_ممنون. بله. چند لحظه گوشی..
بعد از چند دقیقه صدای عمو محمد گوشش را نوازش داد.
_به به سلام گل پسر. چطوری خوبی؟
+سلام عمو خوب هسین، بدموقع مزاحم شدم.
_نه عمو این چه حرفیه.جانم، کاری داشتی؟
+دارم میام دنبالتون.گفتم اول زنگ بزنم که آماده باشین. من تا بیست دقیقه دیگه میرسم
_نه.!! شما نیاز نیس زحمت بکشی ما خودمون با آژانس میایم
+نه بابا چه زحمتی، مدت زیادیه تو مهمونی ها نبودین.. حالا که اومدین میام دنبالتون.. زنگ بزنین کنسلش کنین.. من تو راهم..
خیلی دوستش میداشت..
همین عمومحمدی که حرفهای ناگفته اش را میخواند.و تمام حرکاتش را پیش بینی میکرد.اما خودش نمیدانست دلیل اینهمه نزدیکی چیست..!!همیشه هوای #غرور و #مردانگیش را داشت.
عمومحمد هیچ علاقه ای نداشت که به مهمانی هایشان برود. این بار هم بعد از چند سال بااصرار برادرش کوروش بود که می آمد.با این #شرط که به محض ورودش موسیقی را خاموش کنند. و برادرش قبول کرده بود.
عمومحمد با خنده گفت:
_باشه عموجون.
وارد کوچه شان شد.
از دور میدید که آنها جلو در به انتظارش هستند. خوشحال شد، انرژی گرفت،پایش را روی پدال گاز فشار داد. جلو پای عمو ترمز کرد. بالبخند پیاده شد. با عمو دست داد.کمی آنطرف تر طاهره خانم را دید و دخترهایشان مرضیه و ریحانه.
چشمهایش را #به_زمین رساند.
با حجب و #حیا، آرام و مردانه، جواب سلام و احوال پرسی های طاهره خانم را میداد.
فقط با تکان دادن سرش سلامی به دختر عموهایش کرد. #احترام برای خانوم ها قائل بود.بخصوص اگر بانویی از تبار یاس بود و محجوب و زهرایی.
عمو محمد جلو نشست.
طاهره خانم و دخترها عقب نشستند. هنوز استارت ماشین را نزده بود،عمو گفت:
_راضی به زحمتت نبودم پسرم. خودمون می آمدیم.
+اختیاردارید این چه حرفیه!؟.. وظیفه م هست.علی اقا کجاست؟
عمومحمد_سرکاره، اخرشب میاد.
تا به خانه برسند،..
باعمو گرم گرفته بود. از آب و هوا گرفته تا کنکور و کارهای روزمره اش برای او تعریف میکرد.و عمومحمد چقدر او را پدرانه گاهی نصیحت میکرد و گاهی تشویق.
رسیدند....
درب پارکینگ را با ریموت باز کرد.ماشین را به داخل حیاط هدایت کرد.
عمارتی به وسعت ١٠٠٠متر که خانه ای ۶٠٠متری در آن ساخته شده بود.ورودی «خانه باغ» درختهای نارنج،توت، سیب، زیتون، گلهای رنگانگ در باغچه های کوچک خودنمایی میکرد. و پشت خانه را، گلخانه و ایوانی جذاب و باطراوت، تشکیل میداد.
خانه ی دوبلکس، طوری طراحی شده بود که اطرافش پر بود از درخت های تنومند و کهنسال.
دوسالن پذیرایی، یک مهمانخانه، و ۴اتاق در طبقه بالا،.. که همه وسیع بود... و هر قسمتی را با رنگی از مبل و پرده.
ماشین را پارک کرد...
باعمو جلو راه میرفت.وخانمها پشت سرشان. مادرش فخری خانم، گرچه از خانواده برادر شوهرش هیچ خوشش نمی آمد، اما به رسم مهمان نوازی به استقبال آمد.سعی میکرد به گرمی پاسخ سلام و احوال پرسی ها را بدهد.
وارد سالن پذیرایی شدند...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖حرمت عشق💖
قسمت ۶
وارد سالن پذیرایی شدند...
همه بلند شدند،گویا همه آمده بودند وآنها نفر آخر..! به محض ورودشان بدستور کوروش خان #موسیقی_خاموش_شد. گرچه موافق نبودند.و صدای اعتراض همه را بلند کرد، اما همیشه #احترام برادر کوچکتر را داشت.
همه بودند...
*خاله شهین و اکبرآقا با دخترانش سهیلا و سمیرا و پسرشان حمید
*عموسهراب و مریم خانم با دخترش فتانه و پسرش مهرداد
*عمومحمد و طاهره خانم با دخترانشان مرضیه و ریحانه
*آقای سخایی با تک دخترش مهسا
از همه بیشتر با حمید و علی راحت بود...
و میتوانست ارتباط برقرار کند.به سمت اکیپ پسرها رفت.مهرداد، حمید، یاشار و دوستان یاشار هم، به جمع اضافه شده بودند.
حمید_ببین کی اومده.اشتباه اومدیااا.
مهرداد _عهههه مگه شمام دعوتین
با این جمله خنده بقیه پسرها بلند شد
جواب یوسف مهلت را از بقیه گرفت و گفت:
یوسف_ اره دیگه هی ما گفتیم نمیتونیم بیایماااا. ولی خب دیگه نشد هی اصرار کردن.بالاخره اومدیم
هنوز حمید جوابش را نداده بود که از پشت سر کسی او را میخواند.کمی خودش را کنار کشید.از اکیپ فاصله گرفت..
حدسش زیاد سخت نبود.باز هم سمیرا بود که #مجبور بود تحملش کند.آن هم مقابل همه.اما مجبور نبود به حرفهایش گوش کند و جواب دهد.!!نگاهی نمیکرد به او. خوب میدانست که #هرنگاه چقدر #ارزش دارد.
_یووسف دارم با تو حرف میزنماا..!! باز که نگاهت روی زمینه. ببین بخاطر تو رفتم این لباسو خریدم.
مقابلش چرخی زد..
دیگر نتوانست خوددار باشد...
باید کمی تندی میکرد!! نباید؟!! نگاهش را کمی بالا آورد اما نه به سمت سمیرا.باید اول مطمئن میشد، فقط برای #حفظ_آبروی_پدرومادرش. با نگاهش چرخی زد. همه سرگرم بودند.
#چهره_درهم کشید.
_بنده نیازی نمیبینم بخام نظر بدم. مفهومه!؟
فخری خانم چند روزی یکبار...
همه را جمع میکرد،به #بهانه دورهمی و مهمانی.اما #حرف_یوسف نقل مجلسشان بود که چه کنند.
مادرش چه ها که نکرد....!
که یوسف خام است و بی تجربه...!
که دخترمحمد بدرد یوسفش نمیخورد...!
حاضر بود پول ها خرج کند...!
تا یوسفش سرعقل بیاید...!
هرچه مادر بگوید انجام دهد.....!!!!
اما دل یوسف گیر بود.ولی درکش نمیکردند..!
چیزی به ذهنش رسید...
#آقابزرگ، برایش مثل یک #تنه مثل #ریشه های یک درخت خیلی تندمند، بود. #بزرگ_خاندان بود.
گرچه درهیچ مهمانی ای شرکتش نمیدادند، اما کم کم 👈بخاطر همین ارث👉 و عروسی یاشار و سمیرا، #احترامش را سعی میکردند حفظ کنند. هنوز کمی حرمت قائل بودند.!!
تنها کسی که هنوز کمی حرفش خریدار داشت آقابزرگ بود.شاید حرفهایش افاقه میکرد.
👈باید از این، #کمی_اعتبار آقابزرگ استفاده میکرد، #عزت_نفس، #غرور آقابزرگ را باید برمیگرداند.
به خانه آقابزرگ رفت...
تا #واسطه کند...! که #خانم_بزرگ زنگ بزند به مادرش.که مجلسی برگذار شود. که خانم بزرگ هم میانه کار را بگیرد.. باید کاری میکرد تا مرحمی شود برای قلب بی قرارش..
تلاشهای یوسف به نتیجه رسید. مهمانی را روز ١٣ فروردین گذاشتند. که آقابزرگ حرف بزند با پسرش با عروسش، شاید گره از این مشکل باز شود! این اولین جلسه بود با حضور خانواده عمومحمد و کوروش خان.
خانم بزرگ....
غذا، درست کرده بود.هرچه بود بعد از سالیان سال بود که همه مهمانش بودند. خوشحال بود و سرحال.همه کارها را از چند روز قبل انجام داده بود.
با اینکه همه نوه هایش را دوست میداشت، اما «یوسف و ریحانه» برایش چیز دیگری بودند..
آقابزرگ...
میدید #غرور برگشته اش را. میدید رعایت #حرمت و #احترام بزرگتری را. میفهمید #اعتباری که «بعد از ٢٠ سال» کم کم برمیگشت...
یوسف انرژی مضاعفی پیدا کرده بود...گرفتن تمام خریدها از اصغراقا.. تمیز کردن حیاط،..آماده کردن تخت،.. حتی درست کردن درب حیاط که قفلش خراب شده بود..
آقابزرگ....
نگاهی به خانم بزرگ میکرد.و نگاهی به نوه اش، و لبخند میزد.. یاد جوانیش افتاده بود..
_اخ... کجایی جوااانیییی....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
حرمت عشق
قسمت ۲۸
روز موعود فرارسید....
١٣ فروردین بود. خانواده عمو محمد زودتر رسیده بودند. و بعد کوروش خان. یاشار و سمیرا حاضر نشدند بیایند.یوسف گل و شیرینی خریده بود. یک دسته گل نرگس خرید.
شیرینی را به مادرش داد و گل را خودش. چنان ذوقی در دل داشت که فقط خدا میدانست.
بعد از غذا...
همه روی تخت نشسته بودند. آقابزرگ باکمک یوسف، چند تخت کنار هم گذاشت.
آقابزرگ روی صندلی مخصوصش نشسته و عصا را بحالت عمود گرفته بود. خانم بزرگ هم صندلی اش را کنار همسرش قرار داد. کوروش خان لبه تخت نشست. گره خشک و سنگینی به پیشانی داشت.فخری خانم، با دلخوری و غصه نشست.
یوسف با هزار امید، کنار پدرش نشسته بود. زیر لب ذکر میگفت.دستش را روی پای پدرش گذاشت.
_بابا خواهش میکنم، امشب بذارین آقابزرگ حرفش رو تا اخر بزنه بعد.. بعد هرچی شما بگین من نه نمیارم.
کوروش خان نگاهی سراسر خشم به او انداخت و سکوت کرد.
عمو محمد سکوتی عمیق کرده بود. و نگاهش به زمین بود. طاهره خانم نگران از آینده و آبروی دخترکش، آرام در کنار همسرش نشسته بود. ریحانه پر از استرس و دلهره فقط از ته دل #باخدا حرف میزد.«خداجونم هرچی #خیر هس، هر چی #مصلحت تو هس همون بشه.» مرضیه و علی کنار هم. با لبخند نشستند.
آقابزرگ شروع کرد...
روحیه جوانیش برگشته بود.خوشحال و سرحال بود.حس #بزرگی و #عزتی که به او برگردانده شده بود، را مدام ابراز میکرد. با زبان بی زبانی از یوسف تشکر میکرد.
که اگر یوسف نبود، حتی مردنش هم کسی باخبر نمیشد!
که اولین بار است بعد حدود ٢٠ سال همه به خانه اش رفتند..!
که او را #بزرگتر حساب کرده بودند..!
آقابزرگ _همگی خیلی خوش آمدید.خوب کاری کردید اومدید. دل منه پیرمرد رو شاد کردید.اول لطف خدا و بعد مردونگی یوسف بود که کم کم همه چیز داره میاد سرجای اولش.
یوسف باشرم دوزانو نشسته بود. نگاهش میخ آقابزرگ بود.
آقابزرگ_ کوروش وقتی فخری خانم رو انتخاب کرد. ما به انتخابش احترام گذاشتیم. نظرمونو گفتیم. اما آخر کار تصمیم رو گذاشتیم بعهده #خودش.این مقدمه رو گفتم که اینو بگم. ما اینجا جمع شدیم که تکلیف دوتا جوون رو روشن کنیمـ..
کوروش باخشم وسط حرف پدرش پرید.
_ولی اقاجون من راضی نیستم.! به خود یوسف هم گفتم من بهیچ عنوان راضی نیستم. براش هم هیچ کاری نمیکنم.
آقابزرگ_اجازه بده بابا...! هنوز حرفم تمام نشده.
فخری خانم با تمام دل پری که داشت بلند گفت:
_آقاجون، درست میگه کوروش خان، منم راضی نیستم.
علی بالبخند به یوسف نگاه میکرد.
از آن شبی که یوسف،...
تفعلی به قرآن زده بود. و {سوره نور آیه ٣٣} آمده بود. با خط خوش آیه را با معنی روی برگه ای، نوشته بود.
✨"ولیستعفف الذین لایجدون نکاحا حتی یغنیهم الله من فضله،....
و کسانی که امکانی برای ازدواج نمی یابند، باید #پاکدامنی پیشه کنند. تا خداوند از #فضل خود آنان را #بی_نیاز گرداند.."
مراسم را...
در خانه آقابزرگ برگذار کردند. فقط خانواده کوروش بود و محمد. گرچه همه فامیل اعتراض داشتند. و فخری خانم بیشتر از همه.
اما حرف آقابزرگ همان بود...
«این مراسم در خانه ما برگذار میشه و چون #خصوصی هست فقط خانواده کوروش و محمد باید باشند.»
این جمله را آقابزرگ،...
گرچه تلفنی بود، اما #محکم گفت.کم کم اعتراض ها در حد پچ پچ رسیده بود.
حالا که #احترام، #عزت و #غرور، آقابزرگ برگشته بود..
حالا که همه احترامش را داشتند..
حالا که #حرفش خریدار داشت..
همه را اول از «خدا»، و بعد، از یوسف، میدید.
یوسفی که تمام سعی اش را کرد،..
تا در مراسم ها..
آقابزرگ، یا #حضور داشته باشد و یا #مستقیما نظر دهد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
حرمت_عشق
قسمت ۳۹
هر روزی که به جمعه نزدیک میشد. هم استرس یوسف و ریحانه و هم نقشههای سمیرا،بیشتر میشد.
همه چیز آماده بود...
از انگشتر نشانی که برای بانویش خریده بود.تا تمام حرفهایی که باید میزد.
همیشه بشمار سه، آماده میشد.!
شلوار مشکی، پیراهن آبی آسمانی اش را پوشید. سوت میزد و موهایش را شانه میزد. دستی به صورت و محاسنش کشید. چنان ذوقی در دلش بود که فقط خدا میدانست. عطر گل محمدی کنار گردنش زد. چند صلواتی فرستاد.
دکمه کتش را میبست.باز میکرد.نه خوب نبود..!کت را درآورد. ژست گرفت. روی دستش انداخت. نه اینم خوب نیست..!کسی نبود بداد دلش برسد.. نظری، حرفی..یکبار کت مشکی را میپوشید. در می آورد. دوباره کت آبی نفتی اش را میپوشید.بیشتر از ١٠ دقیقه بود، که مقابل آینه ایستاده بود.
باصدای پیامی که از گوشیش آمد، نگاهش را از آینه گرفت.پیام از علی بود.
_ احوال باجناق خوش استایل. اون کت آبی نفتی داشتی، اونو بپوش.
بشکنی زد. باذوق، کت را پوشید. و سریع از اتاقش بیرون رفت.
پدر و مادرش، بی تفاوت درماشین نشسته بودند. نه ذوقی نه خوشحالی ایی..!
جمعه، از راه رسید..
اول ماه رجب، و پنجم تیرماه
ساعت ٧شب بود...
رسیدن ماشین یوسف و یاشار همزمان شد...
یک دستش گل بود. یک دستش شیرینی. این بار، ٨گل بلندر زرد و سفید گرفت.
شیرینی را به مادرش داد.باذوق، سر به زیر، وارد خانه آقابزرگ شد. خانواده عمومحمد، آمده بودند. دیشب عمومحمد هیئت داشت. اما یوسف یادش نبود..!
خانم بزرگ و آقابزرگ از قبل تدارک همه چیز را کرده بودند. میوه، شربت، و شام.
حیاط دل باز و باصفای آقابزرگ بار دومی بود که میهمان داشت.
آقابزرگ، تختها را جمع کرده بود....
چند قالی ١٢متری انداخته بود. که همه #درصفاوصمیمیت، کنار هم بنشینند.
بعد از سلام و احوالپرسی،...
همه نشستند.علی بلند شد و کنار یوسف نشست. پشت کمرش زد.
آرام کنار گوشش، با خنده گفت:
_احوال باجناق بنده چطوره!؟چه کت بهت میاد دست اونی که نظر داده درد نکنه.!
_خیلی خودتو تحویل میگیری.
علی سرش را نزدیکتر برد.
_خودمو که نمیگم...!
لبخند محجوبی زد.ناخواسته سر به زیر انداخت.
آقابزرگ در گوشه ای خلوت،...
با محمد و کوروش صحبت میکرد.
و خانم بزرگ.با فخری خانم و طاهره خانم.مثل بار اول..
سمیرا تا میتوانست میتاخت...
بهونه میگرفت گرما را،.خراب بودن میوه ها.گرم بودن شربت..مسخره میکرد مجلس را،.دستمال برمیداشت بعلامت گریه، میگفت یکی بیاید روضه بخاند..خانم بزرگ #نصیحت میکرد.و یاشار و فخری خانم هم میخندیدند..
دوساعتی گذشته بود...یوسف استرس داشت.از #حرفهای سمیرا #به_خدا پناه برد..نکند خراب شود.!نه قرار نبود خراب شود، #توکل کرده بود. خراب هم میشد،. نامش خراب شدن نبود.خدا خودش #خدایی میدانست.
آقابزرگ از جمع پسرانش دور شد....
روی صندلی همیشگی اش نشست. عصا را عمود گرفت. دستهایش را روی عصا گذاشت.رو به یوسف کرد.
_خب باباجان، همه الحمدلله #راضی هستن. برید داخل، چند کلامی با خانمت حرف بزن. از اول این جریان شما هنوز حرف نزدید.
سمیرا خواست...
دوباره حرفی بزند، چشم غره آقابزرگ کار خودش را کرده بود.
رو کرد به ریحانه و گفت:
_بلند شید دیگه باباجان، چرا نشستین؟!
با این جمله که تاکید بود...
یوسف و ریحانه بلند شدند. به داخل رفتند. فخری خانم آرامتر، شده بود. کوروش خان هم رضایتش را اعلام کرده بود.
آقابزرگ با خشم.رو به یاشار اشاره کرد. که بیاید کنارش. به محض نشستن یاشار،آقابزرگ گفت:
_جلو زنت رو نمیتونی بگیری بگو تا من بگیرم... اینجا مجلس خاستگاری هست..! این دوتا چند بار مراسمشون بهم خورده، این بار به هم بخوره، من میدونم و تو.. شنیدم خیلی از خونه ت راضی هسی..!
_وقتی ارزش داره که شما، خودتون..اینو..
یوسف،لبخند پهنی زد.تا اخر حرف دلبرش را خواند.جعبه را گرفت.به چشمان دلبرش زل زد و انگشتر عقیق را خودش دست ریحانه کرد. ریحانه زیر نگاه یوسفش به ذوب شدن برابری میکرد.
ریحانه_ممنونم از سلیقتون
_سلیقه ام..؟ منظورتون خودتونین دیگه؟!.. اون که بععله... سلیقم بیسته
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
حرمت_عشق
قسمت ۴۵
ریحانه که منظور یوسفش را متوجه شده بود. لبخند محجوبی زد.نگاهش را پایین انداخت. یوسف سرش را بگوش دلدارش نزدیک کرد.
یوسف_از پدرتون اجازه گرفتم. اون روز حرفهامون نصفه موند. #اجازه_میدید بانو؟!
ریحانه_ اختیار دارید آقا.
از میان جمع بلند شدند.یوسف با نگاهش از عمومحمد #تایید گرفت. که خلوتی کند با بانویش..
قدم میزدند.یوسف مستقیم نگاهش کرد. کم نمی آورد.پشت سرهم میگفت.ریحانه که مات شده بود.اصلا این یوسف کجا و یوسف چن ساعت پیش کجا....!!!اما خودش، فقط چند بار، نیم نگاهی، کرده بود.محرم بودند درست اما خب.بانو بود. زهرایی بود.عمری با احدی حرف نزده بود..
دخترعمو، پسرعمو بودند، درست. شناخت کافی داشت. میدانست بی اندازه حرمتش را قائل هست.اما باز هم رویش را نداشت به نگاه مستقیم.
هرچه یوسفش میگفت..
یا سکوت میکرد یا خیلی مختصر جواب میداد.یا نیم نگاهی میکرد. یا اصلا نگاه نمیکرد.
ریحانه سوالی ذهنش را.مشغول کرده بود. نمیدانست با چه جمله ای بگوید. که خدشه برندارد #غرور معشوقش.
ریحانه _یه سوالی دارم نمیدونم چجوری بگم.
یوسف_ بگو خب... نذار تو دلت بمونه
_بعد از نمازظهر، که خوندید..کجا رفتین؟
یوسف_ نمیشه بگم
ریحانه_ نه بگین.. میخام بدونم
یوسف_ نچ..!
ناخواسته، به یوسفش زل زد. پایش را به زمین کوبید. با لحنی دلنشین گفت:
_عهههه..!! یوووسف...!! بگو دیگه..!
ریحانه یک لحظه بخودش آمد.سریع سرش را پایین کرد. از شدت خجلت نمیتوانست سر را بالا ببرد..
یوسف مات لحن ریحانه شد.یادش افتاد به #مهمانی ها..چقدر شیطانی بود لحن ها..
چقدر عذاب کشید.چقدر خدا را صدا زده بود..
سرش را بالا گرفت.چشمانش را بست. نفسی عمیق کشید. آرام گفت:
_خدایا شکرت.الحمدلله که حلالترینش رو بهم دادی.شکرت.بخاطر همه چیز
یوسف خیلی آرام گفته بود، اما دلدارش شنیده بود.راه میرفتند.این بار، با سکوت و آرام.
یوسف _یه سوالی کردی که نمیخاستم جواب بدم.. ولی اینجوری که گفتی.حتما میگم.دوست دارم بین خودمون بمونه.
_چشم آقا
یوسف بسمت آخر باغ میرفت.و دلبرش بهمراه او. سعی میکرد زیاد به دلدارش، زل نزند.میفهمید که معذب هست. میفهمید گونه سیب کردنش را، میفهمید که نمیتواند زیاد خیره شود. دوست نداشت او را آقا خطاب کند.
_ببینم شما مدام میخای به من بگی آقا!؟ برای همه آقایوسف باشم، برا شماهم؟!
ریحانه_ خب چی بگم؟!
ریحانه با لبخند، بعداز کمی سکوت،گفت:
_چشم یوسفم
چقدر رضایت داشت.
_آفرین بانو جان حالا خوب شد.!
به آخر باغ رسیدند.گوشه ای دنج پیدا کردند. نشستند.ریحانه نگاهش را بین درختان میکاوید. گوش دل و جانش را به یارش داده بود.
یوسف دستانش را عقب برد و تکیه گاه کرد. سرش را بالا گرفت. چشمهایش را بست.
یوسف_ این چیزی که میخام بگم از نظر شما شاید خیلی عادی و معمولی باشه اما برای من شد زندگیم.!!!اون زمانی که تصمیمم رو گرفتم که شما بشی بانوی قلبم، زیاد رو به راه نبودم. دعا میکردم. غیراز رسیدن به شما.برای خودم.برای دورشدن از نفسانیاتم.برای #حفظ_ایمانم.
میخواستم از هرچی #غیرخدا هست دور بشم.باید میخوندم.. هم بخاطر شرایط روحی ای که داشتم هم ترس از دست دادن دینم و هم نگران آینده بودم.. قرار گذاشتم باخودم. چله برداشتم. سنگین، چند تا باهم...۴٠ روز روزه، ۴٠روز جامعه کبیر و ۴٠روز ختم بسم الله...دیروز روز چهلم روزه ام بود.اما امروز، چهلمین روز ختم بسم الله و زیارت جامعه هست.. اومده بودم اینجا ختم بسم الله رو بخونم.تو این مدت، هم دلم آروم میشد و هم فکر و ذکرم، ترسیم آینده با شما بود بانو..
هرچه میخواست گفت.سرش را بسمت بانویش چرخاند. زل زد. خودش هم متعجب بود از اعترافش. گویی بعد دیگر شخصیتش را بروز داده بود. هم به خودش و هم دلدارش.
تک تک جملات یوسف...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
حرمت_عشق
قسمت ۴۶
تک تک جملات یوسف.چون نت موسیقی بود بر روح ریحانه.نمیتوانست چگونه ابراز کند غصه اش را. چگونه بگوید که جملاتش چه کرده بود با او. دلش را بخدا سپرد.تک تک جملات را با گریه گفت.
ریحانه_ ولی یوسفم..من لیاقتت رو ندارم.. ببین من سرتا پاخطا رو نمیدونم..خدا به پاداش کدوم کارم تو رو بمن داده.تو بخاطر من. چله گرفتی؟اخه فکر کردی من کیم.
ریحانه سرش را روی پاهایش گذاشت و آروم آروم گریه کرد.
یوسف گیج شده بود.حال بانویش، برایش درک کردنی نبود. چرا گریه میکرد.؟! ناراحت شد. میخواست هرکاری کند تا اشکش را نبیند. دلداری میداد. هرچه میگفت فایده نداشت.یادش به زیارت جامعه افتاد.
🔹آیت الله حائری شیرازی🔹
🔸دستور قرآن برای بعد از پیروزی: #استغفار_کنید!🔸
▫️ قرآن میگوید: «إِذَا جَاءَ نَصْرُ اللَّهِ وَالْفَتْحُ * وَرَأَيْتَ النَّاسَ يَدْخُلُونَ فِي دِينِ اللَّهِ أَفْوَاجًا * فَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ وَاسْتَغْفِرْهُ ...». وقتی نصر و فتح، پشت سر هم آمد و دیدی که مردم فوج فوج در دین خدا وارد میشوند، «فَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ وَاسْتَغْفِرْهُ إِنَّهُ كَانَ تَوَّابًا»، تسبیح کن، حمد خدا کن، استغفار کن.
▫️ پیروزی چه تناسبی دارد با استغفار؟
یعنی خدا نکند این امت فکر کنند که بازو و توان آنها بود که پیروزی آورد؛ حول و قوۀ آنها بود، فکر و برنامهریزی آنها بود.
نه! باید بگویند: «استغفر الله ربی و اتوب الیه».
باید بگویند که همۀ اینها #لطف_خدا بود: «فَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ».
▫️ امام هم وقتی رزمندگان ما در عملیات بیتالمقدس و فتحالمبین پیروزیهایی بدست آوردند فرمود: «مبادا #غرور پیدا کنید که این غرور، مایۀ #شکست میشود».
خداوند به بنیاسرائیل میگوید: «به اینکه فرزند پیغمبرید و از بین شما پیغمبران زیادی آمدهاند تفاخر نکنید. و میبینید که یهود به خاطر این تفاخر، با اینکه فرزندان انبیاء هستند، #مغضوب خداوند شدند. فرمود: «ضُرِبَتْ عَلَيْهِمُ الذِّلَّةُ وَالْمَسْكَنَةُ وَبَاءُوا بِغَضَب»: «ذلت و مسکنت بر آنها بارید و به غضب خدا مبتلا شدند؛ چون نعمتهایی که من به آنها داده بودم را به حساب خوبی خودشان گذاشتند نه به حساب لطف من.
▫️ یاد کنیم نعمتهای خدا را. قبلاً کجا بودیم و الآن کجا هستیم؟ ما در سابق دوست شماره یک اسرائیل بودیم؛ اما الآن ...