💛🍋💛🍋💛
🍋💛🍋💛
💛🍋💛
🍋💛
💛
#رمان_سوریه_تمنای_کودکی
#عاشقانه_مذهبی
#پارت_نود_نه
گفتم:
_آتریسا خانم متوجه هستید چی میگید خواهرتون از من خواست دست از اعتقاداتم بردارم چیزی که در من ریشه کرده و من رو ساخته حالا شما میگید بخاطر خواهرتون
خواست چیزی بگه که پیش دستی کردم و گفتم: _بزارید آب پاکی رو بریزم روی دستتون بنده کس دیگه ای رو زیر نظر دارم خانواده هم در جریانن انشاءالله موضوع هم جدی هست به خواهرتون هم بفرمایید لطفاً دیگه برای بنده مزاحمت ایجاد نکنن من در شروف متاهل شدن هستم با اجازتون
زیاد دور نشده بودم که با صدای بلند خندید و گفت:
-ترسا گفت بهت بگم امشب منتظرش باش برنامه ها داره برات
استرس در وجودم ریشه زد چیزی نگفتم رد شدم اما تا شب مدام استرس داشتم و میترسیدم نمیدونستم قراره دیگه چیکار با آبروم بکنه بی شک راهی بیمارستان میشدم دیگه تحمل یک بی آبرویی دیگه رو نداشتم به رسم هر سال مسجد رو آماده کردیم مراسم شروع شد بعد از فیض بردن از قرائت قرآن و سخنرانی حاج آقا قرعه نوبت به اسم من افتاد آروم از بین جمعیت بلند شدم و به سمت منبر حاج آقا رفتم یک قلوپ آب ولرم خوردم تا صدام صاف بشه با فرستادن صلوات بر محمد و آل محمد ﴿ص﴾ مراسم رو شروع کردیم نیمه های مجلس بود اشاره کردم برق هارو خاموش کنن خواستم ادامه بدم که با صدای زنونه ای همه به سمت در ورودی برگشتند _صبر کنید چراغ هارو خاموش نکنید
پاره ی قلبی که توی سینم بود به وضوح ترکید ترسا خانم اومد و بین جمعیت آقایون ایستاد تمام بچه ها از خجالت سر هاشون رو پایین انداختند ترسا خانم خنده ی مستانه ای کرد و گفت:
_ای مردمی که پای منبر این آقا نشستید و با صحبت هاش اینجوری به سر و صورتتون میزنید اصلا میدونید این آقا کیه چیکارس این آقا کسیه که احساسات یه دختر مظلوم مثل من رو به بازی گرفت بهم ابزار علاقه کرد اما ولم کرد و رفت این پسر اصلا آدمی که شما فکر میکنید نیست کسی که سنگ امام و شهدا رو به سینه میزنه نیست
داشت چی میگفت چیزی نمی گفتم خدا بهترین قاضی بود ابوالفضل بلند شد و مدام از من طرف داری کرد بعد از این همه سال آبرو و شرف چطور بی آبرو شده بودم از حضرت مادر خجالت میکشیدم با پاهای لرزون بلند شدم و از منبر پایین اومدم چفیه ام رو آروم از دور گردنم باز کردم و دست ابوالفضل دادم همه با بهت نگاهم میکردن با لحنی آروم و صدای گرفته گفتم:
-این خانم گفتن و شما شنیدین قضاوت با خودتون رفقا میرم نه برای اینکه حرف های ایشون رو تایید کنم خجالت زده ام از صاحب این شب کسی که بی دلیل و یا به هر دلیل متهم این همه دروغ و کار های نکرده شده خاک بر دهانش که بشینه از مصیبت مادرمون بخونه من میرم اما بهترین قاضی خداست یا علی...
#عٰٖمٰٰٖٖاٰٖرٰٖحٰٖلٰٖبٰٖ
💛
🍋💛
💛🍋💛
🍋💛🍋💛
💛🍋💛🍋💛
💛🍋💛🍋💛
🍋💛🍋💛
💛🍋💛
🍋💛
💛
#رمان_سوریه_تمنای_کودکی
#عاشقانه_مذهبی
#پارت_صد
حاج آقا و ابوالفضل و چنتا از ریش سفید های مجلس اومدن تا برم گردونن اما وقتی حالم رو دیدن گذاشتن که به حال خودم گریه کنم با این بی آبرویی دیگه چطور میتونستم فکر شهادت بکنم باید میمردم از خجالت متهم کار های شده بودم که روحمم ازشون خبر نداشت اما حالا بد نام ترین بد نام ها من بودم از همه ی بچه ها و ریش سفید ها و مردم اللخصوص حاج آقا شرمم میشد نمیتونستم سرم رو بالا بیارم چیزی نگفته بودم اما خدا میدونست توی دلم چه غوغایی بود معرکه هنوز هم ادامه داشت سرم گیج میرفت پاهای لرزونم طاقت نگه داشتن وزنم رو نداشت آروم دستم رو به سمت ابوالفضل دراز کردم تا مراقبم باشه اما چشم های بی رمغم آروم بسته شد و تن لرزونم روی زمین سرد افتاد و تاریکی..
چشم های خستمو آروم باز کردم نور سفید مرده بودم چه خوب موقعی مستحق مردن بودم آروم گردن گرفته ام رو تکون دادم و دو رو اطرافم رو از نظر گذروندم ابوالفضل کنار تخت روی صندلی خوابش برده بود چه اتاقی افتاده بود من روی تخت بیمارستان تمام اتفاقات چند ساعت بیش داخل ذهنم تداعی شد چشم هام پر شد بغضم رو قورت دادم و آروم پلک های خستم رو روی هم گذاشتم میخواستم بخوابم خوابی از جنس همیشگی خوابی از جنس زندگی و مرگ از جنس بودن و نبودن خوابی از جنس شهادت قطره اشکی آروم از گوشه ی چشمم سر خورد و روی بالش زیر سرم افتاد امیر عباس ۱۹ ساله به چه روزی افتاده بود روزی که حتی لایق مردن هم نبود چه برسه به شهادت توی ذهنم با وجدان خودم درگیر بودم که در اتاق باز شد چشم هامو باز کردم خودش بود بازم خودش بود دلم میخواست داد بزنم سرش و بگم برو بیرون اما بغض لعنتیم این اجازه رو بهم نمیداد اومد و کنار تخت رسید توی چشم های خیسم نگاه کرد و گفت:
_خودت خواستی گفتم بیا و مثل من شو قبول نکردی راهی بود که خودت انتخابش کردی
با لحن آروم و شمرده حرفش رو میزد آروم گفتم: -ترسا خانم متهمم کردید به کار هایی که حتی روحمم ازشون خبر نداشت اون خدای بالا سرم شاهده چه چیزی به من گذشت آبروی ریخته شدم رو چطور میتونم دوباره بدستش بیارم ترسا خانم شما برای داشته های دنیا میجنگید و من من برای شهادت
با چشم های گرد شده نگاهم کرد و گفت:
_باورم نمیشه من من همیشه فکر میکردم تحت تاثیر دوستات قرار میگیری و این حرف هارو میزنی من اصلا باورم نمیشه که از ته دلت این حرف و میزنی
با نیشخند تلخی گفتم:
-از ته دلم میخواستمش و برای رسیدن بهش تلاش میکردم اما من الان دیگه حتی لایق مردن هم نیستم چه برسه شهادت ترسا خانم یه چیزی بهتون میگم و خیالتون رو راحت میکنم من آدمی که شما فکر میکنید نیستم من تا دو یا سه سال دیگه بیشتر زنده نیستم...
#عٰٖمٰٰٖٖاٰٖرٰٖحٰٖلٰٖبٰٖ
💛
🍋💛
💛🍋💛
🍋💛🍋💛
💛🍋💛🍋💛
💛🍋💛🍋💛
🍋💛🍋💛
💛🍋💛
🍋💛
💛
#رمان_سوریه_تمنای_کودکی
#عاشقانه_مذهبی
#پارت_صد_یک
_من مثل برادر شهیدم باید توی سن 21 سالگی شهید بشم ازتون خواهش میکنم برید و دست از سر من غرق گناه بردارید
ابوالفضل با چشم های سرخ سرش رو از روی دستش برداشت و دستم رو توی دستش گرفت از چشم هاش تمام حرف هایی که توی دلش میزد رو میخوندم خیال میکردم اگر یه روزی ابوالفضل شهید بشه چه به روزگارم میاد دنیای سه رنگم یکی از رنگ هاش رو از دست میده بی دروغ دق میکردم بدون ابوالفضل اون بود که خیلی جاها نجاتم داد و راه درست و نشونم داد خجالت میکشیدم توی چشم هاش نگاه کنم یاد حرف های اون روزش توی مسجد افتادم بی دریغ اون لایق شهادت و من لایق هیچ چیزی نبودم ابوالفضل بلند شد و از در بیرون رفت ترسا خانم هم شرمندگی توی صورتش داد میزد که از کارایی که کرده خیلی پشیمونه اما برای این پشیمونه خیلی زود دیر بود چند روزی از اون روز پرماجرا میگذره ترسا خانم فردای همون شب اومد مسجد و با گریه منکر تمام حرف هایی شد که دیروز زده بود و از همه عذرخواهی کرد و گفت که بخاطر خواسته های خودش این کار هارو کرده و حالا متوجه شده که کار بسیار اشتباهی کرده و از همه شرمنده است الحمدلله مهمان های مسجد هم با این موضوع کنار اومدن و موضوع رو خاتمه دادن و بلاخره مهمان های ما هم رفتن و من به از دو هفته فرصت کردم به خونه برگردم تصمیم داشتم به حاج آقا بگم بعد از ایام فاطمیه با خانواده ام صحبت کنن برای امرخیر مزاحم نفس خانمینا بشیم نفس خانم خانمی خودش رو ثابت کرده بود و فرصت هر حرفی و از آدم میگرفت آروم آروم ایام فاطمیه به نیمه رسید و به پایان خودش نزدیک میشد اردوی راهیان نور مسجد هم برپا بود و کم کم باید آماده ی این سفر نورانی میشدیم فردا حرکت بود و من علنن هیچ کاری نکرده بودم به خودم که اومدم دیدم وسط خونه نشستم زهرا بانو با چند دست لباس رو به روم وایساده و داره بهم میگه کدوم لباس رو ببرم که مناسب باشه با خنده و گیجی گفتم:
-ببخشید مامان جان یه لحظه رفتم تو کما چی میفرمودید
زهرا بانو چشم خوره ای بهم رفت و گفت:
_ بلند شو چمدون رو از بالای کمد بیار پایین وسایلت رو بچین دیر میشه ها دم آخری میخوای با عجله بچینی همچی یادت بره بدو زود باش مادر
چشم بلندی گفتم و بلند شدم چمدون رو با یه حرکت از بالای کمد پایین آوردم و گفتم:
-مامان جان بفرمایید اینم چمدون آنقدر حرص میخوری شما پوستت چروک میشه
خندیدم و زهرا بانو موهامو نمایشی کشید و لباسا رو دستم داد و با خنده گفت:
_میرم وسایل تو راهت رو بیارم شما هم اینارو درست و دقیق تا کن بزار تو چمدون نبینم شلخته چیدیا جیگرتو در میارم
لباس هارو با دقت و ظرافت تا زدم و داخل چمدون تمیز چیدم...
#عٰٖمٰٰٖٖاٰٖرٰٖحٰٖلٰٖبٰٖ
💛
🍋💛
💛🍋💛
🍋💛🍋💛
💛🍋💛🍋💛
💛🍋💛🍋💛
🍋💛🍋💛
💛🍋💛
🍋💛
💛
#رمان_سوریه_تمنای_کودکی
#عاشقانه_مذهبی
#پارت_صد_دو
زهرا بانو اومد و با لبخند وسایل تو راه رو بهم داد و منو با دنیایی از رویا و خیال تنها گذاشت یک ربع بعد چمدون رو بسته کنار در اتاق گذاشتم و لباس هام هم حاضر کردم جا نماز دستیم رو هم داخل جیب بلیزم گذاشتم تا موقع نماز یادم نره و یا بهونه ای نیارم تسبیحی هم که دیگه نداشتم با یادآوری اون خاطره ای شیرین تبسمی روی لبم نقش بست همهچیز حاضر بود و دل تو دلم نبود تا ساعت حرکت عقربه های ساعت آروم آروم با طمٔنینه جلو میرفتن اما خیال رسیدن به ساعت حرکت من رو نداشتن چشم های بی قرارم دست از ساعت کشیدن و آروم آروم سنگین شدن و من و به عالم خیال بردن صبح با صدای اولین زنگ چشم هام رو سرحال باز کردم و سریع بلند شدم کار های اولیم رو انجام دادم و وضو گرفتم نماز صبح رو خوندم با حالی خوب حاضر شدم ساعت ۷ صبح حرکت بود و حالا ساعت پنج بیست و پنج دقیقه صبح بود باید زود تر از همه به مسجد میرسیدیم تا بچه هارو سازمان دهی میکردیم همه چیز حاضر بود دسته ی چمدونم رو گرفتم از اتاق خارج شدم بابا حسین و زهرا بانو و امیر حسن امیر علی با لبخند نگاهم میکردم آروم به سمت در حرکت کردم زهرا بانو از زیر قرآن ردم کرد و کاسه آبی پشت سرم ریخت هر پنج نفر با هم تا مسجد رفتیم ساعت شیش و پنج دقیقه صبح بود که به مسجد رسیدم چنتا از بچه ها رسیده بودن و اتوبوس ها هم اومده بودند لیست بچه هارو از حاج آقا گرفتم و دو نه به دونه با توجه به اسامی هاشون جاشون رو داخل اتوبوس نشون دادم تا سر جاشون بشینن و کسی جا نمونه ساعت هفت و سی و پنج دقیقه بود که تقریبا همه اومده بودند و داخل اتوبوس ها پر شده بود دو سه نفر از بچه ها دیر کرده بودن باید منتظر میموندیم تا اونا هم برسن بعد حرکت کنیم ساعت هفت و پنجاه دقیقه رسیدن و سریع سر جاهاشون نشستن و بلاخره ساعت هشت صبح به سمت مقصد نور حرکت کردیم داخل اتوبوس ها همه با شور و شوق از مناطقی که قرار بود ببینن صحبت میکردن و لبخند روی لباشون بود حاج آقا و حاج خانم کنار هم نشسته بودن و گل میگفتن و گل میشنفتن لبخند شیرینی روی لبم ظاهر شد انشاءالله برگردیم حتما برای خواستگاری از نفس خانم اقدام میکنم نتونستن این سفر راهیان رو کنارمون باشن اما حتما بار دیگه هردو در کنار هم مهمان این سفر نورانی میشیم من مطمئنم خنده ی ریزی کردم که حاج آقا گفت:
_اقا امیر عباس لبخند زیرپوستی میزنی برادر من
-نه حاج آقا بازم براتون زحمت داشتم داشتم فکر میکردم چطور بهتون بگم
_بگو پسرم راحت باش من و حاج خانم هر کاری از دستمون بر بیاد برات انجام میدیم دستم رو به نشانه ی ادب روی سینم گذاشتم و گفتم:
-لطف شما و حاج خانم شامل حال ما شده شرمندم نکنیدحاج آقا...
#عٰٖمٰٰٖٖاٰٖرٰٖحٰٖلٰٖبٰٖ
💛
🍋💛
💛🍋💛
🍋💛🍋💛
💛🍋💛🍋💛
💛🍋💛🍋💛
🍋💛🍋💛
💛🍋💛
🍋💛
💛
#رمان_سوریه_تمنای_کودکی
#عاشقانه_مذهبی
#پارت_صد_سه
حاج خانم این دفعه گفت:
_این چه حرفیه پسرم شما و امثال شما رحمتین مثل بچه های خودمون میمونید
تشکری کردم و رفتم تا به بچه ها سر بزنم تقریبا همه خواب بودن اون هایی هم که بیدار بودن بیرون رو نگاه میکردن یک جا بند نبودم مدام داخل اتوبوس ایستاده بودم و به مسافر ها سر میزدم به یه مرکز تفریحی رسیدیم تا مسافر ها یکم استراحت کنن و آب و غذا چیزی خواستن برای باقی راه تهیه کنن وقت نماز هر چهار اتوبوس کنار هم ایستاده بودند وضویی تازه کردیم و نماز ظهر رو در کنار هم خوندیم قرار بود به سمت اردوگاه شهید کلهر بریم نماز جماعت به پایان رسیده بود بلند شدم و زودتر از همه بیرون اومدم تا دوباره به ترتیب لیست مسافر هارو سوار کنم که کسی جا نمونه لیست سه تا از اتوبوس ها دست من بود فقط یکی از اتوبوس ها بود که لیستش دست حاج آقا بود و من نمیدونستم مسافر های اون اتوبوس کیا هستن نمازخانه ی خواهران هم روبه روی نماز خانه ی برادران بود سرم پایین بود و داشتم کفشم رو میکشیدم که هم زمان با من دختر خانم محجبه ای از نمازخانه ی خواهران خارج شد با طمئنینه کفش هاش رو پوشید و به سمت در خروجی حرکت کرد با بی خیالی به سمت اتوبوس ها رفتم که با شنیدن صدای دختر خانمی که چنتا پسر مزاحمش شده بودن به طرفین نگاه انداختم همون دختر خانم بود که براش مزاحمت ایجاد کرده بودند به سمتشون گام های تند برداشتم وقتی که کامل نزدیک شدم از چیزی که میشنیدم به گوش هام شک کردم نفس خانم پس اون اون هم اومده بود رگ غیرتم باد کرد و باعث شد به سمت اون دوتا پسر هجوم ببرم و باهاشون درگیر بشم نتیجه ی درگیری هم شد چنتا زخم کوچیک روی صورت سه تامون نفس خانم مدام با گریه ازم میخواست تمومش کنم اما من غیرتم قبول نمیکرد به ناموسم چیزی بگن حاج آقا و چنتا از بچه ها که سر رسیدن و ما رو از هم جدا کردن حاج آقا دستور داد تا مارو همراه با نفس خانم و حاج خانم به سمت صندلی های پاساژ ببرن وقتی که نشستیم یکی از پسر ها با طعنه و پوزخند گفت:
-دختر خاله بهمون نگفته بودی خاطر خواهات بچه بسیجین قبلاً میگفتی عاشق مایی اما الان بالا خواهات بچه بسیجیان که..
خواستم دوباره به سمتش برم که با فشار دست ابوالفضل روی شونم سرجام نشستم نفس خانم روسریش رو جلوتر کشید و گفت:
_پسر خاله طعنه و کلام تلختون کنار اما جواب قضاوت بیجاتون رو بی شک خدای این آسمان و زمین میده
با چشم های اشک بار بلند شد و دور شد حاج خانم هم پشت سرش رفت حاج آقا گفت:
-پسر جان شما فامیل این دختری درست اما حق اینکه توی زندگیش و کارهاش دخالت کنی رو نداری حتی حق اذیت کردن این دختر هم نداری...
#عٰٖمٰٰٖٖاٰٖرٰٖحٰٖلٰٖبٰٖ
💛
🍋💛
💛🍋💛
🍋💛🍋💛
💛🍋💛🍋💛
💛🍋💛🍋💛
🍋💛🍋💛
💛🍋💛
🍋💛
💛
#رمان_سوریه_تمنای_کودکی
#عاشقانه_مذهبی
#پارت_صد_چهار
-تک تک اشک های این دختر که از روی دل شکستشه حق الناسیه به گردن شما لاالا الله بلند شو آقا امیر عباس که همه ی مسافر ها منتظرن
در طول مسیر حاج آقا گفت:
_جای یکی از مسافر هارو با خانم بحرینی عوض کن اما این آقایون متوجه نشن
چشمی گفتم همون موقع ابوالفضل اومد و گفت: -من جامو با خانم بحرینی عوض میکنم
میدونستم برای من اینکار رو انجام میده و ازش به شدت ممنون بودم دستمو گذاشتم رو قلبم و گفتم: _داداشم اینجا جا داری
همدیگر رو بغل کردیم و ابوالفضل وسایلش رو از اتوبوس اول به اتوبوس چهارم منتقل کرد و نفس خانم اومد و حاج آقا جاشو کنار حاج خانم گذاشت خودش جای ابوالفضل کنار من نشست ساعت نزدیک های ۳ بعد از ظهر بود و من خسته ی خسته چشم هام رو بستم و وقتی که چشم هام رو باز کردم ساعت ۵/۱۲ دقیقه بود نیم ساعت تا اذان مغرب مونده بود بلند شدم و به جلوی اتوبوس رفتم و از راننده خواستم که به محض اینکه به یک مجتمع تفریحی رسیدیم برای نماز توقف داشته باشیم مسافرا نهارشون رو داخل اتوبوس میل کرده بودند و حالا باید چیزی برای عصرانه دست و پا میکردند تا انشاءالله برای شام به اردوگاه میرسیدیم نماز مغرب و اعشا هم خونده شد و همه سوار اتوبوس ها شدند تا باقی راه به زودی طی بشه و به اردوگاه برسیم ساعت نزدیک به ۱۰ شب که به اردوگاه رسیدیم با بدرقه ی خادمین عزیز مسافرا به داخل اردوگاه رفتن و شام رو خوردن رفته بودم دنبال لیست ها یکی دوتاشون رو گم کرده بودم و حالا باید تحویل میدادم این شد که بعد از شام رسیدم و غذا تموم شده بود رفتم سمت قسمت خانم ها یکی از خادمین رو صدا زدم و گفتم که حاج خانم رو صدا کنن تا حاج خانم بیان ابوالفضل رو دیدم که داره با خنده میاد سمتم:
_چرا برای شام نیومدی پسر!؟
موضوع رو براش تعریف کردم و با قهقه گفت:
-وای حالا میخوای چیکار کنی پسر بزار برم ببینم میتونم یه پرس برات گیر بیارم
حاج خانم هم اومد و لیست هارو تحویل دادم رفتم سمت راه رویی که تماما با سربند های زیبای شهدا مزین شده بود تازه فرصت کرده بودم که ببینم کجا اومدیم سنگر های زیبایی درست کرده بودن که داخلش هر یه نفر نشسته بود و غرق در عشق خدای خودش و نور شهدا شده بود رفتم و رفتم تا بلاخره تونستم یکی از این سنگر ها برای خودم پیدا کنم با یه صلوات داخل شدم و نشستم دست کشیدم روی کیسه های خاکی اما پر از معنویت دو رکعت نماز خوندم و نشستم با صدای پای کسی سریع اشک هام رو پاک کردم فک کردم ابوالفضل اما نبود در عوض نفس خانم بود که با یه پرس غذا جلوی در سنگر ایستاده بود آروم خم شد داخل و غذا رو کنار جانماز چیریکیم گذاشت و بی فوت وقت گفت...
#عٰٖمٰٰٖٖاٰٖرٰٖحٰٖلٰٖبٰٖ
💛
🍋💛
💛🍋💛
🍋💛🍋💛
💛🍋💛🍋💛
💛🍋💛🍋💛
🍋💛🍋💛
💛🍋💛
🍋💛
💛
#رمان_سوریه_تمنای_کودکی
#عاشقانه_مذهبی
#پارت_صد_پنج
_شرمنده صحبتتون رو اتفاقی با آقا ابوالفضل شنیدم که به شام نرسیدین با جمعیت زیاد آقایون حدس میزدم که غذایی باقی نمونده باشه داخل خانم ها چنتا غذا اضافه اومد یکیش سهم شما شد التماس دعا
نمیدونستم که چی باید بگم ازشون بیش از اینها ممنون بودم تشکر فراوانی کردم و ایشون با یه خواهش میکنم به سرعت به سمت اردوگاه برگشت غذا رو با اشتها نوش جان کردم و به باقی کارم ادامه دادم با سر و صدا های ابوالفضل متوجه شدم که داره دنبال من میگرده و یقیننا اگر پیدام نکنه اردوگاه رو میزاره روی سرش از سنگر بیرون اومدم و گفتم: -برابر من اینجام
با اخم های تو هم اومد نزدیک و گفت:
_کجایی برابر من دو ساعت دارم دنبالت میگردم بیا گل برابر اشکال نداره عوضش براد غذا گیر آوردم چهره ی بی تفاوتی به خودم گرفتم و دستم رو شکمم گذاشتم و گفتم:
-ما که سیریم اما دست شما درد نکنه میزارم فردا میخوردم
_چی یعنی چی خودت گفتی گشنته راستشو بگو کی برات غذا آورد ناکس هان
با خنده گفتم:
-حالا یه نفری ظرف یکبار مصرف خالی رو گذاشتم روی غذای توی دستش و گفتم:
_اینم بی زحمت سر راه بنداز توی سطل زباله
که با غضب گفت:
-من که آخرش میفهمم ولی اشکال نداره فعلا شما داری مارو اذیت میکنی باش آقا امیر عباس برای مام دعا کن
با لبخند ژکوندی برگشتم داخل سنگر و تا نیمه های شب مشغول درد و دل با خدای خودم بودم دلم نمیخواست که از این جو پر از شور و هیجان بیرون بیام احساس سبکی وصف ناپذیری داشتم دلم میخواست ساعت ها توی این مکان امن بمونم و با خدای خودم که حالا نزدیک تر از هر وقتی به خودم احساسش میکردم درد دل کنم از خدا خواستم تمام اروز هایی که روی دل کوچکم سنگینی میکرد سبک بال از داخل سنگر بیرون اومدم ساعت نزدیک های ۲ شب بود و ساعت پنج صبح همه باید بیدار میشدن رفتم داخل اردوگاه و جای مورد نظر و پیدا کردم و خوابیدم با صدا زدن های اسمم توسط ابوالفضل چشم های خستمو باز کردم ابوالفضل مدام بالا سرم راه میرفت و میگفت:
_امیر عباس نمازمون غذا شد امیر غذا شد عباس میگم سرد شد امیر عباس نماز غذا و سرد شد بلند شو دیگه میرما
بلند شدم و نشستم گفتم:
-هنوز ساعت پنج نشده مثل ساعت کوکی هعی یک جمله رو تکرار میکنی آخه برادر من خب خوابم میاد هنوززز
با خنده گفت:
_وخی وخی کار زیاده الان وضو خونه شلوغ میشه نمیشه وضو گرفت بلند شو اولین نفر خودمون بریم وضو بگیریم من میخوام برای نماز صف اول بایستم
با خنده و شوخی گفتم:
-ما مدعیان صف اول بودیم از آخر مجلس شهدا را چیدند آقا ابوالفضل
با بعضی که یهو گلوش رو گرفت گفت:
_آره امیر عباس راست میگی اما انشاءالله مارم از صف اول میچینن بیا گل...
#عٰٖمٰٰٖٖاٰٖرٰٖحٰٖلٰٖبٰٖ
💛
🍋💛
💛🍋💛
🍋💛🍋💛
💛🍋💛🍋💛
💛🍋💛🍋💛
🍋💛🍋💛
💛🍋💛
🍋💛
💛
#رمان_سوریه_تمنای_کودکی
#عاشقانه_مذهبی
#پارت_صد_شش
به وضوح غمگین شدن چشم های ابوالفضل رو میشد حس کرد از بچگی باهم بزرگ شده بودیم و دیگه شده بود از جزئی از خانواده ام بعد از وضو نماز رو به جماعت خوندیم و بعد از نماز تا به بقیه قبول باشه ای بگم سرم رو برگردونم دیدم ابوالفضل نیست حدس میزدم نباید زیاد دور شده باشه بلند شدم و با قدم های بلند خودم رو به محوطه رسوندم اما هر چقدر چشم گردوندم نتونستم ابوالفضل رو ببینم با پرسیدن از چند نفر که اونا هم گفتن که ندیدنش حسابی از دست خودم کفری شدم که چرا توی خواب و بیداری اون حرف و زدم خودم میدونستم که ابوالفضل یه مدت روی این موضوع خیلی حساس شده نمیدونم چی داشت اذیتش میکرد اما با صدای شنیدن گریه ی مردونه ای فکرم نصفه نیمه بود بدو بدو سمت علفزار ها رفتم ابوالفضل روی دو زانو نشسته بود رو به آسمون چیز های زیر لب زمزمه میکرد کنارش نشستم و شونه های لرزونشو به آغوش کشیدم گریه امون هردومون رو بریده بود و ما بودیم که در حسرت شهادت ذره ذره میسوختیم بعد از اینکه آروم شدیم سوالی که خیلی وقت بود ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود رو پرسیدم:
_داداشم تاج سرم چه موضوعیه که آنقدر داره اذیتت میکنه چرا آنقدر وقتی اسم شهادت میاد بهم میریزی؟!
با چشمه ی اشکی که باز توی چشم هاش جوشید گفت:
- دختر خانمی که خانواده برام در نظر گرفتن خودشون خیلی متدین و فهیم هستن خانواده بسیار خوبی هم دارن اما پدرش یه شرط خیلی سنگین گذاشته گفته که ما قبول نمیکنیم دامادمون بخواد یه روز بره سوریه و بخواد مدافع حرم بشه ما نمیتونیم ببینیم دخترمون در نبود ایشون اذیت بشه جالب اینجاس خانواده ام هم قبول کردن و تضمین دادن که من این کارو انجام نمیدم
با چشم هایی که از حدقه بیرون زده بود به ابوالفضل نگاه میکردم ابوالفضل ۲۱ ساله چطور اشک میریخت از خانواده اش تعجب کرده بودم که این شرط عجیب رو قبول کرده بودن هر کسی ارزوشه دامادش بشه شهید مدافع حرم اهل بیت اما ایشون عجیب بود خیلی هم عجیب ابوالفضل گریه میکرد و از خدا میخواست که این روز های سخت رو هر چه زودتر تموم کنه و از این امتحان سربلند تر از همیشه بیرون بیاد بازو هاش رو گرفتم و زیر گوشش زمزمه کردم ″علی بذکر الله تطمئن القلوب″ پاشو پسر مگه میشه خدا حالتو ببینه و کاری برات نکنه یادت که نرفته خدای ما خدای ناممکن هاست شاید برای خیلی ها این جمله تلخ باشه اما برای ما شیرین تر از هر عسلیه اهلی من العسل یادت که نرفته پسر یه چیز میگم یه الهی آمین بگو دلم رضاشه خدایا به حق همین زمینی که زیر پاهامونه و خون شهدات روش ریخته شده این جمله رو از من حقیر بپذیر انشاءالله یه روز روی تابوت این پسر میزنن...
#عٰٖمٰٰٖٖاٰٖرٰٖحٰٖلٰٖبٰٖ
💛
🍋💛
💛🍋💛
🍋💛🍋💛
💛🍋💛🍋💛
💛🍋💛🍋💛
🍋💛🍋💛
💛🍋💛
🍋💛
💛
#رمان_سوریه_تمنای_کودکی
#عاشقانه_مذهبی
#پارت_صد_هفت
_شهید مدافع حرم ابوالفضل باقری پر میکشه میاد پیش خودت خدا جون
الهی آمین جفتمون هم زمان شد دستش رو گرفتم و گفتم:
_ابوالفضل قرار شد هر کدومون که زودتر رفت اون یکی رو شفاعت کنه ها نری حاجی حاجی آسمون خنده ی تلخی کرد و گفت:
-شما دعا کن ما جا نمونیم از شهدا به روی چشم شفاعت که سهله اول خودتو میفرستم بعد من میام
به سختی تونستم از اون حال بد رهاش کنم و یکم بیارمش توی زمان با صدا زدن های بچه ها که اتوبوس ها دارن حرکت میکنن به سمت مناطق عملیاتی سریع به سمت اونها حرکت کردیم و به شلمچه رفتیم راوی از زمان های جنگ میگفت و هیچ کس دل توی دلش نبود بی وجدان ها بلاهایی سر بچه هامون آورده بودند که با شنیدن داستان هاشون مو به تن آدم سیخ میشد نفس خانم رو بین انبوهی از جمعیت دیدم که چادرش رو روی صورتش کشیده بود و اشک میریخت تا کسی اشک هاشو نبینه همون لحظه از ته دلم از خدا خواستم که این آروز رو برام مقدرش کنه ابوالفضل با مشتی محکم به بازوم زد و گفت:
_امیر عباس چرا دو ساعته با لبخند ملیح زل زدی به آسمون برادر من الان همه فکر میکنن لوچی عزیزم بیا بریم همه رفتن
با خنده گفتم:
-لوچ
لبش رو نمایشی به دندون کشید و هولم داد حاج آقا اومد و گفت:
_خجالت بکشید همه دارن نگاتون میکنن یکم سرسنگین باشین بفرمایید راوی دارن توضیح میدن
رفتیم نشستیم و میون صبحت های راوی بود که یه خانم مسنی که کنار نفس خانم نشسته بود گفت:
-وای دخترم چقدر تسبیحت قشنگه میشه بدیش به من
نگاهم افتاد به تسبیحی که دور مچ نفس خانم بسته شده بود خدای من تسبیحی بود که من بهش هدیه داده بودم شیش دنگ حواسم جمع شد تا ببینم چه پاسخی میده با لبخند محجوبی گفت:
_خیلی ممنون مادرجون قابل شما رو نداره ها اما شرمندتونم این تسبیح رو یکی از مهم ترین آدمای زندگیم بهم هدیه داده اگر به سمت بازار رفتیم به روی چشم من براتون یکی عین همین رو میخرم
که خانم میانسال دستی روی گونه ی سفید و سرخ نفس خانم کشید و گفت:
-فدات بشم مادر دستت درد نکنه پس این تسبیح خیلی برات مهمه که از وقتی دیدمت از دور دستت باز نشده حتی بعد از هر وضو و نمازی هم دستته گاهی هم دور گردنت
نفس خانم لبخند محوی زد و گفت:
_ بله مادر جون خیلی برام با ارزش درست مثل کسی که بهم هدیش داده این رو که کنار خودم دارم انگار که اون شخص کنار منه و حست امنیت میکنم
خانم میانسال باز هم گفت:
-همسرت بهت داده مادرجون؟؟
نفس خانم با چهره ی پراز غمی گفت:
_نه مادر جون قسمت نشد همسرم بشه اما یادش همیشه اینجا میمونه درست مثل یادگاریش...
#عٰٖمٰٰٖٖاٰٖرٰٖحٰٖلٰٖبٰٖ
💛
🍋💛
💛🍋💛
🍋💛🍋💛
💛🍋💛🍋💛
💛🍋💛🍋💛
🍋💛🍋💛
💛🍋💛
🍋💛
💛
#رمان_سوریه_تمنای_کودکی
#عاشقانه_مذهبی
#پارت_صد_هشت
-با اینکه بی معرفتی کرده و رفته اما باز هم بهش علاقه داری؟!
_ نه به هیچ وجه اون بی معرفتی نکرده فقط هدفی داره که از هر چیزی براش با ارزش تره اون میخواد شهید بشه و من ایمان دارم که میشه من هر چیزی که دارم از اون دارم و تا ابد مدیونشم
حاج خانم راست میگفت من خیلی بی معرفت بودم نفس خانم هم خیلی لطف داشت که من رو بی معرفت نمیدونست بلند شدم و باقی مکالمشون رو نشنیدم بازم سیم های اعصابم اتصالی کرده بود و نیاز به تنهایی داشتم رفتم کناری روی تپه ی خاکی نشستم و چفیه رو باز کردم و چند مشت خاک ریختم و گرش زدم مثل بچه های کوچیک نشسته بودم و به حرف های نفس خانم فکر میکردم دل تو دلم نبود تا روز برگشت روز های بعد هم به همین منوال گذشت نیمه شب یکی از این شب ها بی خوابی به سرم زده بود بلند شدم تا داخل محوطه به دوری بزنم محوطه خلوت بود و فقط کسایی که با خدای خودشون خلوت کرده بودند رو میشد دید همینطور که آروم آروم راه میرفتم و هوای جنوبی کشورم رو سخاوتمندانه به ریه هام میبخشیدم حس کردم کسی با چهره ای آشنا از کنارم رد شد به عقب که برگشتم خودش بود همون پسری که داخل مرکز خرید با هم دعوامون شد اسمش چی بود هامون اسمش هامون بود دلم طاقت نیاورد که دنبالش نرم آروم به دنبالش راه افتادم به سمت ته اردوگاه میرفت جایی که خلوت بود و کس زیادی اونجا نمیرفت صدای نجوا گونه ای هر لحظه نزدیک تر میشد هامون با لبخندی که بیشتر بوی تمسخر میداد گفت:
_تنهایی یا با عشقت راستی داشت یادم میرفت عشقت الان هزار پادشاه رو داره خواب میبینه و وقتی که صبح بلند بشه میبینه که فرشته کوچولوش اونی نیست که فکرشو میکرد
صدای خنده ی کثیفش فضا رو پر کرد تمام سلول به سلول های بدنم میلرزید هامون آروم آروم به سمت نفس خانم میرفت و من آروم آروم از پشت سر به اون نزدیک میشدم به دلیل تاریکی زیاد دیده نمیشدم نفس خانم هم با التماس عقب عقب میرفت تا خواست دست کثیفش رو به تیکه ای از قلب من بزنه از پشت کشیدمش با شوک به عقب پرتاب شد و فرصت شد که بتونم بهش حمله ور بشم روی سینش نشسته بودم و با مشت های پی در پی به سر و صورتش میکوبیدم هنوز جای زخم های قبلی خوب نشده بود که زخم های قبل جاشون رو به زخم های جدید دادن با صدای داد و فریاد های ما چند نفر اومدن و وقتی که قضیه رو متوجه شدن من رو بلند کردن و خودشون مشغول ادب کردن اون آقا شدن تازه فرصت پیدا کردم که به سمت نفس خانم برم با صدایی که از فریاد های مکرر دو رگه شده بود و اعصابی که اندازهی ظرفیتش پر شده بود...
#عٰٖمٰٰٖٖاٰٖرٰٖحٰٖلٰٖبٰٖ
💛
🍋💛
💛🍋💛
🍋💛🍋💛
💛🍋💛🍋💛
💛🍋💛🍋💛
🍋💛🍋💛
💛🍋💛
🍋💛
💛
#رمان_سوریه_تمنای_کودکی
#عاشقانه_مذهبی
#پارت_صد_نه
با صدای بلند گفتم:
_آخه شما تنها این موقع شب اینجا چیکار میکنی! اگر من نبودم اگر زبونم لال اتفاقی برات میافتاد من چیکار میکردم آخه چرا لحظه ای به فکر من نیستی میدونستی تا آخر عمر خودمو نمیبخشیدم
نفس خانم با گریه گفت:
-ببخشید دلم خیلی برات تنگ شده بود طاقت نیاوردم اومدم بیرون تا یکم با خدا درد دل کنم تا شاید آروم بگیرم
با زجه گفتم:
_ازت خواهش میکنم تمنا میکنم دیگه تنها جایی نرو تو قلب منی اگر اتفاقی برات می افتاد من چطوری تا آخر عمر زندگی میکردم چی جواب خانوادت رو میدادم
نفس گریه میکرد و مدام ازم معذرت خواهی میکرد تا حاج آقا و حاج خانم با ترس به ما نزدیک شدن و با وحشت به ما نگاه میکردن وقتی که متوجه شدن چه اتفاقی در حال رخ دادن بود هر دو بر سر و صورت زدن و وحشت زده به زمین چشم دوخته بودند حالا که پرده از احساسم پیش نفس خانم برداشته بودم و بهش گفته بودم که قلب منه پس دیگه چیزی برای از دست دادن نداشتم آروم راه افتادم به سمت مقصدی نامعلوم نفس خانم هم به تبعیت از من به دنبال من راه افتاد هر دو زیر نور ماه اشک میریختیم و در رویای خودمون غرق شده بودم به خودم که اومدم دیدم مدت هاست روی زمین خاکی اردوگاه نشستیم و توی رویاهامون غرق شدیم با نگاه به نفس خانم که انگار اون هم تازه از بهت در اومده بود و با خجالت سرش رو به ریز انداخته بود هر دو با هم به خنده افتادیم زیر نور ماه و تنها خدا شاهد اعمالمون بود با خنده ی تلخی گفتم:
_خدا به ما به من رحم کرد وگرنه واقعا نمیدونم قرار بود چه بلایی سر من و زندگیم بیاد خدا رو هزاران بار شکر و تسبیح میکنم که من رو رسوند و اون بی همه چیز رو سر راهم قرار داد
حالا که احساساتمون رو شده بود وقت گفتن بود بی شک با هر اتفاق هر چند کوچک و پیش پا افتاده ای من میمردم و طاقت زنده موندم نداشتم نفس خانم هم با خجالت فقط به حرف هام گوش میکرد آروم شروع کرد به صحبت کردن:
-آقا هامون پسر خاله ی منه اون روزا که من این نفس نبودم و برام مشکلی نداشت با پسرا گشتن ایشون میومدن خونه ی ما با هم بیرون میرفتیم چندین بار هم حتی قصد سوءاستفاده داشت اما با درایت کسانی مثل شما نتونست تا روزی که خالم به منزل ما اومد و من و برای هامون خواستگاری کرد من میدونستم قصد اون چیه آدمی برای زندگی نبود اون هیچ وقت نمیتونست منو بدست بیاره و از این راه وارد شده بود خانوادم مخالفت کردن و مخالف شدید هم خودم بودم هامون هم وقتی فهمید من با این وصلت موافق نیستم چند روزی خودش رو گم و گور کرد تا مثلا عشقش رو ثابت کنه در صورتی که من ایمان داشتم این پسر کاری جز همین کارا ازش بر نمیاد و الان هم پیش دختر های دیگس...
#عٰٖمٰٰٖٖاٰٖرٰٖحٰٖلٰٖبٰٖ
💛
🍋💛
💛🍋💛
🍋💛🍋💛
💛🍋💛🍋💛
💛🍋💛🍋💛
🍋💛🍋💛
💛🍋💛
🍋💛
💛
#رمان_سوریه_تمنای_کودکی
#عاشقانه_مذهبی
#پارت_صد_ده
تا اینکه خالم یه روز با گریه اومد و گفت دوست هامون باهاش تماس گرفته و گفته که هامون داشته خودکشی میکرده و نفس رو خیلی دوست داره و رگ خانوادم رو زدن تا به زور من رو بشونن پای سفره ی عقد با این سن کم تا اینکه من یه روز فرار کردم و اومدم خونه ی مادر بزرگم اون روز ها مصادف شد با محرم مادر بزرگم که میومد منزل مادرجونتون منم باهاش میومدم بماند چه اتفاق های افتاد و شما چه چیز هایی دیدین که رو سیاهم من اومدم خونه مادر بزرگم و فردای اون روز هامون هم برگشت مادرم مدام تماس میگرفت و ازم میخواست که برگردم اولش میخواستم ازتون خواهش کنم که بیایین نقش نامزدم رو بازی کنین تا هامون دست از سرم برداره اما نمیدونم چی شد به قول گفتنی ورق برگشت و زندگی ما هم عوض شد شما وارد زندگی من شدید و هامون هر لحظه تیره و تار تر همون روزی که اومدم دم مسجد تا باهاتون حرف بزنم برای همین موضوع بود که شما گفتین برم وقتی که اومدین قسمت خانم ها تا وسایل بیارین و موقع برگشت اونی که بهتون حمله کرد و مدام کتکتون میزد هامون بود وقتی که با کمک پدرتون و برادر هاتون جداتون کردیم با گریه با هامون دعوام شد گفتم چیز هایی رو که نباید میگفتم گفتم که بهتون علاقه دارم و اون هیچ جایی تو زندگی من نداره اما اون بدتر تهدیدم کرد و رفت خیلی نگران حالتون بودم از پدرتون خواستم منم با خودتون ببرین بیمارستان و ایشون قبول کردن وقتی که توی بیمارستان چشماتون رو باز کردید خیلی خوشحال شدم که اتفاق جدی براتون نیوفتاده اما از طرفی هم به شدت ناراحت و خجالت زده بودم ازتون وقتی که گفتین به مادرتون که من برگردم اومدم بیرون و پدرتون من و دید با اصرار من رو رسوند چند وقت بعد متوجه شدم که از طرف مسجد ثبت نام کربلاست از مادر بزرگم خواستم که منم بیام ایشون هم وقتی فهمیدن شما هستین مخالفتی نکرد وقتی که فهمیدم شما هم هستین به هدفم نزدیک تر شده بودم و برای اومدن پافشاری میکردم تا وقتی که قسمت شد و من هم باهاتون اومدم وقتی که داخل اتوبوس حاج آقا گفتن که بینمون صیغه محرمیت جاری بکنن که شما از من مراقب کنید روی ابر ها سیر میکردم وقتی که جلوتر ایستادیم تا استراحت بکنیم خسته بودم اما دلم نمیخواست ثانیه ای از این حال خوب رو در خواب بگذرونم از داخل موکب که بیرون اومدم از شانس و خیلی عجیب یکی از دوستان هامون رو دیدیم که اون هم همون موقع در پیاده روی اربعین شرکت کرده بود خواستم به روی خودم نیارم که ایشون رو دیدم اما ایشون به سمت من اومدن و سلام و احوال پرسی کردن من هم مجبور شدم که برخلاف میلم با ایشون هم کلام بشم از حال روز اون روز های هامون گفت که چقدر با عشق علاقه از من برای ایشون تعریف میکرده...
#عٰٖمٰٰٖٖاٰٖرٰٖحٰٖلٰٖبٰٖ
💛
🍋💛
💛🍋💛
🍋💛🍋💛
💛🍋💛🍋💛