فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داستانی زیبا از توکل در زندگی
♨️ با این داستان معنای #توکل روشن میشود
🔹 برشی از سخنرانی #حجت_الاسلام_راجی
هدایت شده از اربعینمعلی عاشقانولایت🚩
• (13).mp3
9.25M
#تـَــوَکُــــل
ماجرای بسیار آموزنده عارف بالله، آیت الله بهاءالدینی ره
وقتی که میخواستند مشهد تشریف ببرند و جایی برای اسکان نداشتند...
اگر همه ما اینجور توکل رو در زندگی هامون جاری کنیم، هیچ هم و غمی برامون باقی نمیمونه...
✨️🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 صلیالله علیک یا علی ابن موسی الرضا ع
https://eitaa.com/ashganvalayatarbaen
+ انگاری که آقا محمد خواسته بره راهیان نور ولی مامان مخالفت کرده آقا محمدم عصبی رفته بیرون و ماشین زده بهش الان بیمارستانن .....ما هم آمدیم دنبال تو
دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و زدم زیر گریه، عمو و خاله که اونور خیابون بودن با دیدن ما با شتاب به سمتمون دویدن
.
.
.
دکتر گفت از سر داداش محمدم عکس بگیرن، که مطمئن شن ضربهای که به سرش خورده آسیب جدی براش نداشته .
وقتی جواب آزمایش ها و عکس رو دید، کاغذی امضا کرد که مامان رفت حسابداری.
وقتی با محمد تنها شدم گفتم:
_داداش میشه امسال اصلا نری؟ اخه.....
محمد:_ تو هم که حرفای مامانو میزنی ولی من باید برم
سر به زیر و مظلومانه گفت
_ابجی قشنگم تو مامان رو راضی کن برات جبران میکنم قول میدم
دلم براش سوخت حق داشت یکم فکر کردم که راهی به ذهنم رسید .
.
.
.
تازه شام خورده بودیم. رفتم چای دم کنم دیدم مامان تو اتاق نشسته و داره کتاب میخونه. پیش خودم گفتم بهترین وقت الانه
چای دم کردم دوتا استکان ریختم برای خودمو مامان بردم. در زدم و مامان گفت:
_ چای نمیخام شیوا. دستت درد نکنه مامان
بی توجه به حرف مامان سینی رو گذاشتم زمین کنار مامان رو زمین نشستم. بلد نیستم مقدمه چینی کنم ولی #توکل کردم بخدا و گفتم
_مامانی چرا نمیذاری محمد بره؟
+تو کاری نداشته باش عزیزم
_مامان گناه داره محمد، بعد بابا، خیلی محمد داغون شد، بذار بره حالش خوب بشه
+مگه من بعد از رفتن بابات دلم به کی خوشه؟ نه عزیزم نمیتونم بذارم پاره تنم بره
با خنده گفتم
_اخه مامانی مگه میخواد بره میدون جنگ اینجوری میگی؟
مامان با لحنی نرم تر گفت
_ مادر نیستی بفهمی چی میگم
کلی دیگه حرف زدم که اخر مامان قبول کرد بذاره محمد بره. وقتی خبر رو بهش دادم ، از خوشحالی، پشت تلفن داد میزد ازم تشکر میکرد
عمو محمود اینا امروز میومدن خونمون بعد از شهادت بابا زود زود به ما سر میزدن. با شیدا لب حوض نشستیم و که یه فکر خوب به ذهنم رسید .
_ آره خلاصه آقا محمد مام میخواد زن بگیره اونم از جبهه
قیافه شیدا دیدنی شد
+ از..... از جبهه..... مگه اینجا چشه؟
_ هیچیش نیست ، ولی داداش من میخواد از جبهه زن بگیره تو چرا رنگت پرید
+ من..... نه .....خیلیم خوبم
لبخند شیطنت واری زدم و گفتم
_ آها فهمیدم
+ چی.....چیو...
_ اینکه تو میخوای زن داداش.....منو تیکه تیکه کنی ؟؟؟
نفس راحتی کشید و گفت
+ چقدر بیمزه شدی شیوا . مگه بیکارم
_ بعدشم تو نمیدونی زنا الان دیگه جنگ نمیرن دیوونه
نفسش رو صدا دار بیرون داد
و در واقع منی که متوجه رفتار عجیب شیدا شده بودم از خنده میخواستم زمین گاز بگیرم بخاطر همین جوابش رو ندادم
🍄از زبان محمد🍄
مامان قبل رفتن منو از زیر قرآن رد کرد
_ مامان من که نمیرم میدون جنگ
+ هیس . اونجا مینهای خنثی نشده داره
_ ای بابا
خلاصه یه کاسه آبم داد دست شیوا که بریزه پشت ماشین. کلی هم ساندویج کتلت برام درست کرد انگار میخوام برم دیگه نیام، قرآن تو دستش رو داد دست شیدا خانم، که دوباره از زیرش رد شم ، البته حقم داره بعد بابا دیگه نمیخواد کسیو از دست بده ....
از عمو محمود و خاله زینب خداحافظی کردم و رفتیم بیرون منتظر ماشین. دو ، سه دقیقه بعد ماشین اومد، از زیر قرآنی که دست شیدا بود رد شدم...
_ خداحافظ شیوا
+ خداحافظت داداشی
_ خداحافظ شیدا خانم
شیدا خانم نگاهی بهم کرد و خیلی آهسته گفت
+ خداحافظ
لبخندی به همه زدم و سوار ماشین شدم قبل بستن در، بلند گفتم یاعلی و دستم رو به نشونه خداحافظی تکون دادم در رو بستم و شیوا هم کاسه آب رو ریخت پشت سرم.
رسیدیم به اتوبوس ها سوار اتوبوس برادرا شدیم و حرکت کردیم. #چفیه_بابا رو برداشتم و انداختم گردنم، با بودن چفیه، حس خیلی خوبی داشتم.
یکی، دو ساعتی گذشت که بالاخره رسیدیم و یه آقایی که فکر کنم آقای محمدی بود راهنماییمون کرد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داستانی زیبا از توکل در زندگی
♨️ با این داستان معنای #توکل روشن میشود
🔰 برشی از سخنرانی #حجت_الاسلام_راجی
#داستانهای_آموزنده
•✾📚
کانال خبری عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید
#همیشه# با #خبر# با #ما
کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت دربله
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت درایتا
https://eitaa.com/ashaganvalayat
_علییییی کجاییی
وسط حیاط ایستاد.بلند داد زد..
_علیییییییی
از لبه پشت بام صدای علی را شنید.
_اینقدر داد نزن. حنجره ت مشکل پیدا میکنه
کلافگی، آشفتگی، نگرانی اش، حسابی او را بهم ریخته بود.پله ها را دوتا یکی بالا میرفت. وقتی رسید با صورت خندان علی مواجه شد.
_چیشدهههه
علی بطری آب را برداشت. لیوان آبی برای یوسف ریخت.
یوسف_ علی بگو... قلبم داره میاد تو دهنم.
_اینو بخور آروم شی. میگم بهت..!
یوسف لباسش را چنگ زد. تپش قلبش سر به فلک کشیده بود
_آب نمیخام.. حرفتو بزن..
علی اشاره ای به لیوان در دستش کرد. یوسف لیوان را گرفت. یک نفس آب را سرکشید. لیوان را بدست علی داد.
علی برای سرویس کولر...
به پشت بام آمده بود. به سمت کولر رفت. پوشال خریده بود. درپوش ها را برمی داشت، تا تعویض کند پوشال کولر پایگاه را.
_میگم بشرطی که آروم باشی.
_بگو آرومم
در پوش دوم را بلند کرد.
_معلومه..! هنوز نشنیدی داری پس میافتی! وای به وقتی که بگم!!
_علییی میگی یا...
علی صاف ایستاد.
_خیلی خب بابا.. نزن.. الان میگم.خبر خاصی نیست فقط برا ریحانه خانم خاستگار اومده!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖حرمت_عشق💖
قسمت ۳۶
_مسخره..! خیلی بی مزه ای...!!
خواست از پشت بام پایین رود، که علی، جدی شد، باصدای بلندی گفت:
_هادی رو که میشناسی، از بچه های هیئت.
یوسف برگشت. منتظر ادامه جمله رفیقش بود.
_سیدهادی حیدری. یادته میخاست بره سپاه...؟ رفته.حالا هم رسمی شده.
_خب. این چه ربطـ...
علی_امشب ساعت ٩شب باخانواده اش میان خونه محمداقا اینا،خاستگاری.
همانجا ایستاد....
زمان برایش متوقف شده بود... علی هیچوقت دروغ نمیگفت. بحرفش شک نداشت. هنوز قلبش تپش داشت..چهره اش درهم شد.دیگر درد قلبش را نمیتوانست تحمل کند..! با زانو روی زمین افتاد..
علی بسمتش آمد. او را بلند کرد.
_وایسا یه قرصی چیزی برات بیارم..!
علی زود پایین رفت.
از تو کمد قرص یوسف را پیدا کرد.پشت بام رفت.قرص را با یه لیوان آب به یوسف داد.
یوسف_ من همه کار کردم.همه کار..! دیگه باید چکار میکردم، که نکردم. دیدی خاستگاری هم کردم، دوبار، هربار بهم خورد...!!! آخخخ...
علی، موکتی را...
که برای نشستن خودش آورده بود، را پهن کرد. یوسف دراز کشید. و خودش، کنارش نشست.
علی_اون شب بهت گفتم، خونه آقابزرگ، یادته...؟ باید بجنگی..!! یه دکتر هم برو اینهمه درد، زمینگیرت میکنه..!
خیلی آرام زمزمه کرد.
_چیزیم نیس.خوبم.استخاره کن برام
_دِکی...داری میمیری دیوونه..! دکتر باید بری. استخاره..!؟ استخاره راهی نداره.! وقتی به کارت مطمئن هستی..!
_خب چکار کنم.!؟
علی_هیچی رفیق.فراموشش کن.
یوسف سریع بلند شد. نشست.
_میفهمی چی میگی...!؟ میگم استخاره کن میگی نه. میگم چکار کنم میگی فراموشش کنم؟؟!!!
_آروم باش پسر..! هنوز که چیزی معلوم نیس.. بعدشم.. گفتم زودتر خبرت کنم.. همین امشب تمومش کنی!
گوشی علی زنگ خورد...
برداشت و مشغول حرف زدن شد.از یوسف #فاصله گرفت.یوسف هم متوجه شد که مخاطب علی، #همسرش هست.
یوسف، لبه پشت بام نشست...
آرنج دستانش را روی زانوهایش گذاشت. سرش را درحصار دستانش قرار داد.
«خدایا خودت گفتی من به تو #توکل کنم برام کافیه..!همه تلاشمو کردم توکل کردم به نامت، به اسم اعظمت.!خدایا کسی رو #غیرتوندارم. خودت #کمکم_کن. میخام تموم بشه ولی نمیشه. کمکم کن..! »
صدای زنی از پایین می امد...
نزدیک میشدند، به پشت بام.سرش را بلند کرد.مرضیه خانم و علی بودند. فکری مثل جرقه به ذهنش رسید.
مرضیه خانم_سلام.
یوسف_سلام از بنده ست. راستش یه زحمتی براتون دارم.
بانگاهش به علی، #تاییدی میخواست تا #ادامه_حرفهایش را بگوید. لبخند علی تایید بود.
مرضیه خانم_ بفرمایید.
_من خواهر ندارم. میخام برام خواهری کنین. باعمو صحبت کنین. البته خودم، بهشون زنگ میزنم.به مامان هم میگم دوباره به مادرتون حرف بزنن.و اینکه برنامه امشب رو... مجلس امشب.. رو..
نمیدانست جمله اش را چطور کامل کند.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
از آن شبی که یوسف،...
تفعلی به قرآن زده بود. و {سوره نور آیه ٣٣} آمده بود. با خط خوش آیه را با معنی روی برگه ای، نوشته بود.
✨"ولیستعفف الذین لایجدون نکاحا حتی یغنیهم الله من فضله،....
و کسانی که امکانی برای ازدواج نمی یابند، باید #پاکدامنی پیشه کنند. تا خداوند از #فضل خود آنان را #بی_نیاز گرداند.."
مراسم را...
در خانه آقابزرگ برگذار کردند. فقط خانواده کوروش بود و محمد. گرچه همه فامیل اعتراض داشتند. و فخری خانم بیشتر از همه.
اما حرف آقابزرگ همان بود...
«این مراسم در خانه ما برگذار میشه و چون #خصوصی هست فقط خانواده کوروش و محمد باید باشند.»
این جمله را آقابزرگ،...
گرچه تلفنی بود، اما #محکم گفت.کم کم اعتراض ها در حد پچ پچ رسیده بود.
حالا که #احترام، #عزت و #غرور، آقابزرگ برگشته بود..
حالا که همه احترامش را داشتند..
حالا که #حرفش خریدار داشت..
همه را اول از «خدا»، و بعد، از یوسف، میدید.
یوسفی که تمام سعی اش را کرد،..
تا در مراسم ها..
آقابزرگ، یا #حضور داشته باشد و یا #مستقیما نظر دهد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
حرمت_عشق
قسمت ۳۹
هر روزی که به جمعه نزدیک میشد. هم استرس یوسف و ریحانه و هم نقشههای سمیرا،بیشتر میشد.
همه چیز آماده بود...
از انگشتر نشانی که برای بانویش خریده بود.تا تمام حرفهایی که باید میزد.
همیشه بشمار سه، آماده میشد.!
شلوار مشکی، پیراهن آبی آسمانی اش را پوشید. سوت میزد و موهایش را شانه میزد. دستی به صورت و محاسنش کشید. چنان ذوقی در دلش بود که فقط خدا میدانست. عطر گل محمدی کنار گردنش زد. چند صلواتی فرستاد.
دکمه کتش را میبست.باز میکرد.نه خوب نبود..!کت را درآورد. ژست گرفت. روی دستش انداخت. نه اینم خوب نیست..!کسی نبود بداد دلش برسد.. نظری، حرفی..یکبار کت مشکی را میپوشید. در می آورد. دوباره کت آبی نفتی اش را میپوشید.بیشتر از ١٠ دقیقه بود، که مقابل آینه ایستاده بود.
باصدای پیامی که از گوشیش آمد، نگاهش را از آینه گرفت.پیام از علی بود.
_ احوال باجناق خوش استایل. اون کت آبی نفتی داشتی، اونو بپوش.
بشکنی زد. باذوق، کت را پوشید. و سریع از اتاقش بیرون رفت.
پدر و مادرش، بی تفاوت درماشین نشسته بودند. نه ذوقی نه خوشحالی ایی..!
جمعه، از راه رسید..
اول ماه رجب، و پنجم تیرماه
ساعت ٧شب بود...
رسیدن ماشین یوسف و یاشار همزمان شد...
یک دستش گل بود. یک دستش شیرینی. این بار، ٨گل بلندر زرد و سفید گرفت.
شیرینی را به مادرش داد.باذوق، سر به زیر، وارد خانه آقابزرگ شد. خانواده عمومحمد، آمده بودند. دیشب عمومحمد هیئت داشت. اما یوسف یادش نبود..!
خانم بزرگ و آقابزرگ از قبل تدارک همه چیز را کرده بودند. میوه، شربت، و شام.
حیاط دل باز و باصفای آقابزرگ بار دومی بود که میهمان داشت.
آقابزرگ، تختها را جمع کرده بود....
چند قالی ١٢متری انداخته بود. که همه #درصفاوصمیمیت، کنار هم بنشینند.
بعد از سلام و احوالپرسی،...
همه نشستند.علی بلند شد و کنار یوسف نشست. پشت کمرش زد.
آرام کنار گوشش، با خنده گفت:
_احوال باجناق بنده چطوره!؟چه کت بهت میاد دست اونی که نظر داده درد نکنه.!
_خیلی خودتو تحویل میگیری.
علی سرش را نزدیکتر برد.
_خودمو که نمیگم...!
لبخند محجوبی زد.ناخواسته سر به زیر انداخت.
آقابزرگ در گوشه ای خلوت،...
با محمد و کوروش صحبت میکرد.
و خانم بزرگ.با فخری خانم و طاهره خانم.مثل بار اول..
سمیرا تا میتوانست میتاخت...
بهونه میگرفت گرما را،.خراب بودن میوه ها.گرم بودن شربت..مسخره میکرد مجلس را،.دستمال برمیداشت بعلامت گریه، میگفت یکی بیاید روضه بخاند..خانم بزرگ #نصیحت میکرد.و یاشار و فخری خانم هم میخندیدند..
دوساعتی گذشته بود...یوسف استرس داشت.از #حرفهای سمیرا #به_خدا پناه برد..نکند خراب شود.!نه قرار نبود خراب شود، #توکل کرده بود. خراب هم میشد،. نامش خراب شدن نبود.خدا خودش #خدایی میدانست.
آقابزرگ از جمع پسرانش دور شد....
روی صندلی همیشگی اش نشست. عصا را عمود گرفت. دستهایش را روی عصا گذاشت.رو به یوسف کرد.
_خب باباجان، همه الحمدلله #راضی هستن. برید داخل، چند کلامی با خانمت حرف بزن. از اول این جریان شما هنوز حرف نزدید.
سمیرا خواست...
دوباره حرفی بزند، چشم غره آقابزرگ کار خودش را کرده بود.
رو کرد به ریحانه و گفت:
_بلند شید دیگه باباجان، چرا نشستین؟!
با این جمله که تاکید بود...
یوسف و ریحانه بلند شدند. به داخل رفتند. فخری خانم آرامتر، شده بود. کوروش خان هم رضایتش را اعلام کرده بود.
آقابزرگ با خشم.رو به یاشار اشاره کرد. که بیاید کنارش. به محض نشستن یاشار،آقابزرگ گفت:
_جلو زنت رو نمیتونی بگیری بگو تا من بگیرم... اینجا مجلس خاستگاری هست..! این دوتا چند بار مراسمشون بهم خورده، این بار به هم بخوره، من میدونم و تو.. شنیدم خیلی از خونه ت راضی هسی..!
فخری خانم به اشتباه خود پی برده بود. که گرچه سنگ دختر خواهرش را زیادی به سینه میزد اما مدام با عروسش بحث داشتند.اما در این سالها یکبار هم نشد که ریحانه از گل نازکتر به مادر شوهرش بگوید. و به دلیل همین بحث ها، روابطش با شهین خانم تیره شده بود. یادش آمد چقدر بخاطر خواهرش، پسرش را میکوبید.دختران خواهرش را در میهمانی ها مقابل پسرش قرار میداد. ولی چقدر ضرر کرده بود
اشتباه محض کرده بود کوروش خان که با سهراب و آقای سخایی شریک شده بودند. تمام اموال را آقای سخایی بالا کشید و میلیاردها دلار بدهی به دوش دو برادر گذاشت.با این ورشکستگی سنگین، کوروش خان با آن همه جلال و جبروتش، سکته کرد. و فلج روی ویلچر ماند.شاید خدا میخواست نشانشان دهد که منفعت مالی اش اخر کار دستش داد. چقدر سنگ برای ازدواج پسرش یوسف انداخته بود. و این همه سال میهمانی گرفته بود فقط بخاطر یوسف که انتخاب کند منتخبینش را.
سعادت از آن عمومحمد شد که جانباز شیمیایی بود.و بعد ۵ سال از ازدواج ریحانه، به درجه رفیع #شهادت نائل گشت. و چه سعادتی بالاتر از آن که طاهره خانم صبور و باگذشت، همسرشهید و دخترانش، دختران شهید میشدند.
آقابزرگ بدلیل کهولت سن، و بیماری قلبی اش دار فانی را وداع گفت خانم بزرگ، طبق وصیت همسرش، خانه ای را که خودشان درآن ساکن بودند بعنوان #هدیه به آن مرغ عشق داد، و سندخانه را بنام هردو زد.و وصیت کرده بود که کسی حق هیچ اعتراضی ندارد. و کسی هم اعتراضی نداشت. چون هیچکس هدیه ای به این دو نداده بود الا پدرو مادر عروس. و چند ماه بعد از آقابزرگ برحمت خدا رفت.
حال از آن میهمانی ها خبری نیست..
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖حرمت_عشق💖
قسمت ۸۲ (قسمت آخر)
حال از آن میهمانی ها خبری نیست..
چون کوروش خان دیگر نه پولی دارد که خرج های بیهوده کند.و نه دیگر یوسفی مجرد، که بخاطرش بخواهد میهمانی های آنچنانی برپاکند. و نه شراکتی که بخاطر آن دست به هرکاری بزند
همین که آن عمارت و تمام دارائی اش را فروخت، و به طلبکاران داد درس بزرگی به او داد.
✨"ولیستعفف الذین لایجدون نکاحا حتی یغنیهم الله من فضله.
و کسانی که امکانی برای ازدواج نمی یابند، باید پاکدامنی پیشه کنند. تا خداوند از فضل خود آنان را بی نیاز گرداند.."
آیه ٣٢ سوره نور✨
💞پایان💞
✍سخن نویسنده؛
🌺این داستان، دوسال و نیم اززندگی #نیمه_واقعی پسر و دختری پاکدامن، بنام یوسف و ریحانه هست. و اسم شخصیت ها و شهرها، بعضی واقعی هست و بعضی عوض کردم.
✍هدفم از نوشتن این رمان؛
1⃣کسی که به قرآن #عمل کنه و #توکل کنه قطعا خدا از فضلش بینیازش میکنه.
2⃣وقتی یوسفهای جامعه و ریحانه ها #پاکدامنی کنن و خودشون رو از فضای گناه آلود دور کنن و حاضر نباشن آخرتشونو خراب کنن بخاطر لحظاتی خوش که حرام هست. پس قطعا خدا با نشانه هاش مراقبشون هست و حسابی رحمت، به زندگیشون میبخشه.
3⃣یوسف گرچه خیلی همیشه مشکل داشت بخصوص دوسال اول زندگیش، اما مدام #شاکرخدا بوده و همیشه ذکر الحمدلله میگفت.(شکر نعمت، نعمتت افزون کند/ کفرنعمت از کفت بیرون کند.)
3⃣خیلی چیزها که #بایدباشه،اما کم کم داره فراموش میشه. مخصوصا در فضای #واقعی،مثل احترام به بزرگترها مخصوصا پدرمادر و بزرگ فامیل،نگهداشتن حرمت دخترها که متاسفانه کلا داره فراموش میشه.
4⃣ #سیاست_همسرداری یوسف و ریحانه، که البته این هم خیلی بین متاهلین ما کمرنگ شده و حتی #جایگاه مرد و زن رو داره عوض میکنه
تشکر میکنم از مدیر کانال رمان همچنین از شما کاربران کانال که رمان منو خوندید. امیدوارم راضی باشین. حتما ایرادهایی هم داره، چون کار اولم هست. از انتقاد و پیشنهاد شما استقبال میکنم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داستانی زیبا از توکل در زندگی
‼️ ازدواج به شرط چک سفید امضاء!
♨️ با این داستان معنای #توکل روشن میشود
🔰 برشی از سخنرانی #حجت_الاسلام_راجی به مناسبت سالروز ازدواج نبی مکرم اسلام با حضرت خدیجه
#ازادسازی_خرمشهر
🔹 کانال خبری عاشقان ولایت را به دوستان خود معرفی کنید
#همیشه_باخبرباما
کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت دربله
http://ble.ir/join/OWVhMDg4Yj
کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت درایتا
https://eitaa.com/ashaganvalayat
کانال خبری تحلیلی عاشقان ولایت در سروش
http://splus.ir/ashaganvalayat