تقویم نجومی اسلامی جمعه
✴️ جمعه 👈25 اسفند/ حوت 1402
👈4 رمضان 1445 👈15مارس 2024
🕌 مناسبت های دینی و اسلامی
🌙⭐️ احکام دینی و اسلامی.
❇️ امروز روز خوبی برای امور زیر است:
✅خواستگاری عقد و ازدواج.
✅صید و شکار و دام گذاری.
✅آغاز بنایی و خشت بنا نهادن.
✅امور زراعی و کشاورزی.
✅خرید وسیله سواری.
✅تجارت و داد و ستد.
✅و صلح و آشتی دادن خوب است.
🚘مسافرت: مسافرت خوفه حادثه دارد و در صورت ضرورت همراه صدقه باشد.
👶 زایمان مناسب و نوزاد شایسته و مبارک باشد.
🔭 احکام و اختیارات نجومی.
🌓 امروز قمر در برج جوزا و از نظر نجومی روز مناسبی برای امور زیر است:
✳️آغاز نوشتن مقاله و کتاب و پایان نامه.
✳️دیدار با صاحب منصبان و مسئولان.
✳️کتابت.
✳️شروع به آموزش و یادگیری.
✳️و ارسال کالا به مشتری نیک است.
🟣نگارش ادعیه و حرز و برای نماز حرز و بستن آن خوب است.
👩❤️👨 انعقاد نطفه و مباشرت.
مباشرت امشب شب شنبه: دلیل خاصی ندارد.
💇💇♂ اصلاح سر و صورت.
طبق روایات، #اصلاح_مو (سر و صورت) در این روز از ماه قمری ، غم و اندوه دارد.
💉💉 حجامت.
فصد زالو انداختن یا #حجامت در این روز از ماه قمری ،باعث درد در سر می شود.
😴😴 تعبیر خواب امشب:
خواب و رویایی که شب شنبه دیده شود تعبیرش از ایه ی 5 سوره مبارکه "مائده " است.
الیوم احل لکم الطیبات...
و از مفهوم و معنای آن استفاده می شود که منفعتی به خواب بیننده برسد و به شکلی خوشحال شود. شما مطلب خود را بر آن قیاس کنید.
✂️ ناخن گرفتن.
جمعه برای #گرفتن_ناخن، روز بسیار خوبیست و مستحب نیز هست. روزی را زیاد ، فقر را برطرف ، عمر را زیاد و سلامتی آورد.
👕👚 دوخت و دوز.
جمعه برای بریدن و دوختن، #لباس_نو روز بسیار مبارکیست و باعث برکت در زندگی و طول عمر میشود...
✴️️ وقت استخاره.
در روز جمعه از اذان صبح تا طلوع آفتاب و بعد از زوال ظهر تا ساعت ۱۶ عصر خوب است.
💠 ️روز جمعه
@taghvimehamsaran
طبقق روایات متعلق است به #حجة_ابن_الحسن_عسکری_عج . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد
💠 ️روز جمعه طبق روایات متعلق است به #حجة_ابن_الحسن_عسکری_عج . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد
📚 منبع مطالب :
تقويم همسران نوشته ی حبيب الله تقيان
http://eitaa.com/ashaganvalayat
https://eitaa.com/joinchat/2319646916C0726ebeebb
﷽؛
🌺ذکر روز جمعه🌺
🤲اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم☀️
⬅️ تاریخ : بیست و پنجمین اسفند ماه سال ۱۴۰۲، مصادف با چهارمین روز از ماه مبارک رمضان سال ۱۴۴۵
📢مناسبت ها :
🍁تغییر تاریخ هجری به شاهنشاهی (سال۱۳۵۴)
🍁سالروز ارتحال حجتالاسلام سید احمد خمینی(سال۱۳۷۳)
🌲سالروز عملیات والفجر ۱۰ (حلبچه) سال۱۳۶۶
🍁سالروز بمباران شیمیایی حلبچه توسط رژیم بعث عراق(سال۱۳۶۶)
🍁 بزرگداشت پروین اعتصامی
🌲شهادت مهندس مهدی باکری
🌲اَلسّلامُ عَلَیْکَ یا صاحِبَ الزَّمانِ🌲
♻️ آیه روز :سوره مبارکه حج آیه 4
كُتِبَ عَلَيْهِ أَنَّهُ مَن تَوَلَّاهُ فَأَنَّهُ يُضِلُّهُ وَيَهْدِيهِ إِلَى عَذَابِ السَّعِيرِ
بر او (شيطان) نوشته (و مقرّر) شد كه هر كس ولايت او را بپذيرد، قطعاً او را گمراه مى كند و به آتش سوزانش مى كشاند.
✅ حدیث روز :امام علی علیه السلام
لا یکونُ الصَّدیقُ صَدیقاً حَتى یَحفَظُ اَخاهُ فى ثَلاثٍ:فى نکبَتِه وَ غَیبَتِه وَ وَفاتِه؛
دوست اگر در سه مورد دوستش را حمایت نکند دوست نیست:در شدت و گرفتارى او ، در غیبت وى و پس از مرگش.
نهج البلاغه(صبحی صالح) ص494
💦 زلال احکام :‼️ جهل بر وجوب گرفتن روزه قضا
🔷 س ۸۵۱۲: اگر شخصی بر اثر جهل به وجوب قضای روزه تا قبل از ماه رمضان سال آینده قضای روزههایش را به تأخیر اندازد، چه حکمی دارد؟
✅ ج: فدیه تأخیر قضای روزه تا ماه رمضان سال بعد، بر اثر جهل به وجوب آن ساقط نمیشود.
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
http://eitaa.com/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥تجربانه
تذکر به روزه خواری علنی !
ساده و محترمانه 🌹
گناه بسیار بزرگی که توهین به اسلام و ماه خداست
#حجاب
#رمضان
#امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر
کانال خبر تحلیلی عاشقان ولایت در ایتا
http://eitaa.com/ashaganvalayat
کانال خبر تحلیلی عاشقان ولایت در بله
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نظر مرحوم بیتالله عباسپور قهرمان پرورش انـ💪ـدام جهان راجع به خواص #روزه گرفتن برای ورزشکاران مخصوصا ورزشکاران پرورش اندام
کانال خبر تحلیلی عاشقان ولایت در ایتا
http://eitaa.com/ashaganvalayat
کانال خبر تحلیلی عاشقان ولایت در بله
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
42.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🚨 آقای تحلیلگر / یمن بالاخره موشک هایپرسونیک را روی میز گذاشت
#شبنامه / تحولات فلسطین / یمن بالاخره موشک ما فوق صوت خود را تست کرد / آیا هایپرسونیک یمنی تحولات را زیر و رو خواهد کرد؟ / سخنرانی مهم دبیرکل مقاومت لبنان / عراقیها بالاخره پایگاه محل استقرار اف35های رژیم را زدند / قسمت ۱۵۱۰
کانال خبر تحلیلی عاشقان ولایت در ایتا
http://eitaa.com/ashaganvalayat
کانال خبر تحلیلی عاشقان ولایت در بله
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️الحمدلله نماینده خلفای #سلف هستن
سلطان تناقض🤓
کانال خبر تحلیلی عاشقان ولایت در ایتا
http://eitaa.com/ashaganvalayat
کانال خبر تحلیلی عاشقان ولایت در بله
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلاس گذاشتن خدا تو مستراح برای یک وزیر جمهوری اسلامی... 😂
کانال خبر تحلیلی عاشقان ولایت در ایتا
http://eitaa.com/ashaganvalayat
کانال خبر تحلیلی عاشقان ولایت در بله
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
34.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔دنیای آب برده ی کودکان #غزه...
🔹پ.ن. کریم باقری و سلبریتی ها این تصاویر را به زودی بجای سیل سیستان منتشر می کنند
کانال خبر تحلیلی عاشقان ولایت در ایتا
http://eitaa.com/ashaganvalayat
کانال خبر تحلیلی عاشقان ولایت در بله
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥ویدئویی از انفجار بمب دست ساز ۳۰ کیلوگرمی در شب چهارشنبه سوری پارس آباد مغان!
کانال خبر تحلیلی عاشقان ولایت در ایتا
http://eitaa.com/ashaganvalayat
کانال خبر تحلیلی عاشقان ولایت در بله
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥رهبر معظم انقلاب:حرف حقی که پازل دشمن را تکمیل میکند، نباید زد.
کانال خبر تحلیلی عاشقان ولایت در ایتا
http://eitaa.com/ashaganvalayat
کانال خبر تحلیلی عاشقان ولایت در بله
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸داستان هاومطالب پندآموز🌸
🐚دو خاطره متفاوت از گم شدن مداد سیاه دو مرد در مدرسه :
📇مرد اول میگفت:
چهارم ابتدایی بودم. در مدرسه مداد سیاهم را گم کردم. وقتی به مادرم گفتم، سخت مرا تنبیه کرد و به من گفت که بیمسئولیت و بیحواس هستم⚡
http://eitaa.com/ashaganvalayat
🔺آن قدر تنبیه مادرم برایم سخت بود که تصمیم گرفتم دیگر هیچ وقت دست خالی به خانه برنگردم و مدادهای دوستانم را بردارم!!
💫روز بعد نقشهام را عملی کردم. هر روز یکی دو مداد کش میرفتم تا اینکه تا آخر سال از تمامی دوستانم مدادبرداشته بودم.
🔺ابتدای کار خیلی با ترس این کار را انجام میدادم ولی کمکم بر ترسم غلبه کردم و ازنقشههای زیادی استفاده کردم تا جایی که مدادها را از دوستانم میدزدیدم و به خودشان میفروختم.
🐚بعد از مدتی این کار برایم عادی شد، تصمیم گرفتم کارهای بزرگتر انجام دهم و کارم را تا کل مدرسه و دفتر مدیر مدرسه گسترش دادم، خلاصه آن سال برایم تمرین عملی دزدی حرفهای بود تا اینکه حالا تبدیل به یک سارق حرفهای شدم!
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
📇مرد دوم میگفت:
«دوم دبستان بودم. روزی از مدرسه آمدم و به مادرم گفتم مداد سیاهم را گم کردم.
⚡مادرم گفت خوب بدون مداد چکار کردی؟ گفتم از دوستم مداد گرفتم،مادرم گفت خوبه و پرسید که دوستم از من چیزی نخواست؟
خوراکی یا چیزی؟ گفتم نه.
🐚چیزی از من نخواست، مادرم گفت پس او با این کار سعی کرده به دیگری نیکی کند، ببین چقدر زیرک است.
🌸پس تو چرا به دیگران نیکی نکنی؟ گفتم چگونه نیکی کنم؟ مادرم گفت دو مداد میخریم، یکی برای خودت و دیگری برای کسی که ممکن است مدادش گم شود.
✏آن مداد را به کسی که مدادش گم ميشود میدهی و بعد از پایان درس پس میگیری.
📌خیلی شادمان شدم و بعد از عملی کردن پیشنهاد مادرم، احساس رضایت خوبی داشتم آن قدر که در کیفم مدادهای اضافی بیشتری میگذاشتم تا به نفرات بیشتری کمک کنم.
📝با این کار، هم درسم خیلی بهتر از قبل شده بود و هم علاقهام به مدرسه چند برابر شده بود.
ستاره کلاس شده بودم به گونهای که همه مرا صاحب مدادهای ذخیره میشناختند و همیشه از من کمک میگرفتند.
🐚حالا که بزرگ شدهام و از نظر علمی در سطح عالی قرار گرفتهام و تشکیل خانواده دادهام، صاحب بزرگترین جمعیت خیریه شهر هستم.»
📇به نظر شما، چقدر تربیت کودکی در آینده انسان نقش دارد؟
☝🏻پس بیاییم اشتباهات فرزندان را از راه صحیح بررسی کنیم
کانال خبر تحلیلی عاشقان ولایت در ایتا
http://eitaa.com/ashaganvalayat
کانال خبر تحلیلی عاشقان ولایت در بله
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
19.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌙 داستان عجیب نوجوان محکوم به قصاص
✨ نوجوانی که منجر به قتل شده بود و قرآن نجاتش داد
کانال خبر تحلیلی عاشقان ولایت در ایتا
http://eitaa.com/ashaganvalayat
کانال خبر تحلیلی عاشقان ولایت در بله
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
15.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌙 دعای روز چهارم ماه مبارک رمضان
کانال خبر تحلیلی عاشقان ولایت در ایتا
http://eitaa.com/ashaganvalayat
کانال خبر تحلیلی عاشقان ولایت در بله
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
قرآن.mp3
7.44M
تلاوت جزء چهارم قرآن کریم
کانال خبر تحلیلی عاشقان ولایت در ایتا
http://eitaa.com/ashaganvalayat
کانال خبر تحلیلی عاشقان ولایت در بله
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🔷 ۱۰ توصیه برای حفظ سلامت کلیهها در روزهداری
کانال خبر تحلیلی عاشقان ولایت در ایتا
http://eitaa.com/ashaganvalayat
کانال خبر تحلیلی عاشقان ولایت در بله
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
📸 با سرگیجههای بعد از افطار چه کنیم
کانال خبر تحلیلی عاشقان ولایت در ایتا
http://eitaa.com/ashaganvalayat
کانال خبر تحلیلی عاشقان ولایت در بله
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
♦️علائم کمخونی چیست؟
🔹هنگامی که سطح هموگوبین یا گلبول های قرمز خون از سطحی پایین تر بیاد پدیده کم خونی اتفاق می افتد.
🔹در چنین شرایطی افراد دچار رنگ پریدگی، اختلال در ریتم خواب و خستگی های زودرس می شوند.
🔹در بلند مدت هم علایمی مثل بزرگ شدن طحال، ضعف عضلانی و قاشقی شدن ناخن ها رخ می دهد. اساسا ابتلا به کم خونی بشدت کیفیت زندگی فرد را کاهش می دهد.
🔹در مواجهه با کم خونی باید نوع و علت آن ارزیابی شود که شایع ترین نوع آن ناشی از فقر آهن بدلیل عدم دریافت کافی آهن یا دفع زیاد آهن است.
کانال خبر تحلیلی عاشقان ولایت در ایتا
http://eitaa.com/ashaganvalayat
کانال خبر تحلیلی عاشقان ولایت در بله
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
Batool Lashkari:
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ازعشق_تاپاییز
🍄قسمت ۳۰
گاهی وقتا از شدت مطالعه سردرد میشدم
و سرمو با چفیه میبستم. موقع امتحانات ترم که میرسید تا یکماه سمت خونه نمیرفتم و بعد از اون با رنگ پریده و قیافهی نحیف و لاغر البته با نمرات عالی و خیالی آسوده از اینکه تابستون راحتمو نیازی به تجدیدی ندارم برمیگشتم خونه.
اون سال بین من و علیرضا رقابت خیلی سختی بود
و مدام در حال پیشی گرفتن از هم بودیم ولی متاسفانه علی همش دو نمره از من عقب بود.
اصولا جمعهها بعد از خواندن نماز جمعه
به خونه میرفتم. البته علی تو این مسائل یکم راحت بود. و بعضاً وسطای هفته هم به دیدن پدر و مادرش میرفت.
باهم قرار گذاشته بودیم پنجشنبه ها
رو روزه بگیریم. و شبا بریم کتابخونه درس بخونیم. ولی کتابخونه برای من حکم گهواره رو داشت. تا روی صندلی مینشستم فوراً خوابم میبرد و من نه تنها درس نمیخوندم بلکه یه دل سیر میخوابیدم.
یکی از دوستام که «مهدی پیکرستان»
نامش بود. همش سر به سرم میذاشت و زمانی که تو کتابخونه خوابم میبرد میومد من و از خواب بیدار میکرد. که بعضاً کارمون به جنگ و دعوا کشیده میشد. و از اینکه حرصم میداد خوشحال میشد. دیگه نمیتونستم این وضع و تحمل کنم. تا کی تو کتابخونه بخوابم. یه روز از مدیر مدرسمون خواستم. که اجازه بده اون یک و نیم ساعت اجباری رو تو اتاقم مطالعه کنم.
صبحای پنجشنبه هر هفته
زیارت جامعه کبیره داشتیم. راستش لحظه شماری میکردم که صبح پنجشنبه برسه و بریم دعا. تک تک کلمات جامعه کبیره گوهر معرفت بود. و من بیشتر از ابتدای زیارت که میفرمایند؛
,,السلام علیکم یا اهل بیت النبوة و معدن الرساله,, خوشم میومد. و بیشتر باهاش حال میکردم.
یه روز پنجشنبه طبق قراری که
بین من و علی بود روزه گرفتیم و علی بعد از اتمام کلاسها رفت خونشون ولی من حوزه موندم و تو اتاق تنها بودم. که بعد از افطار شروع کردم به درس خوندن.
یکی از طلبه های پایه بالاتر اومد اتاقم
دنبال کبریت. از پشت میزم بلند شدم که بهش کبریت بدم که یکدفعه از حال رفتم و بعد از اون چیزی نفهمیدم. با داد و بیداد مهدی پیکرستان که بالا سرم ضجه میزد به هوش اومدم. و بعد از اون به اصرار مهدی به بیمارستان رفتم و بهم سُرُم وصل شد. دو سه ساعتی بیمارستان بستری بودم. فشارم زده بود پایین. طفلی مهدی با اینکه دل پری ازش داشتم ولی تا نصف شب تو بیمارستان کنارم بود. مهدی رو صندلی خوابش برده بود و منم به قطره هایی که از سرم میچکید نگاه میکردم. تو حال و هوای خودم بودم
که یه پرستار سفید پوش و مهربون اومد بالای سرم خیلی خوش برخورد بود وقتی دیدمش حس کردم خیلی برام آشناست.
اومد بالا سرم و با لبخندی ملیح پرسید
-حالت چطوره؟ خوبی؟
_ممنون خوبم، معلوم نیست کی مرخص میشم؟
-وقتی سرمت تموم شد و داروهاتو خوردی
هر از گاهی با لبخند نگام میکرد
و یه چیزی میگفت و من بیشتر کنجکاو میشدم که کجا دیدمش
-چرا به خودت نمیرسی، هم لاغری هم کم خون، روزه گرفتنت چیه باز
خندم گرفت گفتم
_اخه قراره دوستانست هر هفته پنجشنبه ها روزه می گیریم
پرستار جوان همین طور که داشت خودشو رو تختم جا به جا میکرد گفت
-از شما که طلبهای انتظار بیشتری میره، وقتی روزه برای بدنت ضرر داره نباید بگیری کار مستحبیت میشه حرام
با تعجب نگاش کردم و پرسیدم
-شما از کجا میدونید من طلبهم؟ از یقه لباسم؟ یا از ریشم؟
خندید و گفت
-ریش و که الان همه میذارن
-راست میگی حواسم نبود الان گذاشتن ریش مد شده، پس از کجا فهمیدین من طلبم ؟ نکنه دوستم بهتون گفته
نگاهی به مهدی که داشت خرناس میکشید انداخت و گفت
_نه، از اولش معلوم بود من و نشناختی، از اینکه......
حرفشو بریدمو گفتم
-ما همو کجا دیدیم؟
دوباره لبخندی زد و گفت
-چون حالت خوب نیست اذیتت نمیکنم، من همون پسریام که یه شب ترسناک تک و تنها برخلاف میل دوستات پناهم دادی
چند ثانیهای سکوت کردم و به سرمم خیره شدم. و مثل برق گرفته ها از جام بلند شدم ولی پرستار جوان قبل از اینکه بلند شم دستشو گذاشت رو سینمو گفت
-راحت باش بلند نشو سرمت قطع میشه
_سعید تویی؟؟
حسابی شکه شده بودم
اصلا باورم نمیشد. یزد کجا زاهدان کجا. پسری که یه شب پناهش دادم الان پرستارمه. سعید با مهربونی سابقش پیشونیمو بوسید
و گفت
-اصلا فکر نمیکردم دوباره ببینمت
-منم همینطور، خدا میدونه چقدر از دیدنت خوشحالم
سعید یکم نزدیکتر شد و گفت
-خدا میدونه چقدر تو فکرت بودم و تو فکر اینکه یه روز خوبیهاتو جبران کنم
یادمه از اینکه من بچه زاهدانم حرفی با سعید نزدم و این حادثه خیلی اتفاقی بود که سعید منتقل بشه زاهدان و من بشم مریضش
کلی باهم حرف زدیم
این قدر سرگرم صحبت بودیم که نفهمیدم کی وقت گذشت و سرمم تموم شد.
سعید از علیرضا پرسید
از اینکه بعد از اون شب چه اتفاقاتی براش افتاد صحبت کرد. و من هم از دغدغههای شبش و اینکه نماز صبحمون قضا شد.
-آقااسماعیل
-جانم
-میدونی که مریضها باید به حرف دکترشون گوش بدن
-آره میدونم
-خب حالا اگه ازت بخوام پنجشنبهها روزه نگیری چی؟
مِن و مِن کردم و گفتم
-نمیشه آخه با علی قرار گذاشتم نمیشه بزنم زیرش
_تو طلبه ای باید درس بخونی با شکم گرسنه که نمیشه درس خوند
واقعا حرفش درست بود
خدا میدونه امروز چقدر اذیت شدم و اصلا نتونستم یه خط درست و حسابی درس بخونم. الانم که سه ساعته تو بیمارستانم. و کلی وقتم هدر رفت.
با سفارش سعید این قرار هفتگیمون
تبدیل شد به ماهانه تا زمانی که حالم بهتر شه. سعید با گفتن این جمله که الهی دکتر شم بیمارم تو باشی سرم رو از دستم بیرون کشید.
با خنده گفتم
-قرار نیست تو شعر شُعرا دستبرد بزنی
اونم بدون اینکه جوابی بده
گفت
-تا تو لباساتو بپوشی میرم داروهاتو از داروخانه بیمارستان میگیرم
اون رفت
و منم زیر لب گفتم
-راست میگن کوه به کوه نمیرسه اما آدم به آدم میرسه.....
🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ازعشق_تاپاییز
🍄قسمت ۳۱
اون شب بعد از اتمام سرم
از بیمارستان مرخص شدم ساعت حول و حوش یک شب بود که من و مهدی از بیمارستان اومدیم بیرون.
مونده بودیم کجا بریم
از طرفی درب حوزه این موقع شب بسته بود و نگهبان درو باز نمیکرد از طرفی اگه میرفتم خونه خودمون مامان و بابام نگران میشدند که این موقع شب کجا بودم.
بعد از کلی کلنجار رفتن تصمیم گرفتیم
بریم خونمون ولی به کسی چیزی نگیم که من بستری بودم.
خوشبختانه کسی کسی به پر و بالمون نپیچید
که این موقع شب کجا بودید و از کجا میاین و من این رو مدیون اعتمادی هستم که پدر و مادرم به من داشتند.
اون شب من و مهدی تو اتاق من خوابیدیم
و صبح روز بعد یعنی صبح جمعه بعد از صرف صبحانه و دعای ندبه به حوزه برگشتیم.
رابطهی دوستانهی من و سعید
کماکان ادامه داشت. و من از این دوستی با احدی حتی ناصر چیزی نگفتم. سعید از یه خانوادهی اصیل بود و فرهنگی که داشت و شخصیت زیباش باعث شده بود این دوستی ادامه داشته باشه. تا جایی که تو سن سی و دو سالگی تصمیم به ازدواج گرفت
و از اونجایی که سعید دوستم بود
و تو این چند سال حسابی ازش شناخت داشتم ماندانا رو پیشنهاد دادم و اون هم با کمال میل پیشنهادمو قبول کرد. اما ماندانا بخاطر تفاوت سنی که با سعید داشت بهش جواب منفی داد. ماندانا سیزده سالش بود و سعید سی و دو ساله.
سعیدی که هم باایمان بود
هم خوش برخورد و هم پولدار و از همه مهمتر از یه خانوادهی اصیل و بافرهنگ بود. آرزوی هر دختری ازدواج با همچین پسریه.
اما ماندانا بخاطر سنش جواب رد داد.
و تو سن پانزده سالگی با پسر عموش که ده سال از ماندانا بزرگتر بود ازدواج کرد.
عقد ماندانا رو من خوندم
همون ماندانایی که وقتی به دنیا اومد و آوردنش خونه اولین نفر من بودم که بغلش کردم. اما حالا ماندانای کوچولو بزرگ شده و تو لباس عروسیش شبیه فرشتهها شده بود
من و ناصر و فاطیما و ماندانا و مَمَل(محمدرضا)
از جایی که سنامون به هم نزدیک بود شور و شیطنتمونم یکی بود. یادش بخیر چه قرارهایی که باهم میذاشتیم و چه پیتزاهایی باهم خوردیم و همشم من پولشو حساب میکردم. من و ناصر با ماشین دنبال ممل میرفتیم و از اونجا هم دنبال ماندانا و فاطیما کلی تو ماشین جیغ و داد راه مینداختیم و اخرشم خسته و کوفته یه رستورانی پیدا میکردیم و بعد از صرف شام دوباره شیطنتامون شروع میشد. خدا ما رو ببخشه چه آدمایی رو که با جیغامون ترسوندیم و چه چراغ قرمزایی رو که بی هوا رد کردیم.
همیشهی خدا هزینهها پای من بود
به بار نشد ناصر یا ممل حساب کنند. انگار براشون عادی شده بود وقتی شامشونو میخوردند بِر و بِر به هم نگاه میکردند و منتظر بودن من برم پای صندوق و کارت بکشم.
یادمه یه شب از شهر زدیم بیرون
و تو جاده با ماشین لایی میکشیدم که یهو تو تاریکی شب پلیس راهنمایی رانندگی ظاهر شد با اشارهی من که گفتم بچهها کمربنداتونو ببندید سر یه چشم برهم زدن همه چی عوض میشد انگار نه انگار که تا دو دقیقه پیش چه اَلَم شنگهای تو جاده راه انداخته بودیم و الان شده بودیم تابع قانون
با ایست پلیس ماشینو نگه داشتم ماموره اومد کنار من و گفت
-مدارک ماشین لطفا
با خونسردی تمام مدارکمو از داشبورد برداشتم و گفتم
-بفرمایید
مامور یه نگاهی به مدارک انداخت و گفت
-خانم و اقا با شما چه نسبتی دارن
نگاهی به عقب ماشین انداختم و گفتم
-این اقا که کنارمه خواهرزادمه اون اقای پشت سرم داداشمه ناصر اون خانم برادرزادمه و اون خانم که گوشه تشریف دارن خواهرزادمه
محمدرضای شیطون لبخندی زد و باشیطنت گفت
-سلام اقای پلیس خوبید
-ممنون شما چطورید
-خوبم ممنون میگم آقای پلیس شما چند سالتونه
-بنده بیست و هشت سالمه چطور؟؟
-واقعااا؟؟؟!!! آخه خیلی جوون به نظر میرسید فکر کردم بیست و سه ساله تونه
ماموره هم گلی به گونه انداخت و گفت
-خیلی ممنون شما لطف دارید
من که حس کردم یارو خیلی داره خودمونی میشه گفتم
-اجازه هست بریم؟
-بله قربان بفرمایید
-پس لطفا مدارکمون رو بدید تا بریم
-اها بله، ببخشید حواسم نبود بفرمایید
-خیلی ممنون. امری باشه؟
-خدانگهدار
یکم که از ماموره دور شدیم با عصبانیت رو کردم به محمد و گفتم
-چرا با این یارو اینقدر گرم گرفتی؟ کم مونده بود تمام بیوگرافی همو به هم بدین
محمد خندید و گفت
-عصبانی نشو دایی جون باید بهرحال بارش میکردیم دیگه وگرنه جریممون میکرد
با این حرف محمدرضا پنج نفریمون
زدیم زیر خنده و ترجیح دادیم به خونه برگردیم.
از بین ما پنج نفر محمدرضا هنوز مجرده
و میگه فعلا بهش خوش میگذره. طفلی نمیدونه متاهلی چه دوران قشنگیه.
کم کم داشتیم به نوروز ۸۸ نزدیک میشدیم
و دغدغه همه شده بود خونه تکونی و اینجور چیزا اون سال یه حسی بهم میگفت اخرین سالیه که خونه پدرمم
یه حسی که با تمام وجود لمسش میکردم.
به همین خاطر اون سال
برخلاف سالهای گذشته سال تحویل و مزار شهدا نرفتم. قبل از اون، سال رو درکنار شهدا تحویل میکردم و یک سالمو بوسیله شهدا بیمه میکردم. اون سال ترجیح دادم کنار پدر و مادرم باشم شاید آخرین سالی باشه که کنارشونم. سال تحویل یه هفت سین تدارک دیدم و سال ۸۸ رو کنار بهترین های زندگیم آغاز کردم.
خیلی سال خوبی بود
پر از اتفاقات قشنگ و خاطرات تلخ و شیرینِ بیادموندنی بعد از تحویل سال کمکم داداشا و آبجیا اومدن خونه بابا.
من و ناصر چون با زنداداشام راحت نبودیم
مجبور بودیم تو خونه لباس رسمی بپوشیم و از ناصر حساستر من بودم که بدون جوراب پیششون نمیرفتم.
وقتی بچهها باهم جمع میشدند
یاد بچگیام میافتادم اون روزایی که همه باهم درکنار هم و تو یه اتاق میخوابیدیم.
دور هم جمع بودیم و مشغول خوش و بش کردن و آجیل خوردن بودیم که زنگ خونه به صدا دراومد
ناصر بلند شد آیفونو جواب بده
-بفرمایید، عه سلام پسردایی خوبید بفرمایید تو
همه ساکت شده بودیم بفهمیم پشت در کیه با گذاشتن آیفون پرسیدم
-کی بود ناصر؟
-پسر دایی موسی با زن و بچش
-الهامم هست؟
-آره
با شنیدن این حرف پریدمو رفتم تو اتاقم
الهام نوهی داییم بود. و دختر پسردایی موسی و همبازی بچگی هام. یادمه تو بچگی خیلی محجوب و متین بود. با سن کمی که داشت ولی مثل خانمها برخورد میکرد طوری که هرکی تو فامیل دختر داشت الهام رو الگو قرار میداد. چند سالی بود که ندیده بودمش. خیلی کنجکاو بودم ببینم هنوزم همون حجب و حیای سابق رو داره یا نه
صدای پسر دایی و خانوادهش تو هال پیچید
منتظر موندم همه بنشینند تا من از اتاقم برم بیرون
پشت در بودم که ناصر وارد اتاقم شد
-نمیای؟
-چرا تو برو منم میام
-باشه پس فعلا
-راستی؟؟
-جان
-هیچی خودم میام میبینمش
ناصر لبخندی زد و گفت
-پس زود بیا
یه خورده جلو آینه خودمو نگاه کردم
و دستی به موهام کشیدم درب اتاق و که باز کردم با استقبال گرم پسردایی و خانمش مواجه شدم یکی یکی باهاشون احوالپرسی کردم تا رسیدم به الهام
با دیدنش میخکوب شدم
انگار یه پارچ آب سرد ریختن روم. اصلا باورم نمیشد. الهام کلی عوض شده بود. از اون دختر محجوب و چادری چیزی نبود جز یه دختر بزک کرده که از بس آرایشش غلیظ بود که حتی نمیتونستم به صورتش نگاه کنم
سرمو انداختم پایین و گفتم
-خیلی خوش اومدین
-ممنون عیدتونم مبارک
تکونی به خودم دادم و گفتم
-بله ببخشید حواسم نبود عید شما هم مبارک
با پیشنهاد پسردایی رفتم کنارش نشستم
تو لاک خودم بودم. از عمق چشمام ناراحتی فهمیده میشد. یعنی تهران چطور میتونست یه شخصیت و عوض کنه. تا وقتی پسردایی زاهدان بود. دخترش خانمی بود واسه خودش اما انگار تهران.... بگذریم
با پیامک ناصر که گفت
-بیا تو آشپزخونه کارت دارم
با یه عذرخواهی از جام پاشدم و به بهونه آب خوردن رفتم تو آشپزخونه.
ناصر هم پشت سرم وارد آشپزخونه شد.
-اصلا معلومه چی کار میکنی واضح معلوم بود از دیدن دخترش خوشحال نشدی
-ناصر اینا چند ساله رفتن تهران
-خیلی ساله دقیقا زمانی که من و تو و الهام بچه بودیم
-خیلی عوض شده
-آره دقیقا، ولی تو هم میتونی عوضش کنی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ازعشق_تاپاییز
🍄قسمت ۳۲
کم کم داشتیم به سیزدهم فروردین نزدیک میشدیم
و به اصطلاح سیزدهبهدر. دغدغه خانواده من هم مثل بقیه این بود که کجا بریم چی ببریم و با کی بریم اون ایام برخلاف سالهای گذشته حوصله مهمونی رفتن و مهمون اومدن نداشتم. یه جورایی خودمو تو اتاقم حبس کردم. متعاقباً دوست نداشتم سیزده بدرو بیرون برم ترجیح میدادم خونه باشم. و تو خلوت خودم خوش بگذرونم. اما مامان و بابا و بقیه بچهها مُسِر بودن برای رفتن. دلم پر بود از غصهای که دلم میخواست تنهایی حملش کنم.
شب قبل از سیزدهبدر غلامرضا که داداش بزرگترم و فرزند ارشد خانواده بود اومدن خونمون تا برای فردا برنامهریزی کنند.
دور هم نشسته بودیم
و هرکی یه چیزی میگفت و یه تصمیمی میگرفت. ولی من ساکت بودم و به نظرات و پیشنهادات دیگران گوش میسپردم.
-تو نمیخوای چیزی بگی؟
صدای غلامرضا مجبورم کرد سرمو بالا بگیرم
_من که اصلا دلم با رفتن نیست. مگه آخه زاهدان چی داره که میخوایین برید بیرون نه پارک درستی نه فضای سبز مرتبی. درثانی کلی هم شلوغه من اصلا حوصله ندارم.
زن داداش که کمتر بامن حرف میزنه گفت
-بدون هیچی که نمیشه اصل سیزدهبدر به بیرون رفتنشه وگرنه بقیه روزام تو خونهایم
سارا و ناصر گفتند
-اگه اسماعیل نیاد ما هم نمیایم
_شما چکار به من دارید من درس دارم چهاردهم حوزه باز میشه. محفوظاتمو میخوام مرور کنم
بالاخره با اصرار دیگران و اکراه قبول کردم
فردا رو با خانواده باشم. قرار شد ما و خانواده داداش غلامرضا و خانواده آبجی سارا رو باهم باشیم. غلامرضا از هممون نظر خواست که فردا کجا بریم
قبل از اینکه کسی حرفی بزنه گفتم
-حداقل جایی بریم که بتونیم نماز هم بخونیم
زن داداش گفت
-راست میگه اسماعیل یه جا بریم که دغدغه نماز نداشته باشیم و بهترین گزینه پارک سپاهه مخصوص کارمندان سپاه و بسیجیاست
از طرفی که داداش غامرضا کارمند سپاه بود برای ورودیش مشکل نداشتیم. این پیشنهاد با اکثریت آراء تایید شد.
اینکه فرداظهر هم میتونم نمازمو بخونم و قضا نمیشه خیالم راحت بود. حقیقتا بیشتر میترسیدم فردا نتونم نمازمو اول وقت بخونم. به همین خاطر با اصل سیزدهبهدر مخالف بودم. اما الحمدلله پارک سپاه هم سرسبز بود هم بهداشتی و مهمتر از همه نمازخونه هم داشت.
صبح روز بعد...
بعد از نماز صبح بقیه رو بیدار کردم که آماده شن برای بدر کردن سیزدهم فروردین.
داداش غلامرضا یکم دیر اومد دنبالمون
به همین خاطر وقتی وارد پارک سپاه شدیم اکثر الاچیقا پر شده بود.
و ما مجبور شدیم بساطمون رو ورودی باغ پهن کنیم. طوری که هرکی میخواست وارد باغ بشه از چادر ما عبور میکرد.
خدا میدونه اون لحظه چقدر عصبانی شدم
که این چه جاییه که چادر زدید هر دو دقیقه یه نفر از اینجا رد میشه. ولی مگه میتونستی اعتراض کنی.
با بیمیلی بساط سیزدهبهدر مون رو تو خندهدار ترین مکان پهن کردیم.
یادمه وقتی وارد باغ شدیم
سه چهار تا آلاچیق اول رو یه خانوادهی پر جمعیت پر کرده بودند. خانوادهای که از بیست سی تا دختر دمبخت و پونزده شونزده پسر دمبخت و یه چند تایی هم زن و مرد میانسال.
چنان سر و صدایی راه انداخته بودند
که پیش خودم گفتم خدا بخیر بگذرونه. بیشتر شبیه ایل مغولن. اینکه اینا چقدر پر سر و صدان حرف هممون بود و اینکه زمین والیبال رو هم گرفته بود بماند و اینکه چادر ما هم کنار آلاچیق اینا بود که دیگه حرفشو نزن.
بدبختی من تازه از همینجا شروع شد
از لابلای این جمعیت شلوغ یه دخترخانم کاملا محجبه و سر به زیر که میون اون شلوغی داشت درس میخوند جلب توجه کرده بود.
سارا با دیدن این صحنه گفت
-چه جالب بالاخره تو این خانواده شلوغ یه دختر آروم هم پیدا شد. اسماعیل اون خانمو ببین چه حجابی داره چه متین و خانمه
_سارا بشین سرجات همین جام اومدی تو کار دیگرون دخالت کنی
با این حرفم شوهر سارا نگاه اخمآلودی بهش کرد و گفت
- بفرما اینم کنایه داداشت
_راست میگم خب من چکار دارم به دختر مردم که چجوریه من اومدم اینجا خوش بگذرونم نه اینکه به دیگران نگاه کنم
هرچی سارا اصرار کرد که به اون خانم نگاه کنم قبول نکردم که نکردم
زن داداش به سارا گفت
-من این خانم رو یه جایی دیدم انگار مکتب نرجس درس میخونه فکر کنم اونجا دیدمش
از زمانی که اومده بودیم تو باغ
صحبت شده بود این خانواده، عجب خانوادهای شدند باعث سلب آسایش و آرامش.
من و ناصر تصمیم گرفتیم بریم
و یه چرخی تو باغ بزنیم. باغ سپاه خیلی قشنگ و جذاب بود. اصلا فکر نمیکردم زاهدان همچین جایی هم داشته باشه.
🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ازعشق_تاپاییز
🍄قسمت ۳۳
نزدیکای اذان ظهر شده بود
من و ناصر برای وضو گرفتن به سرویسهای بهداشتی رفتیم. صدای همهمه و شلوغی اون خانوادهی پرجمعیت هنوز به گوش میرسید.و ما بیتفاوت به اونها حتی نگاشونم نمیکردیم.
بعد از وضو گرفتن
جانمازمو از کیفم برداشتمو نماز خوندم
ناصر بعد از خوندن نماز برای تهیه ناهار به کمک غلامرضا رفت.
-تو نمیای اسماعیل؟
_چرا میام یکم قرآن بخونم میام
قرآنمو برداشتم و شروع کردم به خوندن
و طبق معمول آرامشی که با قرآن میشه بدست آورد هیچ جای دنیا پیدا نمیشه.
با صدای داداش غلامرضا که از دور داد میزد اسماعیل نمیای کمک، قرآن و بستم و گذاشتم تو کیفم
و منم متقابلا صدامو تو گلوم چرخوندمو گفتم
-یه فنجون چای بخورم میام
-چون وقتی داشتیم درمورد اون دختری که نشونمون دادی صحبت میکردیم قبل از اینکه از تو بگیم مادر دختره گفت این دخترمون خواستگار زیاد داشته و داره اما دوست داره با طلبه ازدواج کنه. مامان هم گفت اتفاقا پسر ما هم طلبهست.
شوکه شدم یا مناجاتی که با امام زمان داشتم افتادم
یادمه یه روز خلوت خودم از امام زمان خواستم چشمم به همه نامحرمها بسته بشه مگر نامحرمی که قراره زنم بشه. نکنه این اتفاقات همه زیر سرِ مولا و اربابمون باشه. اینکه من ناخواسته بیام سیزدهبهدر
اینکه بیایم باغ سپاه
اینکه چادرمون کنار چادر این خانوادهی پرجمعیت باشه
قرآن
توپ والیبال
چادر و من.....
این همه ذهنمو مشغول کرده بود
باصدای زن داداش که گفت
-اسماعیل کجایی
به خودم اومدم
-هیچی داشتم به اتفاقاتی که امروز افتاد فکر میکردم که انشاءالله خیر باشه
🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
البته ناگفته نماند
که چای خوردن بهونه بود و من فقط خواستم از کار در برم. کی حوصله داره تو این گرما بره پای منقل و کباب درست کنه.
داشتم میرفتم قرآنم و بذارم تو کیفم
که یه دفعه یه چی محکم افتاد تو چادر این اتفاق اونقدر غیرمنتظره بود که ناخواسته من و ترسوند.
پشت سرمو نگاه کردم دیدم
توپ والیبال همون خانوادهی پرجمعیته که افتاده بود تو چادر ما. توپو برداشتم و خواستم شوتش کنم که متوجه شدم همون دختر چادری و محجبه که سارا درموردش حرف میزد داره میاد دنبال توپ. پیش خودم گفتم زشته توپو شوتش کنم شاید بیاحترامی بشه. بذار بیاد نزدیک توپو بدم دستش.
با نزدیک شدن اون دخترخانم
سرمو انداختم پایین و دستمو سمتش دراز کردم تا توپو برداره
-ببخشید آقا عذرمیخوام داداشم توپو پرت کرد افتاد تو چادر شما
سرمو بلند کردم که جوابشو بدم و گفتم
-خواهش.....
با دیدن اون دخترخانم حرفمو خوردم
یعنی یه جورایی زبونم بند اومده بود. میخکوب شده بودم و انگار برق ۲۰۰ ولت خشکم کرده بود. اولین باری بود که به یه نامحرم اینقدر دقیق نگاه میکنم.
نمیدونم چقدر تو این حالت بودم
که اون خانم گفت
-اقا لطفاً توپو بدین
_ب بب بعله ببخشید بفرمایید
اون دخترخانم توپو گرفت و برد
نه تنها توپو که دلمم با خودش برد. پشت سرش به رفتنش نگاه میکردم. چه متین و با ابهت راه میرفت. انگار نه انگار که برادرش کنارش بود
همونطور رفتنشو تماشا میکردم
که ناصر زد به پهلوم
-کثافط چشم دریده به چی نگاه میکنی
_عه ناصر ترسوندی منو
کوفت و زهرمار همه متوجه شدند داشتی به اون دختر نگاه میکردی ببین غلامرضا چطور داره میخنده
نگاهی به غلامرضا انداختم که داشت از شدت خنده زمینو گاز میگرفت.
اخمی کردم و گفتم
-اصلا هم اینجوری نیست من داشتم به زمین والیبال نگاه میکردم
-آره ارواح خالت زمین والیبال.... خلاصه شده بود تو یه نفر اونم اون دختره
جواب ناصر و ندادم
رفتم برای خودم چای بریزم فکر کردم شاید این حسی که پیدا کردم هوس باشه. اما انگار نه انگار فکر اون دختر خانم ولم نمیکرد.
هرچی باخودم کلنجار رفتم
که اسماعیل بیخیال شو این حس واقعی نیست. نشد که نشد.
تا آخر مجبور شدم مامان و صدا بزنم
مامان اومد پیش من
-مامان یه نگاهی به اون دختره بنداز
_کدوم دختره مامان.... اینجا که پر از دختره
-مامان من به بقیه چی کار دارم من اونو میگم. همونی که حجاب داره و کتاب دستشه
_اها اونو میگی
مامان که از ته دلم خبر داشت گفت
_باید برم با مادرش صحبت کنم
-باتعجب پرسیدم الان؟؟؟ اونم تو باغ؟
مامان که انگار سالهاست منتظر این لحظه بود گفت
-آره مامان تو کار نباید فِس فِس کرد
مامان این و گفت و به همراه زن داداش رفت چادر همسایه کناری که با مادر اون دخترخانم صحبت کنه.
-مامان؟؟
_جانم؟
-یادت نره کدوم دختر و گفتم
مامان لبخندی زد و گفت
-خیالت راحت پسرم
🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ازعشق_تاپاییز
قسمت ۳۴
دل توی دلم نبود.
منتظر اومدن مامان بودم. از شدت استرس تو چادر قدم میزدم. سارا رفته بود نماز بخونه. ناصر و غلامرضا هم مشغول درست کردن کباب بودند.
نمیدونم کار درستی کردم یا نه
آخه کی تو پارک میره خواستگاری، خدایا اگه خانوادهش ناراحت بشن چی، اگه قبول نکنند چی، این افکار مدام تو ذهنم میچرخید مثل خوره روحمو میخورد.
تلنگری به خودم زدم
تو باطن خودم سرخودم داد کشیدم. چته اسماعیل این همه دلهره برای چی اگه قسمت باشه قبول میکنند.
متوسل به قرآن شدم. قرآنو برداشتم و خوندم
دوباره آروم شدم. قرآنپ بوسیدمو گفتم
هرچی قسمت باشه
حدوداً نیمساعتی گذشت. که زنداداش وارد چادر شد.
با دیدنش از جا پاشدم
-سلام زن داداش، چیشد؟ مامان کجاست؟
زن داداش در پاسخ به سوالاتم یه بیوگرافی کامل از اون دخترخانم داد
-دختره دانشجوئه، رشته تجربی هم میخونه، خانوادهش که خیلی باکلاسن، خودشم همینطور، ولی مؤدب و متواضع، دختر دوم خانوادهست، و دختر اول هنوز ازدواج نکرده
حرف زن داداش پریدم و گفتم
-یعنی چی؟؟ نکنه تا دختر اول ازدواج نکنه دومی و شوهر نمیدن؟
زن داداش یه کاغذ تاشده رو بهم نشون داد
-اینم شماره تماس و آدرس خونشون
با خوشحالی برگه رو از زن داداش گرفتمو گفتم
-واقعععااااا؟؟؟ یعنی قبول کردن؟
-نه هنوز
با ناراحتی گفتم
-پس چی؟؟
زن داداش خندید و گفت
-عجول نباش، اونا فعلا اجازه اومدن رو دادن، قبول شدن یا نشدن میمونه برای بعد. قرار گذاشتیم فرداشب بریم خونشون. بعدشم اونا بیان خونمون اگه پسر خوبی باشی قبول کنند
زن داداش مکث کوتاهی کرد و گفت
-آها یه چیزی
-جانم زن داداش چیزی شده؟
-احتمال اینکه قبولت کنند زیاده
-این و از کجا میگی؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سجده عاشقانه به این میگند 😂
کانال خبر تحلیلی عاشقان ولایت در ایتا
http://eitaa.com/ashaganvalayat
کانال خبر تحلیلی عاشقان ولایت در بله
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صفحه اینستاگرامی پلیس پایتخت از ماجرای درگیری معترضین به بیحجابی با پلیس دو ویدیو منتشر کرده که حقایق زیادی را آشکار میکند.
کانال خبر تحلیلی عاشقان ولایت در ایتا
http://eitaa.com/ashaganvalayat
کانال خبر تحلیلی عاشقان ولایت در بله
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🔴اخبار ضد و نقیض در خصوص وقوع حادثه امنیتی برای اردوغان/کشته و زخمی شدن ۴ محافظ
🔹منابع خبری در ترکیه از کشته شدن یکی از محافظان رئیس جمهور ترکیه و زخمی شدن سه نفر دیگر در یک حادثه تصادف رانندگی خبر دادند.
🔹دولت ترکیه اعلام کرد این حادثه در جریان بازدید اردوغان در استان شرناق واقع در جنوب شرقی ترکیه رخ داده است.
🔹جزییات بیشتر این حادثه هنوز توسط مقامات رسمی ترکیه اعلام نشده اما برخی رسانه ها احتمال سوءقصد در این حادثه را محتمل عنوان کرده اند.
🔹بر اساس این گزارش، تیم امنیتی حاضر در این حادثه ، جزو خدمهای بوده که برای امنیت و حفاظت از کاروان اردوغان رئیس جمهور ترکیه در شرناق کار می کرده است
🔹مسئولان ترکیهای تأکید کردند «خبرهای اولیه حکایت از تصادف رانندگی دارد، مگر اینکه بعدا ماجرا تغییر کند».
کانال خبر تحلیلی عاشقان ولایت در ایتا
http://eitaa.com/ashaganvalayat
کانال خبر تحلیلی عاشقان ولایت در بله
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🔴حمله آمریکا و انگلیس به غرب یمن
🔹خبرگزاری رسمی یمن: آمریکا و انگلیس در حمایت از رژیم صهیونیستی 4 بار منطقه «الجاح» واقع در شهرستان «بيت الفقيه» را هدف حملات خود قرار دادند.
کانال خبر تحلیلی عاشقان ولایت در ایتا
http://eitaa.com/ashaganvalayat
کانال خبر تحلیلی عاشقان ولایت در بله
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
16.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥مادر شهید مصطفی علیدادی : به داد اسلام برسید... ما همچنان چشم انتظار مسئولین در رابطه با وضعیت حجاب هستیم.
🔹پ.ن: اگر دق کنیم از اینکه کار به جایی رسیده که مادران شهدا یجورایی دارن التماس میکنن تا مسئولین تکونی بخورن جا داره
#رئیسی #قالیباف #اژه_ای
🔹شما نیز ویدئوهای خانواده شهدا را ضبط کنید و برای ما به نشانی @RaheShahid133 ارسال نمایید.
کانال خبر تحلیلی عاشقان ولایت در ایتا
http://eitaa.com/ashaganvalayat
کانال خبر تحلیلی عاشقان ولایت در بله
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🔴کرملین: هیچ تهدیدی از سوی پوتین درباره درگیری هستهای صورت نگرفته است
سخنگوی کرملین:
🔹رئیسجمهور روسیه در مصاحبه اخیر خود هیچ تهدیدی درباره استفاده از سلاح هستهای نکرد و صرفا به سوالات خبرنگار پاسخ داد و آمادگی روسیه را برای چنین وضعیت احتمالی برجسته کرد.
🔹رئیسجمهور روسیه در جریان مصاحبه اخیر با مدیر شبکههای روسی روسیا۱ و نووستی گفت «روسیه برای یک درگیری هستهای احتمالی آماده است، گرچه بعید است اوضاع به این نتیجه برسد».
کانال خبر تحلیلی عاشقان ولایت در ایتا
http://eitaa.com/ashaganvalayat
کانال خبر تحلیلی عاشقان ولایت در بله
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
📸دیدار وزرای خارجه عربستان و سوریه
🔹وزارت امور خارجه عربستان سعودی از ملاقات فیصل بن فرحان وزیر خارجه عربستان و فیصل مقداد وزیر خارجه سوریه در ریاض خبر داد.
کانال خبر تحلیلی عاشقان ولایت در ایتا
http://eitaa.com/ashaganvalayat
کانال خبر تحلیلی عاشقان ولایت در بله
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj