فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 دیروز با زنی مصاحبه کردم که بعد از قتل شوهرش،جسدش را تکه تکه کرد و در دیگی پخته بود اما به خاطر عذاب وجدان خودش را تسلیم کرد. می گفت هفت سال شاهد ارتباط جنسی همسرش با دختران و زنان دیگر در خانه شان بوده است. آخرین بار هم با دیدن ارتباط شوهرش با دختری او را کشت.
✍️محمد غمخوار/خبرنگار حوادث
✍ کاری که دارن #افساد_طلبان و #سلبریتی ها انجام میدن سوزاندن هزاران خانواده است... #حجاب و #حیا و #عفاف امنیت یک خانواده است...
#اخرالزمان
🔇🔊🔉کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت.
http://splus.ir/ashaganvalayat
👇👇👇👇👇👇👇
http://eitaa.com/ashaganvalayat
👇👇👇👇👇👇👇
https://t.me/Ashagan110
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🔴 برای خداوند، حتی نوع راه رفتن زن هم اهمیت دارد❗️
🔰مسائل مربوط به حیا، عفاف و حجاب آنقدر برای خداوند اهمیت دارد که در قرآن کریم، در لابه لای آیات و در وسط نقل اتفاق و یا داستان هم به آن اشاره می کند.
🔻 برای مثال، خداوند در مورد یکی از دختران حضرت شعیب علیه السلام که به سمت حضرت موسی علیه السلام آمد و سخن گفت، می فرماید:
« فَجاءَتْهُ إِحْداهُما تَمْشِي عَلَى اسْتِحْياءٍ قالَتْ إِنَّ أَبِي يَدْعُوكَ لِيَجْزِيَكَ أَجْرَ ما سَقَيْتَ لَنا… »/ قصص، آیه 25
«پس (چيزى نگذشت كه) يكى از آن دو (زن) در حالى كه با #حيا و #عفّت راه مىرفت به نزد او آمد و گفت: همانا پدرم از شما دعوت مىكند تا مزد اينكه براى ما آب دادى به تو بپردازد» (ترجمه؛ برگرفته از تفسیر نور، ج7، ص 38)
◀️ در حقیقت، برای خداوند حتی نوع #راه_رفتن زنان هم اهمیت دارد.
بنابراین، حساسیت و میزان پایبندی خود به مبانی دینی از جمله حجاب، عفاف و حیا را با این آیات بسنجیم نه با سخنان افراد به ظاهر مذهبی و مثلاً روشنفکر.
لطفا کانال های خبری تحلیلی عاشقان ولایت.*
را به دوستان خود معرفی کنید
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
کانال عاشقان ولایت در ایتا 👇👇
http://eitaa.com/ashaganvalayat
کانال عاشقان ولایت در بله 👇👇
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🅾پارت پنجم
💎بسته تحلیل اخبار روز ایران
✍م.روزبهانی///م.سالاری
🌺دوما؛ گنجاندن این ماده در لایحه از این نظر است که ابتدا فرصت سو استفاده از دشمن گرفته شود تا نتواند از معدود مواردی مانند سطل ماست علیه نظام استفاده تبلیغاتی کند، سپس با افرادی که خود را آمر به معروف جا زده و با پرخاشگری، توهین و برخورد فیزیکی قصد بد نامی آمران معروف و تأمین خوراک رسانه ای شبکه ضد انقلاب را دارند برخورد شود.
🌺سوما؛ در همین ماده تاکید شده است که قاضی اجازه بخشش کامل این افراد را دارد مثلا اگر آمر به معروف صرفا یکبار عصبی شده و هیچ قصد دیگری نیز نداشته قاضی می تواند جزای نقدی شخص را تا بخشش کامل پایین بیاورد.
🌺 چهارما؛ ارتباط دادن این بند به مواردی مانند موضوع شهید الداغی نشان از وجود یک جریان تحریف برای تخریب لایحه است تا با بازی زشت رسانه ای، بندهای از لایحه بازدارنده را تغییر داده و از بازدارندگي آن بکاهند چرا که به وضوح مشخص است شهید الداغی شهید غیرت و دفاع از ناموس ایرانی است و هیچ ارتباطی به این ماده لایحه ندارد
🌺پنجما؛ باید سوال شود چرا اشاره نمی شود اگر این لایحهٔ تصویب شود با مسببان صحنه های تلخی که تا کنون در خیابان از تعرض به بانوان محجبه و آمران به معروف مشاهده می شود مجازات شدید می شوند؟ به نحوی که هر گونه تعرض به بانوی محجبه، شخص خاطی بلافاصله دستگیر و به ۷۲ ضربه شلاق محکوم می شود و اگر شخصی صرفا مقابل آمر به معروف حتی فریاد هم بزنید تا ۵۰ میلیون تومان جریمه می شود، با این دو بند مهم برای اولین بار در کشور حمایت حقوقی بسیار مناسبی از آمران به معروف انجام خواهد شد
💐💐💐💐
🍁سرای ایرانی چگونه با کمک صدا و سیما قم را از شهر حضرت معصومه(س) و جمکران به شهر لوازم خانگی تبدیل کرد؟
🍄قم که در ذهن مردم بعنوان شهر حضرت معصومه(س)، شهر جمکران، شهر علم و دین و در یک کلمه بعنوان پایگاه اصلی و علمی جهان تشیع شناخته میشد.
حالا با پروپاگاندای وسیع سرای ایرانی و سادهلوحی صدا و سیما در اذهان عمومی تبدیل به شهر لوازم خانگی شده است
🍄حالا عدهی زیادی دیگر به قصد زیارت و معنویت عزم سفر به این شهر مقدس نمیکنند. از کنار همین مسئله تغییرات منفی گستردهای در بافت فرهنگی و جمعیتی قم ایجاد شده که رفته رفته قم را از هویت اصلی خود خالی میکند.
💐💐💐💐
🍁 وسط جنگ ترکیبی تمام عیار و شتر سواری دولا دولا ؟!
🌺 مسئولینی که با سخنان و رفتار خود نشان می دهند انقلابی هستند، این را بدانند که شتر سواری دولا دولا نمی شود؛ نمی شود ادعای انقلابی گری کرد و آنگاه در وسط معرکه و جنگ ترکیبی - که دشمن و امتداد داخلی آن در حال از بین بردن #ارزش ها، #حیا و #غیرت است و در حال نابود کردن دستاوردهای انقلاب ماست - مراقب بود که لباسمان #خاکی نشود❗️
💫خیر؛ اینجا عرصه ای است که #جنجال آفرینی، بد و بیراه گفتن عده ای خاص و یا سیرک های رسانه ای علیه ما که هیچ، حتی اگر استخوان و اجزای بدنمان تکه تکه شود و هزار بار جان خود را فدا کنیم، باید ذره ای از ناموس جمهوری اسلامی – که همان التزام و اجرای احکام اسلامی است - کوتاه نیاییم.
خود دانید !
💐💐💐💐
🔥نیروهای نظامی و انتظامی و دونکته
🌺برای همه ما با هر نوع نگرشی پیش آمده است که وقتی در شرایط اضطراری با ۱۱۰ تماس می گیریم انتظار داریم خیلی سریع پلیس به کمک ما بیاید.
🌺یا وقتی احساس می کنیم در داخل کشور یا مرزها تروریستها یا متجاوزین جان و مال ما را نشانه رفتهاند دلمان به انواع نیروهای مدافع امنیت آرام می گیرد.
🌺بنابراین همه ما هم باید به سهم هود حامی نیروهای نظامی و انتظامی کشورمان باشیم.
🌺داشتن قدرت خرید کافی برای عموم مردم و حقوق و دستمزد مناسب برای عموم مستخدمان دولت و کارگران بخش های مختلف، یک وظیفه مهم برای حاکمیت است.
🌺در عین حال به نظر میرسد یکی از بخشهایی که با وجود مخاطرات بالای شغلی، نیازمند رسیدگی و ترمیم فوری در حوزه معیشت و #حقوق است مجموعههای #نظامی و #انتظامی هستند که می بایست دولت و مجلس در این زمینه بطور فوری اقدام نمایند.
🌺روشن است که بر خلاف غالب مشاغل، بطور طبیعی برای نیروهای نظامی و انتظامی پیگیری صنفی اجتماعی در حوزه افزایش حقوق میسر نیست.
🌺بنابراین در صورت عدم توجه کافی به حداقل های معیشتی متناسب با دشواری ماموریت ها، ممکن است در میان مدت یا حتی کوتاه مدت در حوزه #جذب نیروهای جدید یا #حفظ نیروهای موجود کاستی های جبران ناپذیری ایجاد شود.
🌺به عنوان مثال یک جوان توانا و علاقمند وقتی احساس کند هنگام ورود به مجموعه های نظامی و انتظامی با همه مسئولیتهایش، بر خلاف تصور عموم، کمتر از فلان دوستش که تازه کارگر فلان شرکت شده است دریافت می کند تنها ایمان الهی و عشق میهنی اوست که او را به عضویت در نیروهای مدافع امنیت تشویق می کند.
http://eitaa.com/ashaganvalayat
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
✅ تربیت کودک باحیا
#تربیت_فرزند
#حجاب #حیا
#تربیت_دینی
#کانال_عاشقان_ولایت
لطفا کانالهای عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید
خبری در ایتا
🆔 http://eitaa.com/ashaganvalayat
قرآنی در بله
🆔 https://ble.ir/ashaganvalayat
خبری در بله
🆔 http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
✅✅✅✅لینک گروه عاشقان ولایت جهت ارسال پیام ؛ کلیپهای صوتی و تصویری اعضای محترم در ایتا
🆔 https://eitaa.com/joinchat/2319646916C0726ebeebb
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🔴ارتباط داشتن حیا و عفاف با «اقتدار ملی»
🔰رهبر انقلاب فرموده اند:
" دشمن دنبال این است که این عوامل اقتدار ملّی را -که بنده عرض کردم- از بین ببرد؛ هدف دشمن این است. ایمان را از بین ببرد، #حیا و #عفاف را از بین ببرد، پایبندی به مبانی دینی را از بین ببرد ... "
https://khl.ink/f/35367
✍نکته:
🔻به خلاف نگاه برخی مذهبی های التقاطی که حجاب و عفاف را جزو مسائل پیش پا افتاده و عادی می دانند و نسبت به آن حساست ندارند، رهبر انقلاب، ایمان، حیا، عفاف و پایبندی به مبانی دینی را از عوامل « اقتدار ملی » می دانند.
🖇
⭕️ وقتی از هدفمند بودن و پشتپردههای ترویج فساد در ایران اسلامی حرف میزنیم، نه توهّم داریم و نه بدون سند حرف میزنیم
👈 به این تصویر با نگاه کودکانه و ساده و سرسری نگاه نکنید!
💡 بسیار هوشمندانه در حال عادیسازی گناه و قباحت بیحجابی و بیدینی هستند و حتی از جوراب بچهها هم برای این هدف شوم و پلید، نمیگذرند
#حیا
#حجاب
#سلیطه
#اندلس_سازی
کانال عاشقان ولایت رابه دوستا ن خود معرفی کنید
کانال خبر تحلیلی عاشقان ولایت در ایتا
http://eitaa.com/ashaganvalayat
کانال خبر تحلیلی عاشقان ولایت در بله
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
_ممنون. بله. چند لحظه گوشی..
بعد از چند دقیقه صدای عمو محمد گوشش را نوازش داد.
_به به سلام گل پسر. چطوری خوبی؟
+سلام عمو خوب هسین، بدموقع مزاحم شدم.
_نه عمو این چه حرفیه.جانم، کاری داشتی؟
+دارم میام دنبالتون.گفتم اول زنگ بزنم که آماده باشین. من تا بیست دقیقه دیگه میرسم
_نه.!! شما نیاز نیس زحمت بکشی ما خودمون با آژانس میایم
+نه بابا چه زحمتی، مدت زیادیه تو مهمونی ها نبودین.. حالا که اومدین میام دنبالتون.. زنگ بزنین کنسلش کنین.. من تو راهم..
خیلی دوستش میداشت..
همین عمومحمدی که حرفهای ناگفته اش را میخواند.و تمام حرکاتش را پیش بینی میکرد.اما خودش نمیدانست دلیل اینهمه نزدیکی چیست..!!همیشه هوای #غرور و #مردانگیش را داشت.
عمومحمد هیچ علاقه ای نداشت که به مهمانی هایشان برود. این بار هم بعد از چند سال بااصرار برادرش کوروش بود که می آمد.با این #شرط که به محض ورودش موسیقی را خاموش کنند. و برادرش قبول کرده بود.
عمومحمد با خنده گفت:
_باشه عموجون.
وارد کوچه شان شد.
از دور میدید که آنها جلو در به انتظارش هستند. خوشحال شد، انرژی گرفت،پایش را روی پدال گاز فشار داد. جلو پای عمو ترمز کرد. بالبخند پیاده شد. با عمو دست داد.کمی آنطرف تر طاهره خانم را دید و دخترهایشان مرضیه و ریحانه.
چشمهایش را #به_زمین رساند.
با حجب و #حیا، آرام و مردانه، جواب سلام و احوال پرسی های طاهره خانم را میداد.
فقط با تکان دادن سرش سلامی به دختر عموهایش کرد. #احترام برای خانوم ها قائل بود.بخصوص اگر بانویی از تبار یاس بود و محجوب و زهرایی.
عمو محمد جلو نشست.
طاهره خانم و دخترها عقب نشستند. هنوز استارت ماشین را نزده بود،عمو گفت:
_راضی به زحمتت نبودم پسرم. خودمون می آمدیم.
+اختیاردارید این چه حرفیه!؟.. وظیفه م هست.علی اقا کجاست؟
عمومحمد_سرکاره، اخرشب میاد.
تا به خانه برسند،..
باعمو گرم گرفته بود. از آب و هوا گرفته تا کنکور و کارهای روزمره اش برای او تعریف میکرد.و عمومحمد چقدر او را پدرانه گاهی نصیحت میکرد و گاهی تشویق.
رسیدند....
درب پارکینگ را با ریموت باز کرد.ماشین را به داخل حیاط هدایت کرد.
عمارتی به وسعت ١٠٠٠متر که خانه ای ۶٠٠متری در آن ساخته شده بود.ورودی «خانه باغ» درختهای نارنج،توت، سیب، زیتون، گلهای رنگانگ در باغچه های کوچک خودنمایی میکرد. و پشت خانه را، گلخانه و ایوانی جذاب و باطراوت، تشکیل میداد.
خانه ی دوبلکس، طوری طراحی شده بود که اطرافش پر بود از درخت های تنومند و کهنسال.
دوسالن پذیرایی، یک مهمانخانه، و ۴اتاق در طبقه بالا،.. که همه وسیع بود... و هر قسمتی را با رنگی از مبل و پرده.
ماشین را پارک کرد...
باعمو جلو راه میرفت.وخانمها پشت سرشان. مادرش فخری خانم، گرچه از خانواده برادر شوهرش هیچ خوشش نمی آمد، اما به رسم مهمان نوازی به استقبال آمد.سعی میکرد به گرمی پاسخ سلام و احوال پرسی ها را بدهد.
وارد سالن پذیرایی شدند...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖حرمت عشق💖
قسمت ۶
وارد سالن پذیرایی شدند...
همه بلند شدند،گویا همه آمده بودند وآنها نفر آخر..! به محض ورودشان بدستور کوروش خان #موسیقی_خاموش_شد. گرچه موافق نبودند.و صدای اعتراض همه را بلند کرد، اما همیشه #احترام برادر کوچکتر را داشت.
همه بودند...
*خاله شهین و اکبرآقا با دخترانش سهیلا و سمیرا و پسرشان حمید
*عموسهراب و مریم خانم با دخترش فتانه و پسرش مهرداد
*عمومحمد و طاهره خانم با دخترانشان مرضیه و ریحانه
*آقای سخایی با تک دخترش مهسا
از همه بیشتر با حمید و علی راحت بود...
و میتوانست ارتباط برقرار کند.به سمت اکیپ پسرها رفت.مهرداد، حمید، یاشار و دوستان یاشار هم، به جمع اضافه شده بودند.
حمید_ببین کی اومده.اشتباه اومدیااا.
مهرداد _عهههه مگه شمام دعوتین
با این جمله خنده بقیه پسرها بلند شد
جواب یوسف مهلت را از بقیه گرفت و گفت:
یوسف_ اره دیگه هی ما گفتیم نمیتونیم بیایماااا. ولی خب دیگه نشد هی اصرار کردن.بالاخره اومدیم
هنوز حمید جوابش را نداده بود که از پشت سر کسی او را میخواند.کمی خودش را کنار کشید.از اکیپ فاصله گرفت..
حدسش زیاد سخت نبود.باز هم سمیرا بود که #مجبور بود تحملش کند.آن هم مقابل همه.اما مجبور نبود به حرفهایش گوش کند و جواب دهد.!!نگاهی نمیکرد به او. خوب میدانست که #هرنگاه چقدر #ارزش دارد.
_یووسف دارم با تو حرف میزنماا..!! باز که نگاهت روی زمینه. ببین بخاطر تو رفتم این لباسو خریدم.
مقابلش چرخی زد..
دیگر نتوانست خوددار باشد...
باید کمی تندی میکرد!! نباید؟!! نگاهش را کمی بالا آورد اما نه به سمت سمیرا.باید اول مطمئن میشد، فقط برای #حفظ_آبروی_پدرومادرش. با نگاهش چرخی زد. همه سرگرم بودند.
#چهره_درهم کشید.
_بنده نیازی نمیبینم بخام نظر بدم. مفهومه!؟
یاشار ترسید..تا به حال خشم آقابزرگ را ندیده بود. باید گوش میکرد. بخصوص #بخاطرخانه هم شده بود...آقابزرگ را مطمئن کرد،که مراقب است به حرف زدن و جملات همسرش. به خنده های بی وقت، خودش.!!
یوسف و ریحانه...
به اتاق مهمان رفتند.چند دقیقه ای روبروی هم، نشسته بودند.یوسف آرام آرام بود.آرامشی داشت #وصف_نشدنی. میدانست کار، کار #خدایش بود.
بسم اللهی گفت. لبخندی زد. و شروع کرد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
حرمت_عشق
قسمت ۴۰
بسم اللهی گفت. لبخندی زد. و شروع کرد.
_ما همدیگه رو میشناسیم،از اون زمان که بچه بودم. بعد از اون اتفاق، از وقتی که یادم میاد غیر #محبت،از خانواده #شما و #آقابزرگ، چیزی ندیدم.برنامه م برا #آینده چیدم. ان شاالله میرم شیراز. دوسال بیشتر نیست. ارشد قبول شدم. همون رشته خودم. بعدش برمیگردم همینجا.یه #همسفر میخام بالاتر از همسر، #زیرپرچم_مولاعلی.ع. یه همسفر تا #بهشت. تا #شهادت ان شاالله..
تمام حجم استرس عالم،.روی ریحانه هوار شده بود.کف دستش عرق کرده بود.تا نهایت سر را به زیر انداخته بود.
نمیتوانست نفس بکشد. #خجلت و #حیایش مانعی بود، حتی #نگاهش کند.در برابر حرفهای یوسف فقط سکوت میکرد.
یوسف_ #هدفم، #الگوگرفتن از زندگی مولا علی.ع. و #سبک زندگی بانوی دوعالم حضرت مادر.
و اینکه بابا برام #شرط گذاشته یا شما یا ارث. #ازمَحرم_شدنمون_تاوقتی_زنده ام همه چی پای خودمه.
#نیم_نگاهی به ریحانه اش کرد.
یوسف _اینا رو میگم بدونین از #مال_دنیا هیچ چیزی ندارم، الا یه ماشین. هیچ #پشتوانه ای ندارم بجز #خدا و #اهلبیت.ع.
سکوت ریحانه طولانی شده بود...
گرچه نگاه هیچ اشکالی نداشت. بلکه #باید نگاه میکرد.. اما قدرت خجلت و حیایش بیشتر بود....سرش را بالا گرفت اما نگاه نکرد...
_چیزی نمیخاین بگین.. حرفی.. شرطی..
_خب همه حرفا رو شما گفتین. با اینایی که گفتین هیچ مشکلی ندارم. فقط چن تا حرف دارم با یه شرط.
_بفرمایین.سراپا گوشم.
_خیلی دوست دارم ادامه تحصیل بدم و خب سرکار برم.
یوسف_ خیلی عالیه. دیگه..
ریحانه _دیگه اینکه فعالیتها و جلساتم رو ادامه بدم. یعنی خیلی دوست دارم که انجام بدم.
یوسف_ در چه زمینه هایی!؟
ریحانه_ جلسات اعتقادی، عرفانی و البته حلقه صالحین
یوسف ذوقش را نتوانست پنهان کند.
_خیلی عالی، فوقالعاده ست. و دیگه!؟
ریحانه _دیگه همین.. شرطمم اینه که...
وسط حرف ریحانه، صدای یاالله گفتن عمومحمد به اتاق نزدیک میشد. لبخندی زدند.
_یوسف جان، عمو..! آقابزرگ و خان داداش تو اتاق خانجون کارت دارند.
یوسف لبخند زد. ایستاد. چشمی گفت و رفت...
عمومحمد کنار دخترکش نشست تا قضیه را تمام کند.
_خب دخترم نظرت چیه؟! البته بیشتر باید حرف بزنین اما تا اینجا که یوسفو میشناسی.. #نظرت مهمه برامون... خب چی میگی..؟!
ریحانه.حرفی نمیتوانست بزند... سرش را پایین برد. سرخی گونه هایش معنای همه چیز را نشان میداد.عمومحمد، سر دخترکش را بوسید، لبخندی زد.
_خوشبخت بشی بابا. یوسف پسر خیلی خوبیه. از بچگی پیشم بوده. تو هم خیلی ماهی. تو دخترمی اونم پسرمه. عاقبت بخیر بشین بابا.
ریحانه سرش را بالا برد...
اما #حیا مانع بود، به چشمهای پدرش #نگاهی بیاندازد.لبخند محجوبی زد و باز سرش را پایین انداخت.کسی نمیدانست بانوی یوسف شدن رویایی شده بود برایش..
یوسف به اتاق آقابزرگ رسید، در زد.
آقابزرگ بالبخند گفت:
_بیا تو باباجان... بیا شادوماد.
یوسف با ذوق وارد اتاق شد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
حرمت_عشق
قسمت ۴۱
یوسف باذوق وارد اتاق شد..
#پایین_پای_پدرش نشست.کوروش خان زیر بازوی پسرکش گرفت، او را #کنارخود نشاند.
یوسف محجوب سرش را به زیر انداخت
_بابا میدونی منـ..
کوروش خان_ میدونم همه چی رو. میخاستم مهسا یا فتانه رو انتخاب کنی. نشد. به قول آقاجون شاید حکمتی بوده.اما من سرحرفم هستم. خودت میدونی و زندگیت. من و مادرت #راضی هسیم.
یوسف_ چشم. شما فقط امر کنین
کوروش خان_ خداروشکر اخلاقت برگشت به قبل.چقدر عصبی بودی این مدت.
یوسف_
آقابزرگ_خب باباجان بقیه حرفهاتونو بذارین یکشنبه.
یوسف_یکشنبههه؟؟؟
آقابزرگ_چیه...! دیره؟
_نه اتفاقا خیلی عالیه.!
آقابزرگ _خب خداروشکر.
یوسف دست در جیبش کرد...
انگشتر نشانی را درآورد. به پدرش، به آقابزرگ، نشان داد.آقابزرگ ذوق کرد.
_احسنت پسرم به سلیقه ات. خدا حفظت کنه.
کوروش خان فقط به یک لبخند بسنده کرد.یوسف نگاهی به پدرش کرد.
_اگه شما اجازه بدید و عمو موافق باشن اینو.. منظورم اینه..
آقابزرگ_ باشه باباجان. بذار ببینیم چی میشه!
باصدا زدن خانم بزرگ..
آقابزرگ، کوروش خان، یوسف، عمومحمد و ریحانه از اتاقها بیرون آمدند.
وارد حیاط شدند...
یوسف مستقیم، سراغ مادرش رفت. کنار مادرش نشست.انگشتر نشان را به مادر داد.با چشمانش التماسش میکرد. که خراب نکند شب آرزویش را.هنوز هم میترسید.
فخری خانم نگاهی به انگشتر کرد. چیزی نگفت. نه حرفی نه ذوقی.
سمیرا انگشتر را در دستان مادرشوهرش دید.با گفتن ''چقدر مسخره..!'' پوزخندی زد که از نگاه همه پنهان نبود.
و پشت سر جمله سمیرا فخری خانم خندید. یاشار چشم غره ای به سمیرا کرد. که سکوت کند. سمیرا اخم کرد و تا آخر مراسم حرفی نزد.
چقدر مجلسش...
سرد و بی روح شده بود.یوسف نگاهی به پدرش کرد. که بگوید.. اشاره ای به انگشتر کرد. با خواهش میگفت.با نگاهش.
کوروش خان رو به برادرش کرد.
_داداش یه انگشتر یوسف خریده. که بدیم ریحانه.
کوروش خان، خیلی خشک و رسمی گفت. خیلی زیادی، با #بی_احترامی بود.
عمو محمد_ صاحب اختیاری داداش.
خانم بزرگ انگشتر را گرفت. لبخند پهنی زد.
_به به.. خیلی قشنگه مادر..
خانم بزرگ انگشتر را به فخری خانم داد. اما فخری خانم حاضر نبود انگشتر را بدست عروسش کند. با نگاهش به کوروش خان فهماند که کار، کار خودش هست.
یوسف بلند شد.انگشتر نشانی را به پدرش داد.
کوروش خان کنار دختر برادرش نشست. ریحانه بود که حالا عروسش میشد. همانی که تمام تلاشش را کرد تا #نشود. اما #شد.!
دستان ظریف ریحانه را گرفت..
انگشتر نشان را که انگشتری ظریف و #عقیق بود در دستان عروسش کرد. یوسف کمی خیالش راحت شده بود. خانم بزرگ به علی گفت که ظرف شیرینی را بچرخاند...
یوسف یادش به مجلس یاشار، برادرش افتاد... چقدر همه شاد بودند. دست میزدند. میخندیدند.چقدر مادرش از همه پذیرایی کرد.و حال خودش..دلدارش را نشان کرد. بدون هیچ دستی، خنده ای و شادی ای..! چقدر شرمنده بانویش بود.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
حرمت_عشق
قسمت ۴۲
چقدر شرمنده بانویش بود...
به یکشنبه فکر کرد. روزی که سوم ماه رجب بود.هم #چلهاش تمام میشد.و هم محرم میشدند..
علی، شیرینی و میوه پذیرایی میکرد. خانم بزرگ و بقیه خانمها به آشپزخانه رفته بودند. تا مهیّا کنند سفره شام را.
یوسف برای حرفی به آقابزرگ...
دل دل میکرد.نمیدانست بگوید یا نه..! دل به دریا زد..کنار آقابزرگ نشست.سرش را به گوش آقابزرگ نزدیک کرد. آقابزرگ سرش را به گوش یوسف نزدیک کرد.
_شما امشب خیلی زحمت کشیدین. یه زحمت دیگه هم بکشید.
_چی باباجان
_هم اینکه یه #محرمیت برامون بخونین هم با بابا و عمو حرف بزنین برای فرداصبح بریم آزمایشگاه..
آقابزرگ لبخند پهنی زد.
_منتظر بودم بیای بگی، باشه باباجان
_اجازه ش رو شما بگیرین..من منتظرم الان بگین..
_چرا خودت نمیگی؟!
_اخه شما بگین بهتره، من میترسم بگم خراب کنم.شما #بزرگترین، رو حرف شما حرف نمیزنن
آقابزرگ پسرانش را صدا زد.
کوروش خان و عمومحمد کنارش نشستند. یوسف سرش را #پایین انداخت. آقابزرگ رو به پسرانش کرد.
_نظرتون چیه یه محرمیت ساده بین این دوتا جوون خونده بشه.البته برا یکشنبه فردا صبح هم برن آزمایشگاه...؟!
کوروش خان_ من حرفی ندارم
عمومحمد_ مشکلی نیست آقاجون.
یاشار که تاحالا ساکت بود. گفت:
_وای یوسف دیگه شورشو درآوردی. مگه میخای چکارش کنی، بابا چن کلوم حرف ساده س، محرم شدن میخاد چکار...!
یاشارهم محرم شده بود.. یوسف، خودش صیغه محرمیتشان را خوانده بود. اما #این محرمیت کجا و #آن کجا...!
فرق یاشار با یوسف درهمین بود..!یوسف،تا محرم نمیشد، حاضر نبود حتی #نگاهی به دلبرش کند..!
یوسف در جواب برادرش، یاشار، لبخندی زد..جواب داشت.اما برادرش بود، بزرگتر بود و #احترامش واجب.
حق داشت درک نکند..درکی نداشت،از اوج عشق #زمینی،.. که با خواندن یک جمله عربی، این عشق، #آسمانی و الهی میشد. درکی نداشت از #حریم ها.از حرمت دلبرش که باید رعایت میکرد.از پرده های حجب و #حیا.از حجاب های #شرم.از #تفاوت محرم بودن تا نامحرم بودن.از #فاصله هایی که با محرمیت کمتر میشد..
آقابزرگ که قبلا تجربه داشت.
بین چند جوون محل محرمیت خوانده بود، #برکتی داشت محرمیت خواندن آقابزرگ...
کم کم سفره پهن میشد...
همه دور سفره نشسته بودند. سمیرا خواست کنار یوسف بنشیند، که یوسف بلند شد و کنار عمومحمد نشست.این بار هم تیر سمیرا به سنگ خورد..
بعد از صرف شام،..
همه عزم رفتن کردند. و مشغول خداحافظی از هم...
یوسف کنار طاهره خانم رفت.دستش را روی سینه اش گذاشت. شرمنده نگاهش را پایین انداخت.
_میخواستم امشب جشن بگیرم.نشد. شرمنده تون شدم.
_میدونم پسرم
با شنیدن کلمه پسرم انرژی گرفت.
_مطمئن باشین خوشبختش میکنم.. یعنی..یعنی تمام سعیمو میکنم.
طاهره خانم لبخندی زد و گفت:
_از کوچیکی پیش خودمون بودی. میشناسمت. ان شاالله عاقبت بخیر بشین.
کنار عمومحمد رفت. عمو او را پدرانه درآغوش گرفت.
_خیلی مخلصیم عمو.برامون دعا کنین. تمام زندگیمو میذارم براش وسط
عمو محمد_ میدونم. تو پسرمی اونم دخترم. خیالم راحته.
رمان های مذهبی...🍃:
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
حرمت_عشق
قسمت ۴۲
چقدر شرمنده بانویش بود...
به یکشنبه فکر کرد. روزی که سوم ماه رجب بود.هم #چلهاش تمام میشد.و هم محرم میشدند..
علی، شیرینی و میوه پذیرایی میکرد. خانم بزرگ و بقیه خانمها به آشپزخانه رفته بودند. تا مهیّا کنند سفره شام را.
یوسف برای حرفی به آقابزرگ...
دل دل میکرد.نمیدانست بگوید یا نه..! دل به دریا زد..کنار آقابزرگ نشست.سرش را به گوش آقابزرگ نزدیک کرد. آقابزرگ سرش را به گوش یوسف نزدیک کرد.
_شما امشب خیلی زحمت کشیدین. یه زحمت دیگه هم بکشید.
_چی باباجان
_هم اینکه یه #محرمیت برامون بخونین هم با بابا و عمو حرف بزنین برای فرداصبح بریم آزمایشگاه..
آقابزرگ لبخند پهنی زد.
_منتظر بودم بیای بگی، باشه باباجان
_اجازه ش رو شما بگیرین..من منتظرم الان بگین..
_چرا خودت نمیگی؟!
_اخه شما بگین بهتره، من میترسم بگم خراب کنم.شما #بزرگترین، رو حرف شما حرف نمیزنن
آقابزرگ پسرانش را صدا زد.
کوروش خان و عمومحمد کنارش نشستند. یوسف سرش را #پایین انداخت. آقابزرگ رو به پسرانش کرد.
_نظرتون چیه یه محرمیت ساده بین این دوتا جوون خونده بشه.البته برا یکشنبه فردا صبح هم برن آزمایشگاه...؟!
کوروش خان_ من حرفی ندارم
عمومحمد_ مشکلی نیست آقاجون.
یاشار که تاحالا ساکت بود. گفت:
_وای یوسف دیگه شورشو درآوردی. مگه میخای چکارش کنی، بابا چن کلوم حرف ساده س، محرم شدن میخاد چکار...!
یاشارهم محرم شده بود.. یوسف، خودش صیغه محرمیتشان را خوانده بود. اما #این محرمیت کجا و #آن کجا...!
فرق یاشار با یوسف درهمین بود..!یوسف،تا محرم نمیشد، حاضر نبود حتی #نگاهی به دلبرش کند..!
یوسف در جواب برادرش، یاشار، لبخندی زد..جواب داشت.اما برادرش بود، بزرگتر بود و #احترامش واجب.
حق داشت درک نکند..درکی نداشت،از اوج عشق #زمینی،.. که با خواندن یک جمله عربی، این عشق، #آسمانی و الهی میشد. درکی نداشت از #حریم ها.از حرمت دلبرش که باید رعایت میکرد.از پرده های حجب و #حیا.از حجاب های #شرم.از #تفاوت محرم بودن تا نامحرم بودن.از #فاصله هایی که با محرمیت کمتر میشد..
آقابزرگ که قبلا تجربه داشت.
بین چند جوون محل محرمیت خوانده بود، #برکتی داشت محرمیت خواندن آقابزرگ...
کم کم سفره پهن میشد...
همه دور سفره نشسته بودند. سمیرا خواست کنار یوسف بنشیند، که یوسف بلند شد و کنار عمومحمد نشست.این بار هم تیر سمیرا به سنگ خورد..
بعد از صرف شام،..
همه عزم رفتن کردند. و مشغول خداحافظی از هم...
یوسف کنار طاهره خانم رفت.دستش را روی سینه اش گذاشت. شرمنده نگاهش را پایین انداخت.
_میخواستم امشب جشن بگیرم.نشد. شرمنده تون شدم.
_میدونم پسرم
با شنیدن کلمه پسرم انرژی گرفت.
_مطمئن باشین خوشبختش میکنم.. یعنی..یعنی تمام سعیمو میکنم.
طاهره خانم لبخندی زد و گفت:
_از کوچیکی پیش خودمون بودی. میشناسمت. ان شاالله عاقبت بخیر بشین.
کنار عمومحمد رفت. عمو او را پدرانه درآغوش گرفت.
_خیلی مخلصیم عمو.برامون دعا کنین. تمام زندگیمو میذارم براش وسط
عمو محمد_ میدونم. تو پسرمی اونم دخترم. خیالم راحته.
حسابی از آقابزرگ و خانم بزرگ تشکر کرد.و پشت دستشان را بوسید.
نگاهش را پایین داد، سری برای مرضیه تکان داد.
باعلی دست داد...
علی_ تو ابرا سیر میکنی باجناق..
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
حرمت_عشق
قسمت ۴۳
علی_ تو ابرا سیر میکنی باجناق..
لبخند محجوبی زد. و محکمتر دست داد.
ریحانه بود.و یک دنیا آرزو و رویا. یوسفش را میدید که چگونه عذرخواهی میکند. ادب میکند. شرم میکند. تشکر میکند. روز به روز به #انتخابش مصمم تر میشد..
یوسف از همه خداحافظی کرده بود،حال نوبت به دلدارش رسیده بود.دستش را روی سینه اش گذاشت.
#نگاهش را به گلهای ریز چادر لیلایش گره زد. و نگاه ریحانه به گوشه کت یوسفش قلاب شده بود.
ریحانه_ بابت انگشتر خیلی قشنگی که خریدید تشکر.
_اختیاردارین. قابلتونو نداره. فعلا بااجازتون..
بیشتر از این نمیتوانست حرف بزند. میترسید،نکند حرفی، حرکتی، که زخمی کند حرمت دلبرش را.
سریع از در بیرون آمد..وارد حیاط شد. چند پله ای که اول در حیاط بود را ندید.تعادلش را به هم زد. خوب شد، زمین نخورد.!خدا رحم کرد...!!
ریحانه و بقیه این صحنه را دیدند..به محض بیرون رفتن یوسف، صدای خنده همه شان بلند شد.
یوسف به راهرو ورودی خانه آقابزرگ که رسید..بشکن میزد و مداحی میکرد.
تا رسیدن به خانه،..
سوت میزد و آواز میخواند.کوروش خان هر از گاهی نگاهی به پسرش میکرد. لبخند میزد.
ماشین را پارک کرد...
به محض پیاده شدن سراغ مادرش رفت. #دست_مادرش را بوسید. و حسابی تشکر کرد.بسمت پدرش رفت، #دست_پدر راهم بوسید. به او قول داد که سربلندش میکند.
♨️ خطر استحاله فرهنگی؛ از طرح لباس ضد حیا تا کشف حجاب
«زمان ما لباس را برای جاذبه بیشتر می سازند، نه برای حفظ بدن. لباس برای این است که بدن را بپوشاند. نه [اینکه] جاذبه بدن را بیشتر کند. عرض کردیم آنهایی که طرح اینگونه لباس ها را می ریزند، اصل شان در ایران نیستند. اصل شان ممکن است پاریس باشند. و اگر هم پاریس باشند یا نباشند، سررشته اش حتما در #صهیونیست است. حتما. بدون برو برگرد.»
🗓 آیتاللهجاودان | ۱۳۹۵٫۷٫۷
✍ خطر #استحاله_فرهنگی در ایران بسیار نمود پیدا کرده است؛ از کشف #حجاب تا طرح لباس ضد حیا؛ و همزمان هجمه رسانهای سنگین علیه جمهوری اسلامی بابت مقابله با #بیحجابی.
🛑 آیا از این همه نشانه به نتیجهای جز نقشه دشمن برای نابودی #حیا و #عفت و به فساد کشاندن جوانان میرسید؟!
#ازادسازی_خرمشهر
🔹 کانال خبری عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید
#همیشه_باخبرباما
کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت دربله
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت درایتا
https://eitaa.com/ashaganvalayat
کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت در سروش
http://splus.ir/ashaganvalayat