💢حکیم حضرت آیت الله جوادی آملی
👈چله ی #ذی_القعده بهار سالکان
از اول #ذیقعده تا دهم #ذی_حجه که اربعین موسای کلیم است ، این یک فصل مناسبی است؛ بهار مراقبه و چله نشینی است.
وجود مبارک موسای کلیم #چهل شبانه روز مهمان خدا بود.
فرمود : و واعدنا موسی ثلاثین لیلهً فاتممناها بعشر فتمّ میقات ربّه أربعین لیله.
به او وعده دیدار و ملاقات خصوصی دادیم؛ آمد به دیدار ما.
اوّل سی شب بود؛ بعد ده شب اضافه کردیم، راهش باز بود؛ جمعاً شد چهل شب.
🔴فرمود : او 40 شب مهمان ما بود.
چون برکاتی که در #شب نصیب انسان می شود، در روز نمی شود. روز مشغول کار و گفتن و خریدن و فروختن است؛
در قرآن کریم فرمود : شب را در یابید.
انّ لک فی النّهار سبحاً طویلاً
در روز درس است، بحث است، گفتن است، شنیدن است، دیدار است، مصاحبه است، مناظره است؛ با یک کثرت همراهید.
«امّا انّ ناشئه اللّیل هی اشدّ وطئاً و اقوم قیلا»
شب یک نشئه ای دارد، شب یک حسابی دارد، یک کتابی دارد ؛ شب کجا، روز کجا !
فرمود : روز، کار فراوانی دارید؛ می گوئید، می شنوید، می خوانید، می خورید؛ این کارهای روزتان است.
به وجود مبارک پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: روز، کارهای فراوانی داری، شب را دریاب ! هر کس به جائی رسید، از شب زنده داری به جائی رسید.
به وجود مبارک موسای کلیم فرمود :
تو سی شب مهمان مائی، ده شب هم اضافه می کنیم. «و واعدنا موسی ثلاثین لیلهً» با اینکه شب و روز بود.
👈نفرمود : یوماً، نفرمود : "لیلاً و یوماً !" فرمود : سی شب؛ آن روزش هم شب بود، شبش هم شب بود.
برای اینکه بیگانه راه نداشت !
«فاتممناها بعشر فتمّ میقات ربّه أربعین لیله» باز چهل شب شد؛ نه چهل روز، نه چهل شب و روز ! شب را گفت در یابید. این اربعین است ! .
معنای #اربعین هم این نیست که آدم از جامعه جدا شود؛ باید در متن جامعه و زندگی باشد، در متن خدمتگزاری به مردم باشد؛ امّا کاسب نباشد، بیگانه ای در راهش نباشد، جز رضای حق چیزی را نداشته باشد؛ این اربعین گیری است.
از اوّل ذیقعده تا دهم ذیحجّه، این دوره چهل شبانه روزی می شود أربعین!
در طول سال آدم می تواند چله بگیرد، ولی بهارش این چهل شب است؛ یعنی از اوّل ذی القعده تا دهم ذیحجّه،آدم مواظب دهانش باشد که غذای بد وارد نشود؛ مواظب زبانش باشد که حرف بد نزند؛ مواظب گوشش باشد که حرف بد نشنود؛ مواظب چشمش باشد که نگاه بد نکند؛ آنوقت سائر کارها خوب است. اینقدر کارهای حلال هست که آدم فرصت نمی کند به سراغ کار حرام برود !
فرمود : لزومی ندارد که آدم کار خلافی رامرتکب شود، مثل اینکه اینقدر غذای حلال هست که دیگر آدم فرصت نمی کند به سراغ غذای حرام برود !
_...من بهخاطر حرفای تو الان اینجام و تویی که لالایی گفتن بلدی خودت خوابت نمیبره! #چهل روز ارمیا رو از زینب دور کردی به خاطر خودخواهیات، چهل روز آب شدن دخترتو دیدی و هنوز هم با #خودخواهی دل ارمیا رو میشکنی! حالا که اومده زندگی کن آیه...زندگی کن!
_دو روز دیگه میره!
رها ابرو در هم کشیده گفت:
_کجا میره؟
_گفت نمیدونست تو این خونه پذیرفته شده، به خاطر همین یه ماموریت یه ماهه گرفته!
رها: _چیکار کردی باهاش که نرسیده پای رفتنشو فراهم کرده؟ چیکار کردی آیه؟
_با مراجعات هم اینطوری حرف میزنی؟ باید تو مدرکت تجدید نظر کرد!
رها: _تو مراجع نیستی، تو خواهرمی و من اصلا بیطرف نیستم؛ من طرف تو و زندگی توئم، من طرف ارمیا و زندگی اونم!
آیه: _مرسی خواهری، اما احیانا خواهر منی یا ارمیا؟
رها: _فرقی نداره، ارمیا هم جای برادرم؛ وقتی تو احمق میشی من باید خواهرشوهرت بشم!
صدای خانم موسوی، منشی مرکز بلند شد:
_دکتر رحمانی، مراجتون اومدن.
زن جوان دستی در موهایش کشید تا آشفتگی آنها را بهبود ببخشد:
_ببخشید دکتر! نتونستم زودتر برسم!
آیه لبخند زد:
_بریم داخل، بهتره زودتر شروع کنیم.
رها به رفتن آیه نگاه کرد:
_آیه؟!
آیه به سمتش برگشت و سوالی نگاهش کرد.
رها: _یه روز رو تخت بیمارستان به من گفتی مواظب باش، شاید این امتحان تو باشه! حالا من بهت میگم "آیه مواظب باش! ممکنه این #امتحانت باشه!" حالا برو به کارت برس که چیزی به اومدن #شوهرت نمونده!
از قصد گفت شوهرت...
گفت تا آیه باور کند... که آیه زن شود برای آن مرد که میآید.
ارمیا جای پارکی مقابل مرکز پیدا کرد و با زینب پیاده شدند. چند شاخه گل رز در دستانش گرفته بود. پر از اضطرابی شیرین بود، برای دیدن همسرش میرفت.
اولین قرار بعد از عقدشان...
لبخند روی لبهایش بود. دست زینب را در دست داشت و دلش جایی میان آن ساختمان میچرخید.
مقابل میز منشی ایستاد:
_ببخشید با دکتر رحمانی کار دارم، اتاقشون کجاست؟
منشی توجهش را به ارمیا داد که دستان زینب را در دست داشت:
_الان که مراجع دارن و بعدش هم ساعت کاریشون تموم میشه؛ اگه مایلید برای این هفته براتون وقت بذارم.
ارمیا: _من همسرشون هستم.
منشی بلند شد:
_شرمنده شما رو نمیشناختم. چند دقیقهای صبر کنید کارشون تموم
میشه؛ اتاقشون همون اتاق سمت چپه.
همان لحظه از اتاق کناریاش، رها خارج شد. زینب نامش را صدا زد و به سمتش دوید. آقای جوانی که قبل از رها از اتاق خارج شده بود با تعجب به زینب نگاه کرد و لبخند زد:
_خانم دکتر دخترتونه؟
رها: _نه؛ دختر همکارمه، شما دیگه سوالی ندارید؟
مرد جوان: _نه ممنون! با لطفی که شما به من کردید، جای هیچ سوالی نمونده، پایاننامه که تموم شد یه نسخه براتون میارم.
رها: _خیلی خوشحال میشم که از نتایج تحقیقتون مطلع بشم، موفق باشید.
مرد جوان پس از خداحافظی با منشی از ساختمان خارج شد. ارمیا به
رها سلام کرد:
_سلام رها خانم
رها: _سلام؛ کار آیه تموم نشده! مراجعش دیر اومد، آیه هم تحت هر شرایطی چهل و پنج دقیقه رو باید رعایت کنه؛ بیشتر بشه اما کمتر نشه، #وجدان_کاریش فعاله، پولش #حلال حلاله!
ارمیا: _از آیه جز این برنمیاد!
رها: _بفرمایید بشینید، براتون چایی بریزم؟ امروز آیه بهارنارنج دم کرده!
ارمیا لبخندی زد و دستان آیه را در حال دم کردن چای تصور کرد:
_زحمتتون میشه!
رها به سمت آشپزخانهای که در میانهی سالن بود و تنها با کابینت و سینک و سماور شکل آشپزخانه شده بود رفت و استکانی چای ریخت ،
و با ظرف کوچک خرمایی که از یخچال برداشته بود به سمت ارمیا رفت:
_استکان خود آیهست. هرکس برای خودش استکان داره و اضافی نداریم!
ارمیا استکان را در دست گرفت و گفت: