eitaa logo
کانال عاشقان ولایت
4.3هزار دنبال‌کننده
32.6هزار عکس
36.8هزار ویدیو
34 فایل
ارسال اخبار روز ایران و ارائه مهمترین اخبار دنیا. ارائه تحلیلهای خبری. ارائه اخرین دیدگاه مقام معظم رهبری . و.... مالک کانال: @MnochahrRozbahani ادمین : @teachamirian5784 حرفت رو بطور ناشناس بزن https://harfeto.timefriend.net/16625676551192
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥 شهید در روضه امام حسین علیه السلام ✍ در هر واقعه تلخ و یا مصیبت ها فقط برای امام حسین علیه السلام گریه کنید و ... ┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈ http://eitaa.com/ashaganvalayat ┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
47.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔗 بغض مردم ایران با خبر شهادت آقای رئیس جمهور ترکید / روز غم انگیز ایران 🎥 در ساعات گذشته خبر حادثه برای بالگرد رئیس جمهور ایران آقای سید ابراهیم رئیسی به تیتر اول رسانه های دنیا تبدیل شده است. مردم ایران در ساعات اخیر این خبر را بغض آلود دنبال کرده اند. در این ویدئو واکنش های مردم به آنچه رخ داده را مرور خواهیم کرد. ┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈ http://eitaa.com/ashaganvalayat ┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
46.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔗 کارشناس ضد ایرانی : شهادت رئیسی خللی در مسیرشان ایجاد نمیکند، نخبه هایی دارند که سکان را نگه خواهند داشت 🎥 کمی بعد از شهادت رئیس جمهور ایران ایت الله رئیسی تقریبا همه ی رسانه های دنیا اخبار مربوط به این مهم را پوشش داده اند. صهیونیست ها با شیرینی وارد استودیو شده اند، کارشناس عرب از نفوذ وزیرخارجه ی رئیسی در منطقه میگویند و انگلیسی ها تاکید دارند هیچ چیز در سیاست ایران عوض نخواهد شد.... ┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈ http://eitaa.com/ashaganvalayat ┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به یاد شهید آیت الله سید محمدعلی آل هاشم 🔹امام جمعه مردمی تبریز و رئیس سابق عقیدتی سیاسی ارتش ┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈ http://eitaa.com/ashaganvalayat ┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥انتشار برای نخستین بار؛ اینجانب سید ابراهیم رئیسی ▪️حجت‌الاسلام سید ابراهیم رئیسی خاطرات و یادمانده‌های زندگی پر فراز و نشیب خود را در گنجینه تاریخ شفاهی مرکز اسناد انقلاب اسلامی به ثبت و ضبط رسانده است. ▪️شهید رئیسی در بخشی از خاطرات خود با اشاره به دوران کودکی و غم از دست دادن پدر؛ شرایط سخت زندگی در آن روزها را تشریح کرده است. ┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈ http://eitaa.com/ashaganvalayat ┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انتشار برای نخستین بار رئیس جمهور شهید ما مثل شهید رجائی در کودکی زندگی سختی داشتند،هردو درد نداری و فقر رو چشیده بودند که یه لحظه آرامش نداشتند 😭 ┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈ http://eitaa.com/ashaganvalayat ┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 گریه و ندای «یا حسینِ» آیت‌الله آل‌هاشم، پدر بزرگوار امام جمعه شهید تبریز، و بوسه بر عکس فرزند ┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈ http://eitaa.com/ashaganvalayat ┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
امتحانات دانش‌آموزان تا پایان هفته لغو شد
چهارشنبه سراسر کشور تعطیل است معاون اجرایی رئیس‌جمهور: به‌دلیل برگزاری مراسم تشییع پیکر رئیس‌جمهور چهارشنبه تعطیل است. ┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈ http://eitaa.com/ashaganvalayat ┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 پرواز تا بی‌نهایت 🔹روایتی از ساعتهای پایانی زندگی رئیس‌جمهورِ شهید سید ابراهیم رئیسی و هیئت همراه. چرا آیت‌الله رئیسی در قلب مردم ایران ماندگار شد؟ ┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈ http://eitaa.com/ashaganvalayat ┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
♦️‌️حاتمی‌کیا: امروز یکی از تلخ‌ترین حوادث تاریخ این سرزمین را دیدیم 🔹‌کارگردان مطرح سینما و تلویزیون در یادداشتی نوشت: ️با انتشار خبر شهادت آیت‌الله رئیسی و هیات همراه دلمان لرزید و بُهت زده شدیم. 🔹‌️امروز یکی از تلخ‌ترین حوادث تاریخ این سرزمین را دیدیم و با خود زمزمه کردیم «انا للّه و انا الیه راجعون». 🔹‌️امید است این مقطع حساس با آرامش و اتحاد در راستای منافع و مصلحت ایران عزیز به دور از اختلاف‌های سیاسی و جناحی سپری شود. 🔹‌️خداوند در سالروز ولادت امام رضا (ع) خادمش را با امام هشتم محشور کند. ┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈ http://eitaa.com/ashaganvalayat ┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️‌ واکنش دیدنی مردم به دیدن پرچم امام رضا (ع) و تصویر خادم امام رضا؛ شهید رئیسی ┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈ http://eitaa.com/ashaganvalayat ┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
♦️‌ تا ساعتی دیگر اجتماع جبهه جهانی شباب‌المقاومة با حضور رهبران و جوانان صد ملیت جهان برای گرامیداشت شهادت آیت‌الله رئیسی و همراهانش 🔹‌‌باحضور و سخنرانی: 🔹‌‌شیخ عیسی قاسمرهبر نهضت اسلامی بحرین سید هاشم الحیدری از رهبران مقاومت عراق شیخ معین دقیق نماینده حزب‌الله لبنان حجت‌الاسلام حسینی کوهساری معاون بین‌الملل حوزه‌های علمیه دکتر خالد القدومی نماینده حماس فلسطینو با مرثیه‌خوانی حجت‌الاسلام میرزا‌محمدی 🔹‌‌امشب ۳۱ اردیبهشت، بعد نماز مغرب، شهر مقدّس قم، مصلای بزرگ قدس ┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈ http://eitaa.com/ashaganvalayat ┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
♦️‌تصویری زیبا از اجتماع مردم تهران در سوگ «سید شهیدان خدمت» ┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈ http://eitaa.com/ashaganvalayat ┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
♦️اولین تصویر از پیکر مطهر شهدای مظلوم  امنیت فراجا حادثه نارمک 🔹شهید مسعود کرمی 🔹شهید فرزاد روزبهانی 🔹شهید احسان منشی زادگان 🔹شادی ارواح طیبه شهدا صلوات ┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈ http://eitaa.com/ashaganvalayat ┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
آقا سید عباس موسوی مطلق از اساتید اخلاق در صفحه خود نوشتند: دیشب نیمه های شب به ملاقات یکی از اولیاء الله رفتم و با ناراحتی عرض کردم به این قرائن و این گفته های بزرگان اهل معنا آیت الله رئیسی امید آینده ایران بودند و اجل حتمی او حالا حالاها نباید باشد!!؟؟؟ آن ولی خدا گفت: بله درست است اما هم شهادت ایشان برکاتی فوق العاده برای انقلاب و تشیع دارد هم اینکه مطلع هستم دوتا دعا داشته که مستجاب شده است: یکی شب قدر که با سوز دل شهادت خواسته و امام رضا علیه السلام را شفیع این درخواست نموده و مستجاب شده است؛ دوم شب عملیات وعده صادق سجده رفت و گفت خدایا اگر این حمله صدماتی برای مردم دارد من را قربانی بفرما 🔸️
رمان های مذهبی...🍃: 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖حرمت عشق💖 قسمت ۷ مادر، صدایش را آرامتر کرد. _من این مهمونی برا شناخت بیشتر برات ترتیب دادم.از فردا پس فردا که ارشد قبول بشی دیگه نمیبینمت.لااقل خیالم از زن گرفتنت راحت میشه. یوسف_ عجب...! پس برا زن گرفتن من این کارا رو میکنین.!؟نکنین مادر من.! بدبخت کردن من که مهمونی نمیخاد. فخری خانم خندید. _مادر فدای خنده هات.این حرفا چیه. بدبختی کدومه.یه دختر برات انتخاب کردم پنجه آفتاب. همونی که دوست داری.میدونم خوشت میاد. با مادر از پله ها پایین رفتند.. _جدی مامان..! نکنه دختر مهتاب تو آسمونه. پس گردنی مادر به او زد. _من دارم جدی حرف میزنم.حالا یه نگاهی کن ببین خوشت میاد خبرم کن! به پذیرایی رسیده بودند.دست به سینه ایستاد. _اول شما بگو کی هست حالا تا ببینم.! مادر باخنده گفت _اوناهاش ببین خانواده شون کنار بابات نشسته. نیم نگاهی کرد. _این که مهساست.واقعا که مامان.خب بگو مهسا.چرا میگی نگاه کنم! _وا مادر من! تو میخای زن بگیری!! نباید یه نگاه کنی ببینی خوشت میاد یا نه!!؟درضمن، مهسا همونیه که دوست داری اول که میشناسیمش،آقای سخایی، پدرش، مرد خوبیه.تازه..!چادری هم که هس.! دیگه چی میخای!؟بخاطر تو نرفته انگلیس.! _نه دیگه اینجا رو بد گفتین. چادری باشه ! مادرش فقط حرص میخورد.. نمیدانست چطور باید دل پسرش را راضی کند.! قبلا هرچه میکرد تا سمیرا را بتواند برایش انتخاب کند راضی نبود.و حالا با اینکه مهسا، چادری شده بود اما، باز هم فرقی نکرده بود.! فخری خانم با ناراحتی رویش را برگرداند. و بسمت مهمانها رفت. نقشه های مادرش را نقش بر آب کرده بود. بسمت اکیپ پسرها میرفت، که مریم خانم زن عموسهراب او را صدا کرد. _خوب شد یوسف اومدی. کجایی تو آخه؟؟!! بیا اینجا ببینم! مریم خانم، سعی میکرد مدام دستش را بگیرد....!اما آنها را میشناخت. سعی میکرد لبخندش را حفظ کند.سریع دستش را در جیبش کرد. _بفرمایید زن عمو مریم خانم_بیا پیش ما، کارت دارم بسمت عموسهراب رفت. دست داد. عمو سرش را کنار گوش یوسف برد. _تا کی میخای خودتو بچپونی تو اتاقت. اصلا تو مهمونی نیستی هااا !! یه نگاه به یاشار کن یاد بگیر ازش خوب بلده چجوری معاشرت کنه! کی میخای یه سر و سامونی به زندگیت؟؟!! ٢٨سالته عمو بچه که نیستی! عمو بااخم صاف ایستاد. خوب مزه کنایه هایشان را میدانست... سعی میکرد ، جواب دهد. _نه بابا.! این چه حرفیه عمو. هنوز خیلی مونده تا بدبختی من. دلتون میاد اخه اخم های عمو باز نشد... یوسف هم سکوت کرد. دلش کمی میخواست. پدرش بی تفاوت تر از آن بود که خواهان همصحبتی با او شود. یاشار هم بود و دوستانش حمید هم سرگرم هم صحبتی با مهرداد بود. علی هم تماس گرفته بود که عذرخواهی کند بابت نیامدنش.حیف شد علی نیست. وگرنه میتوانست با او، در این مهمانی خوش باشد. کسی جز عمومحمد نمیشناخت که آشنا با روحیاتش باشد. از جمع عموسهراب جدا شد و خودش را به عمومحمد رساند... عمومحمد او را گرم درآغوش پدرانه اش فشرد.انقدر گرم حرف بودند که متوجه نشد همه بسمت مهمانخانه میروند. برای صرف شام. سالن مهمانخانه، از سه میز ناهارخوری ١٢ نفره تشکیل شده بود...میز اول را که حمید،مهرداد، یاشار و دوستانش نشستند. میز دوم و سوم را کنار هم گذاشتند تا بقیه باهم و خانوادگی شام را صرف کنند. باعمو محمد بسمت میز خانوادگی رفت. که ناگهان حمید باصدای بلندی گفت: _کجاا میری یوسف؟؟ بابا بیا اینجا، اینجا جمع مجرداست.... بیخود دلتو خوش نکن کسی بهت زن نمیده! همه خندیدند... فخری خانم از آن سوی میز بلند گفت: _وا مادر این چه حرفیه، مگه بچم چشه! ؟ خاله شهین_اتفاقا یوسف حمید خان حمید رو به یوسف کرد _بیا یه چی من گفتم باز این مامان و خاله ات طرف تو رو گرفتن مریم خانم_ دروغ که نمیگن حمید با ناله گفت _ای خدا... منم زن میخاااام.حامی کمپین حمایت از مجردای جمع از لحن جمله حمید... خنده به لبان همه آمده بود. باخنده و شوخی های حمید، شام صرف شد. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖حرمت عشق💖 قسمت ۸ بعد از صرف شام،... مهمانها عزم رفتن کردند.خانواده عمو محمد، زودتر از بقیه خداحافظی کردند. و بعد خانواده عمو سهراب.آقای سخایی هم کم کم از همه خداحافظی میکرد، که مهسا جلو آمد.. سعی میکرد آنچه است رفتار کند.باید را امشب رها میکرد، شاید میخورد. را به کار بست تا صدایش نلرزد. صاف و محکم باید میبود. اما ناخودآگاه عشوه هایش در لحنش پیدا میشد. با دستانش چادرش را گرفت. و آرام گفت: _سلام اقایوسف خوبییین.! میخاستم ببینم شما تو کتابخونه تون کتاب کمک درسی هم دااارین؟ برای تست زدن کنکور میخوام البته بیشتر تخصصی باشه بهتره.
یوسف نگاهش را رساند. _والا نه ندارم.بیشتر کتابهام غیر درسی هستن و البته مقطع ارشد. یوسف خواست برود.اما با سوال مهسا مجبور به ایستادن شد. _میتووونم خودم یه نگاهی ب کتابخونه تون بندازممم؟! پوزخند محوی زد و گفت: _نه.! مهسا خیلی جا خورد... و توقع این پاسخ را نداشت. فکر میکرد، که بر سر دارد میتواند، او را به چنگ آورد، اما مثل همیشه، اشتباه میکرد..! با طلاق گرفتن پدر و مادرش، مادرش انگلیس مانده بود و پدرش ایران، نیمی از سال را انگلیس بود و نیمی را نزد پدر سپری میکرد.بخاطر یوسف نبود، اصلا ایران نمیماند، و برای همیشه نزد مادرش برمیگشت. عصبی، با حالت قهر، بدون خداحافظی، رفت. هنوزبه حیاط نرسیده بود از عصبانیت و حرص چادرش را از سرش ..! همه رفته بودند... به جز خانواده خاله شهین. یاشار که تاحالا حسابی خوش گذرانده بود شاد بود و سرحال.ناگهان به سمت فخری خانم رفت. _به خاله گفتی؟ +نه مادر وقت نشد.!!حالا میگم نگران نباش. مادر که فرصت را غنیمت شمرد، رو به خواهرش باصدای بلندی گفت: _شهین جون راستش این آقا پسر ما، گلوش پیش سمیراجون، گیر کرده گفتم ما که باهم غریبه نیستیم،اگه شما راضی هسین، این دوتا جوون برن تو حیاط، باهم حرف بزنن.اخه حرف یه عمر زندگیه دیگه. خاله شهین که منتظر این جمله بود.گل از گلش شکفت و حتی بدون کسب اجازه ای از اکبر اقا،سریع گفت: _اختیار داری فخری جون،یوسف که مثل پسر خودم میمونه، با حمید برام فرقی نداره! سمیرا پشت چشمی نازک کرد.. و روی مبل نشست.خسته شده بود از اینهمه که خودش را به یوسف میکرد و او بیشتر میشد!! تعجب اور نبود برای هیچکس.. همه به این روش ازدواج عادت کرده بودند. که دختر و پسر خود ببرند و بدوزند و دست اخر پدر و مادرها قدم پیش بگذارند.آنهم محض خالی نبودن عریضه!! اینطور ازدواج کردن شاید برای برخی، بد نباشد اما برای یوسف که ازدواج را قبول داشت اصلا خوشایند نبود. هنوز این جمله از دهن خاله شهین بیرون نیامده بود که اکبرآقا گفت: _شهین خانم منظور خواهرتون یاشار هست نه یوسف با این حرف، همه گرچه بظاهر خندیدند. اما کنف شدن خاله را در مقابل همه براحتی میشود حس کرد.اما شهین خانم از موضع خود عقب نرفت. _بازم فرقی نداره. یاشار هم مثل پسرمه. من که باهاش خیلی راحتم. یاشار از اون طرف مجلس بلندشد بسمت سمیرا رفت و گفت: _ما کوچیک شماییم خاله خانم. اگه بزرگتر ها اجازه بدن چند کلامی با عروسمون حرف بزنیم. بزرگتر...!عروس!!؟.... چه واژه های غریبی!! این اسمها از نظرش عزیز بودند.. داشتند.بعد از اینکه همه حرفها را گفتند، دیگر چه نیازی به بزرگترها داشت؟! حرمت نداشتند؟!..! پدرش کوروش خان، راضی و خشنود روی مبل میزبان، با اقتدار نشسته بود. اکبرآقا هم که گویا راضی از وصلت بود. با لبخند مبل کنار کوروش خان را انتخاب کرده و نشست. سمیرا که منتظر این حرف از دهان یاشار بود، باذوق گفت: _من که مشکلی ندارم، بریم عزیزم یوسف برای ، چند دقیقه‌ای روی مبلی نزدیک پدرش، نشست.مادرش و خاله شهین گرم حرف زدن بودند. پدرش آرام رو به یوسف کرد و گفت: _برنامه ت چیه؟! میخای چکار کنی؟! میبینی که یاشار راهش رو انتخاب کرد. میره سر خونه زندگیش!!.. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 حرمت_عشق قسمت ۹ _برنامه ت چیه؟! میخای چکار کنی؟! میبینی که یاشار راهش رو انتخاب کرد.میره سر خونه زندگیش!! از نظر من هیچ مشکلی نیس. اگه تصمیمت قطعیه، مهسا مورد خوبیه.! صاف و بااقتدار نشست و گفت: _سریعتر خبرش رو بهم بده، برا هر دوتاتون میخام یه جشن بگیرم! اما خیلی مفصل. یاشار که نهایتا تا عید صبر کنه. تو هم زنگ بزن ب اقای سخایی، قرارعقد رو برا قبل عید، بذار. سکوت کرده بود.تا کلام پدرش به رسد. _بابا شما دیگه چرا!! ؟؟شما که منو میشناسین! من از... پدرش کلامش را قطع کرد و باعتاب گفت: _تو چی هااان؟! از مهسا هم خوشت نمیاد؟؟ کم کم صدای پدرش بالا میرفت.. _فکر کردی کی هسی؟؟همین که من میگم..!یا تا ٧ فروردین مراسم برپا میشه یا کلا از ارث محرومی!!! حتی یه پاپاسی هم گیرت نمیاد!! اینو تو کلت فرو کن..!!مطمئن باش.! کوروش خان پشت سرهم این جملات را ردیف کرد.و عصبی راه اتاق را در پیش گرفت... یوسف مات از حرفهای پدرش، ازتصمیماتش، نمیدانست جواب را چه بدهد..!!!که حرف دل خودش باشد..ناچار فقط کرد! حداقل نمیکرد! اکبرآقا باناراحتی نگاهش میکرد. سهیلا سری با تاسف برایش تکان میداد. مادر وخاله شهین هم دلخور از وضعیت نیم نگاهی به او انداختند و باز گرم حرفهای خودشان شدند. حس اضافی بودن را داشت. از خودداری خودش هم خسته شده بود. حالا یاشار و سمیرا هم از حیاط به جمع آنها اضاف شده بودند.یاشار بدون توجه به جو ایجاد شده، روبه اکبرآقا کرد و گفت:
صدایش را صاف کرد، نمیخواست از غم و غصه اش چیزی بفهمد. _نه اقاجون چیز خاصی نیست، برای امروز هسین، یه سر بیام پیشتون!؟ _آره باباجان، حتما، ان شاالله که خیره، صبحونه منتظرتم _به شرطی که مهمون من باشین _زحمتت میشه باباجان _اختیاردارید، پس میبینمتون، یاعلی _علی یارت باباجان یادداشتی را روی آینه کنار در ورودی چسباند؛ ✍من رفتم پیش اقابزرگ ظهر منتظرم نباشین. یوسف سریع ماشین را از خانه خارج کرد... با ماشین تا سرکوچه راهی نبود.از سر کوچه شان حلیم با نون تازه خرید. ده دقیقه بعد به خانه اقابزرگ رسید.در دستش حلیم و در دیگری نان تازه بود. زنگ در را زد. صدای گرم خانم بزرگ در ایفون پیچید. _یوسف مادر تویی.؟ _سلام خانم بزرگ دیر که نکردم در با صدایی باز شد. _نه مادر خیلی هم بموقع هس.بیاتو یوسف درب را باز کرد... و وارد راهرو ورودی شد انتهای راهرو پرده ای آقابزرگ نصب کرده بود.پرده را با آرنجش کنار زد... _بیا مادر این چای رو بخور گرم بشی. صبحونه که نخوردی...چیشده مادر، خب حرف بزن... باسکوت که چیزی حل نمیشه! مهر سکوتش بازشدنی نبود... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
_اکبرآقا اگه اجازه بدید،ما امشب بشیم. ٧ فروردین هم عقد و عروسی باهم بگیریم. توی این یکماه و خورده ای، همه کارها رو انجام میدم. یاشار نگاهی به خاله شهین کرد تا تایید حرفش را بگیرد. خاله شهین_خیلی هم خوبه، من که موافقم، شما چی میگین اکبرآقا! ؟ اکبر اقا با خنده گفت: _چی بگم،..!خب... داماد که ماشالا راضی، عروس هم راضی، گور 'بابای عروس' ناراضی همه خندیدند.حتی یوسف. جلو رفت صمیمانه دست برادرش را فشرد. _خیلی خوشحالم برات داداش، خوشبخت بشین یاشار _ممنون. تو هم یه فکری کن زودتر تا سرت ب باد نرفته. و قهقهه ای زد.یوسف هم خنده اش گرفته بود.به درخواست یاشار، محرمیتشان را یوسف خواند.همه دست میزدند. همه خوشحال بودند.فخری خانم بلند شد شیرینی را گرداند تا همه دهانشان را از این وصلت شیرین کنند. همه مشغول حرف زدن بودند.فخری خانم بالا رفت برا دلجویی از همسرش. با پایین امدن پدرش از پله ها،اکبرآقا گفت: _کوروش خان ما تصمیمات اصلی رو گذاشتیم شما بیاین بعد. کوروش خان، با شکوه و اقتدار دستانش را درجیبش کرد، و آرام از پله ها پایین می آمد.بسمت اکبرآقا رفت. _همه بیاین اینجا همه روی مبلهایی نزدیک به هم نشستند... سمیرا، به محض محرم شدنشان،روسری و مانتو اش را درآورد... دیگر جایی برای یوسف نبود. جمع خداحافظی کرد.به آشپزخانه رفت وضو گرفت.و به اتاقش پناه برد. اینجور انتخاب کردن... برایش مفهومی نداشت. همیشه عقیده داشت، حرمت ، حرمت، و حتی هم برایش قائل بود. وارد اتاقش شد.. فکر اینکه چرا اینهمه میان خود وخانواده اش تفاوت هست،یک لحظه او را رها نمیکرد. آدم درد دل کردن و بازگو کردن دردهایش نبود.اما چراهای زندگیش، زیاد بود. سوالهای ذهنش چند برابر شده بود..! فکرش بسمت آقابزرگ رفت.پدر پدرش. با او راحت تر بود.حتی راحت تر از پدرش. شب از نیمه گذشته بود.. سجاده را پهن کرد، خواست دو رکعت نماز اقامه کند، برای تا دستهایش را بالا برد.... تمام تصویرهای میهمانی مانند فیلمی مقابلش صف بست.نمیدانست چه کند،.. با دستهایش روی صورتش را پوشاند، چند صلواتی فرستاد،ذهنش را متمرکز کرد و دوباره برای تکبیر دستهایش را بالا برد. باز هم نشد،... تصمیمش را گرفته بود،آنهمه عشوه های دختران و زنان کارخودش را کرده بود!!! معصوم که نبود!! خیلی نگاهش را میکرد، بود!اما خب بهرحال بود، بود، زیبا بود، و مورد توجه همه.! خودش را در بیابانی میدید.. . و نیروهایی که به او هجوم می آوردند. دستهایش را پایین انداخت.. عادت داشت چفیه روی دوشش می انداخت بهنگام نماز... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖حرمت عشق💖 قسمت ۱۰ عادت داشت چفیه روی دوشش می انداخت بهنگام نماز... همان چفیه ای را که در سفر راهیان نور سال قبل خریده بود، چفیه را روی سرش انداخت، انگار که خسته شده بود،آرام به سجده رفت، ، آرام آرام گریه کرد، درد دل کرد، برای معبودش، که را داشت،.. خدااا چرااا... چرا نمیشه.! چرا نمیتونم نماز بخونم.!من که !. هرز نره،! با ، با مراقبم، خدایا خسته شدم...خدایا بخودت قسم..خسته شدم فقط تو میتونی کمکم کنی.فقط تو میتونی، من رو غیر تو ندارم.مگه نگفتی نگاهت رو !؟ مگه نگفتی ؟!میخای چکار کنی؟! امتحانه؟عذابه؟هرچی هست کافیه!!خدای من دارم کم میارم.. اگه نگاهم رفت!!اگه کردم!!.. اییییی واااای مننننن... نکنه کم بیارم، نکنه کاری بشه که نباید!!..دعوا نمیکنم،تهدید نمیکنم، خدایا بریدم چکار کنم از دست بنده هات!؟.. راهی، حرکتی، نشانه ای!!میدونم حواست هست،..البته که هست،اما میترسم... میترسم.. نتونم دووم بیارم!! خدا را قسم میداد... خدایا...بحق اهلبیتت. بحق زخم سکوت ٢۵ ساله مولا علی.ع. بحق چادر سوخته حضرت مادر.س. بحق لبهای تشنه امام حسین.ع. بحق دستهای بریده باب الحوائج.ع. خداااااکمکم کن میگفت. زار میزد و میگفت.ناله میکرد و میگفت. انگار که دردهایش تمامی نداشت. گفت و گفت...با صدای اذان صبح سر از سجده بلند کرد، چشمانش از شدت گریه متورم شده بود، سبک شده بود،.. سبک مثل ابر،خوشحال بود، بلند شد تا نمازصبحش را اقامه کند. نماز را که تمام کرد،.. ناخودآگاه به فکر آقابزرگ افتاد،میدانست که الان بیدار است، مگر میشد آقابزرگ نمازش اول وقت نباشد.! گوشی اش را برداشت، شماره را گرفت، صدای آشنای آقابزرگ در گوشش طنین انداز شد... _سلام آقابزرگ، خوبین، قبول باشه _سلام باباجان، الحمدلله،قبول حق، تو چطوری؟ صدایش با غم همراه بود. _الحمدلله.میگذره!! _چیه باباجان خیلی پکری!؟ طوری شده؟ همه خوبن؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 میدان ولیعصر، ذکر مصیبت حضرت اباعبدالله الحسین علیه‌السلام 🔹چه سعادتی بالاتر از اینکه مردم برای شهید آیت‌الله رییسی و همراهانش روضه مولای‌شان را زمزمه می‌کنند و اشک می‌ریزند. ┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈ http://eitaa.com/ashaganvalayat ┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 حضور سرلشکر جعفری در منزل شهید سید مهدی موسوی این شهید بزرگوار به مدت ۴ سال سرتیم حفاظت فرماندهی کل سپاه (سرلشکر جعفری)، ۲ سال رئیس قوه قضاییه (شهید رئیسی) و ۳ رئیس جمهور (شهید رئیسی) را عهده دار بوده است. ┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈ http://eitaa.com/ashaganvalayat ┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهی بمیرم.. چه تولدی شد امسال تولد امام رضا.. اولین سالی بود که نتونستیم برای آقامون جشن بگیریم.. یا امام رضا ما خاک در خونه شماییم.. ما رو هم مثل سید ابراهیم ببر پیش خودت آقاجان.. ❤️🙏 ┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈ http://eitaa.com/ashaganvalayat ┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈