فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پنجره ویژه از حضور رهبر انقلاب در منزل شهید رئیسی و خاطره رهبر انقلاب از سفر دکتر رئیسی به روسیه و بازگشت ایشان به کرج. ۱۴۰۳/۳/۲
#امتداد_ابراهیم
🔹 کانال خبری عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید
#همیشه_باخبرباما
کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت دربله
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت درایتا
https://eitaa.com/ashaganvalayat
کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت در سروش
http://splus.ir/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◾️ صاعقه برقِ برخی از مناطق قم را قطع کرد
🔹همزمان با بارش باران، برخورد صاعقه با ۲ پستِ برقِ قم مرکزی و مهدیه موجب قطع برق برخی از نقاط قم از جمله نیروگاه و پردیسان شد.
🔹کارشناسان شرکت برق درحال رفع مشکل هستند.
┄
🔹 کانال خبری عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید
#همیشه_باخبرباما
کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت دربله
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت درایتا
https://eitaa.com/ashaganvalayat
کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت در سروش
http://splus.ir/ashaganvalayat
طبیعتا بهترین خلبانها و مهندسان پرواز ایران از نظر توان تخصصی و تجربه و انضباط در آشیانه جمهوری اسلامی ایران خدمت میکنند.
اما بشنوید نکاتی از خانواده این ۳ شهید:
شهید خلبان مصطفوی از سادات و برادر شهید است.
پدر شهید خلبان دریانوش جانباز ارتشی است و همسرش فرزند یکی از شهدای ناوچه سهند نیروی دریایی ارتش است که در درگیری با آمریکا به شهادت رسید.
خانواده شهید سرهنگ بهروز قدیمی هم همه نظامی هستند برادرش افسر نیروی زمینی ارتش است و فرزند گرانقدرش خلبان جنگنده است که راه پدر شهیدش را ادامه خواهد داد.
و چه گوهرهایی بودند این عزیزان شهید ما.
____🍃🖤🍃____
🆔 🔹 کانال خبری عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید
#همیشه_باخبرباما
کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت دربله
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت درایتا
https://eitaa.com/ashaganvalayat
کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت در سروش
http://splus.ir/ashaganvalayat
رمان های مذهبی...🍃:
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
حرمت عشق
قسمت ۲۶
هرچه بیشتر فخری خانم...
توضیح میداد. مریم خانم بیشتر عصبی میشد. یوسف تا میخواست حرف بزند، با فریاد ها و بی احترامی های مریم خانم باز سکوت میکرد.
خودش هم مانده بود چه کند..!
شاید اصلا نباید می آمد.شاید این راهش نبود. #نظرش را گفته بود. #عذرخواهی هم کرده بود.
یوسف گرهی سفت به پیشانیش بود. نگاهش روی #زمین و دستانش مشت شد.اما #سکوت کرد. تا نشکند حرمت بزرگترش را.
مریم خانم به مراتب سخت تر و بدتر از خاله شهین، با داد و فریاد، هر دو را از خانه بیرون کرد.
در مسیر برگشت...
تا رسیدن به خانه باز مادرش حرفهای قبل را تکرار میکرد.به خانه رسید.مادرش را، پیاده کرد.
یک سره بسمت پایگاه راند...
تازه علی و کاروانش از راهیان برگشته بودند.به پایگاه رسید.جمعیت زیادی به استقبال مسافران خود آمده بودند. ماشین را پارک کرد.
کلافه و عصبی وارد اتاق شد...
مدام طول اتاق را طی میکرد. می ایستاد. با کفشش ضرب میزد. دوباره راه میرفت...
میخواست درستش کند. باید به هدفش میرسید...!باید امشب حرف آخرش را میزد.!
سه هفته ای از آن روز میگذشت...
همان روزی که دلش را باخت.چند روز دیگر عروسی یاشار بود. از عید نوروز هیچ نفهمیده بود. بس که درخانه بحث و دعوا بود. فقط بر سر زن گرفتنش..!
از دیشب #تصمیمش را گرفته بود..
دل مادرش را به دست آورد. باید که قدم ها بردارد..تا به وصلش برسد.!
علی_اینجا رو ببین.. ببین کی اینجاست
علی وارد اتاق شد...
او را گرم در آغوش گرفت.یوسف نگاهی به علی کرد. خود را از آغوش علی کنار کشید.با دستهایش بازوی علی را فشرد. به چشمهایش زل زد.
_درستش میکنم..! باید درست بشه..!
به سمت در خروجی پایگاه رفت.هیچ کاری به ذهنش نمی آمد. تپش قلبش باز زیاد شده بود. علی بلند گفت:
_یوسف مراقب باش..! گولش رو نخوری.!
دستش روی قلبش گذاشت. ماساژ میداد. اخمهایش را بیشتر در هم کشید. پرسوال نگاهی کرد.
علی_ شیطونو میگم.
همانجا میخکوب شد...
کم کم گره پیشانیش باز شد.واای چکار میخواست انجام دهد.!؟ غصه دار کنار در ورودی، همانجا نشست.«ای وای» آرامی گفت، سرش را زیر دستانش برد.
علی میدانست...
از همان روز اول فهمیده بود.اما خیلی بی تفاوت رفتار میکرد.باید قفل زبان یوسف را باز میکرد.کنار یوسف نشست.
_خب بگو گوش میدم.
یوسف سرش را به دیوار تکیه داد. نگاهش به حیاط پایگاه بود.
_قدم اولو خوب رفتم.. ولی گیر کردم علی..!
_گیر نکردی رفیق..! کلافه شدی، زود از کوره درمیری، شبها خوابت نمیبره،درست میگم مگه نه...؟!
یوسف نگاهی به علی کرد.علی بلند شد. دست رفیقش را گرفت و او را بلند کرد.
_درد عشقی کشیده ام که مپرس
لبخند محجوبی زد.
_خیلی تابلو بودم، آره..؟!
علی خندید.
_اووووه چه جورم...!! از تابلو هم، یه چیزی اونورتر...خب چرا نمیری جلو..!؟
سرش را به زیر انداخت.با لحنی سرشار از غم گفت:
_ مامان بابا شدیدا مخالفن
علی دستی به شانه های یوسف زد.
_این دیگه مشکل خودته رفیق.. ولی یه چیزی بگم بهت، دست روی#قیمتی_ترین الماس فامیل گذاشتی. تبریک میگم به #انتخابت.
یوسف باشرم، سرش را به زیر انداخت.آرام گفت:
_میدونم
علی بلند شد.
_باید برم خونه. ولی کاری داشتی درخدمتم. فعلا یاعلی.
علی رفت.و یوسف...
چند دقیقه ای همانجا بود. بسمت ماشینش آرام راه میرفت. مشکل، باید حل میشد،باید..!
غصه، ذوق، نگرانی، ترس، شک، توهین، تهمت، بی احترامی، قهر، دعوا، بحث، همه اینها که باهم جمع میشدند...
در برابر #تصمیمش هیچ بود.. صفر بود.. قدرتی نداشت.. #عزمش جزم بود. فقط #به_یک_راه که #خدا راضی بود باید میرفت تا به منزل لیلی میرسید. نه هرراهی، و به هرطریقی...!!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
حرمت_عشق
قسمت ۲۷
٧فروردین گذشت...
عروسی یاشار هم تمام شده بود.
حالش هیچ خوش نبود.رفتن به خانه اقابزرگ هم دردی دوا نمیکرد.!
روز به روز بیشتر مطمئن میشد...
هنوز نوروز تمام نشده بود. باید کاری میکرد.! ترسید که دیر شود..ادمی نبود که #سرخود کاری کند.به #حرمت بزرگتری که داشت،به #احترام پدر و مادرش که قائل بود.باید به خواستگاری میرفت.اما چطور..!راضی نمیشدند..!
در این مدت فخری خانم..همه فامیل را خبردار کرده بود..!که پسرکش هیچ دختری را نمیخواهد،الا ریحــــانه..! که تمام دختران را کنار گذاشته، الا ریحــــانه..!
حالا دیگر همه فهمیده بودند.عروسی یاشار که بود....اینهمه مراقب عمو محمد بود که چیزی کم و کسرنداشته باشد.مدام به مادرش سفارش طاهره خانم را کرده بود...
❣ #ناخودآگاه بود کارهایش.دست دلش برای همه رو شده بود.
دیگر کسی نبود که نداند...
از فامیل، از اهل محل، از رفقایش که درهیئت بودند، از کسبه و بازاری ها، از رفقایش درپایگاه، همه فهمیده بودند.مادرش همه را خبر دار کرده بود که #جلواورابگیرند.
اما روز به روز بدتر میشد.
فخری خانم چند روزی یکبار...
همه را جمع میکرد،به #بهانه دورهمی و مهمانی.اما #حرف_یوسف نقل مجلسشان بود که چه کنند.
مادرش چه ها که نکرد....!
که یوسف خام است و بی تجربه...!
که دخترمحمد بدرد یوسفش نمیخورد...!
حاضر بود پول ها خرج کند...!
تا یوسفش سرعقل بیاید...!
هرچه مادر بگوید انجام دهد.....!!!!
اما دل یوسف گیر بود.ولی درکش نمیکردند..!
چیزی به ذهنش رسید...
#آقابزرگ، برایش مثل یک #تنه مثل #ریشه های یک درخت خیلی تندمند، بود. #بزرگ_خاندان بود.
گرچه درهیچ مهمانی ای شرکتش نمیدادند، اما کم کم 👈بخاطر همین ارث👉 و عروسی یاشار و سمیرا، #احترامش را سعی میکردند حفظ کنند. هنوز کمی حرمت قائل بودند.!!
تنها کسی که هنوز کمی حرفش خریدار داشت آقابزرگ بود.شاید حرفهایش افاقه میکرد.
👈باید از این، #کمی_اعتبار آقابزرگ استفاده میکرد، #عزت_نفس، #غرور آقابزرگ را باید برمیگرداند.
به خانه آقابزرگ رفت...
تا #واسطه کند...! که #خانم_بزرگ زنگ بزند به مادرش.که مجلسی برگذار شود. که خانم بزرگ هم میانه کار را بگیرد.. باید کاری میکرد تا مرحمی شود برای قلب بی قرارش..
تلاشهای یوسف به نتیجه رسید. مهمانی را روز ١٣ فروردین گذاشتند. که آقابزرگ حرف بزند با پسرش با عروسش، شاید گره از این مشکل باز شود! این اولین جلسه بود با حضور خانواده عمومحمد و کوروش خان.
خانم بزرگ....
غذا، درست کرده بود.هرچه بود بعد از سالیان سال بود که همه مهمانش بودند. خوشحال بود و سرحال.همه کارها را از چند روز قبل انجام داده بود.
با اینکه همه نوه هایش را دوست میداشت، اما «یوسف و ریحانه» برایش چیز دیگری بودند..
آقابزرگ...
میدید #غرور برگشته اش را. میدید رعایت #حرمت و #احترام بزرگتری را. میفهمید #اعتباری که «بعد از ٢٠ سال» کم کم برمیگشت...
یوسف انرژی مضاعفی پیدا کرده بود...گرفتن تمام خریدها از اصغراقا.. تمیز کردن حیاط،..آماده کردن تخت،.. حتی درست کردن درب حیاط که قفلش خراب شده بود..
آقابزرگ....
نگاهی به خانم بزرگ میکرد.و نگاهی به نوه اش، و لبخند میزد.. یاد جوانیش افتاده بود..
_اخ... کجایی جوااانیییی....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
حرمت عشق
قسمت ۲۸
روز موعود فرارسید....
١٣ فروردین بود. خانواده عمو محمد زودتر رسیده بودند. و بعد کوروش خان. یاشار و سمیرا حاضر نشدند بیایند.یوسف گل و شیرینی خریده بود. یک دسته گل نرگس خرید.
شیرینی را به مادرش داد و گل را خودش. چنان ذوقی در دل داشت که فقط خدا میدانست.
بعد از غذا...
همه روی تخت نشسته بودند. آقابزرگ باکمک یوسف، چند تخت کنار هم گذاشت.
آقابزرگ روی صندلی مخصوصش نشسته و عصا را بحالت عمود گرفته بود. خانم بزرگ هم صندلی اش را کنار همسرش قرار داد. کوروش خان لبه تخت نشست. گره خشک و سنگینی به پیشانی داشت.فخری خانم، با دلخوری و غصه نشست.
یوسف با هزار امید، کنار پدرش نشسته بود. زیر لب ذکر میگفت.دستش را روی پای پدرش گذاشت.
_بابا خواهش میکنم، امشب بذارین آقابزرگ حرفش رو تا اخر بزنه بعد.. بعد هرچی شما بگین من نه نمیارم.
کوروش خان نگاهی سراسر خشم به او انداخت و سکوت کرد.
عمو محمد سکوتی عمیق کرده بود. و نگاهش به زمین بود. طاهره خانم نگران از آینده و آبروی دخترکش، آرام در کنار همسرش نشسته بود. ریحانه پر از استرس و دلهره فقط از ته دل #باخدا حرف میزد.«خداجونم هرچی #خیر هس، هر چی #مصلحت تو هس همون بشه.» مرضیه و علی کنار هم. با لبخند نشستند.
آقابزرگ شروع کرد...
روحیه جوانیش برگشته بود.خوشحال و سرحال بود.حس #بزرگی و #عزتی که به او برگردانده شده بود، را مدام ابراز میکرد. با زبان بی زبانی از یوسف تشکر میکرد.
که اگر یوسف نبود، حتی مردنش هم کسی باخبر نمیشد!
که اولین بار است بعد حدود ٢٠ سال همه به خانه اش رفتند..!
که او را #بزرگتر حساب کرده بودند..!
آقابزرگ _همگی خیلی خوش آمدید.خوب کاری کردید اومدید. دل منه پیرمرد رو شاد کردید.اول لطف خدا و بعد مردونگی یوسف بود که کم کم همه چیز داره میاد سرجای اولش.
یوسف باشرم دوزانو نشسته بود. نگاهش میخ آقابزرگ بود.
آقابزرگ_ کوروش وقتی فخری خانم رو انتخاب کرد. ما به انتخابش احترام گذاشتیم. نظرمونو گفتیم. اما آخر کار تصمیم رو گذاشتیم بعهده #خودش.این مقدمه رو گفتم که اینو بگم. ما اینجا جمع شدیم که تکلیف دوتا جوون رو روشن کنیمـ..
کوروش باخشم وسط حرف پدرش پرید.
_ولی اقاجون من راضی نیستم.! به خود یوسف هم گفتم من بهیچ عنوان راضی نیستم. براش هم هیچ کاری نمیکنم.
آقابزرگ_اجازه بده بابا...! هنوز حرفم تمام نشده.
فخری خانم با تمام دل پری که داشت بلند گفت:
_آقاجون، درست میگه کوروش خان، منم راضی نیستم.
علی بالبخند به یوسف نگاه میکرد.
یوسف با ناراحتی،...
نگاهی به همه کرد. کاش میتوانست کاری کند. تپش قلبش بیشتر از حد بود.اما این ضربان با بقیه مواقع فرق داشت. چنان زیاد، طوری که خودش صدایش را میشنید.
باغصه #نیم_نگاهی به ریحانه اش کرد، که به جایی نامعلوم خیره شده بود.غم را در چهره اش می دید. باخجلت و شرمندگی، نگاهش را گرفت.
آقابزرگ باز عصایش را به زمین زد.
_من هنوز حرفم تموم نشده.
بعد رو کرد به پسرش کوروش.
_با محمد مشکل داری؟! اونم بخاطر اتفاقی که بیشتر از ٢٠ سال پیش افتاده.!؟ خودت میدونی اون فقط یه اتفاق بوده.!!.. پس دلیلی نداره اون رو با این موضوع یکی کنی.! یا مشکل جریان شراکت تو و سهراب و آقای سخایی هست.. ؟!
همه در سکوتی محض بودند. کسی حرفی نمیزد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖حرمت عشق💖
قسمت ۲۹
همه در سکوتی محض بودند....
کسی حرفی نمیزد.کوروش خان با خشم به یوسف زل زده بود. و بانگاهش به او می فهماند.
که اشتباه کرده این مهمانی را ترتیب داده... که حسابش را خواهد رسید..که اجازه نمیدهد به مراد دلش برسد...که تلافی میکند...
گرچه خود کوروش خان..
حرفی نداشت برای این مهمانی. #مخالف_نبود. اما حالا که در شرایطش قرار گرفته بود، پشیمان شده بود.
آقابزرگ باید تیرخلاص را میزد.! رو به پسرش محمد کرد.
_ خب بابا نظرت چیه!؟ اگه راضی هستی بی پرده بگو. همه همدیگه رو میشناسیم. کسی غریبه بین ما نیس..!قراره یک عمر این دوتا جوون باهم زندگی کنن. نظر یوسف و ریحانه شرط اصلی ماجراست. اونو بعدا.. گرچه الانم مشخص شده. و همه تقریبا میدونیم. اما اول از همه باید تکلیف شما دوتا روشن بشه. هم کوروش و هم تو. خب چی میگی!
محمد_والا نمیدونم چی بگم آقاجون.حقیقت امر اینه من هیچ مشکلی با این ازدواج ندارم.
عمو محمد نگاهی به یوسف کرد.
_یوسف رو #میشناسم مث کف دستم ولی...
نگاه محمد به برادرش گره خورد.
محمد_ ولی نگران ارتباطم با #خان_داداش هس. اگه خان داداش مخالفه. تا راضی نشه منم راضی نیستم.
کوروش خان گره ابروهایش باز شد..نگاهی به برادرش کرد.اما چیزی نگفت.
آقابزرگ..
پسرش کوروش را فراخواند. درگوشه ای #خلوت. آرام و #مردانه سخن گفت. تا راه چاره ای پیدا کند.
خانم بزرگ..
نزد فخری خانم رفت. بااشاره طاهره خانم را فراخواند. که صحبت کند. شاید نرم میشد دل مادرشوهری که به این وصلت راضی نبود..!
مرضیه آرام درگوش ریحانه میخواند..
#بزرگی خدا را، #عظمت و #حکمت کارهای خدا را برایش میگفت. تا کمتر کند استرس و غم دل خواهر کوچکش را.
علی بلند شد و کنار یوسف نشست...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖حرمت عشق💖
قسمت ۳۰
علی بلند شد و کنار یوسف نشست..
_میشناسمت. حرف بزنی رو حرفت هستی.. حالا چرا ناراحتی، تو که خودت میدونستی اینجوری میشه.!!
یوسف_😔
_حالا که چیزی نشده. هنوز چیزی معلوم نیست. خدا بزرگه...
یوسف_😔
_میخای سکوت کنی بکن.... ولی بدون راهی که اومدی سخته، سختی راه برا هردوتون هس.
_میدونم
_ارزشش رو داره که هردوتون بجنگید
یوسف_ اونم میدونم
علی لیوان آبی به یوسف داد...
تا کم کند غم درونش را. حرف میزد. دلیل می آورد. توضیح میداد. تا بشوید غصه های دل رفیقش را.
آن شب گذشت...
بدون هیچ اتفاقی، کوروش خان و فخری خانم راضی نشدند.
اول اردیبهشت ماه رسید..
قبولی کنکورش، را چندان خوشحال نبود. نگران بود، نگران آینده ای که مشخص نیست.
در این مدت...
هرچه تلاش کرد پدر و مادرش راضی نمیشدند که اقدامی کنند. همه را به جلو کشیده بود،برای پادرمیانی...
از بزرگ فامیل، خانم بزرگ و آقابزرگ تا معتمد و ریش سفید بازار حاج اصغر..
همه برایش قدم برداشتند.
تا مگر نرم شود دل پدر و مادری که فقط به «آینده مالی» خود فکر میکردند.
از روزی که دلش را باخت،..
دو ماه میگذشت. اما هنوز خاستگاری نرفته بود.از دست #بنده_های_خدا کاری برنمی آمد.باید بسمت #معبودش میرفت. از او میخواست که خودش همه چیز را جلو ببرد..
نذر و نیاز کرد...
چله گرفت.چله هایی عاشقانه و عارفانه با معبود.
چهل روز روزه...چهل روز زیارت جامعه کبیره...چهل روز ختم بسم الله..(بسم الله الرحمن الرحیم بحق بسم الله الرحمن الرحیم. روز اول ١٠٠بار میگفت، و هرروز ١٠٠بار اضافه میکرد.) هر سه چله را باهم گرفت.ختم بسم الله را تماما در سجده میخواند.
مطمئن بود...از #انتخابش، از #تصمیمش، تمام فامیل را که هیچ، دنیا را برای وصلش باید بهم میریخت.!
به روز چهلمش نزدیک میشد...
طاقتش به نهایت رسیده بود.در این مدت تمام تلاشش را کرده بود. که به خواسته اش برسد. اما نشده بود.
#فقط_یک_راه به ذهنش میرسید.باید کاری میکرد کارستان..!
از اتاق بیرون آمد...
خانه در سکوت بود. یاشار که سر زندگیش رفته بود. کوروش خان هم سرکار بود.صدای مادرش زد.جوابی نشنید.
به حیاط رفت....
خاله شهین، منزلشان آمده بود.روی صندلی نشسته بودند و با مادرش گرم حرف زدن بودند.
تمام غم عالم بدوشش بود.
آرام سلامی کرد...
دوزانو روی زمین #پایین_پای_مادرش نشست. برای بوسیدن پای مادرش خم شد.
فخری خانم سریع از روی صندلی بلند شد.
_چکار میکنی مادر!..!؟؟
باید اعتراف میکرد....
با زبان.همان زبانی که زیارت جامعه خوانده بود و روزه دار بود.بحالت سجده #روی_پای_مادرخم_شد. پاهای مادر را بوسید. دستانش را روی پاهای مادر گذاشت.با بغض میگفت تک تک کلماتش را...
_مامان...!جان من..!دوماهه دارم میگم فقط ریحانه رو میخوام. #بخاطرخدا بیاین بریم. نه بخاطر من.فقط بخاطر خدا
فخری خانم کنارش زانو زد.او را بلند کرد. سرش را بوسید.
_اخه مادر این چه کاریه تو میکنی!؟
خاله شهین_ واقعا این دختر اینهمه ارزش داره که تو خودتو به این روز انداختی!؟
دستی به محاسنش کشید.از اشک خیس شده بود. پاک کرد..دوزانو نشسته بود. #بحالت_ادب. نفس عمیقی کشید.با لبخند رو به خاله شهین گفت:
_اره خیلی بیشتر از اون چیزی که فکر میکنین.
فخری خانم _بابات که راضی بشو نیس
_شما راضیش کنین
_حالا تا ببینم
خاله شهین_ خوبه والا...خدا شانس بده..!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖حرمت عشق💖
قسمت ۳۱
١٠ اردیبهشت بود. و اولین جلسه خاستگاری
به هرسختی و جان کندنی پدر و مادرش را راضی کرد.حالا او بود که سر از پا نمیشناخت.از صبح هرکسی هرچه گفته بود انجام میداد...
خریدهای خانه، تعمیر لوله آب آشپزخانه، حتی دوختن قسمتی از پرده مهمانخانه که پاره شده بود.!
گرچه زیاد هم کارش بی عیب و نقص نبود،اما برای #راضی_کردن_دل_پدرمادرش عالی بود.
دلشوره و استرس عجیبی داشت...
میترسید سرساعت خانه عمو محمد نرسند. میترسید باز همه رشته هایش پنبه شود.این بار یاشار و سمیرا هم بودند. خدا خودش #بخیر کند.!
به گلفروشی رسید...
گلفروش، دوست علی بود. علی هم سفارش یوسف را کرده بود. #نمیدانست دلبرش چه گلی را بیشتر میپسندد، چند گل و چه نوع گلی بهتر است بخرد.#نیت کرد....
به نیت چهارده معصوم گل برداشت.۵شاخه گل رز قرمز، ۵شاخه رز آبی، ٢شاخه رز صورتی، و ٢شاخه رز سبز.
بالبخند دستش را درجیبش کرد...
به گلهایی که دردستان گلفروش جابجا و مرتب میشد، زل زد.
گلفروش هر از گاهی نگاهی به یوسف میکرد. لبخندی زد.کار دسته گل تمام شد.
گلفروش_ اینم خدمت شما. مبارک باشه یوسف خان
یوسف چشم از گلها برداشت.با ذوق و شوق خاصی گفت:
_قربونت.
کارت را که کشید. خواست از مغازه بیرون رود، که گلفروش گفت:
_انگاری خیلی میخایش
برگشت. لبخند محجوبی زد. پرسوال نگاهی کرد. گلفروش گفت.
_از نگاه زل زده ت به گلها، از چشای ستاره بارونت.
گلفروش،با لحن اندوهی گفت:
_برا منم دعا کن.خدا کار منم درست کنه.
راه رفته را برگشت. به گرمی دست داد.
_چشم رفیق حتما. خیلی مخلصیم. یاعلی
گلفروش_سلام علی رو خیلی برسون. علی یارت.
از مغازه بیرون که آمد....
جر و بحث پدرمادرش را شنید. که در ماشین بودند اما صدایشان تا دم گلفروشی میرسید.
گل را به مادرش داد...
سوار ماشین شد. پدرش باعصبانیت پیاده شد.در را محکم کوبید. برای دلجویی از پدرش پیاده شد.
چند دقیقه ای گذشت..
با خواهش ها و اصرار هایش، کوروش خان سوار ماشین شد.
نیمساعتی گذشته بود...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
⚫️ تصاویر بهجامانده از تشییع رئیسجمهور شهید در مشهد
🔹 کانال خبری عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید
#همیشه_باخبرباما
کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت دربله
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت درایتا
https://eitaa.com/ashaganvalayat
کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت در سروش
http://splus.ir/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔منم پشتش خیلی غیبت کردم . . .
🔸 حاشیهای ۳۰ ثانیهای از مراسم تشییع #شهید_جمهور در تهران
🔹 کانال خبری عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید
#همیشه_باخبرباما
کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت دربله
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت درایتا
https://eitaa.com/ashaganvalayat
کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت در سروش
http://splus.ir/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◾️عزاداری مردم کشمیر هند برای شهید رئیسی
🔹عزاداری مردم کشمیر هند برای رئیس جمهور شهید و فقید ایران با شعارهای فارسیِ خامنهای رهبر ماست، ما اهل کوفه نیستیم.
🔹 کانال خبری عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید
#همیشه_باخبرباما
کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت دربله
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت درایتا
https://eitaa.com/ashaganvalayat
کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت در سروش
http://splus.ir/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◾️هماکنون؛ استقبال مردم شهرری برای تشییع پیکر سردار شهید سید مهدی موسوی
🔹 کانال خبری عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید
#همیشه_باخبرباما
کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت دربله
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت درایتا
https://eitaa.com/ashaganvalayat
کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت در سروش
http://splus.ir/ashaganvalayat
◾️سازمان ملل برای شهید آیت الله رئیسی مجلس یادبود برگزار میکند
🔹 مجمع عمومی سازمان ملل هفته آینده مراسم گرامیداشت آیت الله سید ابراهیم رئیسی رئیس جمهور شهید، حسین امیر عبداللهیان وزیر امور خارجه شهید و سایر شهدای سانحه بالگرد ایرانی را برگزار میکند.
🔹 کانال خبری عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید
#همیشه_باخبرباما
کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت دربله
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت درایتا
https://eitaa.com/ashaganvalayat
کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت در سروش
http://splus.ir/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ دکتر سید یاسر جبرائیلی: نظریههای مدیریت هم امروز میگویند که یک مدیر کلان اجرایی بدون درک واقعی از میدان، نمیتواند تصمیم درست بگیرد، آیتاله رئیسی پشت میزش نماند
🔹 کانال خبری عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید
#همیشه_باخبرباما
کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت دربله
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت درایتا
https://eitaa.com/ashaganvalayat
کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت در سروش
http://splus.ir/ashaganvalayat
⭕️ #سید_ابراهیم چه حکمتی تو عدد ٣ و ٨ هست که اینجور همه چی تو به این اعداد ختم شد...
🔹 کانال خبری عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید
#همیشه_باخبرباما
کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت دربله
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت درایتا
https://eitaa.com/ashaganvalayat
کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت در سروش
http://splus.ir/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️خاطره اینستاگرامی جالب از امام جمعه تبریز آیت الله آل هاشم
🔹 کانال خبری عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید
#همیشه_باخبرباما
کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت دربله
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت درایتا
https://eitaa.com/ashaganvalayat
کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت در سروش
http://splus.ir/ashaganvalayat
♨️توئیت رمزآلود #ایلان_ماسک
📌اهالی رسانه بهتر درک میکنند که این بمب خبری چقدر توانست فشار رسانهای را از اسرائیل بکاهد، افکار عمومی جهان و ما را مشغول کند
#اثر_انگشت
🧠⚔علوم و جنگ شناختی
🔹 کانال خبری عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید
#همیشه_باخبرباما
کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت دربله
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت درایتا
https://eitaa.com/ashaganvalayat
کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت در سروش
http://splus.ir/ashaganvalayat