عآشقـٰانِ پࢪواز
✨ڪݪیݐ های #vs همراه با سیـد ڪاظم روح بخش 🎊🎈 مارو دنبال کنین✨🍃 ┈━═•••❁🕊️❁•••═━┈ 🌿 @asheghan_parvaz
16.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕ کلیپ V.S جدید
موضوع: میدونستی جنگ امروز انسانیت و دین سر اینه که دین رو محدود کنن فقط به آخرت؟!!
در حالیکه انسانیت باید بیاد زانو بزنه جلو دین تا سبک زندگی تو همین دنیا رو از خود خدا آموزش ببینه ، این کلیپ رو با دقت ببین که یک بحث مبنایی است...
قسمت اول : #vs
عآشقـٰانِ پࢪواز
⭕ کلیپ V.S جدید موضوع: میدونستی جنگ امروز انسانیت و دین سر اینه که دین رو محدود کنن فقط به آخرت؟!!
ماجرا های #vs اقا سید کاظم تقدیم شما عزیزان✨👌
..تلاش دشمن برای پنجه زدن به جمهوری اسلامی بیشتر بوده!
#غیرت | #برای_ایران 🇮🇷
🌸☘🌸
☘🌸
🌸
رمانناحله🌿
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_۱۷۳
نگاهم به محمد افتاد که سرشو پایین گرفته بود فهمیدم که داره خودشو کنترل میکنه که نخنده با انگشتش رو ابرو هاش دست میکشید و شونه هاش از خنده تکون میخورد
فاطمه:بخند راحت باش
انگار منتظر این جمله بود. صدای خنده هامون بلند شد یادم افتاد لباسمو عوض نکردم جعبه رو روی میزم گذاشتم از کمد لباسام یه شومیز چهار خونه رنگی رنگی برداشتم شلوار لوله تفنگی سفیدمو هم برداشتمو رفتم تو اتاق مامان و لباسامو عوض کردم موهامو شونه کردمو بالای سرم بستم با این حال بلندیش تا پایین کمرم می رسید چون همه عطر و ادکلنام تو اتاق خودم بود با یکی از ادکلن های مامان دوش گرفتمو به اتاق خودم برگشتم محمد روی تختم نشسته بود و بالشتمو تو بغلش گرفته بود با دیدنم خندید و گفت:بوی شامپو میده!
به حرفش خندیدمو کنارش نشستم داشت نگام میکرد که گفتم:وایی محمد نمیدونی امروز چقدر بدبختی کشیدم!
محمد:چرا؟
سعی کردم اتفاق های امروز رو به خاطر بیارمو قسمت هایی که به علیرضا رسولی ربط داشت رو نگم شروع کردم به تعریف کردن:یه جلسه غیبت کرده بودم واسه همین به مژگان گفتم جزوه اش رو بده بنویسم مژگانم بهم نگفته بود از همون جزوه امتحان داریم امروز رفتم سر کلاس همه آماده بودن واسه امتحان جز من جواب چندتا سوالُ با اطلاعات قبلی که داشتم نوشتم یه سوالُ شک داشتم هرچقدر که به این مژگان بی معرفت گفتم بهم تقلب بده نداد...
با لحن مهربونی گفت:فاطمه جان تقلب نکن هیچ وقت حتی اگه نمرش برات خیلی مهم باشه هم نباید تقلب کنی هر کی تو امتحاناش تقلب کنه و از تقلب مدرکی به دست بیاره و از این مدرک پولی به دست بیاره اون پول حرامه مگه شما نمیخوای خانوم دکتر بشی؟اینهمه درس خوندی نصف راهتُ رفتی مطمئن باش اگه تو یِ امتحان که ازش اطلاعی نداشتی نمره کمی بگیری زیاد تاثیری نمیزاره.
با لبخند به چشماش زل زدمو گفتم:بله بله چشم
از جام بلند شدمو لپ تاب رو خاموش کردم داشتم کتابامو جمع میکردم که محمدم بلند شد و روبه روی آینه ی میزم ایستاد به شونه ی روی میز نگاه کرد و گفت:میتونم بردارم؟
فاطمه:بله
همونطور که موها و محاسنشُ شونه میزد گفت:راستی مامان چیکارت داشت؟
با یادآوری چهره ی مامان دوباره خندیدمو گفتم: نمیدونم.
محمد:بریم پیششون تنهان
فاطمه:الاناست که بابام بیاد
شونه رو سر جاش گذاشت که دوباره گوشیش زنگ خورد رفتم پایین تو آشپزخونه نگاهمو از مامانم گرفتمو ظرف هارو روی میز چیدم
یهو زد زیر خنده برگشتم طرفشُ با تعجب پرسیدم:چرا میخندی؟
خندش بیشتر شد و گفت:هیچی دخترکم
اخم کردمو گفتم:مامان
مامان:چیه خب؟
فاطمه:چرا میخندی؟من خجالت میکشم اذیتم نکن دیگه!
با این حرفم شدت خندش بیشتر شد و گفت:ببخش عزیزم دست خودم نیست یاد خودمُ پدرت افتادم خندم گرفت حالا چرا سرخ شدی؟
با حرص گفتم:مامان
میخواست چیزی بگه که محمد اومدُ گفت:کمک نمیخواین؟
با ورودش به آشپزخونه مامان خنده اشو خورد صورتش از خنده قرمز شده بود گفت:نه پسرم فاطمه هست.
نگاهمو ازشون گرفتمو خودمو به چیدن میز مشغول کردم ظرفارو که چیدم گوجهُ خیارُ کاهو رو از یخچال برداشتم که سالاد درست کنم همون زمان صدای باز و بسته شدن در اومد و مامان گفت:بابات اومد از آشپزخونه بیرون رفت.
محمدم یخورده ایستاد و بعد از آشپزخونه بیرون رفت دلم میخواست برخورد پدرمو باهاش ببینم پشت سرش رفتم بیرون مامان کت بابا رو آویزون کرد و به آشپزخونه برگشت محمد رفت سمت بابا و با خوشرویی سلام کرد بابا با دیدنش بر خلاف تصورم خیلی گرم لبخند زد و جوابشو داد بعد هم بغلش کرد و گفت:چطوری؟نبودی دلتنگت شدیم از شدت تعجب چشام چهارتا شد برگشتم آشپزخونه و به درست کردن سالاد مشغول شدم.
مامان:فاطمه جان برای بابا و آقا محمد چای ببر سالاد رو من درست میکنم.
تو دو تا فنجون چای ریختم و با یه ظرف شکلات و قند براشون بردم.
سلام کردم که بابا گفت:سلام دخترم خوبی؟
فاطمه:قربونتون برم خسته نباشین.
فنجونارو از سینی برداشتمو روی میز جلوشون گذاشتم
محمد:دست شما درد نکنه
لبخند زدمو دوباره برگشتم ده دقیقه بعد ناهار آماده شده بود مامان رفت و صداشون زد دیس برنجُ پر کردمو روی میز گذاشتم بابا و محمد با خنده اومدن و روی صندلی ها نشستن تو سکوت ناهارمون رو خوردیم بابا تشکر کرد و از صندلی بلند شد و رفت چند دقیقه بعد محمدم تشکر کرد که مامان گفت:نوش جونت پسرم
برگشت سمت من و با لبخندگفت:دست شماهم درد نکنه
فاطمه:نوش جان
از آشپزخونه بیرون رفت که یهو مامانم گفت:الهی قربونش برم چقدر ماهه این پسر!
فاطمه:مامان؟تو تا حالا اینجوری قربون صدقه ی من رفتی؟
مامان خندید و گفت:فاطمه شاید باورت نشه ولی اصلا فکر نمیکنم که محمد دومادمه حس می کنم پسر خودمه اصلا از همون اولین باری که دیدمش مهرش به دلم افتاد...
#غزاله_میرزاپور
#فاطمه_زهرا_درزی
🌸
☘🌸
🌸☘🌸
رمانناحله🌿
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_۱۷۴
به مامانم حق میدادم که این حرفارو بزنه.
فاطمه:مامان تو برو بخواب خسته ای شبم مهمون داریم من اینارو جمع میکنم مامانم تشکر کرد و رفت دستکش گذاشتم که ظرفارو بشورم مشغول بودم که حس کردم یکی تو آشپزخونه اومد برگشتمو محمدُ دیدم که به دیوار تکیه داده بود.با دیدنم گفت:کمک نمیخوای؟خندیدمو گفتم:نه ممنون به حرفم توجهی نکرد و اومد کنارم ایستاد آستین هاش رو بالا زد و ظرف های کفی رو توی سینک کناری گذاشت و شیر آب روبازکرد.فاطمه:نمیخواد آقا محمد خودم میشورم محمد:من که هستم چرا دست تنها؟فاطمه:دست شما دردنکنه داشتم قابلمه رو میشستم که صدام زد برگشتم طرفش که آبُ رو صورتم پاشید چشامو بستمو عقب رفتم که خندید.فاطمه:اشکالی نداره جبران میکنم این دومین باره که روم آب ریختی محمد:چرا دومین بار؟فاطمه:یادت رفت؟خاستگاری؟حوض؟محمد:اها سوسک!باهم خندیدیم خیلی زود شستن ظرفا تموم شد تو ظرف میوه ریختمو بردم تو هال با محمد روی مبل نشستیم داشتم خیار پوست میگرفتم که صدام زد:فاطمه
فاطمه:جانم محمد:من واسه یه مدتی نیستم
برگشتم طرفش:نیستی؟یعنی چی؟محمد:بهم ماموریت خورده چند وقتی پیشت نیستم!انتظار نداشتم از الان بخواد تنهام بزاره
فاطمه:چقدر طول میکشه؟محمد:شاید یک ماه شایدم کمترخیلی تعجب کرده بودم.
فاطمه:محمد جدی میگی؟محمد:آره دعا کن خیلی طول نکشه.یه بغض تو گلوم نشست نمیتونستم این همه مدت نبینمش من تازه بهش رسیده بودم سعی کردم ناراحتیمو نشون ندم دوتا خیار پوست گرفتمو تو ظرف نصفش کردمو روش نمک پاشیدم بدون اینکه نگاش کنم گفتم:بردار
نگاهمو به دستام دوختم.محمد:فاطمه جان به سمتش برگشتم لبخندمهربونی زد و گفت:نرم؟فاطمه:دلم برات تنگ میشه
دوباره پرسید:نرم؟میدونستم چقدر کارش براش ارزش داره پرسیدم:محمد
محمد:جانم فاطمه:من میدونم کارت چقدر برات ارزش داره و مهمه چرا اون روز وقتی بابام ازت پرسید گفتی تا من اجازه ندم نمیری؟ از کجا میدونی من همیشه قبول میکنم ازم دور باشی؟
محمد:خب خودت گفتی دیگه
فاطمه:من گفتم؟من که اصلا حرف نزدم!
محمد:مگه حتما باید با زبون حرف بزنیم؟مگه تو با چشمات به من نگفتی؟
یاد اون زمان افتاد که دل تو دلم نبود حاضر بودم با همه چیز کنار بیام با همه ی سختی ها بسازم تا فقط با محمد باشم واقعیت همین بود که محمد گفت.
فاطمه:قول میدی مراقب خودت باشی همیشه؟
محمد:اره قول میدم
یه خیار برداشتمو گفتم:برم واسه امشب کیک و ژله درست کنم
محمد:به به!کدبانو!
خندیدمو رفتم تو آشپزخونه اونقدر محمد رو دوست داشتم که حتی بخاطر خودم حاضر نبودم از علایقش دورش کنم ژله رو درست کردمو تو یخچال گذاشتم دوباره به هال رفتم محمد سرش رو به مبل تکیه داد و چشماشو بست.
فاطمه:خوابت میاد؟
محمد:یخورده
فاطمه:برو تو اتاق من استراحت کن
محمد:یک ساعت دیگه بیدارم میکنی؟
فاطمه:اره رو تختم بخواب
محمد:باشه
محمد رفتو منم به آشپزخونه برگشتمو مشغول درست کردن شام و دسرِ شب شدم چهلوپنج دقیقه سرپا تو آشپزخونه ایستاده بودم با خستگی رو مبل نشستم که مامان از اتاقش بیرون اومد و گفت:به به چه بویی راه انداخته دخترم خسته نباشی
چیزی نگفتم و بهیهلبخند اکتفا کردم
مامان:اقامحمدکجاست؟
فاطمه:خوابه
مامان:آهامامانکه رفت آشپزخونه ازفرصت استفاده کردمورفتم تو اتاقم محمدروی تختم خوابیده بودبوی قرمهسبزی گرفته بودم سریعرفتم حمام و بعد یه دوش ده دقیقهای اومدم بیرون یه پیراهن نازک به رنگ آبییخی برداشتمو پوشیدم بلندیش تا زیر زانوم بود یهشلوارکتان آبیرنگ هم پوشیدم موهاموخشک کردمو پشت سرم جمعش کردم که از زیر روسری بیرون نیاد رفتم پیش مامان که یهو یادماومد محمدُ بیدار نکردم
فاطمه:عه باید محمدُ بیدار میکردم
میخواستم برگردم که سر جام ایستادم برگشتم طرف مامان و گفتم:مامان.
مامان:جانم فاطمه:قم که بودیم محمد خواب بود چند بار صداش زدم وقتی بیدار شد بهم گفت فکر کردم مامانم داره صدام میزنه!با شنیدن این حرفش واقعا حالم بدشد.مامان:الهی بمیرم براش! خیلی سخته! چطور تحمل کردن غم مادر و پدر و؟فاطمه:من خیلی خوشحال میشم وقتی میبینم انقدر باهاش خوب برخورد میکنی.مامان:گفتم بهت که حس میکنم پسر خودمه.فاطمه:پس خودت برو پسرتُ بیدار کن.مامانم لبخندی زد و به طرف اتاقم رفت.چند دقیقه بعد با محمد اومدن بیرون محمد آستین هاشو بالا زد که وضو بگیره انقدر که تو آشپزخونه ایستادم پاهام و کمرم درد گرفته بود رفتم و اتاقم رو مرتب کردم ساعت ۷ و نیم شده بود از خستگی روی زمین ولو شدم پلکم داشت سنگین میشد که محمد در اتاق رو باز کرد و کنارم نشست یه لیوان تو دستش بود نشستم لیوان رو داد دستم یه قرصم باز کرد و گفت:دستت و بیار
فاطمه:این چیه؟ محمد:قرصه مامانت گفت بیارم برات تشکر کردمو قرص و آب رو ازش گرفتم لیوان رو از دستم گرفت و گفت:بخواب من میرم بیرون فاطمه:نه کجا بری؟بلند شدم ولامپ رو روشن کردم
#غزاله_میرزاپور
#فاطمه_زهرا_درزی
رمانناحله🌿
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_۱۷۵
روی هر عکسش زوم میکردم و چند ثانیه بهشون خیره میشدم خندید و گفت:فاطمه جانم من پیشتم واسه چی عکسامو نگاه میکنی؟
فاطمه:آخه نمیتونم به خودت نگاه کنم!
محمد:چرا نمیتونی؟
فاطمه:آخه چشمات نمیذاره!
محمد:چرا چشمام نمیذاره؟
برگشتم سمتشو به چشماش زل زدم منتظر نگاهم میکرد خواستم بحثُ عوض کنم.
فاطمه:آلبوم بیارم عکس ببینیم؟
محمد:بیار ببینیم
آلبومهای خانوادگی رو آوردم نصف عکس هارو دیدیم و بیشتر اعضای خانواده و فامیل رو بهش معرفی کردم.
برگشت و گفت:عکسی از خودت نداری؟
آلبوم عکس های بچگیمو آوردمو دادم دستش با لذت به عکس ها نگاه میکرد به یک عکس رسید
پرسید:این کیه؟
نمیدونستم چه جوابی بدم به پسر بچه ای که اشاره کرده بود زل زدم تو عکس بغل مصطفی بودم.
فاطمه:مصطفی
چند ثانیه مکث کرد و سراغ عکس های بعدی رفت از عکس هایی که با مصطفی گرفته بودم به سرعت میگذشت سراغ عکس های نوجَوونیم رفت که آلبوم رو ازش گرفتم با تعجب گفت:عه داشتم نگاه میکردما چرا گرفتی؟
فاطمه:آخه توعکسهای نوجوونیم یخورده زشتم
زد زیر خنده و آلبوم رو از دستم گرفت
سعی کردم از دستش بگیرم که گفت:فاطمه پاره میشه ها بزار ببینم دیگه
فاطمه:محمد اذیت نکن دیگه میبینی بهم میخندی...
آلبوم رو داد بهم و گفت:باشه بیا نمیبینم
قیافم رو مظلوم کردمو گفتم:قول میدی بهم نخندی؟
محمد:چرا بخندم آخه؟بده ببینم
آلبوم رو باز کرد و شروع کرد به دیدن عکس ها به یه عکس زشتم که رسیدیم دستمو به صورتم گرفتمو گفتم:ایخدا آخه چرا این هارو نسوزوندم؟
یهو صدای خنده اش بلند شد که گفتم:دیدی دیدی خندیدی بهم! اصلا قهرم!
بیشتر خندید. دستمو گرفت و گفت:خانومم من به حرف تو خندیدم نه به عکست.
قند تو دلم آب شد وقتی اینجوری صدام کرد.
قیافمو ناراحت نشون دادم که گفت:آخه اصلا دلیلی نداره واسه عکست خندید خیلی قشنگن درست مثله الانت خوشگل بودی البته الان خیلی خانوم و خوشگل ترشدی ولی بچگی هاتم خیلی بامزه بودی وقتی چیزی نگفتم ادامه داد:تو عکس های نوجوونی من رو ببینی چی میگی آخه؟مطمئنم اگه ببینیشون از اینکه عاشقم شدی پشیمون میشی!یک خلال دندونی بودم واس خودم.
با اینکه از حرفاش خندم گرفته بود با صدایی جدی گفتم:پشیمون شم؟مگه من عاشقت شدم که پشیمون شم؟
آلبوم رو کنار گذاشت وگفت:نشدی؟
لبخند مرموزی زدمو گفتم:نه
جدی شد و گفت:باشه
با اینکه ترسیدم حرفمو باور کرده باشه قیافمو تغییر ندادمو جدی بودم از جاش بلند شد خدا خدا میکردم ناراحت نشده باشه رفت سمت در اتاق و گفت:من برم پیش مامان
فاطمه:نرو
محمد:چرا نرم؟
فاطمه:چون من از الان دلم برات تنگ شده
بمون یخورده نگات کنم.
لبخندی زد و روبه روم نشست.
یخورده که گذشت گفت:اجازه هست همینطوری که شما نگام میکنی من به حفظ قرآنم ادامه بدم؟
از جام بلند شدمو یه قرآن براش آوردمو بهش دادم
محمد:چرا اون قرآنُ به من دادی؟
همونطور که بهش نگاه میکردم گفتم:نمیدونم!
چیزی نگفت و قرآنُ باز کرد به آیهها نگاه میکرد و زیر لب آروم میخوند سرمو روی زانوهام گذاشتمو با لبخند بهش خیره شدم نمیدونم چقدر گذشت ولیهنوز مشغول خوندن قرآن بود دلم میخواست حتی جزئیات چهره اش رو تو ذهنم ثبت کنم چون نگاهش به من نبود میتونستم راحت حرفامو بهش بزنم.
فاطمه:محمد من خیلی دوستت دارم اونقدر دوستتدارم که حتی وقتی روبه روم نشستی و نگاهت میکنم دلم برات تنگه اونقدر دوستت دارم که نمیتونم به غیر از تو به کسی یا چیز دیگه ای فکر کنم شب ها با فکر تو خوابم میبره صبح ها به یاد تو بیدار میشم وقتهایی که به تو فکر میکنم حالم خیلیخوبه بعد از حرف زدن با توتا چند روز لبخند از روی لبم کنار نمیره وقتی کنارمی قلبم تند میزنه دلم میخواد بشینمو فقط نگات کنم به جبران روزهایی که اجازه نگاهکردن بهت رو نداشتم.
از وقتی شروع کردم به حرفزدن دیگه نخوند فقط به قران نگاه میکرد.
فاطمه:محمد من هنوز هم باورم نشده که تو الان مال منی!
آرومخندیدم و ادامه دادم:راستی عطری که بیشتر اوقات میزنی روخریدم هر وقت که دلم برات تنگ میشه درش وباز میزارم که بوش توی اتاقم پخش شه محمدهیچ آدمی توی این دنیا وجود نداره که به اندازه ی من عاشقت...
مامان چندتا ضربه به در اتاق زد و گفت:فاطمه بچهها الان میانها!میوهها رو توظرف نچیدی.
صدای قدمهاش اومدو فهمیدم از اتاق دور شد.از اینکه بازم نتونستم حرفمو کامل کنم کلافه شدم.
زدم رو پیشونیمو گفتم:مامان میدونه خیلی بدموقع سرمیرسه؟ آخه چرا؟
محمد باخنده قرآنُ بوسید و بستش بااحترام قرآنُ سر جاش گذاشت کنارم نشست و گفت:و هیچکی تو این دنیاپیدانمیشه که به اندازه ی من عاشق فاطمهام باشه.
کنار ریحانهوسارا نشسته بودیم سارا بخاطر کارشوهرش چندوقتی و از تهران به ساری اومدهبود داشت باذوق از لباس جدیدی که خریدهبود تعریف میکرد ریحانه همبااشتیاق به حرفهاش گوش میکرد....
#غزاله_میرزاپور
#فاطمه_زهرا_درزی
🔴 پوسترو بفرستید برای سلبریتی ها 👆
🚩 آقای سلبریتی! خانم بازیگر! من.. شما.. هموطن..
اگر به سطل ماست ریختن سر بیحجاب، رگ عصبانیتت متورم شد
اما در برابر کشتن آیت الله سلیمانی و چاقو چاقو کردن طلبه قمی، ساکت بودی؛ ناراحت نشدی؛ اعتراض نکردی
بـــــِ انسان بودنت شک کن
بـــــِ قلب و عاطفه ات شک کن
بـــــِ تمیزی مغز و روحت شک کن
#قم #غیرت
#امام_زمان