فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻 #روزشمار | ۲۳ خردادماه ۱۴۰۲
💫 #رهبر_معظم_انقلاب:
تهدید هست؛ تهدید، عمومی است. راه حلّ آن هم حفظ و افزایش عناصر قدرت در درون نظام است.
🗓 ۱۳۸۰/۱۲/۲۷
#تقویم۱۴۰۲
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
در بله 👇👇
🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان های مذهبی...🍃:
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت427
سرم را تکان دادم.
شروع کرد به چیدن پیاله ها داخل سینی.
—تو مطمئنی اون واقعا عاشق علی آقاست؟ شاید الان زندگی تو رو می بینه به خاطر حسادت و حسرتو ...
حرفش را بریدم.
—آره بابا، اون اوایل یه بار قشنگ خودش بهم گفت. بعدشم، از روی رفتاراش مشخصه. کارایی انجام می ده که خودم قبل از ازدواجم انجام می دادم. اون طور که خودش می گفت از اولشم این علاقه بوده فقط انگار یه دوره ای افتاده رو دنده ی لج و...
نرگس با تعجب نگاهم کرد.
—نه، فقط لج بازی نبود. من یادمه دیگه، اون کلا افکار و رفتارش عوض شده بود. تازه همون موقع هم عوض نشده بود کارایی که من برای میثم انجام می دادم براش بی معنی بود. می گفت من یه بار واسه علی کاری انجام بدم اون قدر ندونه دیگه محاله انجام بدم. می دونی همه ش دنبال لقمه ی آماده بود.
کاش می شد یه جوری به اینایی که عاشقن حالی کرد که بابا مردا همه یه جورن. هر کسی اخلاق و معیارای درستی برای ازدواج داشته باشه معمولا زندگی خوبی خواهد داشت. به نظر من اگر علی آقا الان مجرد بود و هلما رجوع می کرد باز نمی تونست باهاش زندگی کنه.
روی صندلی نشستم.
—چرا نمی تونست؟!
—برای این که سلیقه هاشون، دیدگاه شون به زندگی، حتی نوع لذت بردن از زندگی شون با هم خیلی فرق داشت. همه چی که علاقه نیست.
نگاهم را پایین دادم.
—گفتم که؛ الان خیلی تغییر کرده.
نرگس هم روبرویم نشست.
—آره قبلا گفتی ولی این تغییر سطحی باعث نمی شه اون نگرشش به زندگی عوض بشه. اگرم بخواد این کار رو کنه مدتها طول می کشه.
ببین مثلا خود تو از این که یه وقتایی ناهار درست کنی و پاشی ببری مغازه ی شوهرت لذت می بری، شوهرتم از این کارت خوشحال می شه. همین محبت کردنای کوچیک باعث گرم تر شدن زندگی تون می شه. ولی از نظر هلما این کار خیلی مسخره س، با خودش میگه چه کاریه، خب بریم رستوران غذا بخوریم.
بعضی وقتا می بینی، شوهر طرف مقابل هم همین طور فکر می کنه و این چیزا رو محبت نمی دونه. چون ممکنه اصلا این نوع از محبت رو توی خونواده هاشون ندیدن یا اصلا یه جور اتلاف وقت می دونن.
دستم را زیر چانه ام زدم.
—اهوم، من و علی هم تو بعضی چیزا همچین اختلافایی داریم، که اکثرا من کاری رو که اون دوست داره انجام می دم.
لبخند زد.
—دقیقا! نکته ی اصلی همینه. اما بعضی خانما این رو قبول ندارن. اصلا نمی تونن بپذیرن که زن به خاطر روحیه و توانمندی که داره اکثرا باید کوتاه بیاد. کلا همراه شدن بعضی از آقایون ممکنه سالها طول بکشه. دیدی بعضی از این پیرزن، پیرمردا تازه آخرای عمرشون چقدر ارتباطشون با هم خوب می شه؟
خندیدم.
—فکر کنم تو حسابی همه چی دستت اومده ها! امیدت رو بستی به آخرهای عمرت.
دستی به روسری اش کشید.
—نه، خداروشکر من حرفم رو می تونم با صحبت و مذاکره های پی در پی پیش ببرم. میثم آدم منطقیه. منظورم مردایی هستن که خیلی مقاومت می کنن.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت428
ببین! بعضی خانما می گن شوهرم فقط باید به من خیلی توجه و محبت کنه، بقیه مسائل رو می تونم تحمل کنم. در حالی که در واقعیت این طور نیست. اونا واقعا هیچ چیز رو نمی تونن تحمل کنن
به روبرو خیره شد و ادامه داد.
—من هلما رو خیلی خوب درک می کنم چون همون موقع که از ایران رفتم حالم مثل وقتی بود که هلما از علی آقا جدا شد. منم مثل هلما، اون جا واسه خودم جشن گرفتم که تونستم از ایران برم، چند سال طول کشید تا متوجه ی خیلی چیزها شدم و دوباره برگشتم ولی این بار با دید بازتر. فهمیدم همه جای دنیا می شه زندگی کرد و این به خود آدم بستگی داره. ولی وقتی از خود اونا شنیدم که ایران جزء کشورای پیشرفته حساب می شه، دست از خود تحقیری برداشتم.
همه ی اینا رو اون موقع به هلما هم می گفتم، اونم دقیقا مثل گذشته ی من فقط حرف خودش رو می زد. اینم از خصوصیت بعضیاست که تا خودشون چیزی رو تجربه نکنن حاضر نیستن از تجربیات دیگران استفاده کنن. من و هلما فرقمون اینه که هلما قبلا همین طور بود که الان هست یه دوره ای تغییر کرد الان دوباره برگشته به جای اولش. در حقیقت تغییر خاصی نکرده، فقط دوباره رسیده به خونه ی اول. و این ممکنه معنیش این باشه که اگه دوباره به اونچه که دنبالشه برسه و زندگیش نرمال بشه کم کم دوباره دنبال یه تغییر دیگه باشه.
البته این برداشت من از شخصیت هلماست. شاید اون روزا بیشتر از شوهرش، من باهاش حرف می زدم. خیلی از کارم ناراحت بود و می گفت چرا برگشتی ایران!
نفسم را بیرون دادم.
—کاش هلما هم بذاره از ایران بره.
—الان که زندگی تو خارج، سخت و گرون شده و کم کم داره مهاجرت معکوس انجام می شه؟! و مخصوصا که دیگه نمی تونن اطلاعات پیشرفت ایران رو مخفی کنن؟!
نا امیدانه نگاهش کردم.
—می دونی همه ش به اون حرفت فکر می کنم که گفتی ما این قدر خودمون رو درگیر کردیم که کلا یادمون رفته باید از زندگی لذت هم ببریم. من می خوام درگیر این چیزا نشم، ولی نمی شه.
نمی تونم از زندگیم لذت ببرم. همش فکر میکنم تقصیر منه که الان هلما اینقدر حالش بده.
من روزی که کرونا گرفتم عجله کردم که زودتر عقد خونده بشه چون می دونستم هلما دوست داره رجوع کنه. می ترسیدم نکنه علی هم نرم بشه. خودم از روی عمد نخواستم تا وقتی حالم خوب بشه صبر کنم.
خودخواهانه همه رو مریض کردم که امید هلما رو نا امید کنم. ولی حالا می بینم اون ناامید نشده که هیچی...
نرگس دستم را گرفت.
—اینا رو از فکرت بریز دور. تو کار درست رو انجام دادی. حتی اگر اون کار رو هم نمی کردی علی آقا طرف هلما نمی رفت.
حتی اگه همین الان اونا با هم ازدواج کنن مطمئن باش نمی تونن با هم بسازن.
—تو مطمئنی؟
لبخند زد.
—چیه نکنه می خوای امتحان کنی؟
نگاهم را پایین انداختم.
—خیلی بهش فکر می کنم. اگه به هلما ثابت بشه، دیگه می ره دنبال زندگی خودش.
نرگس با دهان باز نگاهم کرد.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگرد نگاه کن
پارت429
—یعنی چی؟
— یعنی کاش یکی باهاش صحبت می کرد تا توجیه بشه.
نوچی کرد.
—حرف زدن خوبه ها، ولی من با توجه به شناختی که از هلما دارم کارش با حرف زدن درست نمی شه. تو می گی اون تغییر کرده خب این عالیه! ولی همیشه وقتی آدما تغییر می کنن، ببین از کجا به کجا رفته.
صاف نشستم.
—خب داره به جای خوبی می ره، همینه که تصمیم گرفته درست زندگی کنه...
دست هایش را روی میز گذاشت.
—اون که آره، ببین مثلا یکی از اول یه جاده شروع کرده داره حرکت می کنه تا به مقصد برسه، ممکنه تو مسیر خیلی اتفاقات بیفته که نتونه راهش رو ادامه بده و وسط راه متوقف بشه، ولی اونی که تا وسط راه رفته و دوباره این راه رو برمی گرده فکر می کنه کلا راه رو اشتباه رفته و مدام از جاده دور می شه تازه با کلی سختی، خیلی عقبه، یعنی حالا هم که تغییر کرده تازه سر خطه، کلی طول می کشه که برسه به جای اولش.
لب هایم را بیرون دادم.
—این چه اشکالی داره؟ مهم اینه که تو جاده باشه و مسیر رو درست بره. خدا خودش گفته حتی آخرین روز عمرتونم می تونید...
سرش را تکان داد.
—درسته عزیزم، ولی مثل این که تو متوجه ی منظورم نشدی. ببین! اصلا من در مورد خودم بگم؛ اگه چندین سال پیش از این جاده خارج نمی شدم الان خیلی جلوتر بودم.
ما تو این دنیا هر کاری می کنیم باعث می شه تو جاده جلو بیفتیم یا عقب؛ یعنی مَرکب ما در حقیقت کارای ماست. خود من تو همون سالا یکی از کارایی که برام خیلی جالب بود و دنبالش می رفتم فال گرفتن و پیش رمال رفتن و این چیزا بود. تازه الان می فهمم همین کارم حتی بعد از سال ها چقدر حرکتم رو تو این جاده کند کرده. جوری که گاهی تصمیم درست نمی تونم بگیرم.
یادم آمد که خود من هم یک بار با ساره دنبال این کار بودم.
—از کجا می دونی دلیلش اون بوده؟
لبخند زد.
—همین دیگه! رفتم دنبالش ببینم چرا جلو نمی رم، فهمیدم به خاطر خرابکاری که چند سال پیش خودم تو مرکبم یا همون ماشینم به وجود آوردم نمی تونم سرعتم رو بیشتر کنم و فعلا باید دنبال تعمیر ماشینم باشم تا بتونم سرعت بگیرم. هر کسی باید دنبال این چیزا باشه تا خودش بفهمه. حالا فکر کن من خودم به این درک نمی رسیدم تو میومدی همچین حرفی بهم می زدی، فکر می کنی من باورم می شد؟
—نه دیگه، شاید به این حرف من می خندیدی. مثل خود من که الان بعضی حرفات برام خیلی عجیبه.
علی وارد آشپزخانه شد و یک تکه کلم از داخل پیاله برداشت و داخل دهانش انداخت.
—یه ساعته چی می گید شما دوتا جاری؟
نرگس خندید و از جایش بلند شد.
—هیچی داریم بر علیه شوهرامون کودتا می کنیم.
علی خندید.
—یه شیمیدان با یه دکترای جامعه شناسی کودتا کنن چه شود! ما از هستی ساقط می شیم که. بعد نگاهم کرد.
—قیافه ی تلما که اصلا شبیه یه مبارز نیست. فکر کنم اونم مثل من گشنه س.
لبخند کجی زدم و خواستم موضوع رو عوض کنم.
—آره خیلی. نرگس جان سفره رو بندازیم؟
چند روز بعد از آن ماجرا هلما زنگ زد و مرا برای مراسم ختم انعامی که برای مادرش گرفته بود دعوت کرد. ولی من بهانه آوردم و نرفتم.
چند ساعت بعد ساره پیام داد و نوشت:
—سلام هلما ناراحت شده که بهش گفتی نمی تونی بیای.
برایش نوشتم.
—سلام. ساره من از خونه ی هلما می ترسم. به خاطر اون دفعه که اومدیم بهم ریخته بود.
بالاخره معلوم شد کی اون کارا رو کرده بود؟
شکلک خنده گذاشت و نوشت.
—آره بابا، کار خود میثم بوده، خواسته هلما رو بترسونه که هلما فکر کنه جن تو خونه شه. قبلنم از این کارا کرده.
حالا تو بیا من خودم همه چی رو برات تعریف می کنم.
شکلک تعجب گذاشتم.
—به هلما بگو وقتی جونش تو خطره دست از سر اونا برداره دیگه! اونا آدمای خطرناکی هستن. حالا که این رو گفتی که اصلا نمیام، می ترسم.
حتی اصرار ساره هم نتوانست راضی ام کند که به خانه ی هلما بروم.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت430
ظرف غذای علی را برداشتم و راه افتادم.
از مترو که پیاده شدم مثل دفعه ی پیش راهم را کج کردم و از خیابان بالا آمدم. همان خیابانی که دفعه ی پیش هلما آن جا بود.
از دور نگاهم را اطراف آن درخت و بوته ی شمشادها چرخاندم خوشبختانه کسی نبود.
نفس راحتی کشیدم و به راهم ادامه دادم.
همان طور که نگاهم را در اطراف میرچرخاندم چشمم به نیمکتی افتاد که روبروی خیابان در فضای سبز قرار داشت.
هلما رویش نشسته بود و مرا نگاه می کرد.
با چشم های گرد شده به طرفش رفتم.
همان طور که از سرما دست هایش را به هم می مالید از جایش بلند شد.
نزدیکش که شدم سلام کرد و من به جای جواب پرسیدم:
—توی این سرما این جا چی کار می کنی؟!
خطوط چشم هایش جمع شدند.
—خودتم که تو این سرما این جایی.
نگاهم را به ظرف غذا و وسایلی که در دستم بود دادم.
—یه سری تابلوی جواهر دوزی بود باید می اوردم، خودم توی ویترین می چیدم.
سرش را تکان داد.
با این که ماسک زده بود ولی از گوشه ی ماسکش کمی از زخم صورتش مشخص بود.
—خیلی وقته نشستی این جا؟
—آره، می خواستم ببینمت.
گنگ نگاهش کردم.
—اگه کارم داشتی خب تلفن می زدی.
—نه، فقط خواستم ببینمت. دعوتت کردم نیومدی فکر کردم شاید هنوز از دستم دلخوری، برای همین گفتم هم رفع دلتنگی کنم هم بابت اون روز دوباره ازت عذر خواهی کنم.
حرفش مرا تحت تاثیر قرار داد و شرمنده شدم.
با من و من گفتم:
—ببخشید، دیروز نتونستم بیام. موضوع دلخوری نیست وقتش رو نداشتم.
واسه رفع دلتنگی می گفتی یه جا قرار می ذاشتیم. من و لعیا همیشه تو سکوی مترو قرار می ذاریم همدیگه رو می بینیم خب توام میومدی.
نگاهش را به راهی که آمده بودم داد.
—آره دیروز که اومده بود خونه مون می گفت. دیگه نخواستم جلوی اون عذر خواهی کنم.
چشمکی زدم و پرسیدم:
—حالا از کجا می دونستی من از این جا میام؟ شاید از خیابون پایینی می رفتم.
کیفش را روی دوشش جابه جا کرد.
—مطمئن بودم از این جا میای، چون منم اگه جای تو بودم از همین جا میومدم.
خواستم خداحافظی کنم که با من هم قدم شد.
—منم تا کنار ماشینم باهات میام. آخه ماشینم رو یه کم جلوتر پارک کردم.
مکثی کردم.
—ببخشید تعارفت نمی کنم بیای مغازه. می ری خونه یا بیمارستان؟
—می رم خونه، از دیشب تا حالا بیمارستان بودم. چندتا مریض بد حال آورده بودن. چند تا از بچه ها هم نیومده بودن، مجبور شدم شب بمونم.
هینی کشیدم.
—پس الان داغونی که!
—آره، برم برسم خونه دیگه افتادم. خیلی خسته ام.
به ماشینش رسیده بودیم به طرفش برگشتم.
—ممنون که با این همه خستگیت واسه عذر خواهی تا این جا اومدی. باور کن اصلا راضی به زحمتت نبودم.
ماسکش را پایین کشید و لبخند زد.
—نمی خواستم دلخوری بینمون باشه. خلاصه حلال کن! با این کرونا که هر روز کلی آدم رو می کشه از کجا معلوم که من فردا زنده باشم.
دیدن کامل زخم صورتش دلم را سوزاند.
—شماها که واکسن زدید کرونا نمی گیرید.
—نه بابا، من هنوز نزدم. البته نوبت بعدی سن ما رو اعلام می کنن.
با تعجب نگاهش کردم.
—خب شماها که تو بیمارستان کار می کنید...
دستش را در هوا تکان داد.
—نه بابا هنوز نزدم.
آخرین مشتری که از مغازه بیرون رفت. نگاهی به ساعت انداختم. نزدیک ساعت هشت شب بود. رو به علی گفتم:
—میشه امروز زودتر تعطیل کنیم؟ دلم یه پیاده روی دوتایی میخواد.
علی خندید.
اون وقت ماشین رو چی کار کنیم؟ رو کوله مون که نمی تونیم ببریم. یعنی من هنوز اون قدر قدرتش رو ندارم.
لبخند زدم.
خب بریم خونه ماشین رو بذاریم بعد.
فکری کرد و گفت:
— الان که دیر وقته، من که پام برسه خونه از خستگی افتادم. نمی شه بذاری واسه جمعه؟
با زنگ گوشی ام از کیفم خارجش کردم.
رو به علی گفتم:
—ساره ست.
همین که جواب دادم صدای گریه ساره اولین چیزی بود که به گوشم رسید.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت431
بند دلم پاره شد، حتما دوباره اتفاق بدی افتاده. فکرم رفت طرف خانواده ی ساره، در حالی که صدایم می لرزید پرسیدم:
—چی شده ساره؟ بچه هات طوری شدن؟
با همان استرس و عجله تند تند گفت:
—تلما بیاید کمک، تو رو خدا بیاید. به شوهرت بگو بیاد کمک کنه.
نگاهی به علی انداختم که مثل مجسمه ایستاده بود و نگاهم می کرد.
—کجا بیایم؟ چی شده؟!
—خونه ی هلما آتیش گرفته، خودشم سوخته، حالش بده، بیایید ببریمش بیمارستان. کسی نیست که...
با چشم های گرد شده به علی نگاه کردم.
—ای وای؟! به آمبولانس زنگ بزن. به آتش نشانی زنگ زدی؟ تا ما بیایم دیر می شه، کلی راهه.
–آمبولانس نیومده، به خاطر کرونا سرشون شلوغه گفت شاید یه ساعتی طول بکشه. به آتش نشانی هم زنگ زدم، اومدن، تازه آتیش رو خاموش کردن. نمی دونستم باید به کی زنگ بزنم، شماره خاله ش رو ندارم.
هلما داره درد می کشه، تمام بدنش سوخته.
—یا خدا! خیلی سوخته؟
—آره، زودتر بیاید ببریمش بیمارستان.
مانده بودم چه بگویم برای این که ساره آرام شود گفتم:
—نگران نباش، ما الان میایم.
بعد از قطع کردن تلفن تند تند ماجرا را برای علی تعریف کردم. هاج و واج نگاهم می کرد.
—چرا خونه ش آتیش گرفته؟
همان طور که با عجله کیفم را بر می داشتم گفتم:
—نپرسیدم. حالا مگه مهمه؟ اون الان به کمک ما احتیاج داره. می ریم اون جا میفهمیم دیگه.
پرسید:
—ما بریم؟!
برگشتم طرفش و با چشم های گرد شده نگاهش کردم.
—اون داره می میره، اون وقت تو داری فکر می کنی بریم یا نه؟ شاید ما زودتر از آمبولانس رسیدیم و تونستیم...
حرفم را برید.
—ما از این جا پاشیم بریم اون جا؟ خب به در و همسایه ای کسی بگه...
ناراحت و هیجان زده بودم. داد زدم.
—حتما گفته نبردن یا نتونسته بگه که به ما زنگ زده دیگه، علی واقعا جون آدما برات مهم نیست؟ پس انسانیتت کجا رفته؟
اخم کرد و بی حرف، با یه حرکت سریع کاپشنش و ریموت را برداشت و راه افتاد.
من زودتر از او از مغازه بیرون آمدم و به طرف ماشین رفتم.
در طول مسیر مدام در مورد آتش سوزی و چیزهای دیگر سوال می کرد و من خیلی از جواب های سوالاتش را نمی دانستم.
سر کوچه که رسیدیم ماشین را متوقف کرد.
—چقدر کوچه شلوغه! یعنی از این همه آدم یکی نرفته ببردش بیمارستان؟ عه آمبولانسم که اومده!
از ماشین پایین پریدم.
—من زودتر می رم ببینم چی شده.
زمین خیس بود و به خاطر سرمای هوا حالت لیزی پیدا کرده بود.
با احتیاط خودم را به آمبولانس رساندم. ساره داخل آمبولانس کنار هلما نشسته و دستش را گرفته بود و آرام اشک می ریخت و دلداری اش می داد.
فوری بالا رفتم.
ساره با دیدنم صدای گریه هایش بیشتر شد.
—بالاخره اومدی تلما؟ تازه الان آمبولانس اومد. داریم می بریمش بیمارستان. توام بیا. من نمی دونم اون جا دست تنها چی کار کنم؟!
سرم را تند تند تکان دادم و نگاهم را به هلما که بی جان روی تخت افتاده بود دادم.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸
🔴کشف بزرگترین معدن مس غرب آسیا در ایران
🔹بزرگترین معدن ذخیره مس پورفیری ایران و غرب آسیا در محدوده معدنی سریدون مس سرچشمه کشف شده است.
🔹تاکنون تعداد ۱۰۶ حلقه گمانه اکتشافی با متراژی بیش از ۹۳ هزارمتر در این کانسار حفاری شده که منجر به شناسایی منبع زمینشناسی با تناژی حدود ۳ میلیارد تن با عیار متوسط ۴۲ درصد مس شده است.
🔹همچنین حفر ۶۰ حلقه گمانه با متراژی بیش از ۸۰ هزار متر در مرحله دوم طراحی شده که پیشبینی میشود منبع زمینشناسی برآورده شده، تا ۴ میلیارد تن افزایش یابد.
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
در بله 👇👇
🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
7.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞ساخت کارخانه ذوب فلز در نزدیکی رودخانه ارس توطئه مافیایی کشورهای ضد آذربایجان است.
گزارش کانال دولتی آذ تی وی
🔹ایران وفرانسه وهندوستان و ارمنستان یک جبهه متحد برای ضدیت با آذربایجان ایجاد کرده اند رهبری این گروه با فرانسه می باشد ارمنستان به تنهائی قدرت ضدیت با آذربایجان را ندارد.
🔹این گروه به صورت متشکل سیاست های را در منطقه درحال اجرا دارند که نمونه آنها را ذکر میکنم.
🔻یک. در مرز ایران و نخجوان درنزدیکی سواحل رودخانه ارس ارمنستان با سرمایه گذاری غرب در حال ساخت کارخانه ذوب فلزات هستند.
🔻دو.در مسیر کریدور زنگزور بعض از کشورها کنسولگری برای خود ایجاد میکند که با منافع آذربایجان ضدیت دارد.
🔻سه .سفیر آمریکا در ارمنستان از مسیر زنگزور بازدید کرد.
🔻چهار. سخنان پاشینیان در مورد کریدورهای شمال به جنوب و غرب به شرق نمایان کننده سیاست های اقتصادی سیاسی این کریدورها علیه آذربایجان است.
🔹سرمایه گذار کارخانه ذوب فلزات ارمنستان در نزدیکی رودخانه ارس از طرف امریکا و فرانسه به مبلغ 70 میلیون دلار تامین مالی شده است.
💢این کارخانه سیستم طبیعی این رودخانه را نابود خواهد کرد این حرف را ما نه تمام دوستاران طبیعت میگویند.
🔹اگر سرمایه گذاران غربی که در این پروژه حاضر شده اند باشناخت از وضعیت توافق ارمنستان با آذربایجان و حساسیت منطقه به عمد این سرمایه گذاری را انجام میدهند تلاش دارند در توافق صلح بین دو کشور تاثیر منفی بگذارند .
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞ارتش آذربایجان درحال برگزاری مانورآمادگی
💢نیروهای نظامی آذربایجان برای بالا بردن توان رزمی خود درمبارزه با سلاح های شیمیائی و ضد تروریسم و جنگ هسته ای و جنگ در صحرا درحال تمرین های نظامی هستند....
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
در بله 👇👇
🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞دیدار الهام با معاون پوتین درمورد کریدور شمال به جنوب
💢در این دیدار توافق های که بین آذربایجان وروسیه درزمینه های مختلف بسته شده بود را بررسی کردن
💢درمورد ایجاد کریدور حمل ونقل شمال به جنوب و افزایش حمل کالا بین دو کشور مورد بررسی و گفتگو قرارگرفت
💢ازجمله از موارد دیگر توافق انتقال گاز در مسیر باکو و تلفیس بود که موربحث قرارگرفت
💢استفاده روسیه ار کریدور زنگزور و پیشرفت کار این کریدور و مزایای آن از جمله موارد گفتگوی دوطرف بود
💢شایان ذکر است که از جمله مواردی که روسیه علاقه مند به گفتگو بود استفاده روسیه از بنادر دریایی آذربایجان در خزر برای کشتیرانی و حمل ونقل بود که مورد گفتگو قرارگرفت.
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
در بله 👇👇
🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
9.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
همخوانی سرود ملی جمهوری اسلامی ایران توسط تشریفات ونزوئلا 😄
یه وقت غربپرستا ناراحت نشن بیخ گوش آمریکا سرود ملی ایران داره پخش میشه و اینها میخونن!
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
در بله 👇👇
🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸