🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂
🌸🍂🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂🌸🍂
🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂
🌸🍂
🍂
#رهایی_از_شب
#پارت_چهارم🌈
آقام که رفت سیده خانومم رفت.... غیر از پیش نماز اون سالها فقط آقام بود که سیده خانوم صدام میکرد.بقیه صدام میکردن رقی(مخفف اسم رقیه)اینقدر منو با این اسم صدا زدند که دیگه از اسمم بدم میومد.هرچقدر هم آقام میگفت این اسم مبارکه نباید شکستش کسی برای حرفش تره خورد نمیکرد.البته در حضور خودش رقیه خطابم میکردند ولی در زمان غیبتش من رقی بودم و دلیل میاوردن که ما عادت کردیم به رقی.رقیه تو دهنمون نمیچرخه!!اول دبیرستان بودم که به پیشنهاد دوست' صمیمیم اسمم رو عوض کردم و تو مدرسه همه صدام میزدند عسل!!!
دوستم عاطفه،عاشق این اسم بود و چون به گفته ی خودش عاشق منم بود دلش میخواست همه منو به این اسم صدابزنند.عاطفه بهترین دوست وهمدم من بعد ازمرگ آقام بود.من فقط سیزده سال داشتم که آقام تصادف کرد و مرد.مامانمم که تو چهارسالگی بخاطر هپاتیت ترکم کرد و از خودش برای من فقط یک مشت خاطره ی دست به دست چرخیده و یک آلبوم عکس بجا گذاشت که نصف بیشتر عکسهاش دست بدست بین خاله هام و داییهام پخش شد واسه یادگاری! !!از وقتی که یادم میاد واقعا جای خالی مادرم محسوس بود.هرچند که آقام هوامو داشت و نمیذاشت تو دلم آب تکون بخوره.ولی شاید بزرگترین اشتباه آقام این بود که واسه ترو خشک کردن من، دست به دامن دخترعموی ترشیده ش شد وگول مهربونیهای الکیشو خورد و عقدش کرد.تا وقتی که مهری بچه نداشت برام یکمی مادری میکرد ولی همچین که بچه ش بدنیا اومد بدقلقی هاش شروع شد و من تبدیل شدم به هووش.مخصوصا وقتی میدید آقام از درکه تو میاد برام تحفه میاره آتش حسادت توچشمش زبونه میکشید ولی جرات نداشت به آقام چیزی بگه چون شرط آقام واسه ازدواج احترام ومحبت به من بود.
ادامہدارد...
@asheghanalah1400
🍂
🌸🍂
🍂🌸🍂
🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂🌸🍂
🌸🍂🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂
《﷽》#پارت_چهارم
🥀نیزه حرکت نمی کند🥀
🍃در کتاب (ناسخ التواریخ)صفحه ۵۳۱ و در کتاب (معالی السبطین) صفحه ۸۱ مینویسند: وقتی در بین راه شام اهل بیت (علیهم السلام) را میبردند طفلی که بعضی نام او را رقیه گفتند عزت و مقام زمان پدر را به یاد آورده بود و مشغول گریه و ناله شد آنقدر اشک ریخت که نزدیک بود روح از بدنش خارج شود.
🍃یکی از موکّلین لشکر یزید گفت: ساکت شو ای کنیز! چرا که به خاطر گریه ات آزرده خاطر میشوم.
🍃آن نازدانه بیشتر اشک ریخت که مرا کنیز خطاب میکند باز آن موکّل گفت: ساکت شو ای دختر خارجی.
🍃آن دُردانه رو به سر امام حسین (علیه السلام) کرد و گفت: ای پدر کسانی که با تو دشمنی کردند و تو را با ظلم شهید کردند، تو را به اسم خارجی صدا زدند.
🍃همین که آن طفل این کلمات را گفت موکّل غضبناک شد و حضرت رقیه (سلام الله علیها) را از روی شتر به پایین انداخت آن نازدانه در آن تاریکی شب شروع به دویدن کرد تا اینکه پاهایش مجروح گردید و خسته شد.
🍃در بین راه نیزهای که سر امام حسین (علیه السلام) بر آن بود بر زمین نصب شد و هرچه عده زیادی کوشش کردند نتوانستند آن نیزه را از زمین بیرون بیاورند.
🍃رئیس لشکر از امام زین العابدین (علیه السلام) علت را پرسید حضرت فرمودند: یکی از اطفال امام حسین (علیه السلام) گم شده است تا آن بچه پیدا نشود این سر و نیزه از جایش حرکت نمیکند.
🍃حضرت زینب خاتون (سلام الله علیها) خودش را از بالای شتر انداخت و با ناله به دنبال طفل میگشت.
🍃در بین راه یک سیاهی دید نزدیکتر شد که خانم مجلّلهای دید که سر آن طفل را در دامان خود داشته است پرسید: شما کیستید؟ فرمود: من مادر تو فاطمه زهرا هستم،تو گمان میکنی من از یتیمهای حسینم غافلم؟
🥀🍃چون بدیدند آن لعینان این چنین
جمله رفتن نزد زین العابدین🍃🥀
🥀🍃نیزه رأس شهنشاه مبین
بهر چه کوبیده شد اندر زمین🍃🥀
🥀🍃شاه گفتا کودکی زار و حزین
از شتر افتاده بر روی زمین🍃🥀
🥀🍃تا نیاریدش میان قافله
از زمین هرگز نمیآید یله🍃🥀
📚کتاب معجزات حضرت رقیه(س)،شیخ علی فلسفی
ᚐᚑᚒᚓᚔ﴾࿇﴿ᚔᚓᚒᚑᚐ