eitaa logo
عآشقـٰانِ پࢪواز
498 دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
1.8هزار ویدیو
8 فایل
بسم رب او:(🦋🌱! اینجا باهم حالمون خوبھ! چرا کھ پاتوق مونھ🍃😉 ما برآنیم که اندکی بهتر شویم:( هرچه بودی یا هرکه بودی مهم نیست مهم این است الان آن چه خواهے شد💎 بخوان از شروطمان در سنجاق📌 🎋در خدمتم: @asheghan_parvaz_313
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸 ☘🌸☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸 🌸☘🌸 ☘🌸 🌸 رمان‌ناحله🌿 یه صدایی از پشت سرش بلند شد (صبر منم خیلی کمه)با شنیدن این صدا دلم اروم شد ولی اشکام بی اختیار رو گونه ام جاری بود ولم کرد ی نگاه ب پشت سرش انداخت وقتی کنار رفت تازه متوجه شدم صدای کی بودصاحب صدا قبل اینکه این آشغال فرار کنه یقش و گرفت وکوبید زمین دستش درد نکنه تا جون داش زدتش اون پسری هم که باهاش بود یه قدم اومد جلو ترسیدم خودمو کشیدم عقب‌یه دستمال گرفت سمتم با تعجب به زاویه دیدش نگاه میکردم سرشو گرفته بود اون سمت خیابون دستاش از عصبانیت میلرزید مزه ی شور خون و رو لبم حس کردم لبم بخاطر ضربه ای که زده بود پاره شده بودو خونریزی میکرد دستمالو ازش گرفتمو تشکر کردم ازم دور شداون یکی دوستش اومد جلو جلو حرف زدنمو گرفت _نامرد در رفت وگرنه میکشتمش ... بابا مگه ناموس ندارین خودتون ... رو کرد به منو ادامه داد شما خوبین ؟ جاییتون که آسیب ندید ...؟ ازش تشکر کردمو گفتم که نه تقریبا سالمم چیزیم نشده هنوز به خاطر شوکی که بم وارد شد از چشام اشک میومد انگار کنترلشون دست خودم نبود دستمال و گذاشتم رو جای دستای کثیفش اه چقدر از خودم بدم اومد پسره ادامه داد _ما میتونیم برسونیمتون سعی کردم آروم باشم +نه ممنون مزاحمتون نمیشم خودم میرم _تعارف میکنین ؟ +نه ! پسره باشه ای گفت و رفت سمت دوستش همین طور که کتاباو وسایالمو از رو زمین‌جمع میکردم به زور پاشدم که لباسامو که پر از خاک شده بود بتکونم‌به خودم لعنت فرستادم که چراگذاشتم برن! وای حالا چجوری دوباره این همه راهو برم اگه دوباره ... حتی فکرشم وحشتناکه اه اخه تو چرا بیشتر اصرار نکردی که من قبول کنم مشغول کلنجار رفتن با خودم بودم که دیدم یهو یه اِل نود وایستاده جلوم توشو نگاه کردم دیدم دیدم همونایین که بهم کمک کردن کاش از خدا یه چی دیگه میخواسم همون پسره دوباره گف میرسونیمتون بدون اینکه دیگه چیزی بگه پریدم تو ماشین تنم میلرزیدخون خشکیده رو لبمو با دستمال پاک کردم چند بار دیگه دست به سر و روم کشیدم که عادی به نظر برسم. وای حاال نمیدونم اگه مامان اینا رو ببینم چی بگم دوباره همون پسره روشو کرد سمت صندلی عقب و ازم ادرس خونمونو پرسید اصلا نمیدونم چی گفتم بهش فقط لای حرفام فهمیدم گفتم شریعتی اگه میشه منو پیاده کنین با تعجب داشت به من نگاه میکرد که اون دوستش که در حال رانندگی بود یقه لباسشو کشید و روشو کرد سمت خودش. کل راه تو سکوت گذشت... وقتی رسیدیم شریعتی تشکر کردمو پیاده شدم حتی بدون اینکه چیزی تعارف کنم اصلا حالم خوب نبود دائم سرم گیج‌میرفت همش حالت تهوع داشتم به هر زوری شده بود خودمو رسوندم خونه... 🌸 ☘🌸 🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸☘🌸
به خورشید زندگیش نگاه انداخت که کودکانه خندید و به سمت مهد رفت . زندگیش به اندازه کافی غروب های دردناک داشت تا برایش کافی باشد این هدیه زیبا از طرف خداوند . در دل پر از نگرانی اش زیر لب برای خورشید آیت‌الکرسی خواند و آنجا را ترک کرد . چادرش را جلو کشید . امروز از آن روز هایی بود که زمین و آسمان خداوند هم برای مریم چیزهای خوبی نمی‌خواستند مریم در حالی که داشتم از راه همیشگی به خونه برمیگشتم عمیقاً به فکر فرو رفته بودم . اون زن حسابی فکرم رو مشغول کرده بود ( فاطمه جباری ) با اون حرف های که تو مسجد زد باعث شد تا امروز بهم ریخته باشم . در همین افکار بودم که با چیزی برخورد کردم . ناگهان به خودم اومدم . سریع بازوم رو به عقب کشیدم و دنبال چیزی گشتم که با اون برخورد کردم . به گوجه های قرمز رنگی نگاه کردم که روی زمین ریخته بودند و پیرزنی که با عصای قهوه ای سوخته و نگاه سرزنش باری بالای گوجه ها ایستاده بود . لبخند شرمگینی زدم و با نگاه متاسفی گفتم : خدای من ! خانم من واقعاً عذر میخوام اصلا حواسم نبود . پیرزن با اینکه چشم غره خیلی بدی بهم رفت ولی با لحن خنثی و لهجه ی بامزه اش گفت : اشکالی نداره جوون ، حالا میگما کمکم میکنی جمعشون کنم . لبخندی زدم و عجله وار خم شدم چادرم رو زیر دستم جمع کردم و گفتم : البته البته بازم شرمنده من امروز حواسم خیلی پرته . آخرین گوجه رو هم داخل کیسه ای که داشت گذاشتم . و با همون نگاه متاسف به کیسه اشاره کردم و گفتم : حالا مسیرتون از کدوم طرفه حاج خانوم ؟! بگید من براتون کیسه رو میارم . این حرف رو که زدم ناگهان گل از گلش شکفت و با نگاه مهربونی بهم گفت : ها مادر جان ! از او طرف ، مونده بودم با ای زانو نداشتما چجوری ای همه پله رو برم بالا . بیا دختر جان ای کیسه نون و هم بگیر لبخندی زدم و کیسه رو گرفتم . 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
ادامه کودکی خواهرش می‌گفت: همان دوران ابتدایی علی، در کوچه ما یکی از همسایه‌ها فوت کرد. او از خودش چند تا بچه قد و نیم قد به جا گذاشت. علی پول تو جیبی می‌گرفت. اما هیچ وقت ندیدیم برای خودش چیزی بخرد. بعدها فهمیدیم که پول‌ها را می‌برد و برای آن بچه‌ها خرج می‌کند! هنوز دوره ابتداییش تمام نشده بود که سایه پدر را از دست داد و تحت تربیت مادری مهربان و متدین قرار گرفت. علی خیلی خوش قلب بود. با اینکه بیشتر بچه‌های یتیم، تشنه محبت هستند، اما او به همه محبت می‌کرد. نابینایی را می‌دید که نمی‌تواند از خیابان رد شود، دستش را می‌گرفت و کمکش می‌ کرد. علی از دوران طفولیت با مسجد و مجالس عزاداری آشنا شد. در مجالس عزاداری با زبان شیرین آذری به مداحی می‌پرداخت و بعدها خودش گرداننده هیئتی در شهرستان مراغه شد. آهسته آهسته پایش به مسجد باز شد. البته مادرم خیلی تلاش کرد که علی با رفقای مسجدی ارتباط پیدا کند. هنوز نوجوان بود که در مسجد محل قرآن درس می‌داد. یک روزی آمد خانه به من گفت: امروز واسه ناهار مهمون دارم! ما هم با چند تا از همسایه‌ها برای ۲۰ نفر غذا حاضر کردیم. بعد از نماز ظهر و عصر دیدم در زدند. همه جا را آماده کردیم. در را باز کردم. با تعجب دیدم علی با چندین بچه قد و نیم قد وارد شدند! به علی گفتم: مهمان که می‌گفتی این بچه‌ها هستن؟ جواب داد: بله! بزرگترها رو همه دعوت می‌کنند، ولی این بچه‌های کلاس قرآن را... مهمون‌های واقعی این بچه‌ها هستند. از اسراف کردن خیلی بدش می‌آمد. همیشه توصیه می‌کرد به عدم اسراف، حتی خودش هم نه اینکه بگه، عمل هم می‌کرد؛ مثلاً موقع وضو گرفتن شیر آب را باز نمی‌گذاشت و... مادرش می‌گفت: یک بار رفته بود مسجد جامع برای نماز، موقع برگشت دیدم پاهایش مثل لبو قرمز شده! گفتم: پسر کفشات کو؟ در جواب گفت: دادم به صاحبش و آمدم. (داده بود به بنده خدایی که کفش نداشت)
عآشقـٰانِ پࢪواز
🔮داستان🔮 . #به_نام_خدای_مهدی #قلبم_برای_تو❤❤ . 🚨#قسمت_اول . قلبم برای تو.... -سهیل...سهیل اونجا رو ن
🔮داستان🔮 . ❤❤ . . یک هفته بعد . سهیل بدو که جا نمونیم... باشه بابا الان میام...مگه بدون ما جرات دارن جایی برن😀 -اینایی که من دیدم سایه مارو با تیر میزنن چه برسه منتظرمون بمونن😆 -اونوقت ما سایشونو با شمشیر میزنیم😂😂 . -سلام اخوی..تقبل الله... اتوبوس ما کدومه؟! -علیک سلام...اتوبوس شماره دو..بفرمایین -بخوایم شماره یک بشینیم چی؟!😯 -شماره یک ماله خواهرامونه ... -یعنی شما یه اتوبوس خواهر دارین؟؟😂 اونوقت ما که خواهرمون نیومده چیکار کنیم ؟؟😕 -لا اله الا الله...بفرمایین ساکاتون رو سریع تر بزارید که باید حرکت کنیم😐 .-باشه...اینم به خاطر شما...😆 . سوار اتوبوس شدیم و یه راست رفتیم آخر اتوبوس و با بچه ها شروع کردیم به خوندن انواع آهنگ ها و ترانه ها تا خود دوکوهه..صدای نچ نچ بچه بسیجیا بلند شده بود 😅 ما این ته اتوبوس آمنه آمنه میخوندیم و میرقصیدیم اونا جلوی اتوبوس با نوای کاروان میخوندن و سینه میزدن...توی اتوبوس یک وضعی شده بود که بیا و ببین...چند بار بهمون تذکر دادن ولی گوشمون بدهکار نبود 😃 . . . -حاجی اینا آبروی اردوی مارو میبرن... -خب چیکارشون کنیم؟؟کاری نمیشه کرد الان -من میگم برشون گردونیم😐 -خدا رو خوش نمیاد سید...تا اینجا اومدن بزار این چند روزم بمونن...مهمون شهدان... -من نمیدونم...پس هرچی پیش اومد مسئولیتشون با شما.به من ربطی نداره... -ان شاالله چیزی نمیشه... -خود دانید... . چند روز اول اردو گذشت و ماهم صحبت شیطنت هامون تو کل اردو پیچیده بود. همه بچه های کاروان میگفتن امسال راهیان نور با وجود اینا اصلا حال و هوای سابق رو نداره... شبها موقع خاموشی بلند بلند میخندیدیم و جشن پتو میگرفتیم... روزها هم که توی اتوبوس برنامه بزن و بکوب داشتیم و از غذا و خوراکیها هم همیشه انتقاد میکردیم.. چندین بار اومدن بهمون تذکر دادن ولی گوش هیچکدوممون بدهکار نبود...چون ما به این بهانه اومده بودیم تفریح کنیم... خلاصه همه از دستمون کلافه شده بودن و ناراضی بودن.. . نویسنده: . . بامــــاهمـــراه باشــید🌹
کاش وقتی بیست ساله بودم می دانستم •یکی بخر دوتا ببر• --- ¦ هرگونه کپی از کتاب ممنوع ❗️ منبع: ketabrah ❌ 🌿@asheghan_parvaz