eitaa logo
کانال عاشقان ولایت
4.4هزار دنبال‌کننده
32.5هزار عکس
36.7هزار ویدیو
34 فایل
ارسال اخبار روز ایران و ارائه مهمترین اخبار دنیا. ارائه تحلیلهای خبری. ارائه اخرین دیدگاه مقام معظم رهبری . و.... مالک کانال: @MnochahrRozbahani ادمین : @teachamirian5784 حرفت رو بطور ناشناس بزن https://harfeto.timefriend.net/16625676551192
مشاهده در ایتا
دانلود
─┅═༅𖣔‎‌‌‌‌𖣔💔𖣔𖣔༅═┅─ 🔶 عهد ثابت سہ شنبہ ها🔶 اذکـــار/ سوره / ادعیه و ختومات روز ⤵️ 🌸1⃣👈 یا ارحم الراحمین 100بار 🔸2⃣👈 یا قابض 903 بار 🌸3⃣👈 سوره مبارکه زخرف؛ امام باقر علیه السلام ؛ کسی که بر تلاوت سوره زخرف مداومت نماید خداوند در قبر او را از حشرات زمین و فشار قبر ایمن می نماید. 🔸4⃣👈 دعای روز سه شنبه 🌸5⃣👈 زیارت آل یس 🔸6⃣👈 دعای مجیر 🌸7⃣👈 دعای توسل 🔸8⃣👈 نماز روز؛ هر کس شش رکعت نماز بجا آورد و بخواند در هر رکعت بعد از حمد آیه آمن الرسول را تا آخر و سوره زلزلت را یک مرتبه، حق تعالی گناهان او را بیامرزد و از گناهان بیرون آید مانند روزی که از مادر متولد شده است. ╲\   ╭``┓ ╭``🌺╯ ┗`╯  \╲‌ ╔═ೋ✿࿐ در_آغوش_خدا#🤍🕊
🕊🤍دعای فرج‌ 🕊♥️إِلٰهِى عَظُمَ الْبَلاءُ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ، وَضاقَتِ الْأَرْضُ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ، وَأَنْتَ الْمُسْتَعانُ، وَ إِلَيْكَ الْمُشْتَكىٰ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِى الشِّدَّةِ وَالرَّخاءِ . اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ أُولِى الْأَمْرِ الَّذِينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ، وَعَرَّفْتَنا بِذَلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ، فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَرِيباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ . يَا مُحَمَّدُ يَا عَلِىُّ، يَا عَلِىُّ يَا مُحَمَّدُ اكْفِيانِى فَإِنَّكُما كافِيانِ، وَانْصُرانِى فَإِنَّكُما ناصِرانِ . يَا مَوْلانا يَا صاحِبَ الزَّمانِ، الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ، أَدْرِكْنِى أَدْرِكْنِى أَدْرِكْنِى، السَّاعَةَ السَّاعَةَ السّاعَةَ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ، يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطَّاهِرِينَ ♥️🕊🤍🕊♥️🕊
‍ 🕊♥️خوانـدن این دعـا در ابتدای روز باعـث مبارکی کارهایتان می‌شود✨   🌸بِسْـمِ ٱللهِ ٱلْرَّحْمٰـنِ الْرَّحیـمْ🌸 🕊💫《اَلّلهُمَّ اِنّی اَسأَلُکَ یا قَریبَ الفَتحِ وَالفَرَجَ یا رَبَّ الفَتحِ وَالفَرَج یا اِلهَ الفَتحِ وَالفَرَجِ عَجِّلِ الفَتحَ وَالفَرَجَ سَهِّلِ الفَتحَ وَالفَرَجَ یا فَتّاحَ الفَتحِ وَالفَرَجِ یا مِفتاحَ الفَتحِ وَالفَرَجِ یا فارِجَ الفَتحِ وَالفَرَجِ یا صانِعَ الفَتحِ وَالفَرَجِ یا غافِرَ الفَتحِ وَالفَرَجِ یا رازِقَ الفَتحِ وَالفَرَجِ یا خالِقَ الفَتحِ وَالفَرَجِ یا صابِرَالفَتحِ وَالفَرَجِ یا ساتِرَ الفَتحِ وَالفَرَجِ وَاجعَل لَنا مِن اُمُورِنا فَرَجاً وَ مَخرَجاً اِیّاکَ نَعبُدُ وَ اِیّاکَ نَستَعینَ بِرحمتک یا اَرحَمَ الرّاحمینَ》 ✧✾════✾✰✾════🌺 🌼 دعـای ابتـدای روز 🌼 🕊💫《اََللّهُمَّ إِجْعَلْ أَوَّلَ یَوْمی هَذا فَلاحاً وَ آخِرَهُ نَجاحَاً وَ أَوْسَطَهُ صَلاحَاً اََللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَاجْعَلْنا مِمَّنْ أَنابَ اِلَیْکَ فَقَبِلْتَهُ وَ تَوَکَّلَ عَلَیْکَ فَکَفَیتَهُ وَ تَضَرَّعَ اِلَیْکَ فَرَحِمْتَهُ》 ╲\   ╭``┓ ╭``🌸╯ ┗`╯  \╲‌ ╔═#💗🕊
6148359948.mp3
3.47M
♥️ قرائت های روزانه قرآن کریم با صدای بهشتی استاد عبدالباسط 📖 سوره مائده ۱۴ - ۱۷ |صفحه ۱۱۰ 🌺🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
3⃣ ذکر حسینی رو همیشه به خاطر بسپارید 🎤 حجت الاسلام رفیعی ع صلی‌الله علیک یا اباعبدالله الحسین علیه‌السلام 🏴🌴🏴https://eitaa.com/ashganvalayatarbaen🌴🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کسانی که میروند کربلا و در راه اذیت میشوند ، ببینید چه ثوابی برایشان نوشته میشود. اللهم الرزقنا....🤲 ┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄ انشاالله اربعین کربلا معلی التماس دعا مخصوص داریم 🌴🏴🌴🖤https://eitaa.com/ashganvalayatarbaen🌴🏴🖤🌴🏴🌴🏴🌴🏴
📌 هنا آبادان صدایی ماندگار از خبرنگاری که «خون نگار جنگ» شد 🔹️ غلامرضا رهبر متولد ۱۳۳۶ درآبادان بود و پدرش خبرنگار و گوینده رادیو و تلویزیون بود و غلام‌رضا نیز زمانی که کودک بود برای اولین بار برنامه کودک رادیو نفت آبادان را اجرا کرد ◇ «غلام‌رضا» استعداد خاصی در زمینه گویندگی و خبر داشت به طوری که در مسابقات گویندگی آموزشگاه‌ها و مدارس استان خوزستان دو سال مقام اول گویندگی را به دست آورد ◇ در سال ۱۳۵۸ فعالیت رسمی خود را در صداوسیما از رادیو نفت آبادان آغاز کرد و با آغاز دفاع مقدس، خود را به مناطق جنگی رساند و به تهیه گزارش و خبر پرداخت. ◇ شهید رهبر در طول ۶ سال حضورش در مناطق عملیاتی بارها مورد اصابت ترکش‌ها قرار گرفت و مجروح شد اما این امر باعث نشد وی از جمع همرزمانش جدا شود 🔻 " هنا آبادان؛ اینجا آبادان؛ اینجا رادیو آبادان؛ صدای جمهوری اسلامی ایران ..." ؛ آبادانی‌ها این جملات را در دوران مقاومت و خون با صدای غلام‌رضا بسیار شنیدند و به حق شهید رهبر را «خون نگار جنگ» نامیده‌اند ◇ مدیر خبر رادیو آبادان و نماینده صدا و سیما در قرارگاه خاتم الانبیا (ص) در مناطق عملیاتی جنوب و غرب کشور از سوابق این شهید رسانه‌ای است که روز شهادتش با عنوان روز «بسیج رسانه» نامگذاری شده است. ◇ در ۲۱ دی ماه سال ۱۳۶۵ در حالی که با تیم خبری با نفربر برای تهیه گزارش به خط مقدم می‌رفتند مورد اصابت موشک هلیکوپتر قرارگرفته و همگی به شهادت رسیدند. 🔹️ صبحانه ای با شهدا🌷🌷🌴🇮🇷🏴🌷
رمان های مذهبی...🍃: 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭215‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ز_سعدی به احترام امام رضا از جا برخاستم و رو به سمت حرم ایستادم و زمزمه کردم: یا ابالحسن یا علی بن موسی ایها الرضا یابن رسول الله یا حجة الله علی خلقه یا سیدنا و مولا نا إنّا توجّهنا و استشفعنا و توسّلنا بک الی الله و قدّمناک بین یدی حاجاتنا اشکم چکید و با بغض زمزمه کردم یا وجیها عند الله اشفع لنا عندالله که صدای آقاجان را شنیدم از بیرون اتاق صدایم می زد. مفاتیح را بستم، اشکم را پاک کردم و گفتم: بله آقاجان ... به دم در اتاق رفتم. آقاجان با دیدنم گفت: آماده شو بریم خونه حاج علی. چشم گفتم و به اتاق برگشتم. رو به قبله ایستادم و سریع بقیه دعای توسل را خواندم. سریع گوشه های بیژامه ام را جمع کردم و جوراب های مشکی و بلندم را روی آن ها بالا کشیدم. روسری ام را عوض کردم، چادر مشکی ام را بر سر انداختم و از اتاق بیرون رفتم. آقاجان که لب ایوان نشسته بود با دیدنم از جا برخاست و مادر را صدا زد. مادر چادر به دست از اتاق بیرون آمد و در حالی که با خانباجی صحبت می کرد رو به ما گفت: شما برید کوچه منم الان میام. آقاجان به سمتم آمد دستش را پشت کمرم گذاشت و گفت: بیا بریم باباجان ... هم قدم با آقاجان به کوچه رفتیم و کمی بعد مادر هم آمد. مثل هر روز پیاده به سمت خانه حاج علی راه افتادیم. حال مادر احمد کم کم داشت بهتر می شد. صورتش خیلی بهتر شده بود و حرف هایش را راحت تر متوجه می شدیم. اما هنوز برای حرکت دادن دست و پایش مشکل داشت. از زمانی که او و زینب به این وضع افتاده بودند حاج علی اکثر اوقات در خانه و شخصا مراقب آن ها بود. صورت مادر احمد را بوسیدم و کنار رختخوابش نشستم. با ذوق، محبت و لبخندی که دوباره داشت شبیه لبخند های احمد می شد نگاهم کرد و گفت: ان شاء الله فردا میری پیش احمد؟ سعی کردم بی توجه به گوشه لبش که به شدت به سمت پایین متمایل می شد به رویش لبخند بزنم و گفتم: بله اگه خدا بخواد فردا میرم. با همان لبخند گفت: خوشا به حالت مادر چشمت روشن آه کشید و گفت: کاش منم می تونستم پسرم رو ببینم. دستش را که تازه کمی حس پیدا کرده بود در دست گرفتم، فشردم و گفتم: ان شاء الله این خطرها رفع بشه احمد زود میاد دست بوسی تون. مسلما اون هم خیلی دلتنگ شماست و طاقت دوری تون رو نداره مادر احمد با قطره اشکی که در چشمش جمع شده بود گفت: سلام منو بهش برسون ولی از حالم بهش نگو بگو خوبم ... بگو خوب شدم .... فقط دلتنگشم. با بغض لبخند زدم و گفتم: چشم. زینب به روی شانه ام زد. به سمتش برگشتم که به سختی گفت: زننننننننددددددددادددداش اییییییینننننو بببببده دددددادددداش ... ببببگووووو زززززیننننب دددددل تتتتننننگته کاغذی که به سمتم گرفته بود را از دستش گرفتم و گفتم: چشم زینب جان. من نمی خونمش میدم داداش احمدت خودش بخونه خواهر برادری بمونه خوبه؟ با لبخند سر به تایید تکان داد و از اتاق بیرون رفت. هر بار او این قدر سخت صحبت می کرد جگرم آتش می گرفت. آن زینب شیرین زبان و پر از شور حالا تبدیل به دختر ساکتی شده بود که برای گفتن هر حرفی زبانش گیر می کرد. مادر با مادر احمد و زیور خانم مشغول صحبت شد. کمی به صحبت های شان گوش دادم که از پنجره چشمم به حیاط افتاد و زینب را دیدم که لب حوض نشسته بود. به درون حوض خیره بود و هیچ حرکتی نمی کرد. چند دقیقه ای چشمم به او بود. من باید می فهمیدم چه اتفاقی افتاده است. از مادر احمد عذرخواهی کردم و از اتاق بیرون آمدم /‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭9407‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭216‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ز سعدی با قدم هایی آهسته کم کم به او نزدیک شدم و صدایش زدم. نیم نگاهی به من کرد و دوباره به حوض خیره شد. کنارش نشستم و برای دقیقه ای مثل خودش به حوض خیره ماندم. نمی دانستم چه بگویم و از کجا شروع کنم. نفسم را آه مانند بیرون دادم. زینب به سمتم چرخید. صاف نشست و نگاه به من دوخت. از طرز نگاهش هول شدم و لبخند خجولی زدم.
اما او بدون هیچ عکس العملی خیره ام بود. انگار نگاهش به من و ذهنش جای دیگری مشغول بود. شاید هم منتظر بود من چیزی بگویم. با همان لبخندم پرسیدم: خوبی؟ سر تکان داد و با لکنت زبان زیادی که داشت گفت: ننننننننه انگار بر سر همه حروف زبانش می گرفت. آه کشیدم و گفتم: این چند وقته اتفاقای بد زیادی پشت سر هم افتاد و همه آسیب دیدن. ... کاش این طوری نمی شد. کاش ... زینب وسط حرفم پرید و گفت: ککککککارررررریه ککککه ششششده .... تتتتتقصصصیییر ککککککسی نننننننیست دست خودم نبود که اشکم چکید و با بغض پرسیدم: آخه چی شد که توی شیرین زبون به این روز افتادی؟ با سوالم چشمه اشک او هم جوشید و گفت: ننننننمممممی تتتتوننننم بببببگم دستش را در دست گرفتم و گفتم: منم مثل آبجیت بگو چی شده؟ زینب دستش را از دستم بیرون کشید و با پشت دست اشکش را پاک کرد و گفت: مممممنننن بببببه ممممممماددر قققول ددددادم دوباره دستش را در دست گرفتم و گفتم: زینب من دارم دق می کنم. بهم بگو چی شدین؟ من به داداش احمدت چی بگم؟ _ببببببه ددداددداش چیییزززی ننننگو بببببگو مممما خخخخخوبیم دستش را فشردم و گفتم: خوب نیستین اگه یه روزی احمد اومد و شما رو دید و از وضع تون خبر دار شد اون وقت اگه به دل گرفت چرا چیزی بهش نگفتم من چی جوابش رو بدم _رررروززززی ککککه ددددادددداش ببببیادد ممما اززز خخخخوشححاللی خخخخوب مممممیشیم _ ان شاء الله ولی من مطمئنم سر اتفاقی که برای شما افتاده احمد خودش رو مقصر می دونه و هیچ وقت خودش رو نمی بخشه. سر به زیر انداختم که زینب گفت: ررررربططی ببببه دددداددداش ننندارررره. تتتتقصصصیر اوووووونننن ننننیست نگاه به او دوختم و گفتم: اگه به خاطر فعالیت های احمد نبود ساواک نمی ریخت توی خونه تون و این اتفاقا نمی افتاد. زینب آه کشید و گفت: مممممماددددرررر مممممیییگگگگه رررراه ددددادددداش حقققققه ههرچچی بببشه اشششکالی نننداره ممممیگگگه ففففدددای سسسسر اسسسسلام مممممیگگگه حاااالا دیییگگه شششک نننداره ددداددداش بببه ررراه ححق رررفته ااااییین ششششاه و دددار و ددددسته اش بببی دددین و ننناحقققن ببباید نننابود بببشن کککه مممما خخخخانوممما امننننیییت ددداشته ببباشیم _مگه چی شده ؟ به سمت اتاق اشاره کردم و گفتم: مگه تو اون اتاق کذایی چی شده؟ خواهش می کنم بهم بگو زینب هم نگاه به سمت اتاق دوخت. اشکش را با پشت دست پاک کرد و به سختی گفت: بببهتت مممیگگم وولی تتتو بببه کککسی نننگو چچی ششدده ممممن و مممادر تتتتوی اُاُاُتتاق بببودیم کککه یییه دددفعه صصصدا اووومد اااز دددر و دددیوار انننگار ررریختن تو مممادر سسسریع یییه چچچادددر کککشششید سسسرش ووولی مممن اااز وووحشت خخخخخشکککم زززده بود ممممادر ممموهاممو دددو طططرفه بببافته بببود. خخخوددشم آآآررایش داشت ... چچچاددرشش نناززک بببوود ...لللبباسسشم ... همراه لکنت هق هق هم می کرد: ددو تتا مممررد گگنده ااومدن ااااتاق ممادر یییکی ششون اااتاقو بببهم مممی ریخخخت اووون یییکی بببه مممن و مممادر خخخخیررره بببود تمام بدن زینب به لرزه افتاد و حالی شبیه رعشه پیدا کرد. دیگر دلم نمی خواست بشنوم. زینب را بغل گرفتم و گفتم: آروم باش زینب. ببخش اگه اصرار کردم و اذیت شدی نمیخواد دیگه بگی آروم باش /‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭9407‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ 🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭217‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ز سعدی زینب سر بر شانه ام گذاشته بود و با صدا گریه می کرد. حاج علی از دور به ما خیره شده بود. از همان دور هم می شد فهمید به خاطر آن چه پیش آمده و حال همسر و دخترش چه قدر غمگین و شکسته شده است. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ از آغوش مادر بیرون آمدم و مادر در حالی که به رویم لبخند می زد اشک چشمش را با گوشه چارقدش پاک کرد و گفت: الهی هر جا میری حالت خوب و دلت خوش باشه به رویش لبخند زدم و گفتم: برام همیشه دعا کن. به دعاتون محتاجم مادر گفت: همیشه بعد هر نمازم برای همه تون دعا می کنم. الهی عاقبت به خیر بشی
به طرف خانباجی چرخیدم. محکم مرا در آغوش گرفت و صورتم را غرق بوسه کرد. شاید چندین دقیقه مرا در آغوش خود نگه دلشت و فشرد. دلم برای او و محبت های خالص و مادرانه اش تنگ میشد. من هم چندین بار صورت او را که بسیار چروکیده تر از سن و سالش شده بود را بوسیدم و از او هم التماس دعا داشتم. برادر ته تغاری ام محمد حسین را بغل گرفتم و بوسیدم و از او خداحافظی کردم. سر به زیر به سمت آقاجان که کنار محمد علی به دیوار مهمانخانه تکیه زده بود رفتم. روبرویش ایستادم و گفتم: آقاجان ببخشید اگه اذیت تون کردم. حلالم کنید. آقا جان آه کشید. به سمتم خم شد و پیشانی ام را بوسید و گفت: مواظب خودت باش. برو به سلامت. فکر می کردم آقاجان هم مثل مادر و خانباجی مرا در بغل بگیرد و رهایم نکند ولی آقاجان پر محبتم فقط به این که خیلی کوتاه پیشانی ام را ببوسد اکتفا کرد. با چشمی که اشک در آن حلقه زده بود نگاه به نگاه آقا جان دوختم. آقاجان رویش را به سمت محمد علی کرد و گفت: زود تر برید دیگه می ترسم دم آخری پشیمون بشم محمد علی چشم گفت و به سمت موتورش رفت. آقاجان رو به من کرد و پرسید: چادر رنگی برداشتی که عوض کنی؟ به تایید سر تکان دادم و گفتم: بله برداشتم آقاجان گفت: برو دیگه دیرت میشه چه اشکالی داشت در این دیداری که معلوم نبود کی دوباره تجدید بشود کمی خودم را برای آقاجانم لوس کنم. قدمی جلو رفتم و با خجالت پرسیدم: بغلم نمی کنید؟ آقاجان روی سرم را بوسید و گفت: می ترسم بغلت کنم و دیگه ولت نکنم بری بذار این جوری دلم رو خوش کنم فقط داری میری حرم و زود بر می گردی دست روی بازوهایم گذاشت و گفت: باباجان خیلی مواظب خودت باش. دست آقاجان را گرفتم و بوسیدم و با بغض گفتم چشم. آقا جان گفت: برو صورتت رو بشور با این صورت که مشخصه گریه کرده نرو چشم گفتم و به سمت حوض رفتم. محمد علی در کوچه موتورش را روشن کرد. مادر مرا از زیر قرآن رد کرد و بعد از خداحافظی به کوچه رفتم و ترک موتور محمد علی نشستم. محمد علی خیلی عادی مثل روزهای دیگر در کوچه پس کوچه های محل پیچید تا به خیابان اصلی رسیدیم و به سمت حرم راند. ‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭/‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭9407‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ 🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭218‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ز‌ سعدی مثل هر روز دست در دست محمد علی به داخل حریم رفتیم و به سمت روضه منوره حرکت کردیم. محمد علی به پهلویم زد و گفت: سمت چپ کنار ستون رو ببین. تو شلوغی ها باید بری پیش اون به سمتی که گفت نگاه کردم. خادمی که باید همراه او می رفتم مردی تقریبا هم سن و سال آقاجانم بود. چند قدمی بیش از این نتوانستیم جلو برویم و در همان نقطه متوقف شده بودیم روضه منوره برای شاه و همراهانش قُرُق شده بود. به محمد علی گفتم: نمیشه بریم جلوتر؟ محمد علی در حالی که کمی قد بلندی کرده بود و نگاه می چرخاند گفت: بریم جلو دیگه رفتنت سخت میشه همین الانشم امیدوارم جمعیت پشت سر مون قفل نشه. کلافه نفسش را بیرون داد و گفت: موندم کی این نقشه رو کشیده الان زن و مرد قاطی و تو هم تو تنهایی چه طوری بری خودم را به او نزدیکتر کردم و گفتم: ان شاء الله خدا خودش کمک کنه ولی کاش میشد مثل هر روز بریم ضریح دلم تنگ میشه محمد علی گفت: فعلا که بچه های رضا قلدر قُرُقش کردن امکانش نیست. تقریبا امکان جابجایی مان در جمعیت نبود و هم نمی خواستیم از خادمی که قرار بود مرا از حرم بیرون ببرد دور شویم برای همین امکان برداشتن مفاتیح و خواندن زیارتنامه نبود. دلم می سوخت وقتی می دانستم این آخرین باری است که حرم می آیم ولی نه می توانم ضریح را ببوسم نه می توانم نماز و زیارت نامه بخوانم از ذوق و شوق مردم دور و برم برای دیدن شاه هم دلم می گرفت. با چشم هایی خیس اشک زیارت امین الله و دعای توسل را از حفظ خواندم و مشغول درد دل با امام رضا شدم. از امام خواستم هر چه خیر است برایم پیش بیاورد. با ورود شاه فریاد جاوید شاه و سلام و صلوات مردم همه جا را پر کرد. محمد علی در حالی که قد بلندی کرده بود و نگاه می چرخاند اشاره کرد که کم کم چادرم را عوض کنم.
/‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭9407‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
قلبم به شدت می تپید و نمی دانستم در بین این جمعیت چه طور باید این کار را بکنم. دستی از پشت روی شانه ام نشست و در گوشم گفت: آبجی زود باش وقتشه به سمتش چرخیدم. محمد حسن بود. با لبخند به سمتش چرخیدم و پرسیدم: تو اومدی؟ به تایید سر تکان داد و گفت: آره زود دست بجنبون چادرت رو عوض کن باید از بین جمعیت ببرمت برگردم پیش محمد علی محمد علی به سمتش چرخید و گفت: پس بالاخره راضی شدی شانه بالا انداخت و گفت: راضی که نشدم ولی حاج آقا گفت اشکالی نداره رو به من کرد و کفت: دست بجنبون در حالی که از فشار جمعیت اذیت بودم به سختی چادر رنگی ام را از کیفم در آوردم و بازش کردم. آن را روی چادر مشکی ام انداختم و چادر مشکی ام را در آوردم. خانم کناری ام اعتراض کرد چرا الان چادر عوض می کنم و من از او عذر خواهی کردم خواستم چادرم را در کیفم بگذارم که محمد حسن چادر را از دستم گرفت و به محمد علی داد و گفت: دستت باشه تا برگردم. دست چپم را در دست گرفت و گفت: بیا بریم. با نگرانی و اضطراب به محمد علی چشم دوختم. دست راستم هنوز در دستش بود. دستم را فشرد و بعد رها کرد. لبخند اطمینان بخشی زد و گفت: برو در پناه خدا /‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭9407‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭219‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ز_سعدی در حالی که نگاهم به او بود رویم را محکم گرفتم و دست در دست محمد حسن در میان جمعیت به راه افتادم. محمد حسن یا الله می گفت و جمعیت را می شکافت و مرا پشت سر خودش می برد. صدای سخنرانی که در مدح شاه و خاندان پهلوی و تمجید خدمات شاه سخن می گفت صدای غالب در حرم بود. شاید بیست دقیقه ای طول کشید تا بالاخره توانستیم از بین جمعیت خودمان را بیرون بکشیم و به خادم رسیدیم. محمد حسن رو به او گفت: سلام آقا سید. خواهرم رو آوردم. آقا سید نگاهی در جمعیت چرخاند و گفت: باشه پسرم. تو زود برو این جا نمون محمد حسن دستم را محکم فشرد و گفت: آبجی مواظب خودت باش. برو به سلامت از او تشکر و خدا حافظی کردم. محمد حسن رفت که آقا سید به من اشاره کرد و گفت پشت سرم بیا خیلی تند و سریع راه می رفت و من هم از ترس هم از اضطراب این که مبادا در ببن جمعیت او را گم کنم تقریبا پشت سرش می دویدم و نفسی برایم نمانده بود. زیر دلم هم تیر می کشید ولی دلم نمی خواست به او چیزی بگویم. به هر سختی بود در حالی که به شدت نفس نفس می زدم، از گرما عرق کرده بودم و حالم بد شده بود خودم را پی او می کشیدم. ازدحام جمعیت زیاد و هوا هم گرم بود خصوصا که من پنج دست لباس و بیژامه و شلوار روی هم پوشیده بودم. به صحن که رسیدیم دیگر طاقتم طاق شد و گفتم: یه لحظه وایستین ... در حالی که نفس نفس می زدم گفتم: من حالم خوب نیست. به سمتم برگشت و به منی که خمیده دست به دیوار گرفته و ایستاده بودم گفت: دخترم فرصت کمه بیا بریم. بریده بریده گفتم: دست خودم نیست .... نمی تونم دیگه .... الان بالا میارم به سمتم کمی خم شد و گفت: از همین صحن بریم بیرون تمومه. یا علی بگو پاشو بریم لبه چادرم را به دندان گرفتم و سعی کردم دوباره راست بایستم و راه بیفتم ولی نه درد زیر دلم اجازه می داد نه حالم مساعد بود. مثل آبشار از پشتم عرق می ریخت و تمام بدنم خیس عرق بود. کلافه نفسش را بیرون داد و گفت: یه لحظه بشین برم برات آب بیارم بلکه حالت جا بیاد. او رفت و من روی زمین نشستم. در حالی که یک لبه چادرم را به دندان گرفته بودم با لبه دیگر چادر خودم را باد زدم. خادم ظرف طلایی رنگ آب را به سمتم گرفت. ظرف آب خنک را از دستش گرفتم و تشکر کردم. آب را نوشیدم و سلام بر حسین گفتم. درحالی که نگاه می چرخاند پرسید: رو به راه شدی؟ بریم؟ دستم را تکیه گاه کردم و یا علی گویان از جا برخاستم. رویم را دوباره محکم گرفتم و گفتم: بله بریم. در حالی که این بار آهسته تر راه می رفت و من از درد شکمم را فشار می دادم دوباره پشت سرش به راه افتادم و به سمت در رفتیم تا از حرم خارج شویم. قبل از خروج برای چند لحظه ایستادم و آخرین سلام را رو به گنبد دادم و از امام رضا خداحافظی کردم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سیدخندان 😄 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت در سروش 👇👇 🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat در ایتا 👇👇 🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat در بله 👇👇 🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻 | ۱۷ مردادماه ۱۴۰۲ 💫 : در زمینه‌های ، دنبال کارهای تشریفاتی و ویترینی نباشید، باید دنبال کارهای محتوائی و اصیل و واقعی رفت. 🗓 ۱۳۷۱/۱۱/۰۶ 🆔 @ashaganvalayat
▪️معرفی اسوه های عاشورا ▪️مظلومیت جهانی داستان هجدهم؛ قصه کربلا و سفیر روم سرمقدس امام حسین علیه السلام را به همراه اسرای کربلا وارد شام کردند. سفیر روم که شاهد این صحنه های دلخراش بود، رو به یزید کرد و گفت: این سر کیست که در مقابل توست؟ یزید با تعجب پرسید: چرا این سؤال را می کنی؟ گفت: چون به روم باز گردم، از من درباره آنچه که دیده ام سؤال کنند. باید علت این شادی و سرور را بدانم که با قیصر روم در میان بگذارم تا او نیز خشنود گردد! یزید گفت: این سر حسین پسر فاطمه دختر محمد است. سفیر پرسید: این محمد، همان پیامبر شماست؟! یزید گفت: آری! سفیر دگر باره پرسید: پدر او کیست؟ یزید گفت: علی ابن ابی طالب، پسر عموی رسول خداست. سفیر گفت: نابود گردید با این چنین آئینی که دارید!! دین من بهتر از دین توست! زیرا پدر من از نبیره گان داود است و میان من و داود، پدران بسیاری قرار گرفته اند و مرا پیروان آئین احترام کنند و جای سم آن خری که عیسی یک بار بر آن سوار شده بود در کلیسایی است که مردم به زیارت آن می روند. شما فرزند پیغمبر خویش را می کشید! با این که جز دختری در میان واسطه نیست!! این دین شما چگونه دینی است؟! یزید گفت: باید این نصرانی را کشت که ما را در مملکت خود رسوا نمود! 📚علی نظری منفرد، قصه کربلا، ص 498 - 499 🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت در سروش 👇👇 🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat در ایتا 👇👇 🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat در بله 👇👇 🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🔷 اگه هر جای دنیا یه رسانه از چند نفر که فقط متهم به جرم جاسوسی باشند حمایت کنند اون رسانه جدای از ممنوع الکاری به محکومیت های سنگین دچار خواهد شد 🔹 اما چرا در ایران این قدر آزادانه از کسانی که نه فقط متهم به جاسوسی هستند این قدر راحت در رسانه ها حمایت میشه؟ 🔹 انگارهر کس به جمهوری اسلامی لگد بیشتری بزنه بیشتر از پول و امکاناتش بهرمند میشه! 🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت در سروش 👇👇 🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat در ایتا 👇👇 🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat در بله 👇👇 🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🔷لباس مشکوک پرسپولیس 🔹روز گذشته از لباس جدید پرسپولیس رونمایی شد. اما در طرح جدید می بینیم نماد درفش کاویانی وجود دارد. نمادی که اولا ، برخلاف تصور این‌نماد اصالت یونانی دارد. دوم، این علامت به نوعی اسم رمز تمامی معاندین و براندازان و اسلام ستیزان است و هم نوا شدن حتی سهوی با آنان صحیح نیست 🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت در سروش 👇👇 🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat در ایتا 👇👇 🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat در بله 👇👇 🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🔷 وقتی میخوای به هر طریقی خوراک معاند جور کنی این میشه نتیجه 🔹 حالا علی کریمی سواد درست حسابی نداره، دیگه تو اون دفتر اصلاحات نیوز هم یعنی یه نفر نبود بگه محصولات پتروشیمی بیشتر از نفت تولید میشه تا گاز؟ 🔹 اصلا کلمه پتروشیمی از دو کلمه پترول و شیمی میاد که یعنی مواد شیمیایی ساخته شده از نفت... 🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت در سروش 👇👇 🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat در ایتا 👇👇 🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat در بله 👇👇 🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥ادعای مضحک کارشناس اسرائیلی بی‌بی‌سی در توجیه جنایت‌ سربازان رژیم صهیونیستی؛ آنها مجبور هستند آدم‌کشی کنند! 🔹 بن سبطی، تحلیلگر صهیونیستی شبکه بی‌بی‌سی: 🔹 خیلی به ندرت اتفاق می‌افتد که خشونت بسیار شدید و قتلی از سوی یک اسرائیلی صورت بگیرد؛ سربازها خودشان تصمیم نمی‌گیرند که کارهای خشونت‌بار انجام بدهند بلکه مجبور می‌شوند!!! 🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت در سروش 👇👇 🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat در ایتا 👇👇 🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat در بله 👇👇 🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 چند روز قبل فیلمی در سطح گسترده منتشر شد که یک فردی در شهر ری با ایجاد راهبندان وسد معبر و با سلاح سرد اقدام به ایجاد رعب و وحشت در محله ۱۳ آبان شهر ری کرده بود.. امروز ایشون به گونی هدایت شدند. فرمانده انتظامی شهرستان:در پی انتشار کلیپی در فضای مجازی مبنی بر قدرت نمایی و درگیری در محله ۱۳ آبان شهرری،موضوع سریعاً بصورت ویژه در دستور کار پلیس اطلاعات این فرماندهی قرار گرفت و با انجام اقدامات فنی و تخصصی متهم دستگیر و حسب دستور مقام قضائی متهم روز جاری در محل درگیری جهت باز سازی صحنه حاظر و اظهار ندامت و پشیمانی کرد. 🔹برخورد با اراذل و اوباش و مخلان نظم و امنیت عمومی در دستور کار پلیس ری بصورت ویژه قرار داره وخط قرمز پلیس، امنیت مردم است. 🔇🔊🔉 کانالهای خبری تحلیلی عاشقان ولایت در سروش 👇👇 🆔 http://splus.ir/ashaganvalayat در ایتا 👇👇 🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat در بله 👇👇 🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸