eitaa logo
کانال عاشقان ولایت
3.8هزار دنبال‌کننده
35.5هزار عکس
41.5هزار ویدیو
36 فایل
ارسال اخبار روز ایران و ارائه مهمترین اخبار دنیا. ارائه تحلیلهای خبری. ارائه اخرین دیدگاه مقام معظم رهبری . و.... مالک کانال: @MnochahrRozbahani ادمین : @teachamirian5784 حرفت رو بطور ناشناس بزن https://harfeto.timefriend.net/16625676551192
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امام خمینی (ره) در مورد ادعای آمریکایی ها: اینها شعر است که اینها میگن امام از زمان خودش جلوتر بود لطفا کانالهای عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید خبری در سروش 🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat خبری در ایتا http://eitaa.com/ashaganvalayat قرآنی در بله 🆔 https://ble.ir/ashaganvalayat خبری در بله 🆔https://ble.ir/ashaganvalayat http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj ✅✅✅✅لینک گروه عاشقان ولایت جهت ارسال پیام ؛ کلیپهای صوتی و تصویری اعضای محترم در ایتا 🆔 https://eitaa.com/joinchat/2319646916C0726ebeebb 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻 فیلمی از پادگان تروریست ها در پاکستان در 4 کیلومتری پنجشیر که زیر ضربه رفت رسما پروژه ی اقلیم کردستان را به عنوان یک ایده برده اند در پاکستان بارها ایران کار اطلاعاتی امنیتی کرده است. اما در یک مورد فقط 60 نفر را از کسانی که تحت تاثیر حمید اسماعیل زهی و افرادی از این دست بوده اند برده اند در همین پادگان آموزش داده اند. مقصد همه هم ایران بوده است. این فیلم رصد دقیق ایران و لحظه در آتش سوختن تروریست ها را نشان میدهد... پرچم بالاست 🇮🇷✌️ لطفا کانالهای عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید خبری در ایتا http://eitaa.com/ashaganvalayat قرآنی در بله 🆔 https://ble.ir/ashaganvalayat خبری در بله 🆔https://ble.ir/ashaganvalayat http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj ✅✅✅✅لینک گروه عاشقان ولایت جهت ارسال پیام ؛ کلیپهای صوتی و تصویری اعضای محترم در ایتا 🆔 https://eitaa.com/joinchat/2319646916C0726ebeebb 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻 این ویدئو را دانلود کنید و به صدا گوش فرا دهید ثریا در مدار قرار گرفت خداقوت باید بگوییم به کسانی که اگر همین حالا سینه سپر کنند و در خیابان بگویند: میدانید ما دانشمندان موشکی ایران هستیم، پاسخ میشنوند: خب که چه؟ ماهواره در مدار قرار گرفت که چه؟ خداقوت به آنهایی که مردم هیچ درکی از آینده ای که آنانان برای ایران می‌سازند ندارند. خداوند به دانشمندانی که به موفقیت ماهواره ی ثریا را در مدار 750 کیلومتری قرار دادند، قوت دهد دمتان گرم اثبات کردید که قهرمان ها فقط زنان و مردان عرصه ی ورزش نیستند. قهرمان های کتاب خوان ، به شما افتخار میکنیم. پرچم بالاست 🇮🇷✌️ لطفا کانالهای عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید خبری در ایتا http://eitaa.com/ashaganvalayat قرآنی در بله 🆔 https://ble.ir/ashaganvalayat خبری در بله 🆔https://ble.ir/ashaganvalayat http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj ✅✅✅✅لینک گروه عاشقان ولایت جهت ارسال پیام ؛ کلیپهای صوتی و تصویری اعضای محترم در ایتا 🆔 https://eitaa.com/joinchat/2319646916C0726ebeebb 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌
41.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🚨 ایران در انتظار نبرد نهایی؟/ چرا صهاینه به ترور مستشاران روی آوردند؟ / تحولات فلسطین / چرا صهیونیست‌ها از جنگ میدانی به ترور مستشاران پناه آوردند؟ / هدف از جنگ امنیتی چیست و پاسخ ایران چه قرار است باشد؟ / آیا ایران برای نبرد سرنوشت ساز آماده می‌شود / ۷۰ آمریکایی در حمله عراقی‌ها زخمی شدند / قسمت ۱۴۵۷ ✅ لطفا کانالهای عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید خبری در ایتا http://eitaa.com/ashaganvalayat قرآنی در بله 🆔 https://ble.ir/ashaganvalayat خبری در بله 🆔https://ble.ir/ashaganvalayat http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj ✅✅✅✅لینک گروه عاشقان ولایت جهت ارسال پیام ؛ کلیپهای صوتی و تصویری اعضای محترم در ایتا 🆔 https://eitaa.com/joinchat/2319646916C0726ebeebb 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان های مذهبی...🍃: 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رویای_مادرانه💖 قسمت55 برای شام حنانه نیمرو درست کرد و خوردند. خنده بر لبهایشان بود و دلهایشان گرم بود. حنانه خوشحال بود. تمام آرزویش دامادی علی بود. علی که رخت خواب را پهن کرد، حنانه از داخل اتاق تماشایش کرد. قلبش مملو از عشق شد. به علی گفت: الهی قربونت برم! رخت دامادی تنت کنم عزیزم! احمد تمام عشق حنانه به علی را دید. چقدر عشق مادر به فرزندش عمیق است! مادر بودن دنیایی فراتر از تمام عشق هاست. حتی دیدن علی او را مملو از شادی می کرد. آن شب علی، یکی از پتو ها را زیر انداز حنانه کرد و دیگری را رویش کشید. پرسید: الان جات گرم و نرم هست مامان ریزه؟ حنانه صورتش را روی بالش پر تازه کشید و گفت: آره. خیلی خوبه. علی پیشانی مادر را بوسید. شعله چراغ والر را چک کرد. آب کتری روی آن را هم چک کرد.بعد شب بخیری گفت و برق را خاموش کرد و در را بست. روی تشکش کنار احمد دراز کشید و گفت: بابت همه چیز ممنون! احمد دستش را از روی پیشانی اش برداشت و چشم باز کرد و در تاریکی نگاهی به علی کرد: کاری نکردم براتون! علی: امشب اگه نبودید، پشتم اینقدر قرص نبود! نه بخاطر خونه و لباسها، بخاطر اینکه یک مرد پشت من و مادرم بود. حضورتون دلگرمی ما بود. احمد لبخندی از سر رضایت کرد: حالا حالا ها روی من حساب کن! علی: ممنون که هستید! ممنون که اینقدر خوب هستید. دو روز بعد احمد رفت. حنانه بود و کاسه آب و سینی قرآن و پولی که بالای سر احمد چرخاند و صدقه کرد. زندگی روی روال افتاده بود اما جای خالی احمد را حنانه به خوبی احساس می کرد. هر صبح و شب برایش آیت الکرسی می خواند و در نمازش برای سلامتی احمد و مجاهدین جبهه ها دعا می کرد. بیشتر وقتش را صرف بافتن کلاه برای جبهه می کرد و به مسجد محل تحویل می داد. علی هم یا دانشگاه بود و یا در مسجد کمک می کرد. آنقدر در مدت کمی که در مسجد بود در دلها جا باز کرده بود که همه در انتظارش بودند و پسر بچه ها برای دیدنش ذوق داشتند. بزرگتر ها روی کمکش حساب می کردند و بچه ها روی فوتبال بازی کردن با او! علی در دل بچه های محل نشسته بود. جواب مثبت آرزو به علی انقلابی در دل حنانه بود‌. با شادی دنبال خرید بله برون می رفت و گاهی برای سر زدن به تازه عروسش راهی خانه آنها می شد. قرار بود بعد از بازگشت احمد از جبهه، بله برون را گرفته و بعد از عقد حنانه، جشن عقد علی و آرزو برگزار شود. آنقدر قلب حنانه شاد بود که تا آن روز اینقدر شادی و شعف نداشت. چهره اش خستگی نداشت و لبخند از لبهایش جدا نمی شد. چهل روز از رفتن احمد می گذشت. اسفند ماه نزدیک بود و بوی بهار را می آورد. علی کنار حنانه نشست و دست روی دستش گذاشت: کمتر به چشمهات فشار بیار مادر من! چرا خودت رو اذیت می کنی؟ حنانه مادرانه شد: بچه های مردم تو سرما، تو خاکریز بخاطر راحتی ما دارن سرما و گرما رو تحمل می کنن. من که کاری نمی کنم براشون. بخدا هر وقت تلویزیون رزمنده ها رو نشون میده یا وقتی برای تشییع شهدا میرم، از خودم خجالت می کشم! بیشتر از دستم بر نمیاد! علی گفت: مامان! حنانه به چشمهای علی نگاه کرد: بازم می خوای بری؟ علی: میرم و با احمد آقا میام! حنانه نفس عمیقی کشید: مواظب خودت باش! علی سر روی پای مادر گذاشت و چشم بست: مامان من رو ببخش! بخاطر همه اذیت هام، بخاطر تمام سختی هایی که کشیدی! مامان حلالم کن! ازم راضی باش! حنانه موهای پسرش را نوازش کرد: راضی ام ازت پسرم! علی همان طور گفت: مامان ازم بگذر! حنانه اخم کرد: یعنی چی؟ علی گفت: یک شب تو خاکریز یکی از بچه ها گفت تا مادر از بچه اش نگذره، خدا اجازه شهادت نمی ده. عشق مادری پای بچه ها رو می بنده و پر میچینه! مامان! ام وهب باش! 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رویای_مادرانه 💖 قسمت56 حنانه اشک ریخت: چطور ازت بگذرم؟ همه زندگی و دار و ندارم تویی! گذشتن از جونم برام راحت تره! علی لبخند زد و با همان چشمهای بسته دست حنانه را از موهایش بلند کرد و بوسید: نهایت درجه انسانیت رسیدن به شهادت در راه خداست! من لیاقت شهادت رو ندارم اما اگه از من راضی هستی، از من بگذر تا بالم چیده نشه! حنانه گفت: پس آرزو چی؟ علی گفت: آرزو خانم هم اگه در تقدیر باشه، به زندگیم میاد!من که برای مردن نمیرم! دیدی که اون سری حتی زخمی هم نشدم! فکر کردی من اینقدر خوبم؟ حنانه با بغض گفت: تو اونقدر خوبی که می ترسم از بال و پر داشتنت! علی را از زیر قرآن رد کرد و نگاه آخرش را به تمام آرزوهایش دوخت. علی عروسک کودکی هایش بود، همبازی نوجوانی هایش، مرد جوانی هایش. علی حاصل تمام عمر کوتاه و سختش بود. علی تنها رویای زندگی اش بود. تنها عشقی که بیست سال در قلبش داشت. علی پسرش بود، پدرش بود، برادرش بود! علی همه چیز حنانه بود.
مگر می شود مادر باشی و نه ماه انتظارش را بکشی، سختی بکشی، تمام شب هایت را بیدار بخوابی، تمام روزها چشم دنبالش بگردانی و تا زمین خورد خود را به او برسانی و زخم هایش را با بوسه هایت شفا دهی و تنها دار و ندارت را به تیر و ترکش های ظلم بسپاری و قلب و سینه ات سنگین نباشد؟ می شود راه نفست نگیرد و اشک جاری نشود؟می شود زانو هایت خم نشود؟ می شود دست بر در نگذاری و روی زمین نیفتی؟ خدایا! نگاهت با من است؟ نگاهت را از من نگیر که سخت امتحان می گیری! فصل دوم: من، او. پس «تو» کجایی؟ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رویای_مادرانه💖 قسمت۵۷ 16بهمن سال 60 احمد در انتظار رسیدن اتوبوسهای جدید برای تحویل گرفتن نیرو بود. نزدیک عملیات بودند. اگر به امید خدا همه چیز خوب پیش می رفت، بعد از این عملیات باز می گشت. اتوبوس ها رسیدند و او را از فکر کردن به حرف هایی که باید به مادر می زد، بیرون آوردند. یک به یک نیرو ها پیاده می شدند. همه ورزیده و آماده! احمد نگاهش به آنها پدرانه بود. خیلی هایشان را می شناخت اما ناگهان نگاهش در نگاه آشنایی گره خورد. علی با لبخند احترام گذاشت و احمد او را در آغوش گرفت: تو اینجا چکار می کنی؟ علی: سلام. همون کاری که شما می کنی! احمد به صورت علی نگاه کرد، هنوز دستش دور شانه او بود: مادرت؟ علی: چند روز دیگه شما میرید دیگه! احمد: بعدا حرف می زنیم! باید اول به کارهایش می رسید. دیگر همه خواب بودند که احمد پس از آخرین بررسی ها، برای استراحت رفت. در چادر فرماندهی هم همه خواب بودند. آرام زیر پتو رفت. یاد حنانه و آن شب که در اتاق سرد با کمترین امکانات خوابیده بود، تمام این شب های سرد همراه او بود. دلش تنگ شده بود. حسی که هیچ وقت اینقدر شدید نبود. دلتنگ مادر و پدر و خواهر هایش میشد اما هیچ یک این اندازه او را آزار نمی داد. دل نگرانی هایش برای او زیاد بود. تا چند روز دیگر همه چیز را فیصله می داد و خیال خودش را راحت می کرد. بعد از آن هر بار که می خواست اعزام شود، حنانه را به پدر و مادرش می سپرد و با خیال راحت ساکن این دشت ها و کوه ها می شد. مادرش خوب از او مواظبت می کرد. تنها عروسش، کسی که سالها انتظار آمدنش را می کشید. حنانه اینقدر خوب بود که همه جذب محبت هایش شوند. آنقدر به حنانه و مادرش فکر کرد تا خواب چشمهایش را ربود. علی اما در ظلمت شب در سجده ذکر می گفت و اشک می ریخت. دایم می گفت« الهی من لی غیرک». آن شب و حتی فردای آن روز، احمد نتوانست با علی صحبت کند. شب که شد، وضع عوض شد. حمله ارتش بعث به چزابه! چزابه در خون بود! نزدیک ترین نیروها برای کمک اعزام شدند. احمد آخرین نفر به درون کامیون پرید و میله را گرفت. تمام نیروهایش، مسلح و آماده بودند. بعضی هایشان برای اولین بار آمده بودند و بعضی دیگر چند باره. علی را در بینشان دید. دلش لرزید. آرامش علی او را ترساند. علی سراسر غیرت و مردانگی بود. کاش با او حرف زده بود. مادرش چشم انتظار بود. آرزو چشم انتظار بود. نزدیک محل شدند. کامیون در حال حرکت بود و از هر طرف صدای انفجار و شلیک می آمد. نیروها از دو طرف کامیون به بیرون می پریدند و پناه می گرفتند‌. هر لحظه امکان زدن کامیون وجود داشت. علی به بیرون پرید. احمد آخرین نفر بود که از کامیون خارج شد. صدای انفجار، شلیک، سوت، فریاد... احمد خود را به علی رساند: امروز اگه قرار باشه یکی از ما زنده بمونه، اون تویی! پس از من دور نشو و خودت رو تو خطر ننداز! علی لبخند زد، هنوز چشمهایش روی هدف بود و شلیک می کرد: بابا! مواظب مامان باش! دل احمد لرزید. علی خندید: تمام عمرم دوست داشتم بابا داشتم! این چند ماه خیلی دوست داشتم بابا صداتون کنم. علی به سمت دیگری دوید و رفت. احمد کاملا بهم ریخته بود. به خودش تشر زد: خودت رو جمع کن مرد! جنگ بالا گرفت. حمام خون راه افتاده بود. شهید روی شهید. صدام هم به تماشا آمده بود. به تماشای خون هایی که می ریخت! به تماشای تجاوز به خاکی که حقش نبود! به تماشای ظلم و ستمی که می کرد! جوان و پیر در خاک و خون بودند. نیروها مجبور به عقب نشینی شدند. احمد سعی داشت که تلفات را به حداقل برساند. علی را دید که به کسی کمک می کند تا به آمبولانس برساند. لباسهایش خونین بود. احمد هم تیر به بازویش خورده بود اما خود را به علی رساند. گردن علی پر از خون بود. مجروح دیگری که آورده بود را از او گرفت و گفت: خوبی؟ خون از گردنش بیرون می جهید. به زمین افتاد. احمد چند نفر را صدا زد. علی را روی کول انداخت و به سمت آمبولانس دوید. علی گفت: منو بذار و برو. به سختی حرف می زد. احمد داد زد: حرف نزن! الان میریم بیمارستان. تو خوب میشی! مادرت منتظره!