عآشقـٰانِ پࢪواز
🔮داستان🔮 . #به_نام_خدای_مهدی #قلبم_برای_تو❤❤ #قسمت_چهارم . رفتیم تا رسیدیم به دوکوهه.. از همون اول ه
🔮داستان🔮
.
#قلبم_برای_تو❤❤
.
قسمت_پنجم
.
🔮از زبان مریم
روز دوم وارد فکه شدیم
از خاک رملی فکه خیلی چیزها شنیده بودم...
محل پر کشیدن شهید آوینی...
خیلی دوست داشتم فکه رو ببینم...
همین که نزدیکه ورودی فکه شدیم من و زهرا کفشامون رو کندیم و بدون کفش شروع به راه رفتن روی رمل های گرم فکه کردیم...هر قدم که میزاشتیم پامون تو خاک فرو میرفت و حس میکردم دارم جای پای شهدا قدم میزارم...
خیلی حس خوبی بود..
رسیدیم به تابلو قتلگاه فکه....
راوی گفت زیر تابلو بشینیم تا یکم از فکه برامون حرف بزنه...
خیلی ذوق داشتم بشنوم داستان های اینجا رو...
فکه ای که هنوزم که هنوزه ازش شهید پیدا میشه😢
رو خاک ها نشستیم...
راوی شروع کرد به حرف زدن:
بچه ها اینجا فکست. همونجایی که...
.
.
🔮از زبان سهیل
شب رو تو اردوگاه خوابیدیم...تا نصف شب با بچه ها میگفتیم و میخندیدیم و کلیپ های طنز گوشیمونو نشون هم میدادیم...
-برادرا شما نمیخواین بخوابین؟؟ صدا خندتون تو کل اردوگاه پیچیده...
پویا: -چرا حاجی...ولی عادت نداریم الان بخوابیم 😐
-بخوابین که نماز خواب نمونین
-نه حاجی...تا اذان ظهر بیدار میشیم قطعا 😆
-منظورم نماز صبحه😐
-مگه صبحم نماز داره؟! از کی تا حالا؟!😂😂
-لا اله الا الله...هر وقت بیدارتون کردیم میفهمین 😑شبتون بخیر
-شبت شیک حاجی جون...برا ما هم دعا کن 😀😀
.
صبح فردا راهی فکه شدیم...نفهمیدیم چجور صبح شد...هنوز خوابمون میومد..
.
-بابا مگه جنگه این وقت صبح...بزارن بعد از ظهر اینور و اونور ببرین دیگه
-بعد از ظهر هم برنامه داریم
-خب مگه فرقی هم میکنه؟! همه شبیه همن دیگه...بیابونن...حالا یه بیابونو نریم...
-برا شما شاید فرقی نکنه ولی بعضی از این بچه ها اگه یه جا نریم پوستمونو میکنن.
-خدا شفاشون بده 😐
-خدا هممونو شفا بده ان شا الله
.
رسیدیم به فکه...
جلو در ورودی همه کفش هاشون رو میکندن...
-بچه ها کفش ها رو بکنیم؟؟
-نه داش سهیل...مگه فرش داره تو؟؟ یهو دیدی جک و جونوری چیزی پامون رو گزید.
-خا...باشه.
.
اوه اوه...چه خاکش نرمه...نمیشه راه رفت اصن 😐
-خو چرا آسفالت نمیکنن این یه مسیر که میریم رو.
-حاجی گفت که صبح...بعضیا با خاک حال میکنن 😂😂
.
-خب رسیدیم...ببینیم چی میگه پیر مرده...
-بشینیم؟؟
-نه بابا شلوارامون خاکی میشه...
راوی شروع کرد به حرف زدن...بچه ها اینجا فکست. همونجایی که...اقا پسرایی که اون ته سرپا وایسادن...شما هم مثل بقیه بشینین...این خاکها کسی رو کثیف نمیکنه.
.
-سهیل:چه کنیم بچه ها؟!
-من حوصله گوش دادن به چرت و پرت ها رو ندارم...بریم عکس بگیریم
-باشه .
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
#ادامه دارد
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
[﷽♥️]
#تـــــلنـگـــر 📄🔗
#ادامه
توی محله معروف شدم
و احترام ویژهای کسب کردم
توسط یکی از دوستان به حرم حضرت معصومه برای #خادمی معرفی شدم
نزدیکای #اربعین امام حسین، یکی از خادمین که پیر بود به من گفت: دلم میخواد برم کربلا ولی نمیتونم، میشه شما به نیابت از من بری؟
پول و خرج سفر و حق الزحمه شما رو هم میدم، زبونم قفل شده بود!
من و کربلا؟ زیارت امام حسین؟💔
اشکم سرازیر شد😭
قبول کردم و باحال عجیبی رفتم🕊
هنوز باورم نشده که اومدم #کربلا🕌💔
پس از برگشت تصمیم گرفتم برم #حوزه_علمیه
که با مخالفتهای فامیل و دوستان مواجه شدم، اما پدرم با اینکه از دین خیلی دور بود و حتی نماز و روزه نمیگرفت قبول کرد✋🏼
حوزه قبول شدم و با کتابهای دینی انس گرفتم👌
در کنار درسم گاهی تبلیغ دین و احکام خدارو میکردم و حتی سراغ دوستان قدیمی ناباب رفتم که خدا روشکر توانستم رفیقام و با خدا آشتی بدم😍✋🏼
یه روز اومدم خونه دیدم پدر و مادرم دارن گریه میکنن😭منم گریهام گرفت، تابحال ندیده بودم بابام گریه کنه!
گفتم بابا چی شده؟
گفت پسرم ازت ممنونم
گفتم برای چی؟
گفت: من و مامانت یه خواب مشترک دیدیم😔
تو رو میدیدیم با مرکبی از نور میبردن بهشت و ما رو میبردن #جهنم و هر چه به تو اصرار میکردن که وارد بهشت بشی قبول نمیکردی و میگفتی اول باید پدر و مادرم برن بهشت بعد من✋🏼
👈یه آقای نورانی✨آمد و بهت گفت: آقا سعید! همین جا بهشون نماز یاد بده بعد با هم برین #بهشت🌸 و تو همونجا داشتی به ما نماز یاد میدادی😔
پسرم تو خیلی تغییر کردی دیگه #سعید_قبل نیستی همه دوستت دارن❤️تو الان آبروی مایی ولی ما برات مایه ننگیم
میشه خواهش کنم هر چی یاد گرفتی
به ما هم یاد بدی
منم نماز و قرآن یادشون دادم و بعد از آن خواب، پدر و مادرم نمازخوان و مقید به دین شدند💔😍
چند ماه بعد با دختری پانزده ساله عقد کردم💍
یه روز توی خونشون #عکس_شهیدی دیدم که خیلی برام #آشنا بود گریهام گرفت😔 نتونستم جلوی خودم رو بگیرم صدای گریههام بلند و بلندتر شد😭😭
👈این همون عکسی بود که تو #پروفایل بود👉
خانمم تعجب کرد و گفت: سعیدجان چیزی شده؟
مگه صاحب این عکس و میشناسی؟😊
و من همه ماجرا رو براش تعریف کردم😔✋🏼
خودش و حتی مادرش هم گریه کردند😭😭😭
مادر خانمم گفت: میدونی این عکس کیه؟
گفتم: نه
گفت: این #پدرمه😊
منم مات و مبهوت، دیوانهوار فقط گریه میکردم
مگه میشه؟😳😭😭
آره شهیدی که منو هدایت کرد، آدمم کرد، آخر #دخترشو به عقد💍من درآورد💔😔
چند ماه بعد با چند تا از دوستانم برای #مدافعان_حرم اسم نوشتیم تابستون که شد و حوزهها تعطیل شدند ما هم رفتیم
خانمم باردار بود و با گریه گفت:
وقتی نه حقوق میدن نه پول میدن نه خدماتی، پس چرا میخوای بری؟
همان جمله شهید یادم اومد و گفتم:
میرم تا #حیاوغیرت جوانان ایران بماند...✌️🏼🙂
#اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَــــرج🍃
#تلنگر
シ︎🔗🌸°•
#ܝߺߺߺࡋܢߺ߭ࡏަܝߊܢߺ߭ܣ
#اَلَّلهُمـّ_عجِّللِوَلیِڪَالفَرَج
در محـضر خُــدا گنـاه نکنیم 📗🖇
#برای_ترک_گناه_هیچ_وقت_دیر_نیست
#از_همین_الان_شروع_ڪن💥💪