eitaa logo
کانال عاشقان ولایت
4.4هزار دنبال‌کننده
32.6هزار عکس
36.7هزار ویدیو
34 فایل
ارسال اخبار روز ایران و ارائه مهمترین اخبار دنیا. ارائه تحلیلهای خبری. ارائه اخرین دیدگاه مقام معظم رهبری . و.... مالک کانال: @MnochahrRozbahani ادمین : @teachamirian5784 حرفت رو بطور ناشناس بزن https://harfeto.timefriend.net/16625676551192
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺لحظه انفجار بمب‌های موسوم به «سیف 1» گردان طولکرم در برابر تجهیزات ارتش رژیم صهیونیستی در اردوگاه نور شمس در شرق طولکرم 🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت در سروش 👇👇 🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat در ایتا 👇👇 🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat در بله 👇👇 🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🔺نمایی از خط تولید لاکهید C130 هرکولس 🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت در سروش 👇👇 🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat در ایتا 👇👇 🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat در بله 👇👇 🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🅰پارت اول 💎حکایات و پندهای صبحانه 🔴 از مالك اشتر روزي مالك اشتر ره مي گذشت در بازار كوفه،و بر تن ان جناب پيراهني از خام و بر سرش عمامه اي از خام بود. يكي از مردمان بازاري-كه او را نمي شناخت-به نظر حقارت به او نگاه كرد و از روي استهزا و استخفاف بندقه يعني گلوله گلين به جانب ان جناب افكند. مالك از او بگذشت و چيزي به او نگفت. پس به ان مرد گفتند كه: ايا دانستي كه با چه كسي اين اهانت و استهزا نمودي؟گفت نه. گفتند اين شخص مالك اشتر يار امير المومنين(ع) بود.آن مرد را ترس و لرزه گرفت و عقب مالك برفت تا او را دريابد و عذرخواهي نمايد.مالك را يافت كه در مسجد رفته و به نماز ايستاده. چون از نماز فارغ شد،ان مرد افتاد روي پاهاي مالك كه ببوسد. مالك فرمود: كه چه امر است؟ گفت:عذر مي خواهم از ان جسارتي كه كردم.مالك فرمود:باكي نيست بر تو،به خدا سوگند كه من داخل مسجد نشدم مگربراي انكه استغفار كنم براي تو. ⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️ یکبار از زنی موفق خواستم تا راز خود را با من در میان بگذارد. لبخندی زد و گفت: موفقیت من زمانی آغاز شد که نبردهای کوچک را به جنگجویان کوچک واگذار کردم. دست از جنگیدن با کسانی که غیبتم را می کردند برداشتم. دست از جنگیدن با خانواده همسرم کشیدم. دیگر به دنبال جنگیدن برای جلب توجه نبودم سعی نکردم انتظارات دیگران را برآورده کنم و همه را شاد و راضی نگه دارم. دیگر سعی نکردم کسی را راضی کنم که درباره من اشتباه می کند. آنگاه شروع کردم به جنگیدن برای: اهدافم رویاهایم ایده هایم و سرنوشتم روزی که جنگ های کوچک را متوقف کردم روزی بود که مسیر موفقیتم آغاز شد. هر نبردی ارزش زمان و روزهای زندگی ما را ندارد. نبردهایمان را عاقلانه انتخاب کنیم. ⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️ 🔸 ای محتشم نخوان «باز این چه شورش است که در خلق عالم است» چشمم ز خون لبالب و بغضم دمادم است! آتش زدی به خرمن دل، محتشم ! نخوان! عالم بدون مرثیه هم غرق ماتم است! دیگر نگو از آنچه که در کربلا گذشت این غم برون ز طاقت فرزند آدم است! آتش زده ست شعر تو تقویم شیعه را گریه برای وا شدن بغضمان کم است! تنها امید و دلخوشی ما در این جهان رخت سیاه و روضه و زنجیر و پرچم است! دامان خاک، تر شده از خون عاشقان هم فرش زیرورو شده، هم عرش درهم است باقی ست تا حکایت و هستی ست برقرار، پشت زمین شکسته و پشت فلک خم است! ⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️ 🔴 معنای وِتر مَوتور برای امام، چیست؟ يكي از اوصافي كه براي امام حسين (ع) در بعضي از زیارت‌نامه‌ها ذکرشده «الوتر الموتور» است. در بین معانی‌ای که برای وتر و موتور آمده است، این معنا مناسب‌تر است که وتر به معناي فرد و موتور به معناي كسي كه افرادي از او کشته‌شده باشد، يعني اي حسين يگانه‌اي كه ياران تو کشته‌شده‌اند.(1) زيرا حضرت در مقام شهادت، مانندي ندارد. از آغاز دنيا تاکنون مثل او، كسي مظلومانه چنين به قتل نرسيده و این‌همه مصيبت نديده است. همچنين همه افراد او در کربلا كشته شدند، حتي طفل شيرخواره او، پس همه اصحاب ویارانش در کربلا روز عاشورا كشته شدند، ‌ازاین‌رو حضرت «مَوتور» است. (2) ممكن است گفته شود «الوتر الموتور» به معناي فرد و تنهاي بي‌همتا و به زبان فارسي خودماني دُردانه است و به ويژگي خاص سيدالشهدا (ع) اشاره دارد. (3) پی‌نوشت‌ها: 1. لسان العرب، ج 5، ص 273؛ كتاب العين، ج 8، ص 132. 2. شرح زيارت عاشورا. 3. فروغ شهادت، ص 389. ⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️ 🔴 سفارش فرزند به نماز جماعت بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم روزی رساله ای از مرحوم کلباسی به دست محدث قمی رحمه الله رسید و ایشان به سرعت به مطالعه آن پرداخت. در حالی که با شوق و توجه فراوان کتاب را می‌خواند، متوجه شد مرحوم کلباسی در حاشیه رساله خویش به پسرش این گونه سفارش کرده است: «به برادران دینی و دوستان نزدیکم اعلام می‌کنم که به نور دیده ام، آقا محمد، به صورت رو در رو گفته ام، در صورت ترک نماز جماعت از او راضی نیستم و بارها و بارها به او گفته‌ام حتی یک نماز هم نباید به غیر جماعت بخواند. » این سفارش و تأکید بر به جا آوردن نماز جماعت و ثبت آن در حاشیه رساله اش، ارادت محدث قمی به مرحوم کلباسی را بیشتر کرد. [۱] [۱]: نک: حاج شیخ عباس قمی رحمه الله، فوائد الرضویه، انتشارات کتاب خانه مرکزی، بی تا، ص ۵۷ [ستارگان پارسایی: داستان های اخلاقی عالمان و بزرگان دین - ۲. سفارش فرزند به نماز جماعت - صفحه ۱۵] ⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️ 📚 در دنیای قضاوت‌ها ، تنها به این نکته توجه می‌شود که «دیگران بر اساس نظر ما چگونه‌اند؟»؛ ▪️فردی درترافیک جلوی ما بپیچید «احمق» 🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت در سروش 👇👇 🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat در ایتا 👇👇 🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat در بله 👇👇 🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🅱پارت دوم 💎حکایات و پندهای صبحانه ▫️ما که جلوی دیگران می پیچیم «زرنگ» ▪️کسی جواب تلفن ما راندهد «بی معرفت» ▫️ما که جواب ندهیم «گرفتار» ▪️فرد بلندتر از ما «دراز» ▫️کوتاهتر از ما «کوتوله» ▪️همسری که زیاد محبت بخواهد «وابسته» ▫️ما بیشتر بخواهیم «بی احساس» ▪️همکار جزئی نگر «ایرادگیر و وسواسی» ▫️ما جزنگرتر باشیم «شلخته و بی نظم» ▪️ فردی لیوان آب ما را چپه کرد «کور» ▫️ پای ما به لیوان دیگری خورد «شعور» ندارند لیوان را سر راه قرار داده است و... دنیای قضاوت ها یعنی تحلیل رفتار و گفتار دیگران بر اساس نیازها و ارزش های خودمان❗️ ⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️ 🔴 طفل , شجاعت را ارث می برد بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم عـمـرو پـسر امام حسن مجتبی (ع ), کودکی بیش نبود که درحادثه کربلا حضور داشت و سپس هـمراه کاروان اسیران اهل بیت (ع )وارد شام شد . در یکی از مجالس شام , یزید به آن کودک گفت : می توانی با پسر من کشتی بگیری ؟ عمرو در پاسخ گفت : من حال کشتی گرفتن ندارم . اگر می خواهی زور بازوی پسرت را بدانی , بـه او شـمـشـیـری بده و به من هم شمشیری ,تا در حضور تو بجنگیم یا او مرا می کشد که در این صـورت بـه جـدم پـیـامبر(ص ) و علی (ع ) می پیوندم یا من او را می کشم و او به جدش ابوسفیان و معاویه می پیوندد . یـزید از زبان گویا و قوت قلب عمرو تعجب کرد و شعری خواند که معنایش این است : این برگ از آن شاخه درخت نبوت است که چنین شجاع و پرجرات است منهاج الدموع , ص 383 ⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️ مرد بزّازی بود که برای فروش پارچه به دهات اطراف می‌رفت و آنها را می فروخت. یک روز بزّازِ ، داشت از یک ده به ده دیگر می‌رفت، وقتی از آبادی خارج شد و به راه بیابانی رسید، سواری را دید که آهسته آهسته می‌رفت. مرد بزّاز که بسته‌ی پارچه ها را به دوش داشت، بسیار خسته بود پس به سوار گفت: "آقا، حالا که ما هر دو از یک راه می‌رویم، اگر این بسته را روی اسب خودت بگذاری از جوانمردی تو سپاسگزار خواهم بود ." سوار جواب داد:"حق با تو است که کمک کردن ، کار پسندیده ای است امّا از این متأسّفم که اسب من دیشب، کاه و جو نخورده و تاب و توان راه رفتن ندارد."   مرد بزّاز گفت: "بله، حق با شماست." و چند قدم دیگر پیش رفتند که ناگهان از کنار جاده، خرگوشی بیرون دوید و پا به فرار گذاشت. اسب سوار وقتی خرگوش را دید، شروع کرد دنبال خرگوش تاختند. مرد بزّاز وقتی دویدن اسب را دید به فکر فرو رفت و با خود گفت:"چه خوب شد که سوار،کوله بار مرا نگرفت وگرنه ممکن بود به فکر بدی بیفتد و پارچه های مرا بِبرد و دیگر دستم به او نرسد".   اسب سوار هم پس از اینکه مقداری رفته بود به همین فکر افتاد و با خود گفت:"اسبی به این خوبی دارم که هیچ سواری هم نمی‌تواند به او برسد، خوب بود بسته‌ی بار بزّاز را می‌گرفتم و می‌زدم به بیابان و می‌رفتم".   سپس سوار، اسب را برگردانید و آرام آرام برگشت تا به بزاز رسید و به او گفت: "راستی هنوز تا آبادی خیلی راه داریم، خدا را خوش نمی‌آید که تو پیاده و خسته باشی و من هم اسب داشته باشم و به تو کمک نکنم، حالا بسته‌ی پارچه را بده تا برایت بیاورم."   مرد بزّاز گفت : "برو ، آنچه که تو به آن اندیشیده ای ، من هم از آن غافل نبوده‌ام." مرزبان نامه ⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️ 🌿🌺«قارون» هرگز نمے دانست ڪه روزی، ڪارت عابر بانڪے ڪه در جیب ما هست از آن ڪلیدهاے خزانه وے ڪه مردهاے تنومند عاجز از حمل آن بودند، ما را به آسانے مستغنے میڪند. و «خسرو پرويز» پادشاه ایران نمے دانست ڪه مبل سالن خانه ما از تخت حڪومت وے راحت تر است. و «قیصر» ڪه بردگان وے با پر شترمرغ وے را باد می‌زدند، ڪولرها و اسپلیتهایے ڪه درون اتاقهایمان هست را ندید. و «هرقل» پادشاه روم ڪه مردم به وے بخاطر خوردن آب سرد از ظرف سفالین حسرت میخوردند؛ هیچگاه طعم آب سردے را ڪه ما مے چشیم نچشید... و «خلیفه منصور» ڪه بردگان وے آب سرد و گرم را باهم مے آمیختند تا وے حمام ڪند، هیچگاه در حمامے ڪه ما براحتے درجه حرارت آبش را تنظیم میڪنیم حمام نڪرد بگونه اے زندگے میڪنیم ڪه حتے پادشاهان گذشته نيز اینگونه نمے زیستند اما باز گله منديم!😔 و از بندگانم اندڪے سپاس گزارند. (۱۳)سوره سبا 🌿🌺 ⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️ 🏴 ▪️کربلا، یک ترازوست! ترازویی که به وفای آدمها نمره می‌دهد! ➕به وفای آدمها در برابر امام.... 🔥اما همه به وفایِ امام نمی‌رسند! ✦ سنگ این ترازو از جنسِ است! آدمها را می‌گذارند روی کفه‌ی دیگر و وزن می‌کنند! اندازه‌ی صدق‌شان هرقدر باشد: نمره‌ی وفایشان معلوم می‌شود! ✓ صدق، میزانِ هزینه‌ایست که از برای امامت کرده‌ای! ⚡️نه میزان ادعایی که داشته‌ای! 🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت در سروش 👇👇 🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat در ایتا 👇👇 🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat در بله 👇👇 🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
⭕️حمله تروريستي در منطقه سيده زينب(س) 🔻انفجار موتورسیکلت بمب‌گذاری شده در دمشق 🔹‌خبرگزاری رسمی سوریه از انفجار یک موتورسیکلت بمب‌گذاری شده در منطقه «السیده زینب» دمشق خبر داد. 🔹‌تا این لحظه ۲ مجروح در اثر این انفجار گزارش شده 🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت در سروش 👇👇 🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat در ایتا 👇👇 🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat در بله 👇👇 🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ استاد رحیم‌پور ازغدی: امام حسین نوکر نمیخواد، حضرت عباس هم سگ نمیخواد امام شیعه میخواد... شیعه‌ی عاشقِ عاقل 🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت در سروش 👇👇 🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat در ایتا 👇👇 🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat در بله 👇👇 🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
⭕️ دیگه به کوادکوپتراشون طناب میبندن یهو هوس نکنن برن لبنان😜😅😳 🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت در سروش 👇👇 🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat در ایتا 👇👇 🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat در بله 👇👇 🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این چند ثانیه امام بی نظیره واقعا 👌😂 💎یادی کنیم از دوران نه چندان دور آشوبها 🍁آرزو بر پیر دختران وطن فروش هم ننگ است و هم عاااااار ((آرزو بر جوانان.....)) 🌺آرزوی سلطنت و حکومت و ریاست جمهوری و براندازی داشتن و البته که تو ایران هم خیلی از پلشتهای خائن با همین تصور چهره واقعی و گرگ خود را نمایان نمودن 🍄میگم این کلیپ سال ۲۰۳۰ که ایران ابرقدرت جهان شده و اسرائیل هم به لطف خدا محو از روی زمین ، واقعا دیدن داره.عجب خاطره بازی بشه اونوقت😂😂 🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت در سروش 👇👇 🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat در ایتا 👇👇 🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat در بله 👇👇 🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️سخنان صریح پویانفر؛ بنده انقلاب اسلامی را دوست دارم و خط قرمزم «آقاست» 🆔@http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️‌ متوسط هزینه اجاره خونه یک اتاق خوابه در کانادا 🔹‌ غربگداها توجه ویژه داشته باشن که اونجا گرونی بیداد میکنه 🆔@http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️اینترنشنال به سیم آخر زد؛ توهین به خدا و آئین‌های عزاداری در پخش زنده این شبکه صهیونیستی! 🔹‌ کارشناسان شبکه اینترنشنال با عصبانیت از حضور پر شور مردم در آئین‌های سوگواری محرم، برای زیر سوال بردن این حرکت عظیم افسار پاره کرده و به یاوه‌گویی می‌پردازند! 🚨 به لشکر سایبری قدس بپیوندید https://eitaa.com/joinchat/542441666C7e7c280a3b
♦️‌ یک افسر نیروی انتظامی ملایر در درگیری با سوداگران مرگ به شهادت رسید 🔹‌ فرمانده انتظامی ملایر: ماموران پلیس مبارزه با مواد مخدر شهرستان ملایر در پی اطلاع از ورود یک محموله سنگین مواد مخدر به این شهرستان توسط یک دستگاه خودرو سواری اقدام به کنترل محورهای مواصلاتی کردند. 🔹‌ ماموران در حین کنترل محور ملایر به سامن، خودرو مورد نظر را مشاهده و با قاچاقچیان درگیر شدند که در این درگیری سرگرد "علی میرزایی" افسر شجاع و دلیر پلیس مبارزه با مواد مخدر ملایر دچار مجروحیت شد. 🔹‌ پس از انتقال وی به بیمارستان به علت شدت جراحات وارده، سرگرد میرزایی به درجه رفیع شهادت نائل آمد. 🔹‌ از شهید "علی میرزایی" یک دختر ۶ساله و یک پسر ۱۴ ساله به یادگار مانده است. 🆔@http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️‌ هدف آمریکا از برجام در فایل صوتی محرمانه 🔹‌ نشریه ایرانیِ تهران تایمز، با انتشار فایل صوتی محرمانه ای از نماینده ویژه تعلیق شده آمریکا در امور جمهوری اسلامی ایران، افشا کرده است: « آمریکا به دنبال احیای برجام و سپس استفاده از این توافق، به عنوان نقطه شروع، برای اعمال فشارِ بیشتر به ایران است». 🔹‌ رسانه های آمریکایی نوشته اند: مقامات کاخ سفید، مظنون شده اند که یک نفر از آمریکا، به ایران اطلاعات می دهد. 🆔@http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️‌ نوایی از جنس کربلا در مدح حضرت علی اکبر(ع) با صدای دلنشین سیدالشهدای مقاومت حاج قاسم سلیمانی 🔹‌ بِأَبی أَنتَ وَ أُمّی مِن مَذبُوح وَ مَقتُولٍ مِن غَیرِ جُرمٍ بِأَبی.... 🆔@http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️‌  روزگار سیاه رژیم صهیونیستی؛ ناراحتی شدید خبرنگار صهیونیست اینترنشنال با در دست داشتن صفحه سیاه روزنامه‌های اسرائیل! 🔹‌ بحران در سرزمین‌های اشغالی به حدی است که صفحه اول تمام روزنامه‌های داخلی اسرائیل را سیاه‌پوش کرده و نوید نابودی آن از سوی رهبر حزب‌الله، بیش از گذشته سران این رژیم را نگران کرده است! 🚨به لشکر سایبری قدس بپیوندید https://eitaa.com/joinchat/542441666C7e7c280a3b
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️‌ مداحی و راهپیمایی عزای ابی عبدالله روز ششم محرم در لس آنجلس 🔹‌ تا کور شود هرآنکه نتواند دید 🆔@http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴🎥روضه حضرت علی اکبر در حضور امام خمینی(ره) 🖤جای امام و شهدا خالیست... 🆔@http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این هم یه حال خوب کن امید وارم لذت ببرید🌺🍃🌱🌺🌺🍃🌱🌺🍃🌱 🍀اللهم صل على محمد و آل محمد 🌹پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم: 🔻🔻🔻 🍀 هر كس فرزندش را ببوسد، خداوند عزّوجلّ براى او ثواب مى‌نويسد و هر كسى كه او را شاد كند، خداوند روز قيامت او را شاد خواهد كرد و هر كس قرآن به او بياموزد، پدر و مادرش دعوت مى‌شوند و دو لباس بر آنان پوشيده مى‌شود كه از نور آنها، چهره‌هاى بهشتيان نورانى مى‌گردد. 📚 كافى(ط-الاسلامیه) ج ۶، ص ۴۹ 💎 💎 💎جزء8صفحه‌153 💎 سوره مبارکه ‌اعراف__آیات‌نورانی 🌺🌱🍃🌺🌱🍃🌺 😂😂😊 🆔@http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻 | ۴ مردادماه ۱۴۰۲ 💫 : برخی کارهاست که پرداختن به آنها، مردم را به خدا و دین نزدیک می‌کند. یکی از آن کارها، همین عزاداریهای سنّتی است که باعث تقرّبِ بیشترِ مردم به دین می‌شود. 🗓 ۱۳۷۳/۰۳/۱۷ 🔇🔊🔉 لطفا کانالهای عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید. 🦋 در سروش 👇👇 🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat در ایتا 👇👇 🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat در بله 👇👇 🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj کانال اربعین عاشقان ولایت 🏴 👇 🆔 https://eitaa.com/joinchat/3733389420C5d6b41295d 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان های مذهبی...🍃: 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭139‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ز_سعدی احمد خندید و گفت: زیادی منو خوب می بینی. کاش واقعا همین طور که میگی باشم. _هستی خودتو دست کم نگیر احمد نگاهش را به فرش حرم دوخت و گفت: من اگه شجاع بودم وضعم این نبود. دو روزه میخوام بهت بگم قراره برم سفر ولی دلش رو ندارم. با حرفش دلم خالی شد. _بازم قراره بری تبریز؟ تبریز در واقع اسم رمز شده بود. پوششی برای هدف واقعی سفرهایش بود. به بهانه آوردن کفش و کیف چرم به تبریز می رفت اما اصل کارش در شهر های قم و تهران بود. احمد سر تکان داد و گفت: آره. بعد شهادت امام رضا میرم. _شهادت امام رضا که پس فرداست. احمد سکوت کرد. پرسیدم: تنها میری یا با اسماعیل؟ _با حاج آقا قدیری پیش نماز مسجد میریم. دلم نمی خواست دست و پایش را ببندم وقتی می دانستم هدفش از این مبارزه فقط برای اسلام و دفاع از مردم مظلوم بود. به رویش لبخند زدم و گفتم: چه خوب. ان شاء الله به سلامت میری و بر می گردی غصه منو هم نخور میرم خونه آقاجانم هوامو دارن فقط سعی کن زود برگردی دلم زیادی برات تنگ نشه احمد به رویم لبخند زد و گفت: چشم عروسک خانم. قربون اون دلت برم. به بالا چشم دوخت و گفت: یا امام رضا ممنونم ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ برای بار چندم مرا بغل گرفت و بوسید. از زیر قرآن رد شد و چندین بار هم قرآن را بوسید. اضطراب داشت. دست به پشت گردنش کشید و گفت: نمی دونم چرا دلشوره دارم. دلم انگار آروم نداره. انگار قراره یه طوری بشه به رویش لبخند زدم و گفتم: دم سفر دلت رو بد نکن. ان شاء الله که خیره هم تو به سلامت میری و بر می گردی هم اتفاق بد دیگه ای نمیفته. احمد تمام خانه را از نظر گذراند و باز پرسید: همه درا رو قفل کردی؟ سر تکان دادم و گفتم: آره _آلبوم رو چی برداشتی؟ ساکم را بالا آوردم و گفتم: این جاست. احمد دست در جیبش کرد و مقداری دیگر پول در گوشه ساکم گذاشت و گفت: هر چی دلت خواست و هوست کرد بده محمد حسن یا کس دیگه برات بخره. تشکر کردم و گفتم: دستت درد نکنه پول زیاد دادی خودت کم نیاری یه وقت. احمد کلاه بافتنی اش را روی سرش مرتب کرد و گفت: نه کم نمیارم ان شاء الله. نگران نباش. دست های یخ کرده ام را زیر چادرم بردم و گفتم: هوا سرده یخ زدم بریم دیگه. احمد جلو آمد و باز مرا در بغل گرفت. آن قدر در این نیم ساعت مرا بغل کرده بود که دیگر داشتم به بغلش و بوی عطرش ویار پیدا می کردم. با این که محکم مرا در بغلش قفل کرده بود اما خودم را عقب کشیدم و گفتم: بریم دیگه هوا سرده یخ زدم. حاج آقا هم منتظرتن. احمد به ناچار در تایید حرفم سر تکان داد، وسایلش را برداشت و بالاخره از خانه بیرون زدیم. در حیاط را قفل کرد و بعد از قرار دادن وسایل در صندوق سوار شدیم و به راه افتادیم. سردم شده بود. به احمد گفتم: بخاری ماشینت رو روشن کن هوا سرده. احمد دست یخ زده ام را در دست گرفت و گفت: خرابه با تعجب گفتم: خرابه؟ این جوری که تا بری برگردی یخ می زنی _وقت نشد ببرم درستش کنم بعدشم غصه منو نخور من مردم عین دایناسور پوستم کلفته سرما بهم نفوذ نمی کنه از حرفش خنده ام گرفت و گفتم: دایناسور چیه آخه چرا روی خودت عیب میذاری همین الانش هم صورتت از سرما قرمز شده احمد دستی به صورت تازه اصلاح شده اش کشید و گفت: نه خوبم زیاد سردم نیست. این قدری که الان بیخودی کلافه ام هیچ طور دیگه ام نیست. نمی دونم چمه. هیچ وقت قبل سفر این طوری نبودم. دلم نمی خواست قبل سفر نگرانی داشته باشد. به رویش لبخند زدم و گفتم: آخه قبلنا که بابا نشده بودی. الان بابا شدی نگرانیات زیاد شده. احمد با ذوق لبخند زد و گفت: یعنی تو میگی مال اینه؟ _پس چی؟! ولی نگران نباش. حواسم به بچه عزیز دل احمد آقا هست. احمد سر کوچه آقاجانم توقف کرد. به سمتم برگشت و گفت: حواست به خودتم خیلی باشه تو برام عزیز تر از همه ای روی شکمم که هیچ تغییری نکرده بود دست کشید و گفت: حتی از این فسقلی هم عزیزتر و مهم تری. به رویش لبخند زدم و دستش را در دست گرفتم و فشردم. احمد گفت: انگار خدا تو رو آفریده که فقط منو آروم کنی یه جمله گفتی شد آب روی آتیش دلم همه دلشوره هامو شست و برد. خیلی مراقب خودت باش ‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭/‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭7‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬چ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭140‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ز_سعدی
ساکم را برداشتم و گفتم: باهام نمیای؟ به علامت نفی سر تکان داد و گفت: نه دیگه دیرم شده باید یه سر خونه بابام هم برم وسیله بردارم. دستش را فشردم و گفتم: باشه پس مواظب خودت باش. صدقه هم بده قبل رفتنت. احمد به رویم لبخند زد و گفت: چشم عزیزم. تو هم مواظب خودت و فسقلی مون باش. با حاجی و محمد علی هم صحبت کردم قرار شده حرم ببرنت. هر روز رفتی هم جام سلام بده هم برامون دعا کن. دست روی چشمم گذاشتم و گفتم: چشم. احمد لبخند دندان نمایی زد و گفت: برو در پناه خدا در ماشین را باز کردم و از ماشین پیاده شدم. آیه حفاظت «فالله خیرٌ حافظا و هو ارحم الراحمین» را برای احمد خواندم و از او خداحافظی کردم. به کوچه پا گذاشتم و در زدم. احمد برایم بوق زد و رفت. دل من هم پشت سرش و به دنبالش رفت. محمد حسین در را به رویم باز کرد و گفت: سلام آبجی. خم شدم و سرش را بوسیدم و گفتم: سلام داداشی. خوبی؟ ساکم را از دستم گرفت. پرسیدم: چرا مدرسه نرفتی؟ در حیاط را بست و گفت: آقاجان دیشب گفت امروز میای. موندم تا بیای. _دیرت نشه یه وقت. _دیرم بشه مهم نیست. فوقش نمیرم دیگه. خندیدم و گفتم: ای تنبل در حالی که هم قدم با من می آمد گفت: تنبل نیستم.از معلم مون خوشم نمیاد. خیلی زور میگه به مادر که لب پله ایستاده بود سلام کردم و رو به محمد حسین گفتم: حرف گوش کن تا زور نگه بهت به مادر که رسیدم او را در ظاغوش کشیدم. مادر خوشامد گفت و گفت: دلگیر نباشی رفت احمد آقا؟ سر تکان دادم و گفتم: آره رفت آقاجان رفته یا هست؟ مادر مرا به داخل هدایت کرد و گفت: هست هنوز بیا تو. به داخل مهمانخانه رفتم و با آقاجان سلام و احوالپرسی کردم. مجمد علی و محمد حسن مدرسه رفته بودند. محمد حسین بی خیال نشسته بود انگار دلش نمی خواست به مدرسه برود. از مادر پرسیدم: خانباجی کجاست؟ مادر آه کشید و گفت: رفته خونه راضیه. از دیروز بچه اش تب کرده حالش خرابه با نگرانی گفتم: خدا بد نده چی شده محمد مهدی؟ مادر شانه بالا انداخت و گفت: نمی دونم مادر بعد صبحانه میرم یه سر بزنم ببینم چه خبره. _منم باهاتون میام. آقاجان گفت: باشه بابا جان زود صبحانه تون رو بخورید تا ببرم تون 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭141‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ز_سعدی آقاجان به من اشاره کرد و گفت: دختر بابا ... بسم الله بیا صبحانه تشکر کردم و گفتم: دست شما درد نکنه آقاجان صبحانه خوردم آقاجان به کنار خودش اشاره کرد و گفت: بیا کنار بابا بشین یه لقمه با بابا بخور. این جوری به دلم نمیشینه مگر می شد به محبت پدرم بی اعتنا باشم؟ چادرم را در آوردم و کنار گذاشتم. با لبخند کنار آقاجان نشستم. آقاجان برایم لقمه گرفت و به دستم داد از آقاجان تشکر کردم و لقمه را گرفتم. آقا جان نوازش وار به پشتم دست کشید و گفت: بخور بابا جان. نوش بشه به جونت آقا جان برای مادر و محمد حسین هم لقمه گرفت. چه قدر خوردن این لقمه ها می چسبید! بعد از صبحانه به مادر کمک کردم و ظرف ها را بردم لب حوض بشویم. خیلی وقت بود به لطف احمد که در مطبخ لوله کشی آب کرده بود و آب گرم هم داشتیم، با آب سرد ظرف نشسته بودم و حالا دست هایم از سرمای آب کرخت و بی جان شده بود. ظرف ها را به سختی آب کشیدم و سریع به اتاق برگشتم. دستهایم را کنار علاء الدین نگه داشتم تا گرم شود. مادر داشت آماده می شد که به خانه راضیه برویم که صدای در حیاط آمد. آقاجان از جا برخاست و گفت: خدا به خیر کنه سر صبحی محمد حسین سریع به حیاط رفت تا در را باز کند. صدای یا الله گفتن جواد آقا همسر ریحانه در حیاط پیچید. همه از اتاق بیرون رفتیم. جواد آقا با دیدن مان سلام کرد. آقاجان گفت: خیر باشه پسرم. چیزی شده؟ جواد آقا کلافه به صورتش دست کشید.کلاهش را در آورد و گفت: اومدم دنبال مادر ببرمش خونه مون. مادر از پله ها پایین رفت و نگران پرسید: چیزی شده؟ اتفاقی افتاده؟ جواد آقا سر به زیر انداخت و گفت: انگار بچه داره دنیا میاد. مادر نگران گفت: یا امام غریب. هنوز که ماه هشته وقتش نشده! جواد آقا کلافه و شاید ناراحت گفت: دیشب که هوا سرد بوده زمین یخ بسته بود. ریحانه خواسته بره دستشویی لیز می خوره می افته. خونریزی داره مادر در سرش زد و گفت: یا امام هشتم خودت رحم کن. مادر سراسیمه به اتاق رفت تا چادر بپوشد. آقاجان نگران پرسید: کسی پیشش هست؟ دنبال قابله رفتی؟ جواد آقا سر تکان داد و گفت: یکی از همسایه ها رو صدا زدم اومد پیشش مادرم رفت دنبال قابله منم اومدم دنبال مادر.
مادر چادرش را زیر بغلش زد. دمپایی هایش را پوشید و از پله ها پایین رفت و گفت: بریم جواد آقا بچه ام از دست رفت. خدا کنه اتفاق بدی نیفته. اشک هایم شروع به ریختن کردند.مادر و جواد آقا رفتند. آقا جان زیر لب امام رضا را صدا زد و گفت: یا امام رضا خودت به بچه ام رحم کن. به سمت من برگشت و وقتی اشک هایم را دید پرسید: خوبی بابا؟ با گریه گفتم: آقاجان میشه منم برم خونه ریحانه؟ آقاجان سر تکان داد و گفت: برو کتم رو بیار ببرمت. سریع به اتاق رفتم و کت آقاجان را از سر میخ دیوار چنگ زدم. دوان دوان به سمت خانه ریحانه رفتیم. در حیاط باز بود. آقاجان یا الله گویان وارد حیاط شد. صدای جیغ ریحانه در تمام خانه می پیچید. جواد آقا کلافه در ایوان قدم می زد و بچه هایش گریه می کردند. برادرم محمد حسین هم به گریه افتاد. با هر جیغ ریحانه بند دلم پاره می شد و تمام بدنم به لرزه افتاده بود. آقا جان سریع خود را به بچه ها رساند و بغل شان کرد. نجمه را در آغوشش فشرد و موهایش را نوازش کرد. ناصر دوساله را هم روی پایش نشاند و با او صحبت می کرد. وارد خانه شدم. مادرم و مادر شوهرش اشک می ریختند. ریحانه با تمام وجود ناله می زد و فریاد می کشید. جرات رفتن به اتاق را نداشتم. پشت در اتاق نشستم. اشک ریختم و امن یجیب خواندم. اشک ریختم و از حضرت زهرا برای خواهرم کمک خواستم. قابله عصبانی و کلافه بود. ناله های ریحانه دلخراش بود. گریه های مادر و مادرشوهرش هم که انگار امان قابله را بریده بود باعث شد دهان به اعتراض باز کند و آن ها را از اتاق بیرون کند. مادر که سعی می کرد قوی و محکم باشد اشک هایش را پاک کرد و دوباره به اتاق برگشت. صدای چند زن دیگر هم از اتاق می آمد. قابله کلافه به مادر گفت: ‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭141‬‬‬‬‬‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭07‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ 🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭142‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ز_سعدی برو شوهرش رو صدا بزن. بگو وضع زنش و بچه اش خیلی بده. فکر کنم لگنش هم شکسته باشه باید ببره بیمارستان می ترسم یکی شان از دست بره مادر چنان در سرش کوبید که صدایش تا بیرون اتاق آمد و فریاد زد: یا جده سادات خودت به داد دخترم برس. قابله عصبانی گفت: برو شوهرش رو خبر کن الان وقت گریه و زاری نیست. توان در پاها و جانم نبود وگرنه خودم به حیاط می رفتم و به همسر ریحانه خبر می دادم. مادر رنگ پریده و نگران از اتاق بیرون آمد و به حیاط رفت. ریحانه را که انگار رو به بیهوشی بود و دیگر ناله هایش هم ضعیف و بی جان شده بود را در پتو پیچیدند و چند نفری او را به حیاط بردند. من که انگار ضعف کرده بودم یا شاید از ترس بی جان شده بودم تنها در خانه ماندم. به سختی خودم را روی زمین کشاندم و به داخل اتاق سرک کشیدم. تشکی که در اتاق پهن بود غرق خون بود. از دیدنش چشم هایم سیاهی رفت. تمام بدنم به رعشه افتاد. چشم هایم را بستم و فقط اشک ریختم. با صدای آقاجان به خودم آمدم: رقیه بابا ... خوبی؟ چشم باز کردم و به سختی تلاش کردم به احترام آقاجان از جا برخیزم. آقاجان بالای سرم آمد و پرسید: خوبی باباجان؟ خوب نبودم اما به تایید سر تکان دادم. آقاجان پرسید: چرا رنگ و روت پریده؟ ناخواسته سرم به سمت اتاق چرخید و توجه آقاجان به اتاق جلب شد. رنگ او هم پرید. برای چند لحظه خشکش زد و فقط ناله وار یا فاطمه زهرا گفت. در اتاق را بست و روبروی من روی زمین چمباتمه زد. _باباجانم ناصر و نجمه خیلی بی قرارن. می تونی لباس تن شون کنی ببریم شون خونه خودمون؟ نگاه آقاجان به در اتاق کشیده شد و گفت: صلاح نیست این جا بمونن. با این که دست و پایم می لرزید و حالم خوب نبود ولی به تایید سر تکان دادم. دست به دیوار گرفتم و از جا برخاستم. در اتاق را باز کردم و به داخلش پا گذاشتم. سر کمد لباس رفتم و برای بچه ها لباس برداشتم. به حیاط رفتم. دست و روی بچه ها را تمیز کردم و لباس تن شان کردم. در حیاط را بستیم و پیاده به سمت خانه راه افتادیم آقا جان نجمه را بغل گرفت و من ناصر را بغل کردم. محمد حسین میانه راه ناصر را از بغلم گرفت. به خانه که رسیدیم آقاجان برایم چای نبات خیلی شیرین آورد و به زور به خوردم داد. سفارش من و بچه ها را به محمد حسین کرد و رو به من گفت:
نگران نباش بابا. برای ریحانه دعا کن. من یه سر میرم به راضیه بزنم بعدش میرم ربابه رو میارم پیشت. باشه بابا؟ سر تکان دادم و از جا برخاستم و به هر سختی بود تا دم در اتاق آقاجان را بدرقه کردم. به هر سختی بود نجمه و ناصر را خواباندم. تسبیح در دست گرفتم و از هفتاد حمد شفا، ذکر امن یجیب، صلوات و هر چه به ذهنم می رسید می خواندم. محمد حسین هم تسبیح به دست گرفته بود توحید می خواند. ربابه هم اشک ریزان و نگران از راه رسید. با آن که حال خودش هم خوب نبود اما مرا نشاند و خودش به مطبخ رفت و نهار گذاشت. نجمه و ناصر با آمدن ربابه و پسرهایش بیدار شدند و با هم سرگرم بازی شدند. یک ساعتی از نماز ظهر گذشته بود که آقاجان و کم کم برادرانم به خانه آمد. آقاجان گفت بچه دنیا آمده اما چون زود دنیا آمده و مشکل تنفسی دارد او را در اتاق مخصوص کودکان و جدا نگه داری می کنند. از حال ریحانه نگفت فقط گفت دعایش کنیم. بعد از نهار آقاجان لباس پوشید تا به حرم برود. دلم می خواست من هم همراهش بروم اما دلم نمی آمد ربابه را با این همه بچه تنها بگذارم. محمد علی به بیمارستان رفت و قرار شد از حال ریحانه برای مان خبر بیاورد /‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭07‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭143‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ز_سعدی ربابه دم غروب به خانه شان برگشت و من با بچه ها و برادرانم تنها ماندم. محمد علی شب از بیمارستان آمد و گفت قرار است امشب ریحانه را عمل کنند. ریه های نوزادش هم کامل نیست و چند وقتی باید در بیمارستان و در دستگاه بماند. محمد امین هم که خبردار شده بود چه اتفاقی برای ریحانه افتاده است به خانه آقاجانم آمد. برای نجمه و ناصر خوراکی خریده بود. کلی با آن ها بازی کرد و آخر شب به خانه شان برگشت. ناصر موقع خواب بهانه مادرش را می گرفت. هنوز کوچک و به شدت وابسته به مادرش بود. این جا هم که نه از مادرش و نه از پدرش خبری نبود. با محمد علی او را در پتو گذاشتیم و آن قدر تکانش دادیم تا خوابید. روز سخت و پر اضطرابی بود. آقاجان هم که به خانه نیامده بود حال ریحانه را از او بپرسیم. تسبیح به دست دراز کشیدم و آن قدر حمد شفا خواندم تا بالاخره پلک هایم سنگین شد و خوابم برد. با احساس انداخته شدن لحاف به رویم چشم هایم را باز کردم. آقاجان برگشته بود. سریع در جایم نشستم و سلام کردم. جواب سلامم را داد و گفت: هوا سرده باباجان چرا بی لحاف خوابیدی؟ چشم هایم را مالیدم و گفتم: یه دفعه ای خوابم برد. از ریحانه چه خبر؟ آقاجان در حالی که کمربندش را باز می کرد گفت: خوبه خدا رو شکر. لگنش رو عمل کردن آوردنش بخش. دکتر می گفت یکی دو هفته ای باید بیمارستان بمونه با تعجب گفتم: یکی دو هفته! چقدر سخت. آقاجان تشکش را پهن کرد و گفت: دکتر می گفت بد جور زمین خورده. فقط خدا رحم کرده بچه اش زنده مونده پرسیدم: بچه اش چی؟ وقتی خودش رو تخت بیمارستانه چه جوری میخواد مراقب بچه اش باشه؟ آقا جان بالشتش را گذاشت. چراغ را خاموش کرد و ‌گفت: این طور که جواد می گفت بچه اش باید حالا حالاها تو دستگاه باشه. می گفت همون بدو تولد هم دچار خفگی شده نفس نمی تونسته بکشه هم قلبش ایستاده دکترا کلی تلاش کردن که باز قلبش کار افتاده دستم را روی سرم گذاشتم و گفتم: ای وای آقاجان دراز کشید و گفت: فعلا که به خیر گذشته ولی خیلی براشون دعا کن. آقاجان آه کشید و گفت: بس امروز بیمارستان بودم پاک از راضیه و بچه اش فراموش کردم. خدا کنه خوب شده باشه. زیر لب ان شاء الله گفتم. آقاجان دستش را روی پیشانی اش حائل کرده بود و می دانستم هنوز بیدار است. از صبح روی پا بود ولی غم و نگرانی اش نمی گذاشت به این زودی و راحتی خوابش ببرد. پرسیدم: آقا جان چیزی خوردین؟ جوابی نداد که گفتم: غذا براتون بیارم؟ دستش را از روی پیشانی اش برداشت و گفت: نه باباجان دستت درد نکنه چیزی از گلوم پایین نمیره. چهار دست و پا خودم را کشیدم و کنار رختخواب آقاجان نشستم و گفتم: اگه خواب تون نمیاد برم براتون چای بذارم آقا جان دستم را در دست گرفت و گفت: نه باباجان. دستت درد نکنه چیزی نمیخوام. در نور کم اتاق به صورتم نگاه دوخت و پرسید: خودت خوبی بابا؟ بچه ها اذیتت نکردن؟
به پهلوی آقاجان تکیه زدم و گفتم: من خوبم آقاجان. بچه ها از ظهر با پسرای ربابه بازی کردن سرشون گرم بود. شب هم محمد امین اومد براشون خوراکی آورد باهاشون بازی کرد. فقط وقت خواب ناصر یکم بهانه می گرفت که با محمد علی تابش دادیم خوابش برد. آقاجان نوازش وار روی سرم دست کشید و گفت: دستت درد نکنه باباجان. خدا خیرت بده فقط مواظب خودتم باش خدایی نکرده چیزیت نشه من شرمنده احمد بشم. منی که انگار فراموش کرده بودم متاهل و باردارم و سر روی پهلوی آقاجان گذاشته بودم با حرف آقاجان تازه به خودم آمدم. از این که به آقاجان لمیده بودم خجالت کشیدم و سریع خودم را جمع و جور کردم. سر به زیر چشم گفتم و به رخت خوابم برگشتم. شب به خیر گفتم و زیر لحاف خزیدم. /‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭407‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭144‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ز_سعدی صبح زود همراه آقاجان به حرم رفتم. هوا به شدت سرد بود و زمین یخ زده بود. آقاجان از ترس اتفاقی که دیروز برای ریحانه افتاده بود کم مانده بود مرا بغل بگیرد و راه برود بس که مواظبت و احتیاط می کرد که مبادا زمین بخورم. زیارت کوتاهی خواندیم و از دور به سمت ضریح سلام دادم. برای احمد، ریحانه، بچه اش که هنوز نمی دانستم دختر است و یا پسر و در آن روزها و آن لحظات جز سلامت و زنده ماندنش چیز دیگری برای مان مهم نبود دعا کردم. برای شفای همه بیماران و عاقبت به خیری همه دعا کردم و با اشک و آه خواهرم و فرزندش را به امام رضا سپردم. همراه آقاجان از حرم خارج شدیم و به خانه برگشتیم. صدای جیغ و گریه ناصر از کوچه هم شنیده می شد. سریع به داخل خانه رفتیم. محمد علی کلافه و عصبانی او را بغل گرفته بود و راه می برد اما انگار قصد آرام شدن نداشت. هر چه او را در بغل های مان چرخاندیم، راه بردیم فایده نداشت. از صدای جیغ و گریه او نجمه هم بیدار شده بود و گریه می کرد. محمد حسن تلاش می کرد او را ساکت کند و محمد حسین از این همه سر و صدا به ستوه آمده بود و زیر لب غر می زد. ناصر آن قدر جیغ زد و گریه کرد تا از خستگی دوباره خوابش برد. محمد علی کلافه گفت: این اگه بخواد همین طوری باشه که همه رو ذلّه می کنه. بچه زرزرو آقاجان گفت: عه باباجان این جوری نگو بچه کوچیکه بهانه مادرش رو می گیره. آقاجان دست در جیبش کرد و مقداری پول به سمت محمد حسین گرفت و گفت: بیا باباجان برو پیش مش قنبر سلام منو برسون یه دبه شیر ازش بگیر بیار. خودتم این چند وقت نمیخواد بری مدرسه. پیش رقیه بمون کمک دستش باش. محمد حسین خوشحال از جایش پرید و گفت: آخ جون محمد علی به پشت او ضربه ای زد و گفت: بیا تنبل خان دنبال بهونه بودی برات جور شد مدرسه رو بپیچونی محمد حسن پرسید: من چی آقاجان؟ برم مدرسه یا بمونم پیش رقیه. آقاجان گفت: اگه بمونی که بهتره. آقاجان از جا برخاست و گفت: الانم پاشو با هم بریم یه سر به راضیه بزنیم. روی ناصر را پوشاندم و گفتم: آقاجان بشینید براتون صبحانه بیارم. آقاجان تسبیحش را در جیبش گذاشت و گفت: دستت درد نکنه بابا. فعلا دلم می جوشه چیزی از گلوم پایین نمیره. از جا برخاستم و گفتم: آخه دیشبم چیزی نخوردین آقاجان به رویم لبخند زد و گفت: نگران من نباش باباجان گشنه شدم یه تیکه نونی چیزی می خورم آقاجان در حالی که از اتاق بیرون می رفت گفت: محمد حسن زود بیا بابا. محمد حسن سریع کتش را پوشید و کلاهش را روی سرش گذاشت. زیر لب خداحافظ گفت و از اتاق بیرون رفت. رو به محمد علی که لباس می پوشید گفتم: تو بشین برات صبحانه بیارم. محمد علی لنگه جورابش را بالا کشید و گفت: دیرم شده اگه می تونی فقط یه لقمه درست کن تو راه بخورم زیر لب باشدی گفتم و به مطبخ رفتم. برای محمد علی لقمه ای پیچیدم و به دستش دادم. از خواب بودن بچه ها استفاده کردم به نظافت خانه پرداختم و نهار را بار گذاشتم.محمد حسین که آمد شیر ها را گذاشتم بجوشد و به او و بچه ها صبحانه دادم. /‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭407‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸