایمان کرده بروید و ببینید چند بچه به دنیا آورده ! هردو به باغ رفتند و پس از بررسی نزد شاه برگشتند و گزارش خودرا اعلام نمودند ... ابتدا باغبان گفت: پادشاها من آن گربه ها را دیدم سه بچه گربه زیبا زایمان کرده...
سپس نوبت به وزیر رسید وی برگه ای باز کرد و از روی نوشته هایش شروع به خواندن کرد: پادشاها من به دستور شما به ظلع جنوب غربی باغ رفتم و در زیر درخت توت آن گربه سفید را دیدم، او سه بچه به دنیا آورده که دوتای آنها نر و یکی ماده است؛ نرها یکی سفید و دیگری سیاه و سفید است. بچه گربه ماده خاکستری رنگ است.
حدودا یکماهه هستند من بصورت مخفی مادر را زیر نظر گرفتم و متوجه شدم آشپزهرروز اضافه غذاها را به مادر گربه ها میدهد و اینگونه بچه گربه ها از شیر مادرشان تغذیه میکنند. همچنین چشم چپ بچه گربه ماده عفونت نموده که ممکن است برایش مشکل ساز شود! نادر شاه روبه باغبان کرد و گفت این است که تو باغبان شده ای و ایشان وزیر...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚
📚 داستان کوتاه
ﻣﺮﺩی ﻛﻪ ﻋﻘﺐ ﺗﺎکسی ﻛﻨﺎﺭ ﻣﻦ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺍﺷﺖ ﺗﻮی ﺳﺮﺭﺳﻴﺪﺵ ﭼﻴﺰی ﻳﺎﺩﺩﺍﺷﺖ میﻛﺮﺩ، ﺳﺮﺭﺳﻴﺪﺵ ﺭﺍ ﺑﺴﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻫﺮچی میﺩﻭﻭﻳﻴﻢ، ﺑﺎﺯﻡ ﻋﻘﺒﻴﻢ.
کسی ﺟﻮﺍبی ﻧﺪﺍﺩ، ﻣﺮﺩ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺧﻮﺩﺵ ﮔﻔﺖ: ﻫﻤﺶ ﺩﺍﺭﻳﻢ میﺩﻭﻭﻳﻴﻢ، ﺑﺎﺯﻡ هیچی، ﺯنی ﻛﻪ ﺟﻠﻮی ﺗﺎکسی ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﮔﻔﺖ: «ﺧﻮﺵ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺘﻮﻥ» ﻣﺮﺩ ﭘﺮﺳﻴﺪ: « ﭼﺮﺍ؟»
ﺯﻥ ﮔﻔﺖ: « ﭘﺴﺮ ﻣﻦ همش ﺷﺶ ﺳﺎﻟﺸﻪ ﻭلی نمیتونه ﺑﺪﻭﻭئه... ﻫﺮ ﻛﺎﺭی میﻛﻨﻴﻢ نمیﺗﻮنه.»
ﺩﻳﮕﺮ ﻫﻴﭻﻛﺪﺍﻡ ﺣﺮﻑ ﻧﺰﺩﻳﻢ، ﺑﻪ ﺯﻥ ﻧﮕﺎﻩ ﻛﺮﺩﻡ، ﺟﻮﺍﻥ ﺑﻮﺩ.
چقدر برای اینکه سلامتید خدارو شکر میکنید؟
#داستانهای_آموزنده
•✾📚
✅ماجرای عجیب دعوای_سگ و جوان در قبر
🍃این جریان از عجیبترین اتفاقاتیست که در قبرستان تخت فولاد اصفهان اتفاق افتاده است که شیخ بهایی در کشکول خود به آن اشاره کرده
شیخ_بهایی نقل میکند:
روزی در تخت فولاد اصفهان از مرد عارفی که اهل ریاضت بود پرسیدم آیا خاطره ای داری که برای من نقل کنی
او فکر و تامّلی کرد و بعد گفت :
🍃روزی همین جا نشسته بودم ، دیدم جمعیّتی جنازه ای را آوردند در آن گوشه قبرستان دفن کردند و رفتند.
💢 چندی نگذشته بود که احساس کردم بوی عطر خوشی به شامّهام میرسد. به اطراف نگاه کردم دیدم جوانی خوشصورت و خوش لباس و خوشبو وارد قبرستان شد و فهمیدم این بوی خوش از اوست، آن جوان رفت کنار همان قبر و ناگهان دیدم آن قبر شکافته شد و آن جوان داخل قبر رفت و قبر به هم آمد.
🔸امام فرقی که با بقیه داشت این بود که تنها ولی فقیهی بود یا اولین ولی فقیه، اولین ولی فقیهی بود که هم زعیم شیعه بود هم حکومت داری کرد حاکم جامعه بود، بله از این لحاظ قبل امام نبود. اما اصل ولایت فقیه قبل از امام هم بود چیزی که در منابع معتبر شیعه هست.
👈🏻نکته بعدی من آیه و حدیث را کار ندارم، عقل .. اینهایی که می گویند قبل از ظهور امام زمان هر قیامی باطل است و به این روایت ها استناد می کنند، جواب من این است یعنی واقعا ائمه شیعه خواستند شیعه تو سری خور باشد؟
یعنی هر پادشاه ظالمی بیاید پادشاه من شیعه بشود رهبر من شیعه بشود، من شیعه بگویم چون تا ظهور نباید قیام بکنم پس دست روی دست بگذارم کاری نداشته باشم این پادشاه کار خودش را بکند حتی با زن و بچه و ناموس من هر غلطی دلش می خواهد با آنها بکند من بگویم نه قبلا از ظهور نباید قیام کرد.. این منطقی است به نظر شما؟!!
⁉️یعنی احکام اسلام را خدا فقط تا سال 260 آورد بعد امام زمان (عج) غایب شد تا زمان ظهور احکام اسلام تعطیل! هیچ کاری شما نکنید تا امام زمان بیاید بقیه احکام را انجام بدهد، این چه اسلامی شد که قرار است هزار و صد و خورده ای سال احکامش تعطیل باشد؟ عقلی هم حساب بکنید به هیچ وجه این روایات قابل قبول نیست، روایات توجیه دارد.
📚روایات از امام باقر (ع) و امام
صادق (ع) است برای همان زمانی بود که عده ای به اسم امام زمان (عج) قیام کردند، نهی از روایاتها از این قضیه بود. اگر این آقایان یک خرده سواد حدیثی داشته باشند یکی از مفاهیم حدیثی در شناخت حدیث زمان نقل حدیث است. این روایات اکثر 99 درصدیش از امام باقر (ع) و امام صادق (ع) است. چرا بعد از این ائمه دیگر روایات مطرح نشد؟ چون برای آن زمان خاص خودش است.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
👤پاسخ دهنده: #استاد_احسان_عبادی
(👆جزو اساتید مهدویت ، پژوهشگر تاریخ و محقق)
📚📚📚
#پندانه
✍️ کجایند مردان بیادعا
🔹یکی از کارمندان شهرداری ارومیه میگفت:
تازه ازدواج کرده بودم و با مدرک دیپلم دنبال کار میگشتم.
🔸از پلههای شهرداری بالا میرفتم که یکی از کارکنان شهرداری را دیدم و از او پرسیدم:
آیا اینجا برای من کار هست؟ تازه ازدواج کردم و دیپلم دارم.
🔹یک کاغذ از جیبش درآورد و یک امضا کرد و به دستم داد و گفت:
بده فلانی، اتاق فلان.
🔸رفتم و کاغذ را دادم دستش. وقتی امضا را دید، گفت:
چی میخوای؟
🔹گفتم:
کار.
🔸گفت:
فردا بیا سرکار.
🔹باورم نمیشد. فردا رفتم و مشغول شدم.
🔸بعد از چند روز فهمیدم اون آقایی که امضا داده بود، شهردار بود.
🔹چند ماه کارآموز بودم. بعد یکی از کارمندان که بازنشست شده بود، من جای اون مشغول شدم.
🔸۶ ماه بعد رئیس شهرداری استعفا کرد و رفت جبهه.
🔹بعد از اینکه در جبهه شهید شد، یکی از همکاران گفت:
توی اون مدتی که کارآموز بودی و منتظر بودیم که یک نفر بازنشسته بشه تا شما رو جایگزین کنیم، حقوقت از حقوق شهردار کسر و پرداخت میشد. یعنی از حقوق شهید باکری، این درخواست خود شهید بود.
💢 امثال این بزرگواران باید برن جونشون رو بدن تا فضا و جا برای دزدیها و اختلاس ژنهای برتر باشه.
↶【😘 #بهمابپیوندید 😘】↷
کانال عاشقان ولایت رابه دوستا ن خود معرفی کنید
کانال خبر تحلیلی عاشقان ولایت در ایتا
http://eitaa.com/ashaganvalayat
کانال خبر تحلیلی عاشقان ولایت در بله
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
#داستانک
💎 زنی زیبا که صاحب فرزند نمی شد پیش پیامبر زمانش میرود و میگوید از خدا فرزندی صالح برایم بخواه.
پیامبر وقتی دعا میکند و وحی میرسد او را بدون فرزند خلق کردم.
زن میگوید خدا رحیم است و میرود.
سال بعد باز تکرار میشود و باز وحی می آید که بدون فرزند است.زن اینبار نیز به آسمان نگاه میکند و میرود.
سال سوم پیامبر وقت زن را با کودکی در آغوش می بیند.
با تعجب از خدا می پرسد :بارالها،چگونه کودکی دارد او که بدون فرزندخلق شده بود!!!؟
وحی میرسد:هر بار گفتم فرزندی نخواهدداشت ،او باور نکرد و مرا رحیم خواند. رحمتم بر سرنوشتش پیشی گرفت.
با دعا سرنوشت تغییر میکند...
از رحمت الهی ناامید نشوید اینقدر به درگاهی الهی بزنید تا در باز شود...
اين نوشته رو خيلی دوست دارم
ميان آرزوی تو و معجزه خداوند، ديواري است به نام اعتماد.
پس اگر دوست داري به آرزويت برسي با تمام وجود به او اعتماد کن.
هيچ کودکی نگران وعده بعدی غذايش نيست
زيرا به مهربانی مادرش ايمان دارد.
ايکاش ايمانی از جنس کودکانه داشته باشيم به خدا...
رحمت خدا ممکن است کمی تاخیر داشته باشد اما حتمی است.
#داستانهای_آموزنده📔#ضرب_المثل
✍داستان ضرب المثل
📕همهیخرها را به یک چوب نمی رانند
مردی از دهی می گذشت، ناگاه بوی ناخوشایندی به مشامش رسید.
از جوانی روستایی پرسید: این بو از کجاست؟ جوان گفت: در همین نزدیکی خری عمرش را به شما داده و این بو از آن خر مرده است!
😠 سئوال کننده از جواب ابلهانه و تعبیر جوان سخت ناراحت شد و به راه خود رفت و در راه به مردی سالخورده رسید و گفت: چرا مردم این ده، این اندازه بی تربیت هستند؟
👨🦳 مرد پیر گفت: شما به چه دلیل چنین حرفی را می زنید؟ مرد ماجرا را باز گفت.
پیر مرد گفت: عجب عجب! خیلی ببخشید آن جوان پسر من است، و متوجه حرف زدن خود نشده؛ من هزار بار به او گفته ام که همه خرها را به یک چوب نمی رانند ولی باز به شما چنین حرفی زده!!!
#داستانهای_آموزنده
•✾📚
•✾📚
📚#حکایت_ملانصرالدین
همسـر ملانصـرالدین از او پرسید:«پس از مـرگ چه بلایی به سـرمان می آورنـد؟»
🎈ملا پاسخ داد:«هنوز نمـرده ام و از آن دنیـا بیخـبر هستـم ؛ ولی امشب برایـت خـبر میآورم.»
🎈یک راست رفت سمت قبـرستـان. در یکی از قبرهای آخـر قبرستان خـوابید. خواب داشت بر چشم های ملا غلبه میـکرد؛ولی خـبری از نکـیر و منـکر نبود.
🎈چند نفـری با اسب و قاطـر به سمت روستا میآمدند.
با صـدای پای قاطـرها ، ملا از خواب پرید و گمان کرد که نکیـر و منکـر دارنـد میآیند.
🎈وحشت زده از قـبر بیـرون پـرید.
🎈بیرون پـریدن او همان و رم کردن اسب هـا و قاطـر ها همان!!
قاطر سواران که به زمین خورده بودنـد تا چشمشان به ملا افتـاد،او را به باد کتک گرفتند.
🎈ملا با سرو صورت زخمی به خانه بـرگشت...
🎈خانمش پرسیـد:
«از عــالـم قـبر چـه خبـر؟!»
گفت:
🎈«خـبری نبـود ؛ ولی این را فهمـیدم که اگــر قاطــر کـسی را رم نـدهـی ، کاری با تـو نـدارند!!
واقعیت همین است .
🎈اگـر نان کـسی را نبـریده باشیـم ،
🎈اگـر آب در شیر نکـرده باشیـم ،
🎈اگـر با آبروی دیگران بـازی نکـرده باشـیم ،
🎈اگـر جنس نامرغـوب را به جای جنـس مرغوب به مشتـری نداده باشـیم ،
🎈اگر به زیردستـان خود ستـم نکـرده باشیـم ،
🎈و اگـر بندگـی خــدا را کـرده باشیـم،
🎈هیـچ دلیـلی بـرای ترس از مـرگ وجود ندارد !!
خدایا آخر عاقبت ما را ختم بخیر کن...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 🌸🍃🌸🍃
#پندانه
اگر حق با شماست، به #خشمگین شدن نیازی نیست؛
و اگر حق با شما نیست، هیچ حقی برای #عصبانی بودن ندارید!
صبوری با خانواده #عشق است،
صبوری با دیگران احترام است،
صبوری با خود اعتماد به نفس است
وصبوری در راه خدا، #ایمان است.
اندیشیدن به گذشته اندوه،
و اندیشیدن به آینده هراس می آورد؛
به حال بیاندیش تا لذت را به ارمغان آورد.
در جستجوی #قلب_زیبا باش نه صورت زیبا؛
زیرا هر آنچه زیباست، همیشه خوب نمیماند؛
اما آنچه خوب است، همیشه زیباست.
#داستانهای_آموزنده
کانال خبری عاشقان ولایت به دوستان خود معرفی کنید
#همیشه# با #خبر# با #ما
کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت دربله
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت در سروش
http://splus.ir/ashaganvalayat
(#داستانک)
یک مرد لاف زن, پوست دنبهای چرب در خانه داشت و هر روز لب و سبیل خود را چرب میکرد و به مجلس ثروتمندان میرفت و چنین وانمود میکرد که غذای چرب خورده است. دست به سبیل خود میکشید. تا به حاضران بفهماند که این هم دلیل راستی گفتار من. امّا شکمش از گرسنگی ناله میکرد که ای درغگو, خدا , حیله و مکر تو را آشکار کند! این لاف و دروغ تو ما را آتش میزند. الهی, آن سبیل چرب تو کنده شود, اگر تو این همه لافِ دروغ نمیزدی, لااقل یک نفر رحم میکرد و چیزی به ما میداد. ای مرد ابله لاف و خودنمایی روزی و نعمت را از آدم دور میکند. شکم مرد, دشمن سبیل او شده بود و یکسره دعا میکرد که خدایا این درغگو را رسوا کن تا بخشندگان بر ما رحم کنند, و چیزی به این شکم و روده برسد. عاقبت دعای شکم مستجاب شد و روزی گربهای آمد و آن دنبه چرب را ربود. اهل خانه دنبال گربه دویدند ولی گربه دنبه را برد. پسر آن مرد از ترس اینکه پدر او را تنبیه کند رنگش پرید و به مجلس دوید, و با صدای بلند گفت پدر! پدر! گربه دنبه را برد. آن دنبهای که هر روز صبح لب و سبیلت را با آن چرب میکردی. من نتوانستم آن را از گربه بگیرم. حاضران مجلس خندیدند, آنگاه بر آن مرد دلسوزی کردند و غذایش دادند. مرد دید که راستگویی سودمندتر است از لاف و دروغ.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚
خریدار برای خریدِ طوطی به پرنده فروشی رفت و قیمت طوطی را سؤال کرد.
فروشنده گفت: ۵ میلیون تومان! خریدار گفت چه خبر است! چقدر گران! مگر این طوطی چه میکند؟ جواب شنید که او دیوان حافظ را از حفظ دارد!
خریدار گفت: خوب آن طوطی دیگر چقدر میارزد؟ پاسخ شنید آن هم ده میلیون قیمت دارد، چون دیوان مولوی را حفظ کرده!
خریدار که دیگر مأیوس شده بود از قیمت طوطی سوم سؤال کرد و پاسخ شنید ۲۰ میلیون تومان! سؤال کرد این یکی، دیگر چه هنری دارد؟
پاسخ شنید: این طوطی هیچ هنری ندارد! فقط دو طوطی دیگر به او میگویند استاد!
حکایت بعضی افراد در روزگار ما...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚
🔴 داستان کوتاه (دهن بینی)
مردی در کنار جاده، دکه ای درست کرد و در آن ساندویچ می فروخت.
چون گوشش سنگین بود، رادیو نداشت، چشمش هم ضعیف بود، بنابراین روزنامه هم نمی خواند.
او تابلویی بالای سر خود گذاشته بود و محاسن ساندویچ های خود را شرح داده بود.
خودش هم کنار دکه اش می ایستاد و مردم را به خریدن ساندویچ تشویق می کرد و مردم هم می خریدند.
کارش بالا گرفت لذا او ابزار کارش را زیادتر کرد.
وقتی پسرش از مدرسه نزد او آمد ... به کمک او پرداخت.
سپس کم کم وضع عوض شد.
پسرش گفت: پدر جان، مگر به اخبار رادیو گوش نداده ای؟ اگر وضع پولی کشور به همین منوال ادامه پیدا کند کار همه خراب خواهد شد و شاید یک کسادی عمومی به وجود بیاد.
باید خودت را برای این کسادی آماده کنی.
پدر با خود فکر کرد هر چه باشد پسرش به مدرسه رفته به اخبار رادیو گوش می دهد و روزنامه هم می خواند پس حتماً آنچه می گوید صحیح است.
بنابراین کمتر از گذشته نان و گوشت سفارش داده و تابلوی خود را هم پایین آورد و دیگر در کنار دکه خود نمی ایستاد و مردم را به خرید ساندویچ دعوت نمی کرد.
فروش او ناگهان شدیداً کاهش یافت.
او سپس رو به فرزند خود کرد و گفت: پسرجان حق با توست.
کسادی عمومی شروع شده است.
آنتونی رابینز یک حرف بسیار خوب در این باره زده که جالبه بدونید: اندیشه های خود را شکل ببخشید در غیر اینصورت دیگران اندیشه های شما را شکل می دهند. خواسته های خود را عملی سازید وگرنه دیگران برای شما برنامه ریزی می کنند.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚
📚 #پندانه
🔸امروز هرگاه خواستید کلمه ای ناخوشایند به زبان آورید، به کسانی فکر کنید که قادر به تکلّم نیستند
قبل از اینکه بخواهید از مزّه ی غذای تان شکایت کنید،
به کسی فکر کنید که اصلاً چیزی برای خوردن ندارد.
امروز پیش از آنکه از زندگی تان شکایت کنید،
به کسی فکر کنید که خیلی زود هنگام، از دنیا رفته
قبل از آنکه از فرزندان تان شکایت کنی،
به کسی فکر کنید که آرزوی بچّه دار شدن دارد
پیش از نالیدن از مسافتی که مجبورید رانندگی کنید،
به کسی فکر کنید که مجبور است همان مسیر را پیاده طی کند.
و پیش از آنکه از شغل تان خسته شوید
و از آن شکایت کنید
به افراد بیکار و ناتوان
و کسانی که در آرزوی داشتن شغل شما هستند
فکر کنید.
زندگی،یک نعمت است با غر زدن و نالیدن به کام خودتان و اطرافیان تلخش نکنید
#داستانهای_آموزنده
•✾📚
وقتی شاه ی نفر هستید بـــــــــــــــــــــــــــرده یکی دیگه نشید!🤞
#داستانک
#داستان_آموزنده
📓یکی از داستانهای زیبای پروین اعتصامی:
✍پیرمرد تهیدستی زندگی را در فقر و تنگدستی میگذراند و به سختی برای زن و فرزاندانش قوت و غذایی ناچیز فراهم میساخت.
🔹از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود دهقان مقداری گندم در دامن لباسش ریخت
پیرمرد خوشحال شد و گوشههای دامن را گره زد و به سوی خانه دويد.
در همان حال با پروردگار از مشکلات خود سخن میگفت :
🔹و برای گشایش آنها فرج میطلبید و تکرار میکرد:
ای گشاینده گرههای ناگشوده، عنایتی فرما
و گرهای از گرههای زندگی ما بگشای
🔸پیرمرد در همین حال بود که ناگهان گرهای از گرههای لباسش باز شد و تمامی گندمها به زمین ریخت.
او به شدت ناراحت و غمگین شد و رو به خدا کرد و گفت :
🔹من تورا کی گفتم ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز؟!
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود
🔸پیرمرد بسیار ناراحت نشست تا گندمها را از زمین جمع کند، ولی در کمال ناباوری دید دانه های گندم روی ظرفی از طلا ریخته اند.
✍پروین اعتصامی :
تو مبین اندر درختی یا به چاه
تو مرا بین که منم مفتاح را ...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚
📚قدر عافیت
پادشاهى با نوكرش در كشتى نشست تا سفر كند، از آنجا كه آن نوكر نخستین بار بود كه دریا را مى دید و تا آن وقت رنجهاى دریانوردى را ندیده بود، از ترس به گریه و زارى و لرزه افتاد و بى تابى كرد، هرچه او را دلدارى دادند آرام نگرفت ، ناآرامى او باعث شد كه آسایش شاه را بر هم زد، اطرافیان شاه در فكر چاره جویى بودند، تا اینكه حكیمى به شاه گفت : (اگر فرمان دهى من او را به طریقى آرام و خاموش مى كنم .)
شاه گفت : اگر چنین كنى نهایت لطف را به من نموده اى . حكیم گفت : فرمان بده نوكر را به دریا بیندازند. شاه چنین فرمانى را صادر كرد. او را به دریا افكندند. او پس از چندبار غوطه خوردن در دریا فریاد مى زد مرا كمك كنید! مرا نجات دهید! سرانجام مو سرش را گرفتند و به داخل كشتى كشیدند. او در گوشه اى از كشتى خاموش نشست و دیگر چیزى نگفت . شاه از این دستور حكیم تعجب كرد و از او پرسید: (حكمت این كار چه بود كه موجب آرامش غلام گردید؟ )
حكیم جواب داد: (او اول رنج غرق شدن را نچشیده بود و قدر سلامت كشتى را نمى دانست ، همچنین قدر عافیت را آن كس داند كه قبلا گرفتار مصیبت گردد.)
#داستانهای_آموزنده
•✾📚
❣️شخص خسیسی در رودخانه ای افتاد و عده ای جمع شدند تا او را نجات دهند.
دوستش گفت: دستت را بده، تا تو را از آب بالا بکشم.
مرد در حالی که دست و پا می زد دستش را نداد.
شخص دیگری همین پیشنهاد را داد، ولی نتیجه ای نداشت.
استاد نصرالدین که به محل حادثه رسیده بود، به مرد گفت: دست مرا بگیر تا تو را نجات دهم.
مرد بلا فاصله دست ملا را گرفت و از رودخانه بیرون آمد.
مردم شگفت زده گفتند: استاد معجزه کردی؟
استاد گفت: شما این مرد را خوب نمی شناسید. او دستِ بده ندارد، دستِ بگیر دارد. اگر بگویی دستم را بگیر، می گیرد، اما اگر بگویی دستت را بده، نمی دهد.
تهیدست از برخی نعمت های دنیا بی بهره است، اما خسیس از همه نعمات دنیا...☘️
«دو کس رنج بیهوده بردند و سعی بی فایده کردند یکی آن که اندوخت و نخورد
و دیگر آن که آموخت و نکرد...»
"سعدی"
#داستانهای_آموزنده
•✾📚
💕فردی از اوضاع زمانه خود نزد پیر خردمندی گلایه کرد و گفت: کارگرانم با من رو راست نیستند، بچه ها، همسرم و همه دنیا خیلی خودخواه شده اند...هیچکس کارش درست نیست و اوضاع خیلی خراب است!
پیر خردمند گفت: در روستایی یک اتاق بود که ١٠٠٠ آیینه داشت. دختر بچهای هر روز داخل آن می رفت، بازی میکرد و از اینکه هزاران بچه دیگر اطرافش بودند شاد بود! با هر کف زدن او، همه آن ١٠٠٠ دختر بچه کف میزدند و او این اتاق را شادترین و زیباترین جایی میدانست که در دنیا وجود دارد! همین مکان یک بار میزبان مردی غمگین و افسرده شد! مرد ناگهان دید هزاران نفر عصبانی در چشمان او زل زده اند! ترسید و دستش را بلند کرد تا به آنها حمله کند و در پاسخ هزاران دست بلند شد تا او را بزنند! او با خود فکر کرد که آنجا بدترین نقطه عالم است و از آن اتاق فرار کرد!
دنیا هم مانند اتاقی است با ١٠٠٠ آیینه در اطراف ما! هر چه ما انجام میدهیم، سزا یا پاداش آنرا به ما عیناً یا چند برابر پس میدهد! این دنیا مثل بهشت است یا جهنم! بسته به خود ما دارد
که از آن چه بسازیم!
گر چه دیوار افکند سایهٔ دراز
باز گردد سوی او آن سایه باز
این جهان کوهست و فعل ما ندا
سوی ما آید نداها را صدا
#داستانهای_آموزنده
•✾📚
🔅 #پندانه
✍️ پاسخی برای آنها که زود میرنجند
🔹خردمندی با مردی در راهی سفر میکرد. آن مرد سعی داشت تا با بیاحترامی، توهین و واکنشهای تند و زننده، این معلم بزرگ را بیازماید.
#داستانک
❤️ قصههای زندگانی امام زمان(عج)
حضرت امام جعفر صادق علیه السلام رو به من کرد و فرمود:
_ ای زراره! مهدی کسی است که گروهی دربارهی به دنیا آمدنش تردید روا میدارند، برخی خواهند گفت که پدرش از دنیا رفته و جانشینی برای خود به جا نگذاشته است و گروهی بر این باور خواهند بود که او به هنگام درگذشت پدرش در شکم مادر خود بوده است و افرادی نیز خواهند گفت مهدی دو سال پیش از رحلت پدر خویش به دنیا آمده است.
باید دانست که منظور خداوند حکیم از فرمان دادن به غایب شدن حضرت مهدی پس از ولادتش، این است که بدین گونه، شیعیان را بیازماید و پیروان راستین، ثابت قدم، خالص، برجسته و ممتاز او باز شناخته شوند.
آنگاه من از امام ششم پرسیدم:
_ اگر من تا آن روزگار بودم، بهتر است چه کاری انجام دهم؟
امام صادق علیه السلام پاسخ داد:
_ این دعا را بخوان «اللهم عرفنی نفسک فانک إن لم تعرفنی نفسک لم اعرف نبیک...»
(بار خدایا! خودت را به من بشناسان که اگر خویشتن را به من نشناسانی، نمیتوانم پیامآورت را بازشناسم. پروردگارا! پیامبرت را به من بشناسان که اگر او را به من نشناسانی، توانایی شناخت حجت تو را نخواهم داشت.
کردگارا! حجت خود را به من بشناسان. زیرا اگر حجت خویش را به من نشناسانی، دین خود را از دست خواهم داد وگمراه خواهم شد.»
📕برگی از کتاب امام زمان (عج)، صفحه76و 77 و 78
#داستانهای_آموزنده
•✾📚
📚 حکایتیبسیارزیباوخواندنی
بزرگي گويد: مرا همسايه اي بود گناهكار و فاسق و فاسد و نابكار. هنگامي كه در سفر بودم از دنيا بيرون شد.چون من به خانه رسيدم، سه روز بود تا از دار دنيا رحلت كرده بود .
با خود گفتم كه اكنون كه از نماز و تشييع جنازه اش محروم ماندم و ازبراي حق همسايگي، ساعتي بر سر تربت او روم. چون بر سر تربت وي رفتم، دو سه سوره از قرآن بخواندم. پس از آن،
خوابي بر من در آمد.
آن جوان را ديدم در خواب كه به نشاط تمام همي خراميدي، تاجي مرصع بر سر نهاده و حله سبز اندربر. با او گفتم: ملك تعالي با تو چه كرد؟گفت: مرا در كنف كرم خويش فرود آورد.
گفتم به چه معاملت؟ گفت: مرا معاملتي نبود كه از سبب رحمت بودي و لكن مرا چون در گور نهادند و اقارب و خويشان بر گور من نشسته بودند، فرشتگان عذاب در آمدند با گرزهاي آتشين تا مرا عذاب كنند. ازيك ساعت ديگر او را مهلت دهيد و عذاب مكنيد تا پيوستگان از او جدا شوند.
چون ساعتي بر آمد و پيوستگان به خانه رفتند،مادرم بر سر تربت من بنشست. آن فرشتگان باز آمدند به صولتي تمام تا مرا عذاب كنند .خطاب آمد كه: ساعتي ديگر صبر كنيد تا مادرش به خانه شود.ايشان منتظر بايستند.
شب در آمد و مادرم همچنان نشسته بود. فرشتگان گفتند: ملكا! پير زن از سر تربت باز نمي گردد، چه فرمايي؟ خطاب آمد كه: اگر او باز نگردد، شما باز گرديد، زيرا كه به كرم ما لايق نباشد كه به عقوبت بشتابيم و فرزند را درپيش مادر عذاب كنيم. ما در اين ساعت درضعيفي آن پير زن نگريم و اين فرزند او را بدو بخشيم.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚
#پندانه
💕مایهٔ ننگ خانواده نباشیم
🔹روزی سقراط حکیم با یکی از بزرگزادگان روبهرو شد.
🔸بزرگزاده نام پدران خود را بر سقراط شمرد و به آنان افتخار کرد و سقراط را تحقیر کرد و به او گفت:
تو از خاندان بیقدر و پستی هستی!
🔹سقراط در جواب گفت:
ای فلان! پدران تو همه اشخاص بزرگ و عالیقدر و صاحب مقامات و درجات بسیار بودهاند، ولی تو خود نتوانستی پایه مقامی برای خود احراز کنی.
🔸در حالی که نسب من از خودم شروع میشود و من در راس خانوادهای هستم که از من آغاز شده است. ولی خانواده تو، به تو ختم میشود! پس تو ننگ خاندان خویش هستی و من شرف و افتخار خاندان خود هستم.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚
📚#داستان
دنیا #دارمکافات هست عبرت بگیریم
این قصه را پلیسی عراقی روایت می کند که خود شاهد ماجرا بوده است ؛
میگفت :
مردی بود که قصابی داشت ، هر روز حیوانی را سر می برید و به فروش می رساند ....
در یکی از روزها زنی را در آن طرف خیابان دید که روی زمین افتاده بود ...
به آن طرف دوید تا کمکش کند اما زن را در حالی یافت که چاقویی در سینه اش فرو کرده و رها ساخته بودند ،مرد تلاش کرد که چاقور را از سینه اش بیرون بیاورد و مردم او را در این حالت دیدند و با پلیس تماس گرفتند واورا متهم به کشتن آن زن نمودند ، پلیس او را برای تحقیقات به اداره برد و هر چه مرد ادعا کرد که بی گناه است و قضیه چنین نیست و قصد کمک داشته است حرفش را باور نکردند ...
دو ماه را در زندان سپری کرد و بالاخره حکم اعدام برای او صادر کردند ...
🔅#پندانه
✍️ دینی که در معرض خطر بود
🔹فردی که مقیم لندن بود، تعریف میکرد یک روز سوار تاکسی شدم در بین راه کرایه را پرداختم.
🔸راننده بقیه پولم را که برگرداند، متوجه شدم ۲۰ پنس اضافهتر داده است!
🔹چند دقیقهای با خودم کلنجار رفتم که ۲۰ پنس اضافه را برگردانم یا نه؟ آخر سر بر خودم پیروز شدم و ۲۰ پنس را پس دادم و گفتم:
آقا این را زیاد دادی.
🔸گذشت و به مقصد رسیدیم. موقع پیادهشدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت:
آقا از شما ممنونم.
🔹پرسیدم:
بابت چی؟
🔸گفت:
میخواستم فردا بیایم مرکز شما مسلمانان و مسلمان شوم اما هنوز کمی مردد بودم. وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم.
🔹با خودم شرط کردم اگر ۲٠ پنس را پس دادید، بیایم. انشاءالله فردا خدمت میرسیم!
🔸تمام وجودم دگرگون شد، حالی شبیه غش به من دست داد. من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را به ۲۰ پنس میفروختم!/
┈┉┅━❀💌❀━┅┉
🔇🔊🔉 لطفا کانال عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید.
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
🔅 #پندانه
✍ مثل یک مداد زندگی کن
🔹پسرک پدربزرگش را تماشا کرد که نامهای مینوشت.
🔸بالاخره پرسید:
ماجرای کارهای خودمان را مینویسید؟ درباره من مینویسید؟
🔹پدربزرگش از نوشتن دست کشید و لبخندزنان به نوهاش گفت:
درسته درباره تو مینویسم اما مهمتر از نوشتههایم مدادی است که با آن مینویسم.
میخواهم وقتی بزرگ شدی مانند این مداد شوی.
🔸پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید. پرسید:
اما این هم مثل بقیه مدادهایی است که دیدهام.
🔹پدربزرگ پاسخ داد:
بستگی داره چطور به آن نگاه کنی. در این مداد پنج خاصیت است که اگر به دستشان بیاوری، تا آخر عمرت با آرامش زندگی میکنی.
🔸صفت اول:
میتوانی کارهای بزرگ کنی اما نباید هرگز فراموش کنی که دستی وجود دارد که حرکت تو را هدایت میکند. اسم این دست خداست.
او همیشه باید تو را در مسیر ارادهاش حرکت دهد.
🔹صفت دوم:
گاهی باید از آنچه مینویسی دست بکشی و از مدادتراش استفاده کنی. این باعث میشود مداد کمی رنج بکشد اما آخر کار، نوکش تیزتر میشود.
🔸پس بدان که باید رنجهایی را تحمل کنی چراکه این رنج باعث میشود انسان بهتری شوی.
🔹صفت سوم:
مداد همیشه اجازه میدهد برای پاککردن یک اشتباه از پاککن استفاده کنیم.
🔸بدان که تصحیح یک کار خطا، کار بدی نیست. در واقع برای اینکه خودت را در مسیر درست نگه داری مهم است.
🔹صفت چهارم:
چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست، زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است. پس همیشه مراقب باش درونت چه خبر است.
🔸صفت پنجم:
همیشه اثری از خود بهجا میگذارد. بدان هر کار در زندگیات میکنی ردی بهجا میگذارد و سعی کن نسبت به هر کاری که میکنی هوشیار باشی و بدانی چه میکنی.
┈┉┅━❀💌❀━┅┉
🔇🔊🔉 لطفا کانال عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید.
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
┈┉┅━❀💌❀━┅┉
🔇🔊🔉 لطفا کانال عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید.
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
🔅#پندانه
✍️ حکمت ندانستن بعضی از مسائل!
مردی به پیامبر خدا، حضرت سلیمان، مراجعه کرد و گفت:
ای پیامبر! میخواهم به من زبان یکی از حیوانات را یاد دهی.
سلیمان گفت: تحمل آن را نداری.
اما مرد اصرار کرد. سلیمان پرسید:
کدام زبان؟
🔹جواب داد: زبان گربهها!
سلیمان در گوش او دمید و عملا زبان گربهها را آموخت.
روزی دید دو گربه با هم سخن میگفتند.
یکی گفت:
غذایی نداری که دارم از گرسنگی میمیرم!
🔸دومی گفت:
نه، اما در این خانه خروسی هست که فردا میمیرد، آنگاه آن را میخوریم.
مرد شنید و گفت:
به خدا نمیگذارم خروسم را بخورید.
و آن را فروخت! گربه آمد و از دیگری پرسید:
آیا خروس مرد؟
🔹گفت:
نه، صاحبش فروختش.
اما گوسفند نر آنها خواهد مرد و آن را خواهیم خورد.
صاحب منزل باز هم شنید و رفت گوسفند را فروخت.
🔸گربه گرسنه آمد و پرسید:
آیا گوسفند مرد؟
گفت:
نه! صاحبش آن را فروخت.
اما صاحبخانه خواهد مُرد و غذایی برای تسلیدهندگان خواهند گذاشت و ما هم از آن میخوریم!
🔹مرد شنید و به شدت برآشفت. نزد پیامبر رفت و گفت:
گربهها میگویند امروز خواهم مرد! خواهش میکنم کاری بکن!
پیامبر پاسخ داد:
خداوند خواست خروس را فدای تو کند اما آن را فروختی، سپس گوسفند را فدای تو کرد آن را هم فروختی، پس خود را برای وصیت و کفن و دفن آماده کن.
💢خداوند الطاف مخفی دارد، ما انسانها آن را درک نمیکنیم. او بلا را از ما دور میکند، و ما با نادانی خود آن را بازپس میخواهیم!
💢گاهی خدا با یک ضرر مالی میخواهد مالمان را فدای جان خودمان یا فرزندانمان کند، ولی ما نمیدانیم و ناشکری میکنیم.
💢چه خوب است در هر بلایی خدا را شکر کنیم. چهبسا بلای بزرگتری در انتظار ما بوده است و خدا آن را دفع کرده است.