eitaa logo
اشعار حسینی و آموزش مداحی
5هزار دنبال‌کننده
279 عکس
178 ویدیو
37 فایل
کانال اشعار حسینی این کانال زیر مجموعه کانال مقتل ضامن اشک است. اشعار بر اساس مطالب مقتل است. http://eitaa.com/joinchat/1055588373C0c7969e8af آی دی برای ارسال اشعار @Yaghoubian آی دی استاد @m_h_tabemanesh آی دی تبادل @purbakhsh
مشاهده در ایتا
دانلود
. داغ تو در میان دلم لانه می کند دارد غروب، گریهء جانانه می کند "تنهاترین! به ذکر مصیبت نیاز نیست من را نسیم نام تو دیوانه می کند" شانه به شانهء تو ببین ایستاده ام چنگال باد موی را شانه می کند  امید بسته ام به غمت، سرسری مگیر زینب که هست، تو مدد از دیگری مگیر ای امتداد سرخ نگاهت، غروب من ای ابتدای گریهء غرق کروب من گرچه مقابلم همه بدهای عالمند اما خوشم کنار توأم، ای تو خوب من باید شکسته خوانده شود این نماز شب وقتی که در نماز نباشی تو رو به من  معراج زینب است چو لاهوت چشم تو سرتا به پا قنوتم و مبهوت چشم تو  کوتاه می کنم سخنم را برای تو ای شیرپاک خورده! دو تاشان فدای تو احرام بسته ام که شوم محرم غمت ای کعبه همیشگی ام کربلای تو باید که نامشان بشود پرچم غمت درچارمین شب دهه های عزای تو این حرف، حرف آخر من بوده والسلام بی تو نفس کشیدن من می شود حرام ✍ .
. حرم امن، نگاه تو که باشد بهتر گِله از چشم سیاه تو که باشد بهتر زندگی بی تو اگر هست خدایی ننگ است مرگ در خِیل سپاه تو که باشد بهتر سایه ات تا که بماند به سر اهل حرم نعش ها بر سر راه تو که باشد بهتر کفنی بر تن مان است فدایت بشویم پشت این گریه گواه تو که باشد بهتر دو قمر از سحر خانهء زینب هستیم ما دو تا شیر نر خانهء زینب هستیم مادر ما به جز عشقت که به ما یاد نداد سر زلف تو سلامت، سر ما رفته به باد از ازل دست تمنای دو عاشق پیشه پای شش گوشهء آن قلب رحیمت افتاد به نخ معجر زینب، به نخ چادر او اشک مان ریخت و شد در طلبت آب مراد احتیاطاً که به انگور لبت دست زدیم سفره ای پهن شد از این هوس مادر زاد حکم شد تا که علی اکبر زینب باشیم مرهم زخم دل مضطر زینب باشیم سر چه خوب است که در پات سرِ نیزه شود بدنی زود تر از تو سپرِ نیزه شود مثل آن لحظهء تاریخی ارباً اربا وا شود راه و تماماً گذرِ نیزه شود بین هرچیز که فکرش به سر دشمن هست وسط قامتمان تا کمرِ نیزه شود شاخهء ادعیهء مادرمان از طوباست آرزو کرده تن ما شجرِ نیزه شود سفرهء نذر ابالفضل ادا خواهد شد حاجت عمهء سادات ادا خواهد شد ✍ .
. عمریست که هستیم مسلمان رقیه شیعه شدهء موی پریشان رقیه وصلیم به توحید و نبوت، به امامت وصلیم به زهرا و به ایمان رقیه دنبال ملاقات خدائیم و خرابیم در روضه نشستیم سر خوان رقیه بیماری دلسوخته ها صعب العلاج است باید برسد دارو و درمان رقیه هرچند نداریم ز هرکس طلب جان ما را بخر ارباب، تو را جان رقیه بالا بنشانی، ننشانی به ابالفضل هستیم همه بی سر و سامان رقیه رفتم ز نجف، کرببلا پای پیاده از برکت الطاف فراوان رقیه هرکس بشود واله و دیوانه اش امروز فردای قیامت شده حیران رقیه زهراست سراپای وجودی که کبود است زهراست فقط روضهء پایان رقیه تعمیر نشد زیور آن گوش که پاره است ترمیم نشد صورت و دندان رقیه بد زخمِ زبان خورد، زمین خورد، لگد خورد چه سخت شده صحبتِ آسان رقیه پیچید به پا چادر و پیچید به او زجر کی دست زده بر موی دردانه رقیه ✍ .
. می دویدم هرچه در صحرا میفتادم عقب زیرِ بارِ زجرِ دست و پا میفتادم عقب سعی کردم احترامت را نگه دارم پدر دیدمت بر نیزه ها هرجا میفتادم عقب نیزه دارت بارها افتاد از ماها جلو بارها از کاروان اما میفتادم عقب بر زمین خوردم تو که هربار می خوردی زمین گریه می کرد عمه زینب تا میفتادم عقب چند روزی که نبودی سالها بر من گذشت وای اگر بر خارها تنها میفتادم عقب بعد تو لکنت گرفتم دور از جان لبت وقت قرآن خواندنت بابا میفتادم عقب معجر من رفت اما نیزه دارت شاهد است موی من هرجا که شد پیدا میفتادم عقب من دلم خوش بود وقتی نیستی عباس هست فکر کن با بودن سقا میفتادم عقب؟! ته صدای من به درد چوب و دندانت نخورد از صدای نالهء زن ها میفتادم عقب خواب دیدم بوسه باران کرده لبهایت مرا وقت بازی مثل قبلاً تا میفتادم عقب ✍ .
. دارد ورم، چشمم، دو بازویـم چو مـادر حس کرده ای دیگر شده رویم چو مادر می گیرم از بسکه رمق در پیکرم نیست دستی به دیوار و به زانویم چو مادر بابا قسم بر تار مویت بر سر نی مردی ندیده تاری از مویم چو مادر جز چند موی سوخته، باقی سپید است انگار برده ارث، گیسویم چو مادر خم شد قَدم، در هر قدم دنبال نیزه اما نیامد خم به ابرویم چو مادر یادت می آید قصه می گفتی برایم بودی تو هر شب خواب، پهلویم چو مادر شد حرف از پهلو و درد آمد سراغم اما خدا را شکر می گویم چو مادر گرچه سرم بر سنگ، آرامش ندارد تعبیر شد خواب پَرِقویم! چو مادر.... با چشم های تار و بازوی ورم دار دارم گلی گم کرده می جویم چو مادر ✍ .
. سنگ خارا شد دگر آن بستری که داشتم یک زمان می بافتم موی سری که داشتم روی نی رفتی و رفتم با سپاه شامیان بی علمدار و علم ؛ بی لشکری که داشتم بند بندم سوخته این سوخته تقدیم تو باد برده کربلا خاکستری که داشتم با اشاره با تو صحبت میکنم شرمنده ام سوخت بین شعله تار حنجری که داشتم گفت اسمت چیست گفتم فاطمه یکدفعه زد دردسرها داشت اسم مادری که داشتم دستهایم را گره کردم به روی صورتم خرد شد زیر لگدها سنگری که داشتم گوشوارم را خودم میدادم اما بد کشید گوش من‌ را پاره کرد آن زیوری که داشتم گونهء سرخ مرا با مُشت، نیلی کرده است حیف شد افتاد سیب نوبری که داشتم یا نمیبینی مرا تا بوسه بارانم کنی یا نمی بیند تو را چشم تری که داشتم راستی داری خبر از گیسویم که سوخته راستی داری خبر از معجری که داشتم راستی دیدی چگونه خواهرانم را زدند؟ لاله کاری شد همه دور و بری که داشتم من نمیپرسم چه شد انگشتری که داشتی تو نپرس از من چه شد انگشتری که داشتم کاشکی پا میشدی از تشت و می گفتی پدر: پس تویی شیرین زبانم، دختری که داشتم با کنیزی در میان کوچه ها حرفم شده خرد شد شاءن و شئون برتری که داشتم .
. آنقدر که پیش من اسم پدر آورده اند گریه ام را بچه های شام در آورده اند من چطور آغوش گرمت را شناسایی کنم در طبق، بابای مفقود الاثر آورده اند عمه میسوزد دلش موی قشنگم سوخته باز، دختر بچه ها سنجاق سر آورده اند بی تعارف! راستی بابا گرسنه نیستی؟ آب و نان خشک، آنهم مختصر آورده اند خوب میدانم کجا بودی لب تو سوخته از تنور روشن و هیزم خبر آورده اند مردم این شهر مهمان های خود را می زنند چوب تر را هم کنار تشت زر آورده اند شایعه است اینکه کنیزی خواستند از جمع ما شایعه است اینکه مرا با صد نفر آورده اند ✍ .
. حالا که کاخ ظلم از اشکم خراب است حالا که معراج رقیه این خرابه است حالا که چشم شهر، خواب خواب خواب است حالا که دین در دشمنی بوتراب است با این سر خونی بفرما یک اشاره تا دخترت برپا کند محشر دوباره دندان شکن، دندان شکن مثل پیمبر خیبر شکن خیبر شکن مانند حیدر مثل حسن بین جمل شیر دلاور لشکر شکن هستم چنان سقای لشکر رخت و لباسم پاره شد...توضیح با من خم شد قدم در این میان، نه اتفاقا" ساغر اگر لبهات باشد مست مستم این زجرهای بد نداد اصلا" شکستم یک ناخن زهرا اگر باشم که هستم هرگز نمی بندد طنابی این دو دستم تصویر، شفاف است زهرا مثل زهرا خوردم زمین اما شدم پا مثل زهرا تصویر، شفاف است بابا تار دیدی من را چگونه لاغر و بیمار دیدی شاید کسی را کوچه و بازار دیدی یک پیرزن دیدی مرا انگار دیدی هرگز نرفتم بر شتر، رفتم به منبر تو گریه داری می کنی؟ الله اکبر! خوردند هی سرهایمان را اشتباهاً چیدند هی پرهایمان را اشتباهاً دیدند دخترهایمان را اشتباهاً بردند معجرهایمان را اشتباهاً هرتیر که دشمن به من زد بر سپر خورد شلاق خوردم بر غرور عمه برخورد بیخوابی من نیست اصلاً بار اول این درد مفصل، داستان دارد مفصّل با اینکه دارد پای من زنجیر و تاول هرگز نکردم نیزه دارت را معطل بابا اسیر یک سوءالم چند هفته در کودکی اصلا به پایت خار رفته؟ ای زینت دوش نبی، پس شانه ات کو آن دست، آن تسبیح یکصد دانه ات کو آرامشی که داشتم در خانه ات کو سوغات گوش دختر دردانه ات کو اصلاً بیا بازی امشب را غزل کن من خواب می بینم تو هم من را بغل کن ✍ .
. خنده دشوار را بیمار می فهمد فقط حال من را مرد دختردار می فهمد فقط حنجرم در آتش خیمه پس از تو سوخته حرف من را عمه از رفتار می فهمد فقط چشم کم سو و زمین افتادنم را زیر پا هرکسی که رفته در انظار می فهمد فقط سختی کار مرا باآستین پاره ام آنکسی که رد شد از بازار می فهمد فقط طعنه ها و خنده های شمر و خولی یکطرف زجر از حرف حساب، آزار می فهمد فقط سینهء تنگ مرا با مُشت محکم خُرد کرد درد پهلوی مرا دیوار میفهمد فقط زخم بازوی مرا شلاق و کعب نیزه ها تاول پای مرا هم خار میفهمد فقط لکنتم زیر سر آن سرخ موی مست بود علتش را آن جنایتکار میفهمد فقط آمدی باسر دوباره بوسه بارانم کنی چشم تار من همین مقدار می فهمد فقط ✍ .
. خوابش نمیگرفت خودش را به خواب زد دیگر توان نداشت بسوزد به آب زد بغضی شد و شکست ز روءیای صادقش بر عکسهای خواب خوشش چند قاب زد زحمت چقدر داد به خود تا که پا شود خود را چقدر کُشت که بر آب و تاب زد یک حلقه از دو دست ورم کرده اش که ساخت یاقوت سرخ دیدنی اش را رکاب زد پیش غریب، غربت خود را بساط کرد دور بساط درد دلش یک طناب زد ته مانده های ناله خود را که جمع کرد باباچرا تو را...؟! دو سه دادِ خراب زد با موی خود برای پدر ترمه پهن کرد بر زخم های او ز سرشکش گلاب زد غم های پابرهنگی اش را نوشته کرد با نام درد آبلــــه چنــدین کتـــاب زد مجبور شد که لب به ترکهای لب گذاشت از جام لب پَرِ لبِ ساقی شراب زد طوفان آتش دل دریایی اش ولی وقتی نشست، ولوله شد، آفتاب زد جان داد آخر و همه گفتند طفلکی! خوابش نمی گرفت، خودش را به خواب زد ✍ .
. آمد ارباب! سلامت سرش ان شاءالله حرز زهراست به دور و برش ان شاءالله کاروان از سفر حج به سلامت آمد بار ماتم نکشد هاجرش ان شاءالله می شود فاتح این قلعه خیبر، حیدر شبه پیغمبر، علی اکبرش ان شاءالله گرچه یک دست سپر دارد و یک دست علم مشک برداشته آب آورش ان شاءالله به کسی آرزویش را نسپرده است رباب تازه داماد شود اصغرش ان شاء الله این سه ساله نوهء محترم فاطمه است درد پهلو نکشد دخترش ان شاءالله خوانده بر گوش رقیه چقدر آیه حسین تا حراجی نرود زیورش ان شاءالله نخورد در حرمش سیلی محکم ز کسی نرسد دست کسی معجرش ان شاءالله فاطمه زیر گلوی پسرش بوسه زده تا نگردد پُرخون حنجرش ان شاءالله لحظه غارت اگر شد نرود پیرهنش جلوی چشم تر مادرش ...ان شاءالله ساربان گشته فقط نیمه شب اطراف حسین چشم بد دور ز انگشترش ان شاءالله سر خولی چقدر بر سرخورجین گرم است نرود کنج تنور آخرش ان شاءالله بین بازار اگر عمه نگهبان سر است می شود محمل او سنگرش ان شاءالله ختم بر خیر شود در وسط کوفه و شام با اراذل سفر خواهرش ان شاءالله ✍ .
. تشنگان قبیلهء زهرا قبضه کردند دشت و صحرا را می روند عاشقانه سر بر کف تا بنوشند شهد عاشورا بی سر و دستهای باده به دست راهیان غیور جاده به دست حاملان پیام کرب و بلا همه قرآنِ دل گشاده به دست چه جوانهای پاک و زیبایی چقدر سروهای رعنایی دلربایانِ دل زکف داده چِقَدر دل! چقدر دریایی! جاده ها زیرپایشان محکم وطنین صدایشان محکم قلبشان ازگُل اجابت پُر اعتقاد دعایشان محکم شده در سینه ها نفس ها حبس بانگ ها، ناله ها، جرس ها حبس همه آمادهء عروج عشق بال و پرهای در قفس ها حبس شدنی گشته غیر ممکن ها از جلا و صفای باطن ها بعد الله- شد فقط اکبر اشهد اول مؤذن ها عالمی را به گریه آشفتند دیده شد روی خاک می افتند قبله دیدند کربلا را بعد وحده لاشریک له گفتند بهترینهای تیره های عرب فی المثل حضرت امیر ادب با صلابت گرفته آوردند دست علیا مخدره زینب دید و افتاد با چنان حالی... یاد آن خواب و یاد تبخالی.. که بجامانده بود یک شب از چشم خیره به سمت گودالی که عطش بین آن توقف داشت که پر از گرگ بود و یوسف داشت که تنی دست و پازنان میسوخت قاتلی با سری تعارف داشت یادش افتاد بچه شیری را مشک و آب بخور نمیری را یادش افتاد تیغ و تیر و کمان رویش نیزه از کویری را یادش افتاد شد خسوف و کسوف آتش افتاد بر تمام حروف همهء گوشواره ها گم شد بسکه سیلی شنید گوش لهوف یادش افتاد افت و خیزش را همه خواب، ریز ریزش را که کسی با جسارتش میخواست ببرد با خودش کنیزش را مانده بود این زمین تیره کجاست؟ که شنید این صدای خون خداست دست برروی شانه اش زد و گفت کربلایی که گفته ام اینجاست! ✍ .