📌 شهیدی که امیرالمومنین به او بشارت شهادت دادند
🔹 بیسیمچیِ شهید توکلی در خصوص حالات او قبل از شهادت میگوید:
◇ شهید توکلی قبل از حضور در عملیات لیلهالقدر بسیار خوشحال بود. علت را جویا شدم، که او در جواب گفت: میخواهم به میهمانی بروم.
◇ دیشب حضرت علی (ع) را در خواب دیدم که به من فرمودند: سه روز دیگر شما به میهمانی من خواهی آمد.
◇ عاقبت سید علی توکلی در یکم تیر ۱۳۶۳مصادف با سالروز شهادت امیرالمومنین (ع) در درگیری با عناصر ضد انقلاب در عملیات «#لیلهالقدر» در حالی که فرماندهی گردان حضرت رسول (ص) و فرماندهی محور لشکر ویژه شهدا را بر عهده داشت،
◇ در سردشت به شهادت رسید و پیکر مطهرش پس از تشییع در بهشت رضا در کنار دیگر همرزمانش به خاک سپرده شد.
◇ شهید سید علی توکلی در خصوص حقانیت انقلاب اسلامی عنوان میکرد: انقلاب اسلامی شکستناپذیر است، زیرا امام زمان (ع) پشتیبان این انقلاب است.
#شهید_سیدهاشم_توکلی
🌹هم نشینی باشهدا🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 لو رفتن گزارشهای محرمانه امنیت ملی آمریکا در شبکههای اجتماعی؛ زنگ خطر برای پنتاگون و کاخ سفید به صدا درآمد.
لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.*
را به دوستان خود معرفی کنید
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
http://eitaa.com/ashaganvalayat
کانال عاشقان ولایت در بله 👇👇
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 ️ روضه خوانی شهید تورجی زاده پشت بیسیم به درخواست شهید خرازی
لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.*
را به دوستان خود معرفی کنید
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
http://eitaa.com/ashaganvalayat
کانال عاشقان ولایت در بله 👇👇
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🔴 داستان کلوخ
روزی بهلول داشت از کوچه ای می گذشت شنید که استادی به شاگردهایش می گوید : من در سه مورد با امام صادق(ع) مخالفم.
یک اینکه می گوید خدا دیده نمی شود . پس اگر دیده نمی شود وجود هم ندارد.
دوم می گوید : خدا شیطان را در آتش جهنم می سوزاند در حالی که شیطان خود از جنس آتش است و آتش تاثیری در او ندارد.
سوم هم می گوید : انسان کارهایش را از روی اختیار انجام می دهد در حالی که چنین نیست و از روی اجبار انجام می دهد.
بهلول که شنید فورا کلوخی دست گرفت و به طرف او پرتاب کرد.
اتفاقا کلوخ به وسط پیشانی استاد خورد. استاد و شاگردان در پی او افتادند و او را به نزد خلیفه آوردند.
خلیفه گفت : ماجرا چیست؟ استاد گفت : داشتم به دانش آموزان درس می دادم که بهلول با کلوخ به سرم زد. و الان درد می کند.
بهلول پرسید : آیا تو درد را می بینی؟
گفت : نه
بهلول گفت : پس دردی وجود ندارد. ثانیا مگر تو از جنس خاک نیستی و این کلوخ هم از جنس خاک پس در تو تاثیری ندارد.
ثالثا : مگر نمی گویی انسانها از خود اختیار ندارند ؟ پس من مجبور بودم و سزاوار مجازات نیستم.
استاد اینها را شنید و خجل شد و از جای برخاست و رفت
لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.*
را به دوستان خود معرفی کنید
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
http://eitaa.com/ashaganvalayat
کانال عاشقان ولایت در بله 👇👇
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
📚مرد ذاکـــر و ابلیس
مردی در میان بنی اسراییل ذکر"الحمدلله رب العالمین و العاقبه للمتقین" را زیاد بر لب جاری می ساخت . ابلیس از این کار او خشمگین شده بود یکی از شیاطین را مامور نمود تا به او القاکند که پایان خوش و عاقبت از آن ثروتمندان است .اما مامور ابلیس در ماموریت خود موفق نشد و کار به دعوا و مرافعه کشید تا اینکه تصمیم گرفتند برای پایان دادن به دعوا از کسی بخواهند که میانشان داوری نماید و هر کس مغلوب شد دستش بریده شود . آن دو، شخصی را به عنوان داور برگزیدند اما حق را به مامور ابلیس داد و پایان خوش را از آن ثروتمندان دانست بدین ترتیب یکی از دستان عابد بریده شد . ولی مرد عابد باز ذکر شریف را زمزمه نمود . مامور ابلیس که از سخت ورزی عابد خشمگین شده بود برای رهایی از دست او پیشنهاد کرد فردی دیگر را در میان خود حاکم سازند تا هرکس مغلوب شد گردنش زده شود . عابد نیز قبول کردو این بار مجسمه ای را میان خود به عنوان داور قرار دادند . در این هنگام مجسمه به اذن خدا بر محل بریده شدن دستان عابد دست کشید و دستانش را به او بازگرداند آن گاه ضربه ای سنگین بر گردن مامور ابلیس وارد کرد و او را به قتل رساند . مرد عابد با تماشای این حادثه گفت : این چنین است پایان خوش و عاقبت از آن متقین است.
(برگرفته از کتاب قصص الانبیا، آیت الله سید نعمت الله جزائری)
لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.*
را به دوستان خود معرفی کنید
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
http://eitaa.com/ashaganvalayat
کانال عاشقان ولایت در بله 👇👇
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🚨🇮🇷🇦🇿🇦🇲 دقایقی پیش پهپادهای ارزیابی سپاه برای انجام ماموریت های شناسایی به سمت مرز شمال غرب به پرواز درآمدند.
پن: ایران هیچ درگیری مستقیمی با باکو ندارد
لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.*
را به دوستان خود معرفی کنید
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
http://eitaa.com/ashaganvalayat
کانال عاشقان ولایت در بله 👇👇
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عزاداری جانگداز عادل فردوسی پور 😢
امیدوارم مسئولین صدا و سیما عمق این فاجعه رو به اطلاع مردم برسونن!
لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.*
را به دوستان خود معرفی کنید
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
http://eitaa.com/ashaganvalayat
کانال عاشقان ولایت در بله 👇👇
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
⭕️ تا زمانی که کثافت خونه های شرکتهای خصوصی جمع نشه ۱ میلیارد هم دوربین کار گذاشته بشه فایده ایی نداره.
لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.*
را به دوستان خود معرفی کنید
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
http://eitaa.com/ashaganvalayat
کانال عاشقان ولایت در بله 👇👇
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🔺عروج ناگهانی پاسدار جانباز مدافع حرم آقا جواد امیرزاده، یکی از زبده ترین تکاوران نیروی زمینی سپاه را خدمت خانواده محترم و همرزمانش تسلیت عرض میکنیم. شادی روحش صلوات و فاتحهای بخوانیم
لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.*
را به دوستان خود معرفی کنید
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
http://eitaa.com/ashaganvalayat
کانال عاشقان ولایت در بله 👇👇
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 اگر خدا مهربان است چرا از جهنم صحبت میکند؟
🔰#استاد_پناهیان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لحظه هایت را پر بار کن
مقام معظم رهبری:
چنانچه مختصر فراغتی پیدا میکنید، خودتان را به قرآن وصل کنید.
💢هر روز مقداری قرآن بخوانید.💢
خبر کوتا
🇮🇷 ایران، در روزی که گذشت (۲۲ فروردین ۱۴۰۲)
🔹سخنگوی دولت: داوود منظور، رئیس سازمان برنامه و بودجه، سید محمد آقامیری، سرپرست وزارت جهاد کشاورزی و محمدصادق خیاطیان مدیرعامل صندوق نوآوری و شکوفایی شدند.
🔹رئیس کل بانک مرکزی: مردم میتوانند از حساب یارانه و سهام عدالت خود به عنوان وثیقه برای دریافت وام استفاده کنند.
🔹بانک مرکزی در بخشنامهای بانکها را مکلف کرد فوری مسدودی پولِ حسابهای وکالتی خودرو را رفع کنند.
🔹صندوق بینالمللی پول در جدیدترین گزارش چشمانداز اقتصادی جهان، رشد اقتصادی ایران در سال میلادی کنونی را ۲.۵ درصد اعلام کرد.
🔹بیش از ۱۱۰۰ دستگاه تجهیزات نظامی با تکیه بر توان متخصصان ۱۰۲ شرکت دانش بنیان به نیروی زمینی ارتش ملحق شد.
🔹سخنگوی قوه قضاییه: ۳۱ نفر از مقامات و مسئولان دستگاههای اجرایی در مورد عدم صدور مجوز یا عدم اتصال سامانههای تخصصی مجوزها به درگاههای ملی در مهلت مقرر مورد تعقیب کیفری قرار گرفتهاند.
🔹سرگرد سعید مریدی رئیس پلیس مبارزه با موادمخدر رودان هرمزگان در درگیری مسلحانه با قاچاقچیان موادمخدر به شهادت رسید.
🔹شاخص کل بورس با ۱۰ هزار واحد کاهش به ۲ میلیون و ۱۷۹ هزار واحد رسید.
🔹وزارت بهداشت: موارد جدید ابتلا به کرونا: ۹۲۴ نفر؛ کل بیماران شناساییشده: ۷۶۰۰۶۹۲ نفر؛ بهبودیافتگان: ۷۳۴۹۹۴۰ نفر؛ جانباختگان جدید: ۳۵ و مجموع فوتشدگان: ۱۴۵۶۸۷ تن
🔹با پذیرش استعفای علی فتح الله زاده از مدیرعاملی باشگاه استقلال حجت کریمی به عنوان سرپرست باشگاه انتخاب شد.
🆔 @ashaganvalayat
.
✍امام علی(ع)درباره صفات مؤمن فرمود :
انسان باایمان شادى اش در چهره و اندوهش در درون قلب اوست، سینه اش از هرچیز، گشاده تر و هوسهاى نفسانى اش از هرچیز خوارتر است، از برترى جویى بیزار و از ریاکارى متنفر است، اندوهش طولانى و همتش بلند، سکوتش بسیار و تمام وقتش مشغول است، شکرگزار و صبور، بسیار ژرف اندیش است و دست حاجت به سوى کسى دراز نمى کند، طبیعتش آسان و برخوردش با دیگران توأم با نرمش است، دلش از سنگ خارا (در برابر حوادث سخت و دشمنان خطرناک) محکمتر و سختتر و (در پیشگاه خدا) از بَرده تسلیم تر است.
📚 نهج البلاغه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠اگه همین الان به شما بگن یک سمند میخوایم به شما هدیه بدیم ، شما آیا میگید پول بنزین و روغن و تایرش رو چکار کنم؟؟؟
🔹چی شده که تا اسم بچه میاد سریع میگیم پول پوشک و شیر خشک و اسباب بازیشا چیکار کنم؟
#فرزندآوری
محمد مسلم وافی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕ بشنوید دعای شب ۲۱ رمضان شهید ردانیپور را که #علامه_مصباح بر دستان او بوسه زد و درباره او میگفت:
«اگر در قیامت من را به عنوان نوکر آقای ردانیپور در محشر حاضر کنند و بگویند به صدقه سر آقای ردانیپور تو را آمرزیدهایم، افتخار میکنم.»
خدایا به حق این ناله های خالصانه و سوزناک شهدا، ما را هم ببخش...
خدایا ما را شرمنده شهدا مکن...
خدایا ما لیاقت نداریم، خودت لایق شهادتمان کن...
خدایا به حرمت خون شهدا، قدم و قلم و گفتار و کردار ما را شهدایی بگردان...
خدایا به حق مظلومیت ۱۴۰۰ ساله شیعه، حضرت منتقم را برسان...
خدایا به حق فاطمه زهرا سلام الله علیها نور اهل بیت علیهم السلام را در دلهای ما پرفروغ بگردان...
خدایا به حرمت خونهای ریخته شده در راه آزادی قدس، امسال را سالِ نابودی غده چرکین اسراییل قرار بده...
از حضرت علی (ع) سوال کردند:
1) سنگینتر از آسمان چیست؟ فرمود: تهمت به انسان بیگناه.
2) از زمین پهناورتر چیست؟ فرمود: دامنه حق که خدا همه جا هست و بر همه چیز مسلط است.
3) از دریا پهناورتر چیست؟ فرمود: قلب انسان قانع.
4) از سنگ سختتر چیست؟ فرمود: قلب مردم منافق.
5) از آتش سوزانتر چیست؟ فرمود: رؤسای ستمکاری که ملت را به خود وامیگذارند و هیچ فکر تربیت آنها نیستند.
6) از زمهریر سردتر چیست؟ فرمود: حاجت بردن پیش مردم بخیل.
7) از زهر تلختر چیست؟ فرمود: صبر در برابر نادانها.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻 #روزشمار | ۲۳ فروردین ماه ۱۴۰۲
💫 #رهبر_معظم_انقلاب: از شب نوزدهم تا شب بیست و یکم چند حادثه درس آموز اتفاق افتاد، یکی در لحظه اولی بود که ضربت به #امیرالمومنین وارد شد، حضرت هیچ آه و ناله ای نکردند، تنها چیزی که گفتند: فزت والرب الکعبه بود.
🗓 ۱۳۸۸/۰۶/۲۰
#تقویم۱۴۰۲
🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت
در سروش 👇👇
🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat
در ایتا 👇👇
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
در بله 👇👇
🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
روز وقتی در مغازه را باز کردم بوی چای تازه توجهم را جلب کرد.
به اجاق گاز سری زدم دیدم روشن است. کتری قل قل میکند و قوری چای تازه دم رویش است.
یک سینی و دو فنجان به شکل قلب که معلوم بود تازه خریده و چند شکلات قلبی که کنارشان گذاشته شده بود.
اول با دیدن این صحنه لبخند زدم ولی بعد طولی نکشید که بغض کردم. زیر کتری را خاموش کردم و قوری چای را داخل همان روشویی پشت پرده خالی کردم.
چه حس بدیست این احساسی که من دارم.
خسته شدم از این یواشکی و با تردید عاشق بودن. از این بلاتکلیفی، از این بین ماندن و رفتن، از این بغضهای ورم کرده، از این علاقهی بیسرانجام، از این سوختنهای بی خاکستر.
و حالا امروز با چیزی که روی تخته سیاه نوشته بود دلم را زیرو رو کرد.
با خط درشت نوشته بود:
"دلم برایت تنگ شده، همانقدر که نمیدانی"
همین که خواندمش برای مدتی به تخته سیاه خیره ماندم. بغض
خودش را به گلویم رساند و اصرار در فروریختن اشکهایم کرد.
روی صندلی نشستم و بغضم را رها کردم. حتی وقتی خودش نیست باز انگار اینجاست. من احساسش میکنم. این محبتهایش را نمیشود ندید گرفت.
هنوز دو ساعتی از آمدنم نگذشته بود که چند مشتری وارد مغازه شدند و با ذوق از قیمت تابلوها پرسیدند.
قیمت تابلوها گرانتر از وقتی بود که در مترو میفروختم. دوتا از تابلوها را پسندیده بودند.
موقع پرداخت پول گفتند که پول نقد ندارند. برای همین مجبور شدم از کارت خوان مغازه استفاده کنم.
بعد با خودم فکر کردم چطور پولش را از امیرزاده بگیرم. باید مقداری از سود تابلوها را به او هم میدادم چون او مغازهاش را در اختیار من قرار داده.
برای این که خودش متوجهی موضوع شود فروش تابلوها و قیمتشان را هم در دفتر ثبت کردم مثل تمام اجناس دیگری که میفروختم و بعد مینوشتم.
ولی در قسمت یادداشت موبایل هم نوشتم که حسابش را داشته باشم و بتوانم به نادیا هم نشان بدهم.
وقتی مشتریها میدیدند خودم در حال دوختن تابلوها هستم برای خریدش مشتاقتر میشدند.
یک ساعتی غرق سوزن دوزی بودم. تقریبا آخرهای کارم بود. من هم مثل مادر دیگر میتوانستم روزی یک قاب بدوزم و تمام کنم.
نادیا هم دستش راه افتاده بود، از وقتی مادربزرگ به خانهمان آمده بود جای مادر را گرفته بود و علاوه بر کار نقاشی جواهر دوزی هم میکرد.
مادر راست میگفت کار کردن انسان را بزرگ میکند. نادیا در همین مدت کوتاه بزرگ شده بود.
چند روزی بود که از زمستان میگذشت و من باید خودم را کمکم برای امتحاناتم آماده میکردم. با خودم فکر کردم که از فردا جزوههایم را هم بیاورم و هر وقت سرم خلوت شد مرورشان کنم.
در همین فکر بودم که با شنیدن صدای نایلونی که از در آویزان بود سرم را بلند کردم و با دیدنش آنقدر هول شدم که سوزن در انگشتم فرو رفت و آخی گفتم.
او هم با دیدن من تعجب کرده بود.
همانجا جلوی در ایستاد و نگاهم کرد. بعد کمکم جلو آمد.
تمام سعیام را کردم که عادی باشم.
–سلام، بفرمایید، امری داشتید؟
نگاه گذرایی به مغازه انداخت بعد چشمش به تختهسیاه افتاد.
رنگم پرید، خدای من باید پاکش میکردم.
دستی به شالش کشید و بی میل جواب سلامم را داد و پرسید:
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت153
–من قبلا شما رو دیدم درسته؟
نگاهم را پایین انداختم، حس خیلی بدی داشتم. احساس یک گناهکار را داشتم که مچش را گرفته باشند. وجدانم آنقدر درد گرفته بود که دردش را متوجه میشدم.
–بله، اون روز زحمت کشیدید تا ایستگاه مترو من و خواهرم رو رسوندید.
سرش را به علامت مثبت تکان داد.
–آره، از بس اون روز بد رفتار کردی که قشنگ یادمه.
با تعجب نگاهش کردم. ادامه داد.
–نمیدونستم اینجا کار میکنی.
–ترسیدم، حتما امیرزاده نخواسته در مورد من با او حرف بزند. آب دهانم را قورت دادم،
–اون موقع اینجا کار نمیکردم.
نگاهش را روی صورتم چرخاند و بیتفاوت گفت:
–خودش کجاست؟ نیستش؟
با دستپاچگی ادامه دادم.
–نه، یعنی ایشون تا بعد از ظهر اینجا نمیان.
ابروهایش بالا رفت.
–نمیاد؟ چرا؟
بهت زده نگاهش کردم.
–مگه شما خبر ندارید؟
پرسید:
–از چی؟
–از این که صبح تا بعدازظهر مغازهی برادرشون کار میکنن.
ابروهایش بالا رفت.
–برادرش؟
بعد پوزخندی زد.
–برادرش که مغازه نداره.
مبهوت مانده بودم. نمیدانستم چه جوابی بدهم.
کمی من و من کردم و بعد گفتم:
–به من گفتن، کار برادرشون زیاده نمیرسن به مغازه خودشون هم رسیدگی کنن واسه همین از من خواستن که...
با پوزخندی که زد نگذاشت حرفم را تمام کنم.
–لابد جدیدا هنرپیشگی رو گذاشته کنار شده کاسب.
–مگه برادرشون...
دستش را در هوا تکان داد.
–آره، البته از اون درپیتیهاش، از این فیلمهای زرد بازی میکنه.
حالا علی کی میاد؟
برای این که خیالش را راحت کنم گفتم:
–بعد از این که من بعدازظهرها میرم خونه ایشون میان.
–وا، یعنی حتی نمیاد سر بزنه؟
–نه، اصلا.
بلند شد کنار ویتربن پیشخوان ایستاد و تماشایش کرد. تیپش
کاملا تغییر کرده بود. دیگر چادر نداشت و یک شال پشمی باریک سرش بود که گاهی سُر میخورد و روی دوشش میافتاد. نمیدانم چرا این بار زیباییاش به چشمم نیامد.
حتی احساس کردم قدش هم کمی کوتاهتر شده،
چشمش که به وسایل سوزن دوزی من افتاد پرسید:
–گلدوزی میکنی؟
سرم را کج کردم.
–تلفیقی از گلدوزی و جواهر دوزی و ربان دوزیه.
دستش را دراز کرد برای گرفتنش.
پارچه را دستش دادم.
–جالبه، من هیچ وقت حوصلهی این کارها رو نداشتم و ندارم. به نظرم کار بیخودیه، وقتی آدم همه چی رو میتونه بخره چرا خودش رو اذیت کنه.
اشاره ایی به ویترین کردم.
–منبع درآمدمه، منم دارم میدوزم که بفروشم.
تعجبش بیشتر شد؟
–اونارو تو دوختی؟
در حرف زدن احتیاط میکردم.
ترجیح دادم با تکان دادن سرم جواب بدهم.
–یعنی اجاره بهش میدی؟
–به کی؟
اخم کرد.
–به علی دیگه.
این بیخبریهایش آنقدر برایم عجیب بود که یک لحظه در جواب دادن تردید کردم. ولی وقتی منتظر جواب دیدمش برای ادامه ندادن سوالهایش گفتم:
–برام عجیبه که شما از هیچی خبر ندارید؟ آقای امیرزاده براتون توضیح نمیدن؟
نگاهش را به ویترین داد.
–من تو کار و کاسبیش دخالت نمیکنم.
با خودم گفتم"خب اگه نمیخوای دخالت کنی پس چرا من رو سوال پیچ میکنی"
پرسیدم:
–شما کاری داشتید امدید اینجا؟
قبل از این که حرفی بزند نایلون مغازه بالا رفت و ساره وارد مغازه شد.
چشمهایم گرد شدند.
انگار نه انگار که قبلا حرفی بینمان شده است، خیلی راحت ماسکش را برداشت و با خنده گفت:
–بهبه، مبارکه، میبینم که مخ این آقای امیرزاده رو حسابی زدی و واسه خودت کار و کاسبی راه انداختی. آخه بیمعرفت اینه رسمش؟
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت154
تو نباید یه زنگ بزنی ببینی من مردم یا موندم؟
به جلوی پیشخوان که رسید ایستاد و ادامه داد:
–حالا من اون روز عصبانی بودم یه چیزی گفتم تو چرا به دل گرفتی؟ چقدر تو و نامزدت ناز دارید بابا، اون امیرزاده هم از تو بدتر، اگه بدونی...
با ابروهایم به آن خانم اشاره کردم، آنقدر از اولی که ساره آمده بود با ابروهایم اشاره کردم که ابرو درد گرفتم.
ساره نگاهی به آن خانم انداخت و زمزمه کرد.
–خیلی خب حالا مشتریت رو راه بنداز تا بعد.
آن خانم متعجب به ساره چشم دوخته بود. بعد پرسید:
–مگه این خانم نامزده امیرزادس؟
قلبم به یکباره از سوالش ریخت.
التماس آمیز به ساره نگاه کردم و دوباره ابروهایم را بالا دادم.
ساره فوری رنگ عوض کرد.
–نامزده امیرزاده؟ نه بابا، امیرزاده صاحب این مغازس، من منظورم صاحب کارش بود.
این واسه خودش نامزد داره صدبرابر خوشگلتر از امیرزاده،
نامزدش قد داره دومتر، چهارشونه، شونه داره به چه پهنی، بعد با دستش اشاره کرد به در مغازه،
–شما فکر کن یه شونش اینجاجلوی پیشخون، یه شونش اونجا جلوی در مغازه، بعد خوش تیپ. خوش تیپا، یه چیزی میگم یه چیزی میشنوی. از همه بهتر پولدار، پولدارا، همین کارخونهی چیز مال اونه، چی بود...
بعد رو به من کرد و صورتش را مچاله کرد و پرسید:
–نامزدت کارخونه چی داره؟
من که از حرفهای ساره کُپ کرده بودم فقط با دهان باز نگاهش میکردم.
آن خانم با تمسخر گفت:
–اونوقت نامزدش کارخونه داره نشسته اینجا داره سوزن میزنه چشماش رو کور میکنه؟
ساره دستپاچه نشد و خیلی با آرامش گفت:
–ما هم همینو میگیم دیگه، بدبختی اینجاست که ایشون میخواد دستش تو جیب خودش باشه...
با شنیدن این حرف آن خانم رو به من گفت:
–اونوقت نامزدت با این کارت موافقه؟
–جای من ساره جواب داد:
–آره بابا، اون اصلا کاری نداره، میگه هر جور خودت دوست داری.
خانم ماسکش را پایین زد و پوفی کرد.
–خدا شانس بده، ولی حواست باشه، اگر نامزدت با استقلال زن و کار کردنش و معاشرت کردنش مشکل داره از الان فکری به حالش بکن، بعدا دیگه غیر ممکنه بتونی از پسش بربیای.
ساره جواب داد:
–نه بابا، هیچ مشکلی نیست، اگر مشکلی بود این الان اینجا چیکار میکرد. مشکل مال ما بدبخت بیچارههاست خانم. مریضی، بی پولی، افسردگی و خلاصه کلکسیونی از...
خانم سرش را تکان داد.
–با این حرفها انرژیهای منفی رو به طرف خودت نکشون. بعد هم خداحافظی کرد و رفت.
من هاج و واج به رفتن او نگاه میکردم.
نمیدانم اصلا چرا آمده بود.
پشت چشمی برای ساره نازک کردم و روی صندلیام نشستم.
خم شد روی پیشخوان و پرسید:
–حالا این کی بود؟
–زن امیرزادس.
چشمهایش درشت شد.
–مطمئنی؟
شانهایی بالا انداختم.
–دفعهی پیش خودش گفت.
نوچ نوچی کرد و زمزمه کرد.
–آخه این به این خوشگلی چرا امیرزاده رو سرش حوو آورده؟ بعدشم تو اون دفعه گفتی چادری بود که...
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت151
بعد از خوردن پیتزا جعبهاش را برداشتم تا داخل سطلی که چند متر آن طرفتر از مغازه بود بیندازم. سطل آشغال بالای پیاده رو بود یعنی باید به طرف کافی شاپ چندمتری میرفتم.
تا خواستم جعبه را داخل سطل بیندازم کمی دورتر، دخترکی را دیدم که مدام به این طرف و آنطرف نگاه میکرد. این همان دختری بود که از من آدرس کافیشاپ را پرسیده بود. کافیشاپ که چند متر بیشتر با او فاصله نداشت، یعنی هنوز دنبال آدرس است. خواستم به طرفش بروم تا کمکش کنم، ولی همان موقع دیدم ماهان به طرفش میآید. دخترک با دیدن ماهان برایش دست تکان داد. ماهان کیسهی مشگی را که در دستش بود را با عجله دست دختر داد و حرفی به او زد. همان لحظه آقای غلامی را دیدم که دوان دوان به طرفشان میآمد. هنوز چند قدمی مانده بود که به آنها برسد ماهان به دخترک اشارهایی کرد. دخترک پا به فرار گذاشت. صدای آقای غلامی میآمد که داد میزد.
–وایسا دختر.
من ترسیدم و به طرف مغازه پا تند کردم. نمیخواستم آقای غلامی را ببینم.
یک قدم بیشتر نمانده بود به مغازه برسم که دخترک به من برخورد کرد و هر دو نقش زمین شدیم. کیسهی سیاهی که در دست دختر بود از دستش به زمین پرت شد و صدای شکسته شدن شیشهایی آمد. بعد هم ریختن مایعی تقریبا هم رنگ آب بر روی زمین.
دختر فوری بلند شد و با خشم به طرفم غرید.
–کوری نمیبینی؟
من هم از جایم بلند شدم و شروع به تکاندن مانتوام کردم.
دخترک نگاه تاسف بارش رابه نایلون داد و زمزمه کرد.
–حیف اون همه پول.
هراسان برگشت و پشت سرش را نگاه کرد آقای غلامی به طرفش میدوید. فحشی نثارش کرد و به طرف ایستگاه مترو فرار کرد. آقای غلامی خودش را به نایلون سیاه رساند و خم شد، بویش کرد.
بعد عصبانی به طرف ماهان که پشت سرش بود برگشت.
–پس اون نایلونهای سیاه که میاوردی و میبردی از این زهرماریا بوده.
ماهان سرش پایین بود. آقای غلامی چشمش به من افتاد. نگاهم را از او گرفتم و به داخل مغازه آمدم، ولی صدای سرزنشهایش را که روی سر ماهان هوار میکرد را میشنیدم.
بعد از چند دقیقه دیدم وارد مغازه شد و پرسید:
–-اینجا کار میکنی؟
جوابش را ندادم.
چرخی در مغازه زد و با تمسخر گفت:
–واسه همین امیرزاده سنگ تو رو به سینش میزد. پس واست نقشه داشته.
بانفرت نگاهش کردم.
–میشه از مغازه بیرون برید.
پوزخندی زد.
–من سه برابر اینجا بهت حقوق میدادم. تازه تو خونه واسه خودت راحت بودی.
دندانهایم را روی هم فشار دادم.
–من به مفت خوری عادت ندارم. اطراف شما مفت خور زیاده سه برابر حقوق رو بدید به اونا.
نیش خندی زد.
–آره، شماها فقط به حمالی عادت دارید. نون راحت خوردن رو پس میزنید.
پوزخندی زدم و به بیرون مغازه و به آن نایلون اشاره کردم.
–نون راحت خوردن ارزونی خودتون، اینجور نونا از گلوی ما پایین نمیره. نوش جونتون، خودتون میل کنید.
خدا را شکر با صدای زنگ گوشیاش از مغازه بیرون رفت و دیگر نیامد.
اعصابم حسابی خرد شده بود و میخواستم زودتر به خانه بروم.
طبق چیزی که امیرزاده گفته بود بیست دقیقه قبل از رفتنم پیامی برایش فرستادم.
موقع رفتنم که شد ریموت را زدم و راه افتادم.
تا نزدیک شدن به ایستگاه مترو چند بار برگشتم تا ببینم به مغازه آمده یا نه، ولی چیزی ندیدم.
صبح روز بعد که به مغازه رفتم، متوجه شدم به مغازه آمده و تغییرات زیادی در آنجا داده.
تابلوهای کوله پشتیام را که در گوشهی مغازه مانده بود را در ویترین چیده بود. بین تابلوها از کاغذهای رنگی و قلبهای نمدی سفید و صورتی استفاده کرده بود.
آنقدر زیبا تزیین کرده بود که در طی روز بارها خودم به بیرون از مغازه رفتم و جلوی ویترین ایستادم و تماشایش کردم.
یکی از قلبهای قرمز را از ویترین برداشتم و روی پیشخوان گذاشتم دلم میخواست جلوی چشمم باشد.
همهی جای مغازه مرتبتر از دیروز شده بود. حتی وسایل سوزن دوزی من را که در زیر پیشخوان گذاشته بودم را داخل یک جعبهی مقوایی که شبیهه جعبهی کفش بود قرار داده بود که از یک مرد بعید بود.
روی تابلویی که من یادداشت نوشته بودم جملهی خودش را که نوشته بود، "خوش آمدی " را پاک کرده بود و این چنین نوشته بود.
"انگار بلاتکلیفی واگیر دارد"
چند دقیقه به نوشتهاش زل زدم. منظورش چه بود. یعنی او هم بلا تکلیف است. یا من بلاتکلیف بودهام و به او هم سرایت کرده است.
جملهی دو پهلویی بود که نمیدانستم چطور باید تعبیرش کنم.
در آشپزخانهی سه متری مغازه مقداری شکلات و تنقلات به همراه یادداشتی گذاشته بود که حتما از آنها استفاده کنم.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت152
یک هفتهایی بود که در مغازه کار میکردم و درست یک هفته بود که خودش را ندیده بودم و فقط آثارش را میدیدم.
هر روز صبح که میآمدم چیز جدیدی در مغازه بود که یادآوری میکرد او برای تو دوباره کاری انجام داده.
یک روز یک شاخه گل، یک روز نان تازه، حتی یک