🔴 رای میدهیم تا دشمنتان شاد نشود!
🥀 حضور پای صندوق های رای میدان دفاع از شهدا است
#امامت_امت
#انتخابات
http://eitaa.com/ashaganvalayat
.
فردا برای عزتمندی کشور عزیزمان ایران رای خواهیم داد🇮🇷
http://eitaa.com/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎴 کلیپی که یک کاربر پاکستانی منتشر کرده
ترجمه:↪️
🔹 اگر چه داعش و آمریکا سلاح های زیادی دارند، اما خامنه ای مختارهای زیادی تربیت کرده است
http://eitaa.com/ashaganvalayat
به چه کسی رأی بدهیم؟
🔻شاخصهای نماینده اصلح بر اساس بیانات رهبر انقلاب
http://eitaa.com/ashaganvalayat
Salar Aghili - Iran.mp3
4.5M
🇮🇷ایران به خاک خسته تو سوگند...
🇮🇷کلام آخر این شد که جان من فدای ایران
🇮🇷 سالار عقیلی
http://eitaa.com/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥بسیار زیبا و خنده دار حتما تا آخر ببینید و برای دیگران بفرستید.😂😂😂
نتیجه نهایی رای ندادن👌
#طنز
#رأی_نمیدهممم
http://eitaa.com/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 #سردار_رحیم_نوعی_اقدم: کل هشت سال دفاع مقدس و دفاع از حرمم را با یک رأی عوض میکنم!
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🌐
http://eitaa.com/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌐 نجاح محمدعلی، تحلیلگر سرشناس عراقی: اتاق فکر رژیم صهیونیستی نقشه تحریم انتخابات در ایران را کشیدند تا ایران را ضعیف کنند!
ایرانیها، این وطن را از دست ندهید!
#انتخابات #مشارکت_حداکثری
#رای_میدهم
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🌐
http://eitaa.com/ashaganvalayat
28.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 حاج حسین یکتا: به همان دلیلی که جبهه رفتم و جنگیدم، رای میدهم.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🌐
http://eitaa.com/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴
♨️ فوری هم اکنون ♨️
⭕️ حضور #پاندای_کونگ_فوکار در شعبه اخذ رأی
😂😁قسمت دوم🇮🇷
🌐 قسمت اول
#دعوت ✌️
#تنها_نرو
#انتخاب_مردم
#امامت_امت
#حضور_یاران
#یا_زینب
http://eitaa.com/ashaganvalayat
🔴 اطلاعیۀ مهم | محمدباقر قالیباف فقط در لیست اصلی جبهۀ انقلاب حضور دارد و در هیچ لیست فرعیای حضور ندارد
📌 به اطلاع مخاطبان گرامی میرسانیم محمدباقر قالیباف، ضمن تشکر از همۀ گروههای علاقمند به ایشان، از همۀ لیستهای فرعی که به جبهۀ انقلاب نسبت داده میشوند خواسته است نام او را از فهرستهای خود حذف کنند. بنابراین محمدباقر قالیباف تنها در لیست اصلی جبهۀ انقلاب حاضر خواهد بود که ماحصل اجماع فرآیندی شورای ائتلاف نیروهای انقلاب و جبهۀ پایداری است.
📌 همچنین از همۀ متدینین و انقلابیون میخواهیم برای اینکه اقدامات مجلس انقلابی موردتأیید رهبر معظم انقلاب در مجلس دوازدهم به خروجیهای ملموس خود برسد، لیست اصلی جریان انقلاب را به دست اطرافیان خود برسانند تا لیستهای فرعی باعث تفرق آرا نشوند.
📮 کانال رسمی اطلاعرسانی محمدباقر قالیباف
🔗
May 11
رمان های مذهبی...🍃:
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نرگسی_دیگر
قسمت 30
به خانه که رسیدند ساعت حدود یک شب بود. نرگس گیج و کلافه بود! تنها حس هایی که از بعد از ظهر داشت همین گیجی و کلافگی بود! سر به زیر و بدون حرف به اتاقش رفت. پر از سؤال های بی جواب بود. یاد حرف صالحی افتاد: پدرتون همه چیرو بعد بهتون میگن! خواست تا برود و از پدرش توضیح بخواهد اما با به یاد آوردن اینکه الآن نصف شب است از فکرش پشیمان شد.
لباسش را عوض کرد. لامپ اتاقش را خاموش کرد. وبال را باز کرد و روی تختش دراز کشید. سرش را در میان بالش فرو برد و پوفی کرد و سعی کرد مغزش را از آن همه سؤال که بی امان درگیرشان شده بود خالی کند: فردا بعد از نماز صبح از بابا میپرسم!
در اتاق به صدا درآمد: بیداری بابا؟!
نرگس صاف روی تخت نشست و تمام کلافگی اش را با نفس عمیقی بیرون داد و لبخندی زد و گفت: آره بابا عیسی!
عیسی خان وارد شد و لامپ را روشن کرد. چشمان نرگس از نور ناگهانی بسته شد و اخمی به پیشانی اش نشست. عیسی خان آمد و کنار نرگس روی تخت نشست. نرگس که دیگر چشمانش به نور عادت کرده بودند، نگاهی به چهره ی پدرش انداخت. آرام و جدی بود و لبخند مطمئنی به لب داشت. نرگس که میدانست پدرش برای توضیح اتفاقاتی که افتاده به اتاق او آمده است و از
اینکه پدرش نگذاشته او با سؤالاتش تا فردا تنها بماند، خوشحال شد.
-خب دختر گلم! خواستگار پیدا کردی!
صدای خندان عیسی خان نرگس را از افکارش بیرون کشید. سرش را پائین آورد، گونه هایش گل
انداخت و لب پائینی اش را از خجالت به دندان گرفت.
عیسی خان خندید و گفت: همه ی دخترا وقتی خواستگار میاد واسشون خجالتی میشن؟!
نرگس خنده ی شرمگینی کرد و گفت:اِ! بابا!
-جانِ بابا؟!...میدونم کلی سؤال داری...خب بپرس دیگه!
نرگس نفس آرامی کشید و کمی فکر کرد. باید از میان سؤالات مغزش مهمترین را انتخاب میکرد تا اول بپرسد!
-بابا چرا به صالحی گفتین خودش باید پیشنهادشو با من مطرح کنه؟!
-چون من که تو رو دارم بابا جان! اون تو رو میخواد! هر کسی هم هر چیزی رو میخواد باید خودش بگه و واسه به دست آوردنش تلاش کنه!
نرگس متعجب شد و با اعتراض گفت: من هر چیزیَم بابا؟!
عیسی خان خندید و گفت: تو مهمترین چیزی دخترم! وقتی آدم حتی برای خوردن آب هم خودش میگه و تلاش میکنه که به دستش بیاره، برای به دست آوردن مهمترین چیز زندگیَم خودش باید پا پیش بذاره! و چی مهمتر از ازدواج و سر و سامون پیدا کردن؟!
-خب پس چرا قدیما دختر و پسر حتی همو قبل ازدواج نمیدیدن؟! مادر و پدراشون اونا رو واسه هم میگرفتن!
-چون جوونای قدیم با جوونای الان زمین تا آسمون فرق دارن عزیزم! اون موقع دنیا ها کوچیک و توقعات کم بودن! پسرا به اینکه زن و زندگی داشته باشن راضی بودن و به دخترای غریبه کاری نداشتن! دخترا هم به اینکه شب گرسنه نخوابن و بی کس و کار نباشن راضی بودن! تازه قبل از اینکه دختر و پسر ساده دلیشون با دروغ و دو رویی عوض شه ازدواج میکردن! ولی الان زمونه
طوره دیگه ای شده! پسرا زن و زندگی دارن ولی راضی نیستن و بیشتر میخوان! دخترا هم به کمتر از تحصیلات عالی، خونواده ی عالی و پولدار، خونه و ماشین و ویلای شمال و مهریه ی آن چنانی راضی نمیشن! همین چیزام باعث شده خیانت و دو رویی زیاد شه! واسه همینه که دیگه نمیشه مثله قدیما زندگی کرد...الان باید حتما طرفتو بشناسی اگر نه کلات پس معرکه س! اصن واسه
همین بود که گفتم باید اول با تو حرف بزنه...هر چی باشه من جوونه دیروزم و تو جوونه امروز! تو هم عاقلی و هم جوون، پس میتونی از حرفاش به رفتاراش و نیت قلبیش پی ببری!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نرگسی_دیگر
قسمت 31
نرگس از این حرف های پدرش آرام شده بود و از این همه درایت و اطمینان پدرش بی نهایت خوشحال بود.
-خب پس چرا گفتین بیرونه خونه حرف بزنیم؟!
-سه تا دلیل داشت: یک اینکه گفت بابا و مامانش شهرستانن و میخواد تا مطمئن نشده بهشون چیزی نگه؛ واسه ی همین فعلا تا حرفاتونو نزنین و آشناییه اولیه ایجاد نشه هیچ مراسم رسمی ای در کار نیست و بهتره تا مراسمات رسمی پاشون به خونه باز نشه! دو اینکه توی خونه من و مامانت هستیم و اونوقت شما زیر نگاه ما بزرگترا نمیتونین حرفاتونو راحت بزنین بابا جان! هر قراری که گذاشتین نیما رو میفرستم باهات که از دور حواسش بهت باشه! ولی از دور! سه اینکه این پسر اول اومد و با خوده من صحبت کرد پس ینی قصدش واقعا خیره و من به قصد و نیت خیرش اعتماد کردم! مطمئن باش اگه یه درصد احتمال میدادم این پسر نیتش نیت خیری نیست نمیذاشتم حتی بهت پیشنهادشو بده و خودم ردش میکردم! ولی وقتی خودش اومده و به من گفته ینی واقعا نیتش ازدواجه!
میتونست فقط باهات دوست بشه مثه بقیه ی جوونا که دوستیای بد بینشون مد شده! البته من روو دخترم اطمینان دارم و میدونم اهل اینجور دوستیا نیست!
نرگس گونه ی عیسی خان را بوسید و گفت: قربون بابای خوبم بشم که اینقدر دقیق و ریز بینه!
عیسی خان خندید و گفت: خدا نکنه نرگس جان! در ضمن خودتم لوس نکن مثلا قراره عروس بشیا!
از این حرف عیسی خان نرگس دوباره خجالت زده شد.
-خب سؤال دیگه ای نداری بابا؟!
-دارم
-خب بپرس دیگه بابا جان!
-این همه فیلم بازی کردن و نقشه کشیدن لازم بود بابا؟! خب خودتون یه قرار میذاشتین برامون دیگه!
-من دو روز پیش با این آقای صالحی حرف زدم نرگس جان! بهش گفتم یه قراری میذارم ببینتت و درخواستشو مطرح کنه و حرفاتونو بزنین ولی اون گفت قرار لازم نیست شب عروسی ایمان و سودابه خودش درخواستشو بهت میگه و یه قرار باهات میذاره! منم دیدم فکر بدی نیست قبول کردم! نرگس واسطه ی ازدواج شدن رو که بلدی بابا نه؟!
-معلومه که بلدم...خودم دو جفت آدمو بهم رسوندما!
-وقتی داشتی این دو جفت آدمو بهم میرسوندی رفتی همه جا جار زدی؟!
-نه!
-چرا؟!
-خب چون اونا هنوز حرفاشونو با هم نزده بودن و حتی خودشونم نمیدونستن با هم تفاهم دارن یا نه! وقتی هنوز معلوم نشده که به درد هم میخورن یا نه که نمیشه همه جا جار زد! اونوقت اگه با هم حرف میزدن و میدیدن تفاهم ندارن آبروشون میرفت و تازه ممکن بود کلی حرف و نقل و شایعه پشت سرشون راه بیوفته!
-دقیقاً! منم اینا رو به صالحی گفتم و ازش خواستم یه جوری که بقیه نفهمن قضیه رو بهت بگه تا اگه حرفاتونو زدین و به تفاهم نرسیدین آبروی هیچکدومتون نره! اونم قبول کرد! بعدم که با سودابه و ایمان نشستن و فکر کردن، دیدن ساق دوش شدن بهترین گزینه س! قرار بود وقتی توو ماشین نشستین اون بنده ی خدا حرفشو بزنه؛ اونجوری کسی نمیفهمید ولی گویا تو حالت
زیاد خوش نبود!
نرگس شرمنده گفت: آره...چون سمت راست نشسته بودم کمر و گردنم درد گرفته بودن بدجور!
-خب همین دیگه! توو طول عروسیم که کلی سر و صدا بود و دو مترم بینتون فاصله بود! باید داد میزد تا صداشو توو اون شلوغی بشنوی!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نرگسی_دیگر
قسمت 32
نرگس و عیسی خان هر دو خندیدند و سپس عیسی خان ادامه داد: موقع شام که شد و صالحی حرفشو نزد من گفتم شاید از سودابه و ایمانم خجالت بکشه و کلا نگه! واسه همین به نیما گفتم بیارتتون بیرون و خودشم بشینه کنارتون تا بعد حرف و حدیثی پیش نیاد! اون مسخره بازیایی هم که میدیدی نیما درمیاورد واسه این بود که بقیه فکر کنن اون داره با شما دو تا حرف میزنه!
نرگس بلند خندید و آن قدر خنده اش طولانی شد که صورتش سرخ شد و اشکش درآمد!
در میان خنده بریده بریده گفت: منو...منو باش...فکر کردم...فکر کردم نیما به روان شناس نیاز داره!
عیسی خان در حالی که میخندید، اخمی به پیشانی اش داد و گفت: اینه جای دستت درد نکنه؟!
بیچاره کلی نقش بازی کرد تا بالاخره این خواستگاری انجام شد!
نرگس شرمنده گفت: ببخشید...حالا فردا یه تشکر مبصوت ازش میکنم!
و با خنده ادامه داد: ولی بابا باید پلیس میشدیا! حقتو خوردن به خدا! این همه نقشه و فیلم واسه یه خواستگاری آخه؟!
عیسی خان جدی شد و گفت: آدم واسه حفظ آبروی دخترش باید هر کاری بکنه بابا جان! هر فیلم
و نقشه ای هم میتونه باید اجرا کنه! اصن واسه آبروی دخترش لازم شد پلیسم باید بشه!
نرگس پدرش را در آغوش گرفت و دستش را بوسید و گفت: قربون بابام بشم که واسه آبروی دخترش پلیسم میشه!
عیسی خان پیشانی نرگس را بوسید و گفت: خدا نکنه نرگس من!
بعد هم با لحن جدی و پدرانه ای ادامه داد: نرگس جان! من گفتم، چون تو هم جوونی حرف یه جوون مثل صالحی رو بهتر میفهمی و هم عاقلی میتونی بفهمی که حرفاش و رفتاراش صادقانه س یا نه! اگه عاقل نبودی اینو به خودت نمیسپردم بابا جان! پس حواست باشه اول عاقل باش، بعد عاشق شو! اول با عقلت طرفتو بشناس و از خوبیا و بدیاش سردربیار، بعد اگه دیدی جوون لایقیه عاشق خوبیاش بشو! اگه لایق بود و عاشق شدی دیگه حق نداری بدیاشو توو چشمش بزرگ کنی
بابا جان! اگه لایق بود و زنش شدی باید سعی کنی باهاش بسازی و فقط خوبیاشو ببینی! فهمیدی بابا جان؟!
نرگس آرام زمزمه کرد: بله فهمیدم!
-من گفتم جوونه دیروزم ولی اگه تو بخوای نظر یه جوونه دیروز که الان هم با تجربه تر از توئه و هم آدم شناسه رو راجع به صالحی بدونی بهت میگم!
-بله که میخوام! من هر چه قدرم که عاقل باشم بازم به پای عقل و تجربه ی شما که نمیرسم!
عیسی خان خنده ی کوتاهی کرد و با همان لحن پدرانه اش گفت: این جوون تا حالا ثابت کرده که، اولاً با حجب و حیاس...دوماً صادق و ساده دله و سوماً عاقله! بهم گفت از وقتی اتفاقی باهات آشنا شده تا وقتی تصمیم گرفته بیاد خواستگاریت کلی درباره ی و تو اخلاق و رفتارت تحقیق و پرس و جو کرده از ایمان! اینجوری خوبه بابا جان! اینکه فقط عاشق چشم و ابروت نشده خوبه!
اینکه با چشم و گوش باز انتخابت کرده خوبه! اینکه اول اومده به من گفته تا واسطه شم خوبه!
اینکه اونقدر حیا و نجابت داشته که توی عروسی به فکر آبروی تو بوده خوبه! اینا خوبیاییه که من تا الان ازش دیدم! بقیه ش دیگه با خودته! باهاش که حرف میزنی به حرفاش دقت کن بابا! به رفتارایی که موقع حرف زدن نشون میده هم دقت کن! اگه صاف و صادق باشه راحت حرفشو میزنه و آرومه! خلاصه که اگه دیدی مناسب و لایقت هست دوستش داشته باش! تأکید میکنم اگه دیدی لایقت هست دوستش داشته باش و عاشقش شو! اگرم نبود حتی دیگه بهش فکرم نکن!
نرگس که به دقت به حرف های پدرش گوش سپرده بود، آرام گفت: باشه بابایی!
-خب حالا کِی و کجا با هم قرار گذاشتین؟!
-بعد نماز مغرب و عشاء...مسجد امیرالمؤمنین!
عیسی خان با لحن تحسین آمیزی گفت: به به! چه وقت و مکان خوبی! إن شاء الله صاحب همون وقت و مکان عاقبتتونو به خیر کنه!
نرگس لبخند زد و زیر لب گفت: إن شاء الله!
عیسی خان بلند شد که برود. نگاه مهربانانه ای نثار نرگس کرد و گفت: شب بخیر!
نرگس هم با لبخندی پاسخش را داد: شب بخیر بابایی!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نرگسی_دیگر
قسمت 33
عیسی خان رفت و لامپ را هم خاموش کرد. نرگس دوباره روی تختش دراز کشید. دیگر کلافه و گیج نبود! آرام بود! اصلاً مگر میشد آن حرف و نصحیت های زیبا را شنید و آن همه توجه را دید و آرام نبود؟! به تمام سؤالاتش پاسخ داده شده بود و حالا میتوانست راحت به چیز های دیگر فکر کند! گاهی باید مغز را از افکاری که لبریزش کرده خالی کرد تا افکار جدید ریشه دوانند! حالا فکر های دیگر ریشه دوانده بودند! فکرِ ازدواج! فکر حرف هایی که باید فرداشب به صالحی بزند! فکرِ نصیحت ها و حرف های عیسی خان! و فکرِ صالحی! با همه ی این فکر ها آرام آرام پلک هایش سنگین شد و به خواب رفت...
گوشی اش را از روی عسلی کنار تخت برداشت و از روی صفحه اش به ساعت نگاه کرد: 7 و 45
دقیقه! اوووف! خدا دریغ از نیم ساعت خواب! اون از دیروز و پریروزم! اینم از امروزم! جلوی پسر مردم بی هوش نشم خوبه!
و از این فکر خنده اش گرفت. از بعد از نماز صبح دیگر خوابش نبرده بود! مدام حرف هایی که میخواست به صالحی بزند را در ذهنش تکرار میکرد! دیگر کلافه شده بود از تکرار مکررات! اما مغزش یک لحظه را هم به او امان نمیداد! گویا قرار است در امتحانی سخت شرکت کند! بی شباهت با کنکور هم نبود! نه میدانست و نه میخواست بداند که آیا این قرار مغز صالحی را هم این قدر مشغول کرده است یا نه؟! خنده اش میگرفت وقتی میدید حتی اسم خواستگارش را هم نمیداند! از جا بلند شد و وبال را بست. موهایش را نبست و همانطور از اتاق بیرون رفت. طبق عادت همیشگی برای صبحانه خوردن به آشپزخانه رفت. سلام
بلندی گفت اما جوابی نشنید. فهمید در خانه تنها است. برایش عجیب بود! یعنی آن قدر فکرش مشغول بوده که متوجه رفتن خانواده اش نشده است! برای خودش صبحانه ی مختصری آماده کرد و خورد. زنگ تلفن خانه به صدا درآمد.
-الو
نیما-الو...سلام نرگس بیدار شدی؟!
-سلام داداش گلم! نه خوابم هنوز!
-خب پس زود بیدار شو!
-چرا؟!
-یه صبحونه برام آماده کن دارم ناکام میمیرم از گشنگی! در ضمن چادرتم سر کن مهمون داریم!
نرگس متعجب پرسید: واااا! کجایی مگه؟! مهمون کیه؟!
-دارم میام خونه! سعید!
-ینی چی؟! نمیفهمم!
-فعلا برو صبحونه رو آماده کن اومدم میگم برات!
-باشه
نیما بدون حرف دیگری گوشی را قطع کرد. نرگس به اتاقش رفت و به جای تی شرت یک زیر سارافونی سفید و یک سارافون بلند پوشید. شال و چادرش را هم سر کرد و به آشپزخانه برگشت.
زیر چای را روشن کرد و میز را برای صبحانه چید. پنج دقیقه بعد صدای باز شدن دروازه آمد. برای استقبال از سعید و نیما در ورودی را باز کرد و در آستانه ی در ایستاد و گفت: سلام آقایون!
این را گفت و از آستانه ی در کنار رفت تا آن ها داخل شوند.
-سلام خواهر گلم!
-سلام دخترم!
سعید خمیازه ی نسبتاً بلندی کشید و چند بار پشت سر هم پلک زد! چشمانش قرمز و پف کرده بودند و معلوم بود خوب نخوابیده است! آن دو بدون حرف دیگری به آشپزخانه رفتند و مشغول خوردن صبحانه شدند. نرگس هم به آشپزخانه رفت و برایشان چای ریخت و روی صندلی ای کنار نیما نشست.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نرگسی_دیگر
قسمت 34
نرگس-داداش گلم الان خونه ای!
نیما-خب که چی؟!
نرگس-خب بگو ببینم کجا رفته بودین شما دو تا که با هم اومدین؟!
سعید-ما از یه بیگاری حتمی جیم زدیم دخترم!
نرگس متعجب گفت: چی؟؟؟!!!
نیما-ساعت شیش یهو دیدم مامان چادر سر کرده آماده وایستاده جلوی در که نیما جان! پسرم!...
سعید ادامه داد: الهی مادر فدات بشه! کلا امروز توی کل خونواده ی اشرفی روزه قربون صدقه رفتن مادرا بود!
نرگس خندید و گفت: بعد از قربون صدقه رفتن نوبت چی بود؟!
سعید-آها! بعد قربون صدقه رفتن...
نیما ادامه داد: نوبت رساندن خانوم های والده به منزل بابا عبدالحسین بود برای...
سعید ادامه داد: برای تر و تمیز کردن خانه بعد از عروسیه دیشب!
نیما-و ما هم به عنوان پسر های بزرگ خانواده نقش شوفر مامان جان هامون رو تا خونه ی بابا عبدالحسین...
سعید ادامه داد: و در خانه ی بابا عبدالحسین هم نقش حمال یا نه محترمانه تر بگم باربر رو به عهده داشتیم!
نرگس بلند خندید.
سعید-نخند دخترم! درک کن یه کم! به عمرم شوفره حمال...اَه! ینی باربر نشده بودم که به یاری حق و مدد والده ی عزیزتر از جانم شدم!
خنده ی نرگس شدت یافت.
نیما-هِعی! بخند، بخند که حالمون خنده داره!
نرگس-حالا مامان جان ها کوشن؟! شما چرا اومدین؟!
سعید-مامان جان ها مشغول تمیز کاریَن با پسر جان هاشان!
نیما-مامانا و وحید و مجید و عماد و فردین موندن اونجا رو تمیز کنن! ما دو تا هم به بهونه ی
خوابیدنه سعید فرار رو بر قرار ترجیح دادیم!
سعید-البته فقط خواب من نبود! فکر کن از شیش و نیم صبح هِی بالا و پائین کن آخرشم مامان
فریبا یه لقمه نون خالیَم بهمون نداد! هِی میگفت کار کنین بعد بهتون ساعت دهی میدم! گمونم
میخواست ما رو به دیدار حضرت عزرائیل مشعوف کنه!
نیما-بله دیگه! چهار تا پسر و ده تا نوه ی پسر! گمونم میخواست طرح تنظیم خانواده رو اجرا کنه!
نرگس بلند بلند میخندید و آن دو لقمه ای میخوردند و باز اتفاقاتی که در طی دو ساعت گذشته
برایشان در خانه ی بابا عبدالحسین افتاده بود با پیاز داغ زیادی تعریف میکردند!
بعد از تمام شدن صبحانه سعید بلند شد و در حالی که کش و قوسی به بدنش میداد گفت: دستت
درد نکنه دخترم! من میرم بخوابم پسرم! تا ساعت ده و نیم طرف اتاقت بیای خودم شقه ت
میکنم! اون از دیشب اینم از امروز! از بعد از ظهرم که باید برم آتش نشانی شیفتمه!
نیما-برو داداش! خیالت راحت، بیدارت نمیکنم!
سعید که رفت نرگس پرسید: این بنده خدا رو چرا آوردیش اینجا؟! میبردیش خونه شون!
-این بنده خدا هم مثه من بدونه ناشتا مونده بود...توو خونه شونم که خواهر نداره مثه من واسش
صبحونه آماده کنه!...بعدشم کاری نداره که...یه دو ساعت توو اتاقم میخوابه بعد میره دیگه!
نرگس ابرویی بالا انداخت و چیزی نگفت. بعد از جمع کردن میز صبحانه و شستن ظرف ها به
پذیرایی رفت. نیما روی مبلی نشسته بود و تلویزیون نگاه میکرد. نرگس هم رفت و کنارش
نشست و دستش را دور گردنش حلقه کرد و گونه اش را بوسید: اینم بابت زحمتای دیشبت
داداش گلم!
نیما خندید و گفت: خدا جونه اون بنده خدا رو سلامت نگه داره! به بهونه ش خواهرمون ما رو ماچ
کرد بعده مدتها!
نرگس کوسن را برداشت و به پهلوی نیما زد و معترض گفت: اصن نباید ماچت میکردم!
نیما دست نرگس را گرفت و خندان گفت: خب حالا قهر نکن.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
﷽؛
🌺ذکر روز جمعه🌺
🤲اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم☀️
⬅️ تاریخ : یازدهم اسفند ماه سال ۱۴۰۲، مصادف با بیستمین روز از ماه شعبان المعظم سال
📢مناسبت :برگزاری انتخابات خبرگان رهبری و مجلس شورای اسلامی
❄️آیه روز:سوره مبارکه احزاب آیه 63
يَسْأَلُكَ النَّاسُ عَنِ السَّاعَةِ قُلْ إِنَّمَا عِلْمُهَا عِندَ اللَّهِ وَمَا يُدْرِيكَ لَعَلَّ السَّاعَةَ تَكُونُ قَرِيبًا
مردم پيوسته از زمان وقوع قيامت از تو مى پرسند، بگو: علم آن تنها نزد خداست و تو چه مى دانى؟ شايد قيامت نزديك باشد.
☀️حدیث روز: پيامبر صلى الله عليه و آله
تَهادَوا فَإِنَّها تَذهَبُ بِالضَّغائِنِ؛
به يكديگر هديه بدهيد، زيرا كينه ها را از بين مى برد.
(كافى، ج5، ص 144، ح14)
💦زلال احکام
💐احکام روز.،،رساله امام خامنهای،،.
‼️ حکم شرکت در انتخابات
🔷 س ۴۶۹۸: آیا شرکت کردن در انتخابات جمهوری اسلامی ایران شرعاً واجب بوده و شرکت نکردن، حرام است؟
✅ ج: شرکت کردن در انتخابات نظام جمهوری اسلامی برای افراد واجد شرایط، یک وظیفه شرعی، اسلامی و الهی است.
#احکام_انتخابات #شرکت_در_انتخابات
🕋🕋
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
http://eitaa.com/ashaganvalayat