#قسمت_اول
کودکی
🌱خواهر شهید و...🌱
یکی از مشکلات ما در مورد خاطرات دوران کودکی، فوت مادر و پدر شهید سیفی بود.
علی از دوران کودکی یتیم بزرگ شده بود. مادرش هم چند سال قبل از دنیا رفت. اما خواهر شهید این مشکل را تا حدودی حل کرد.
ایشان گفتند: قبل از تولد علی، مادر در خواب دیده بود که چند آقا و خانم نورانی کنار حوض خانه ایستادهاند! بعد به مادر گفتند: فرزندی که از شما متولد میشود پسر است. نام او را علی بگذارید!
برادر طهماسبی از همرزمان علی که به مراغه دیدار مادر آمده بود، از قول مادرش تعریف میکرد: (من همیشه با وضو به علی شیر میدادم. یک بار در عالم رویا صدایی شنیدم! به من گفتند: این سرباز ماست، از آن به خوبی مواظبت کن.)
علی بعد از دوران طفولیت، پا به مدرسه گذاشت و در دوران تحصیل هم دانش آموز خاصی بود که احترام همگان را داشت.
اوایل اوج گرفتن انقلاب بود. علی در مقطع ابتدایی میخواند. یک روز آمد خانه. مادر هم مشغول شستن لباسها بود. علی داد زد: مرگ بر شاه... مرگ بر شاه... مادر ناراحت شد. داد زد: ساکت باش. الان... پدرم وارد شد و گفت: خانوم باهاش کار نداشته باش، اینا تو تاریخ هست! ما تعجب کردیم. این حرف پدر یعنی چه؟! پدر پدر ادامه داد: وقتی رفته بودیم کربلا، از امام خمینی (ره) شنیدم که فرمودند: زمانی میرسد بچههایی به دنیا میآیند که پشتیبان من خواهند بود و شاه از بین میروند.
#قسمت_دوم
ادامه کودکی
خواهرش میگفت: همان دوران ابتدایی علی، در کوچه ما یکی از همسایهها فوت کرد. او از خودش چند تا بچه قد و نیم قد به جا گذاشت.
علی پول تو جیبی میگرفت. اما هیچ وقت ندیدیم برای خودش چیزی بخرد. بعدها فهمیدیم که پولها را میبرد و برای آن بچهها خرج میکند!
هنوز دوره ابتداییش تمام نشده بود که سایه پدر را از دست داد و تحت تربیت مادری مهربان و متدین قرار گرفت.
علی خیلی خوش قلب بود. با اینکه بیشتر بچههای یتیم، تشنه محبت هستند، اما او به همه محبت میکرد. نابینایی را میدید که نمیتواند از خیابان رد شود، دستش را میگرفت و کمکش می کرد.
علی از دوران طفولیت با مسجد و مجالس عزاداری آشنا شد. در مجالس عزاداری با زبان شیرین آذری به مداحی میپرداخت و بعدها خودش گرداننده هیئتی در شهرستان مراغه شد.
آهسته آهسته پایش به مسجد باز شد. البته مادرم خیلی تلاش کرد که علی با رفقای مسجدی ارتباط پیدا کند. هنوز نوجوان بود که در مسجد محل قرآن درس میداد. یک روزی آمد خانه به من گفت: امروز واسه ناهار مهمون دارم! ما هم با چند تا از همسایهها برای ۲۰ نفر غذا حاضر کردیم. بعد از نماز ظهر و عصر دیدم در زدند. همه جا را آماده کردیم. در را باز کردم. با تعجب دیدم علی با چندین بچه قد و نیم قد وارد شدند! به علی گفتم: مهمان که میگفتی این بچهها هستن؟
جواب داد: بله! بزرگترها رو همه دعوت میکنند، ولی این بچههای کلاس قرآن را... مهمونهای واقعی این بچهها هستند.
از اسراف کردن خیلی بدش میآمد. همیشه توصیه میکرد به عدم اسراف، حتی خودش هم نه اینکه بگه، عمل هم میکرد؛ مثلاً موقع وضو گرفتن شیر آب را باز نمیگذاشت و...
مادرش میگفت: یک بار رفته بود مسجد جامع برای نماز، موقع برگشت دیدم پاهایش مثل لبو قرمز شده!
گفتم: پسر کفشات کو؟ در جواب گفت: دادم به صاحبش و آمدم. (داده بود به بنده خدایی که کفش نداشت)
آیدی بنده (ادمین تیام)👇🏻
@Dear_tiyam
نظراتتونودربارهداستانباگوشجانمیشنوم😌🌱
روتین روز یکشنبه😃:
-تخت خوابتو مرتب کن!
-تا ساعت 10 استفاده از گوشی ممننوع
-باآرامش صبحانه ات رو بخور
-برای رسیدن به هدفت تلاش کن🌸☺️
معرفی چند کتاب انگیزشی!
- شجاع باش دختر👧🏻
- غورباقہ ات را قورت بده!🐸
- قدرت مثبت اندیشے+✨
- تخت حوابت را مرتب ڪن🛌
- جادوی فکر بزرگ!🧟♀️💭
#معرفی_کتاب☘
• ·
زندگی شوق رسیدن
به همان فردایی است
که نخواهد آمد.
تو نه در دیروزی
و نه در فردایی.
ظرف امروز پر از بودن توست.
متاسفانه الان مدافعان حقوق بشر ساکت شدند حق هم دارند چون با دفاع از حق فالوور گیرشان نمیآید😏
#طوفان_الاقصی
#غزه
🌿@asheghan_parvaz
5.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شیخی که همه روزگار بر وفق مرادش بود!
🆔@BarayeAgaahi