eitaa logo
کانال عاشقان ولایت
3.8هزار دنبال‌کننده
35.4هزار عکس
41.3هزار ویدیو
36 فایل
ارسال اخبار روز ایران و ارائه مهمترین اخبار دنیا. ارائه تحلیلهای خبری. ارائه اخرین دیدگاه مقام معظم رهبری . و.... مالک کانال: @MnochahrRozbahani ادمین : @teachamirian5784 حرفت رو بطور ناشناس بزن https://harfeto.timefriend.net/16625676551192
مشاهده در ایتا
دانلود
+ انگاری که آقا محمد خواسته بره راهیان نور ولی مامان مخالفت کرده آقا محمدم عصبی رفته بیرون و ماشین زده بهش الان بیمارستانن .....ما هم آمدیم دنبال تو دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و زدم زیر گریه، عمو و خاله که اونور خیابون بودن با دیدن ما با شتاب به سمتمون دویدن . . . دکتر گفت از سر داداش محمدم عکس بگیرن، که مطمئن شن ضربه‌ای که به سرش خورده آسیب جدی براش نداشته . وقتی جواب آزمایش ها و عکس رو دید، کاغذی امضا کرد که مامان رفت حسابداری. وقتی با محمد تنها شدم گفتم: _داداش میشه امسال اصلا نری؟ اخه..... محمد:_ تو هم که حرفای مامانو میزنی ولی من باید برم سر به زیر و مظلومانه گفت _ابجی قشنگم تو مامان رو راضی کن برات جبران میکنم قول میدم دلم براش سوخت حق داشت یکم فکر کردم که راهی به ذهنم رسید ‌. . . . تازه شام خورده بودیم. رفتم چای دم کنم دیدم مامان تو اتاق نشسته و داره کتاب میخونه. پیش خودم گفتم بهترین وقت الانه چای دم کردم دوتا استکان ریختم برای خودمو مامان بردم. در زدم و مامان گفت: _ چای نمیخام شیوا. دستت درد نکنه مامان بی توجه به حرف مامان سینی رو گذاشتم زمین کنار مامان رو زمین نشستم. بلد نیستم مقدمه چینی کنم ولی کردم بخدا و گفتم _مامانی چرا نمیذاری محمد بره؟ +تو کاری نداشته باش عزیزم _مامان گناه داره محمد، بعد بابا، خیلی محمد داغون شد، بذار بره حالش خوب بشه +مگه من بعد از رفتن بابات دلم به کی خوشه؟ نه عزیزم نمیتونم بذارم پاره تنم بره با خنده گفتم _اخه مامانی مگه میخواد بره میدون جنگ اینجوری میگی؟ مامان با لحنی نرم تر گفت _ مادر نیستی بفهمی چی میگم کلی دیگه حرف زدم که اخر مامان قبول کرد بذاره محمد بره. وقتی خبر رو بهش دادم ، از خوشحالی، پشت تلفن داد میزد ازم تشکر میکرد عمو محمود اینا امروز میومدن خونمون بعد از شهادت بابا زود زود به ما سر میزدن. با شیدا لب حوض نشستیم و که یه فکر خوب به ذهنم رسید . _ آره خلاصه آقا محمد مام میخواد زن بگیره اونم از جبهه قیافه شیدا دیدنی شد + از..... از جبهه..... مگه اینجا چشه؟ _ هیچیش نیست ، ولی داداش من میخواد از جبهه زن بگیره تو چرا رنگت پرید + من..... نه .....خیلیم خوبم لبخند شیطنت واری زدم و گفتم _ آها فهمیدم + چی.....چیو... _ اینکه تو میخوای زن داداش.....منو تیکه تیکه کنی ؟؟؟ نفس راحتی کشید و گفت + چقدر بی‌مزه شدی شیوا . مگه بیکارم _ بعدشم تو نمیدونی زنا الان دیگه جنگ نمیرن دیوونه نفسش رو صدا دار بیرون داد و در واقع منی که متوجه رفتار عجیب شیدا شده بودم از خنده میخواستم زمین گاز بگیرم بخاطر همین جوابش رو ندادم 🍄از زبان محمد🍄 مامان قبل رفتن منو از زیر قرآن رد کرد _ مامان من که نمیرم میدون جنگ + هیس . اونجا مین‌های خنثی نشده داره _ ای بابا خلاصه یه کاسه آبم داد دست شیوا که بریزه پشت ماشین. کلی هم ساندویج کتلت برام درست کرد انگار میخوام برم دیگه نیام، قرآن تو دستش رو داد دست شیدا خانم، که دوباره از زیرش رد شم ، البته حقم داره بعد بابا دیگه نمیخواد کسیو از دست بده .... از عمو محمود و خاله زینب خداحافظی کردم و رفتیم بیرون منتظر ماشین. دو ، سه دقیقه بعد ماشین اومد، از زیر قرآنی که دست شیدا بود رد شدم... _ خداحافظ شیوا + خداحافظت داداشی _ خداحافظ شیدا خانم شیدا خانم نگاهی بهم کرد و خیلی آهسته گفت + خداحافظ لبخندی به همه زدم و سوار ماشین شدم قبل بستن در، بلند گفتم یاعلی و دستم رو به نشونه خداحافظی تکون دادم در رو بستم و شیوا هم کاسه آب رو ریخت پشت سرم. رسیدیم به اتوبوس ها سوار اتوبوس برادرا شدیم و حرکت کردیم. رو برداشتم و انداختم گردنم، با بودن چفیه، حس خیلی خوبی داشتم. یکی، دو ساعتی گذشت که بالاخره رسیدیم و یه آقایی که فکر کنم آقای محمدی بود راهنماییمون کرد