eitaa logo
عآشقـٰانِ پࢪواز
494 دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
1.8هزار ویدیو
8 فایل
بسم رب او:(🦋🌱! اینجا باهم حالمون خوبھ! چرا کھ پاتوق مونھ🍃😉 ما برآنیم که اندکی بهتر شویم:( هرچه بودی یا هرکه بودی مهم نیست مهم این است الان آن چه خواهے شد💎 بخوان از شروطمان در سنجاق📌 🎋در خدمتم: @asheghan_parvaz_313
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان‌ناحله🌿 چیزی نگفت نمیخواستم اشکام مانع میشد که سیر نگاش کنم. روچشمام دست کشیدم و سعی کردم بخندم تا دلش گرم بشه خیلی سخت بود انقدر سخت که حس میکردم کمرم زیر بار این سختی له میشه زینب تو بغل محمد اروم شده بود و گریه نمیکرد رفتم داخل آشپزخونه و یه سینی برداشتم دستام می‌لرزید سینی رو روی کانتر گذاشتم یه کاسه ی سفید برداشتم و توش آب ریختم یه قرآن با ده تومن پول داخل سینی گذاشتم. محمد نشسته بود روی مبل و با زینب بازی میکرد. رو به روشون نشستم محمد دستشو گذاشت رو لب زینب که زینب خندید مشغول تماشاشون بودم که زینب با خنده گفت:بَ بَ تغییر چهره ی محمد منو سر ذوق اورد محمد:ای جونمممم فدات بشه بابا الهی بمیره بابا برات الهی شیرین زبونِ من مشغول حرف زدن بود که تلفنش زنگ خورد گوشیشو جواب داد:سلام محمد:جانم؟کجایی؟دم در؟ محمد:چشم چشم اومدم! یاعلی! با زنگ تلفنش غصه ام بیشتر شد . فاطمه:اومدن دنبالت؟ محمد:اره بچه رو داد به من پوتینش رو که پوشید با یه دستش بچه و با دست دیگش ساکشو گرفت یه چادر گل گلی انداختم سرم و سینی رو برداشتم باهم رفتیم داخل اسانسور یه بار دیگه سفارشاتش رو گفت! تو اینه با زینب بازی میکرد که رسیدیم. از اسانسور خارج شدیم. با اشک دور سرش صدقه چرخوندم رفتیم دم در واسش قران گرفتم که سه بار از زیرش رد شد. بچه رو ازش گرفتم چون بند پوتینش رو با عجله بسته بود باز شده بود نشست تا بندشو محکم کنه قبل اینکه بلند بشه خم شدم و روی شونش رو بوسیدم. با لبخند برگشت سمتم زینب و نزدیک صورت محمد گرفتم و گفتم:زینبِ مامانی بابا رو بوس کن! زینب لبشو چسبوند به صورت محمد که محمد زینب رو بوسید و گفت:مواظب خودت و مامان باش زینب کوچولوی بابا. بعدشم رو به من لبخند زد و خداحافظی کرد فاطمه:هر جا تونستی زنگ بزن منو از حالت با خبر کن به خدا نگران میشم دیگه سفارش نکنما تو رو خدا زنگ بزن وگرنه من میمیرم محمد زنگ بزنیا خواهش میکنم ازت. محمد:چشم خانومم چشم چرا خودتو اذیت میکنی؟چشم گفتم که هر جا تونستم باهاتون تماس میگیرم خوبه؟ فاطمه:بله. فقط مواظب باش اسیر نشی الکی هم خودتو پرت نکن جلو تانکُ تیرُ ترقه تو رو خدا مواظب خودت باش محمدم. محمد:خدا نکنه چشم چشم امر دیگه ای؟ فاطمه:نه فقط خدا به همرات جانِ دلم... محمد:ممنوم بابت همه ی خوبی هات خداحافظ فاطمه:خداحافظ... روزای نبودش به سختی می‌گذشت شاید هم اصلا نمی‌گذشت انگار روزا همینجوری کش میومد و تمومی نداشت به امید یک ساعت خواب با آرامش سرم رو بالش میزاشتم اما جز ترس و وحشت هیچ چیزی نصیبم نمیشد دقیقا ۱۴ روز و ۹ ساعت از رفتنش میگذشت و تو این مدت فقط ۸ بار تونستم صداش رو بشنوم بیشتر از همیشه دلتنگش بودم بی قراری های زینب هم هر لحظه کلافه ترم میکرد انقدر استرس داشتم که حس میکردم هرآن امکان داره قلبم از دهنم بزنه بیرون. ساعت حدودا پنج بود نگاه کردن به درُ دیوار های اتاق آزار دهنده بود بعد از اینکه لباسای زینب رو براش پوشوندمو دورش پتو پیچیدم گذاشتمش داخل کالسکه. جلوی آینه ی دم در روسری و چادرم رو چک کردم و کفشمو پوشیدم در رو باز کردمو از خونه رفتم بیرون با اینکه هنوز پاییز بود اما هوا فقط یکم سرد شده بود و سوز داشت. قدم های بلند بر میداشتم و کالسکه رو به سمت جلو هول میدادم میخواستم برم خرید کنم بلکه دلم باز شه فروشگاه بزرگ با خونه ی مامان اینا فاصله ی خیلی کمی داشت کالسکه رو هول دادم داخل و بین طبقه ی خوراکی ها ایستادم وقتی دیدم خلوته کالسکه رو همونجا گذاشتم تا برم و یه سبد بردارم. زینب تازه شیر خورده بود و خوابش برده بود اگه بیدار میشد دوباره شروع میکرد به گریه کردن و جیغ زدن. رفتم سمت پیشخوان و یه سبد برداشتم فاصله پیشخوان تا طبقه ی خوراکیا خیلی زیاد بود با چشمام قفسه ها رو زیر و رو میکردم تا چیزایی که میخوام رو پیدا کنم به طبقه ی خوراکیا که نزدیک شدم باشنیدن صدای گریه ی بچه انگار یه سطل آب یخ روم ریختن قدمامو تند کردم تا بهش برسم ولی جای قبلی نبود. بلند گفتم:عجب غلطی کردم اومدم بیرون محکم زدم تو سرم دنبال صدای بچه دوییدم تو یه ردیف دیگه بود یه مرد قد بلند با کت و شلوار مشکی کنار کالسکه پشت به من ایستاده بود تو کالسکه رو نگاه کردم بچه نبود میخواستم بشینمو زار زار گریه کنم که مردی که پشت به من ایستاده بود برگشت با دیدنش سر جام خشکم زد. انگار مصطفی هم انتظار دیدن منو نداشت چون با دیدن من خیلی جا خورد این رو از از تغیر ناگهانی چهرش میشد فهمید. نگاهم به زینب افتاد که تو بغل مصطفی ساکت چشماشو بسته بود. با دیدن مصطفی شوک عجیبی بهم وارد شده بود. بچه رو ازش گرفتمو گذاشتم داخل کالسکه که گفت:خیلی گریه میکرد دلم نیومد بذارم برم گفتم بایستم تا مامان باباش بیان نمیدونستم شمایید وگرنه.. 🌸 ☘🌸 🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸☘🌸
رمان‌ناحله🌿 آب دهنمو قورت دادم و سعی کردم یه جمله ی درست بگم:لطف کردین ممنون. با اینکه سعی کرده بودم خودم رو کنترل کنم بی اختیار گفتم:عمو و زن عمو خوبن؟حالشون خوبه؟ مصطفی که راهش رو کج کرده بود بره ایستادو سرش رو تکون داد و بدون اینکه به من نگاه کنه گفت:سلام دارن خدمتتون. دسته ی کالسکه رو گرفتم تا برم نمیدونستم باید چه واکنشی از خودم نشون بدم بعد از این همه مدت! تو این شرایط! شاید اگه میفهمید محمد نیست دوباره قصد میکرد اذیتم کنه. مصطفی:با تعریف هایی که عمو ازش کرده بود دلم میخواست ببینمش ولی خب حالا که دقت میکنم میبینم خیلی بامزه تر از اون چیزیه که فکرش رو میکردم. گیج سرم رو تکون دادم که به زینب اشاره کرد سعی کردم به زور لبخند بزنم که بهش برنخوره ولی انگار زیاد موفق هم نبودم میخواستم بپرسم اینجا چیکار میکنه که بعد از یه مکث چندثانیه ای گفت:تو راه گشنم شد گفتم یه چیزی بخرم بخورم به زور دهنم که از تعجب باز شده بود رو بستمو گفتم:اهان من دیگه باید برم دیرم شده. ببخشید! سلام برسونید به عمو اینا خدانگهدار. اینو گفتمو راهم رو کج کردم و رفتم سمت در به فروشنده که با تعجب به من نگاه میکرد توجهی نکردمو ازدر خارج شدم. ماشین مصطفی اون طرف خیابون پارک شده بود و یه خانوم جلوش نشسته بود. چند ثانیه خیره ایستادم و بعد حرکت کردم سمت خونه. ذهنم بشدت درگیر شده بود چرا باید بعد از این همه مدت اینجا میدیدمش؟ازدواج کرده؟ولی چقدر پخته تر از قبل شده مثل همیشه جذاب بود داشتم فکر میکردم باید کامل راجع بهش ازبابا بپرسم کل راه فکرم درگیر مصطفی بود ‌وقتی رسیدم خونه مامان هم تازه اومده بود بچه رو دادم دستش و ماجرا رو براش تعریف کردم و سعی کردم زیر زبونش رو بکشم. تازه داشت نم پس میداد که زینب دوباره صداش دراومد بغلش کردمو رفتم بالا داخل اتاق خواب با اینکه حوصله نداشتم ولی سعی میکردم تو رفتارم با زینب کم نزارم. یکم باهاش بازی کردم بعد از اینکه حسابی خسته شد جاشو عوض کردم بهش شیر دادم و روی پام خوابوندمش. زینب تب و لرز کرده بود با ریحانه بردیمش بیمارستان تو راه خونه بودیم امروز بیست وسومین روزی بود که محمد رو ندیده بودم دلم واسه دیدنش پر میزد حداقل دلم به شنیدن صداش گرم بود که اونم تقریبا سه روزی میشد که ازش محروم بودم دلم مثل سیرُ سرکه میجوشید. خیلی استرس داشتم. انگار تو دلم رخت میشستن. گوشیمو تو دستم گرفته بودمو هر آن منتظر یه تماس بودم. عصبی تر و بی حوصله تر از همیشه شده بودم. ریحانه و شمیم و نرگس و بقیه هم هرکاری میکردن که حالُ هوامو تغییر بدن فایده ای نداشت خیلی دلم میخواست از لحظه به لحظه ی اتفاقاتی که براش میافته خبردار بشم به محض رسیدن به خونه از ریحانه خداحافظی کردمو رفتم بالا. به بچه دارو دادمو خوابوندمش. تلویزیون رو روشن کردمو روی مبل نشستم. همه ی توجهم رو به اخبار داده بودم که تلفنم زنگ خورد با عجله رفتم سمتش و به صفحه اش نگاه کردم. ریحانه بود با دیدن اسمش پوفی کشیدمو رد تماس دادم که  وقتی محمد  زنگ میزنه تلفن اشغال نباشه خواستم گوشی رو پرت کنم روی مبل که دوباره زنگ خورد ولی این بار ریحانه نبود قسمت اتصال رو لمس کردم. سکوت کردم تا مطمئن بشم که خودشه که دوباره صدای نفساشو بشنومو جونِ تازه بگیرم که دوباره بتونم قیافش رو موقع حرف زدنش تصور کنمو هزار بار واسش بمیرم. نفسمو تو سینم حبس کردم که مانع شنیدن صداش نشه. با صدای سلامش دلم ریخت انقدر دلتنگش بودم که با شنیدن صداش بغضم شکست و اشکم در اومد. سعی کردم خودمو کنترل کنم گفتم:سلام عزیز دلم خیلی منتظرِ تماسِت بودم محمد:خوبی فاطمه جانم؟ فاطمه:الان که صداتو شنیدم عالی ام محمد:قربونت برم چه خبرا؟چیکارا میکنی؟زینبِ بابا چطوره؟ فاطمه:خوبیم همه دعاگویِ شما زینب هم خوبه خدارو شکر. محمد:کجاس؟خوابه؟ فاطمه:اره تازه خوابوندمش خودت خوبی؟کجایی؟ محمد:منم خوبم؟یه جایی نشستم اَندَر فکر تو فاطمه:به به محمد:راستی فاطمه؟ فاطمه:جانم؟ محمد:امروز رفتیم زیارت جات خالی صداش قطع و وصل شد فاطمه:چی؟نشنیدم محمد:میگم رفتیم زیارت به یادتون بودم همش فاطمه:آهان فهمیدم. قربون تو بشم من چه خبر ازاونجا؟ محمد:هیچی والا خبرا دست شماست فاطمه:اخه الان خبر خودتی... خندید که به شوخی گفتم فاطمه:شهید که نشدی...؟ لحن صحبتش تغییر کرد محمد:شهادت ماله بنده هایِ خوب خداست نه مالِ ما...از صدای گرفته اش بغضم شکست و با گریه ادامه دادم:هر تلفنی که به خونه میزنن دلم میریزه به زینب که نگاه میکنم دلم میریزه!گریم شدتش بیشتر شد امااون سکوت کرده بود و گوش میکردفاطمه:به عکسات که نِگا میکنم دلم میریزه!!محمد:اینجوری که از پا میافتی...فاطمه:ولی آخه من دوستت دارم محمد دوستت دارم.محمد:موضوع همینه دیگه عزیزم باید یه کم کمتر دوستم داشته باشی! 🌸 ☘🌸 🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸
رمان‌ناحله🌿 گریه ام به هق هق تبدیل شده بود. فاطمه:محمد نمیدونم چرا ولی حس میکنم دیگه صداتو نمیشنوم محمد به خدا همه ی وجودم داره کنده میشه با هر زنگ تلفن با هر زنگ در ده سال از عمرم کم میشه محمد برگرد زودتر زینب خیلی دلتنگی میکنه قَسَمِت میدم زود برگرد محمد:چشم عزیزم اروم باش قول میدم زودتر برگردم. فاطمه:قول میدی؟ محمد:اره قول میدم تا چهار روز دیگه ورِ دلت باشم نگران نباش.میدونستم داره سر به سرم میذاره برای همین چیزی نگفتم محمد:میتونی زینب و بیدار کنی؟فاطمه:نمیدونم بیدار شه اذیت میکنه محمد:خب برو بیدارش کن یکم گریه کنه صداشو بشنوم دلم واسش یه ذره شده. فاطمه:واسه من چی؟محمد:شما دل ما رو بردی خیالت راحت؟دلم واسه زینب تنگ شده فقط ولی دل من واسه تو رفته خیلی وقته که رفته!فاطمه:محمد خیلی عاشقتم!صداشو خیلی اروم کرد و گفت:من بیشتر فاطمه:چیکار میکنی؟محمد:نشستم دارم خاطرات اولین روزی که دیدمت تا الان رو مرور میکنم.فاطمه:چقدر قشنگ محمد:راستی ریحانه خوبه؟فاطمه:اره خوبه دلش واست خیلی تنگ شده همچنین مامان بابا محمد:به مامان بابا که خیلی زحمت دادم شرمندشونم واقعا حلالیت بگیر ازشون فاطمه:آهاااان اینو یادم رفته بود راستی واسم شفاعت نامه نوشتی؟دور حرم چرخوندی؟حضرت زینبُ شاهد قرار دادی؟ محمد:اره اره خیالت راحت فاطمه:خیلی خب حالا دیگه حلالت کردم میتونی با خیال راحت بشی. با صدای بلند زد زیر خنده!فاطمه:شام خوردی؟محمد:نه بچه ها دارن میخورن ولی من ازاونجایی که بهت قول دادم تو اولین فرصتی که پیدا شد باهات تماس بگیرم اومدم انجام وظیفه کنم.فاطمه:آهان چه سرباز وظیفه شناسی هستی محمد:بله دیگه.میخواستم بهش بگم برو شامتو بخور که با بلند شدن صدای زینب منصرف شدم.رفتم تو اتاقش و بچه رو بغل کردم.محمد:زینب بیدار شد؟فاطمه:اره انقدر لجباز شده که نگو.محمد:دختر باباست دیگه میگن دخترا بابایین واسه فراق از باباش داره اینجوری گریه میکنه.خندیدمو گفتم:بله شما راست میگی. محمد:اره فاطمه:راستی محمد برو زودتر شامتو بخور گرسنه نمونی محمد:چشم فاطمه:قربون چشمات خیلی مراقب خودت باش محمد:چشم فاطمه:چشمت بی بلا تونستی بازم زنگ بزن نگران میشم محمد:چشم امر دیگه ای ندارین بانو؟فاطمه:نه عزیزم برو شامتو بخور محمد:چشم فاطمه:اره بچه هم گریه میکنه برم ارومش کنم محمد:مواظب خودتون باشین به بقیه هم سلام برسون بگو به یادشون هستم اگه کاری نداری خداحافظ.فاطمه:خدا به همرات عزیزدلم مواظب خودت باش محمد:چشم خداحافظ فاطمه:خداحافظ و صدای بوق قطع تماس... زینب از دیشب حتی یک ساعت هم دست از گریه نکشیده بود انقدر گریه میکرد که واقعا نمیدونستم باید چیکارش کنم انقدر که اذیتم کرده بود میخواستم بشینم گریه کنم کلی تو دلم از محمد گله کردم که رفت و منو با این بچه تنها گذاشت.از خود اذان صبح تا الان یک دم گریه کرد.زنگ زدم به ریحانه و قرار بود بیاد دنبالم تا بریم خونه ی خودمون رو مرتب کنیم که وقتی محمد برگشت تمیز باشه.رفتمو از داخل یخچال شربت اَستامینوفِن برداشتم که با قطره چکان بریزم تو دهنِ زینب.این مدل گریه اش بی سابقه بود هم جاش تمیز بود هم شیرشو خورده بود هم تازه حمومش کرده بودم.عجیب بود واسم که چرا انقدر گریه میکنه.مشغول نق زدن بودم که ریحانه در زددر رو براش باز کردم تا بیاد بالا.سلام علیک که کردیم زینب رو دادم دستش تا برم حاضر بشم.کیف زینب رو جمع کردمو شیرخشک و پوشک و دو دست لباس انداختم توش چادر خودمم سرم کردمو رفتم پایین.بعد از قفل کردن در سوار ماشین شدیمو حرکت کردیم سمت خونه ی خودمون.تمام مدت زینب بغل ریحانه بود ریحانه هم خیلی تعجب کرده بود از اینکه چرا بچه به این ارومی اینجوری شده.داشتم از اخرین تماسم با محمد برای ریحانه تعریف میکردم که رسیدیم.ماشین رو تو پارکینگ پارک کردمو رفتیم بالا.لباسامون رو که عوض کردیم شوینده ها رو در اوردمو مشغول شدم.سقف ها رو گردگیری کردمو جارو برقی کشیدم.فرش هارو تمیز کردیم.بخار شوی رو در اوردمو مبل ها و پرده ها رو بخارشوی کشیدم.زینب هم ریحانه ی بیچاره رو حسابی به خودش مشغول کرده بود.هم باهاش بازی میکرد هم اتاقا رو تمیز میکرد.رفتم تو اشپزخونه و واسش شربت درست کردم و با شکلات براش بردم.ریحانه:دستت درد نکنه گلوم خشک شده بود دیگه فاطمه:قربونت نوش جان میگم ریحانه ریحانه:جان؟فاطمه:اون روز که روی لباس محمد بستنی ریختم یادته؟خندید و گفت:تو پارک دیگه؟اره چطور؟فاطمه:اومد خونه چیزی نگفت؟ریحانه:نه چیزی که نگفت ولی اگه کس دیگه ای بود چون خیلی رو تمیز بودن لباساش و نظافتش حساسه کلی نق میزد ولی به نظرم خوشحالم شده بود تو روش بستنی ریختی چندین بار تعریف کرد و خندیدیم تمام مدت لبخند از لبش کنار نمیرفت.خندیدمو چیزی نگفتم.ساعت حدودا دوازده و نیم شده بود از خستگی نای پلک زدن نداشتم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
از ته دل... اللهم عجل لولیک الفرج.. 🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😍🍃 رفیق! تو عملیات های فتح خرمشهر ، یه شب که دشمن خیلی پیشروی کرده بود، فرماندهان تصمیم گرفتن که رزمنده ها تو سراسر خط، تکبیر بگن.✊🏼 همون الله اکبر باعث شد دشمن وحشت کنه و عقب بکشه...🙃✌🏻 در برابر همه افکار منفی و ناامیدی هایی که بهت حمله میکنن، یه الله اکبر بلند توی دلت بگو و به یاد بیار که خدا بزرگتر از تموم ترسهاته(:💙
عآشقـٰانِ پࢪواز
✨ هۍ‌ مےگوید آخرش چہ‌ می‌شود؟ آخرش دست ِخداست، بد نمۍ‌شود... این اول را که‍ سپردن دست ِتو، درست انجام بده.😉 آخرش دست خداست، بد نمےشود...😍🌱
خیلی‌ به‌ رنگ‌ پوستت‌ حساس‌ نباش! این‌ چیزا گذراست. اونی‌ که‌ همیشگی‌ و مهمه،رو سیاهی‌ و رو سفیدی‌ تو‌ آخرته!!
گمنام :): -بہ‌چی‌دل‌بستۍ؟ ها‌ . . . یھ‌روزے‌همه‌میمیرن بہ‌هیچۍدل‌نبند‌چون‌موقع‌دل‌ڪندن‌ سخت‌میشہ‌برات( :💔🗞-! حتی‌یہ‌خودڪارنبـاید‌بھش‌دل‌ببندے ‌وقتۍمیگی‌من‌هیچ‌‌من‌هیچـم‌ یعنۍا‌زخودم‌هیچی‌ندارم‌ . . حتۍ خودمم‌مال‌خودم‌نیستم حواست‌باشہ‌یه‌وقت‌یادمون‌نرھ . .🙂☝️🏿'!
👈تو میتوانستی به نهـــایت برسی میتوانستی ازین خمیر مایه ی خویش بهترین انسان را بسازی💞 میتوانستی مثل علی بشوی چرا بعد از مرگ؛ اولین شخصی که همه میبینند حضرت امیر هستند؟! خدا میخواهد مقام انسان کامل را نشان دهد: تو میتوانستی اینگونه شوی🤭 حالا ببین با خودت چه کردی؟! چقدر شبیه حضرت امیر شدی؟؟!