eitaa logo
💕عاشقانه با شهدا💕
134 دنبال‌کننده
454 عکس
16 ویدیو
4 فایل
این کانال انتقال یافت 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3420913678C0c44df80c4 استفاده از مطالب این کانال باذکر صلوات برای تعجیل فرج آقا جایز است😉😉 خادم کانال جهت تبلیغ، تبادل، انتقادات‌ و پیشنهادات.... @Sardar_313_jim_shin
مشاهده در ایتا
دانلود
💛 💛 _ یعنی این که خانم گل باید دو تا سجده بری که ذکرش اینه "بسم الله و بالله و توکلتُ علی الله اللهم صل علی محمد و آل محمد" _آها ممنون حورا جونم. خیلی لطف کردی. _ فدات بشم عزیزکم. فقط چادر و جانمازت رو نبر من موقع اذان برات میارم که مامانت نبینن باز ازت بگیرن. _ اها آره باشه پیش شما.من برم که تکلیف ریاضی دارم، فعلا. مارال که رفت حورا نفس راحتی کشید و خدا را شکر کرد که لااقل توانسته مارال را به راه راست بکشاند. خوشحال از اینکه مارال این همه به نمازش اهمیت می داد به سراغ برنامه اش رفت و به هدی زنگ زد. _ سلام علیکم حاج خانم حورا. خوبیایی؟ _ سلام خانمی خوبم تو چطوری؟ چه می کنی؟ مامان اینا خوبن؟ _خوبم فدات بی کارم مونده بودم چی کار کنم که زنگیدی. حالا فرمایش؟ _بی ادب زنگ زدم از برنامه ات بپرسم. _ برنامه چی؟؟؟ _ دانشگاه دیگه. مگه نمی خوای ادامه بدی؟ بیا انتخاب واحد کنیم. _ وای حورا حوصله داری از دست تو. بزار یک مدت بدون درس زندگی کنیم _ عزیزم من باید برم دانشگاه تو این خونه نمیشه زندگی کرد. درک کن. _ چشم عصر بریم کافی نت بعدم کافی شاپ بریم مهمون من هوس آب هویج بستنی کردم. _ باشه بابا چشم. عصر ساعت۵ کافی نت باش. _ اوکی دوستی. فعلانی بای. حورا گوشی اش را روی میز گذاشت و تقویم را ورق زد. از بیکاری حوصله اش سررفته بود. از اتاقش هم که حق بیرون رفتن نداشت تا وقتی مهرزاد بیرون است. دیگر دوست نداشت با او هم کلام و روبرو شود اما می دانست قایم شدن هم کار درستی نیست. در مانده وسط اتاقش ایستاده بود. 💚 💚 💞 @asheghane_ba_shohada
💛 💛 بعد از خوردن ناهار مارال رفت که بخوابد و حورا هم به اتاقش برگشت و حاضر شد تا به کافی نت برود. لباس گرم پوشید و از خانه خارج شد. تا سر کوچه با لبخند داشت به حرف ها و کنجکاوی های مارال فکر می کرد. چقدر خوب بود که او این چنین مشناق دین و ایمان شده. و‌چقدر قشنگ دختری۱۰-۱۱ساله آنقدر قشنگ درباره نماز و ائمه فکر می کند. به کافی نت که رسید با هدی روبرو شد که داشت با کسی حرف میزد. خوب که دقت کرد امیر رضا را دید و جلو رفت. _سلام. _سلام دوستم خوبی؟ امیر رضا هم مودبانه پاسخ داد:سلام حورا خانم خوب هستین؟ _ ممنونم. شما اینجا چی کار می کنین؟ _راستش اومدم یه سری به مهرزاد بزنم اما گوشیشو جواب نداد منم برگشتم که تو مسیر خانم خالقی رو دیدم و گفتم دور از ادبه عرض ادب نکنم. حورا حسابی از ادب و تربیت این دو برادر خوشش آمده بود. با لبخند کوچکی گفت:آقا مهرزاد خونه هستن اما از جواب ندادنشون اطلاعی ندارم. _بله حق با شماست. بسیار خب مزاحمتون نمیشم امری ندارین؟ هدی گفت: نه خیلی خوشحال شدم آقای فخرایی. _ منم همینطور بااجازتون. _سلام برسونین. نمی دانست چرا این را گفته بود؟! حورا فوری جلوی دهانش را گرفت و با شرمندگی داخل کافی نت شد. اما امیر رضا لبخند معنا داری زد و از آنجا دور شد. سوار پراید کوچکش شد و به سمت مغازه حرکت کرد. او و برادرش مغازه کوچک انگشتر و عطر فروشی کنار حرم امام رضا داشتند. به مغازه که رسید پیاده شد و با صدای بلند گفت:سید؟ سید جان کجایی بابا؟ بیا که حروم شدی رفت پسرم. امیر مهدی گفت:چه خبرته برادر من چرا انقدر سرو صدا می کنی؟ زشته. _زشت تویی که از دل مردم بی خبری. _مردم؟ کدوم مردم؟ _اوف خنگی چقدر تو داداش. یه اتفاق جالب افتاد بگو چی؟ امیر مهدی کنار برادرش نشست و گفت:خب چی؟ _ شده تا حالا یه اتفاق در روز دوبار برات بیفته؟ _وای رضا جون بکن بگو دیگه. _هیچی بابا طرفم خاطرتو میخواد. _ طرف کیه؟ رضا مثل آدم حرف میزنی یا نه؟ _ای بابا یکم عقلتو به کار بنداز دختر عمه مهرزادو میگم. حورا خانم.. اونم تو رو میخواد. سپس چشمک زد و خندید. _بسه بسه بی نمک. حرف دز نیار واسه مردم. _‌چه حرفی برادر من؟ من مگه عصر که می خواستم برم دیدن مهرزاد یهو بی هوا نگفتی سلام برسون؟ _خب.. من منظورم..با مهرزاد بود. _عزیزم برادر خوشگل من.. رو دیشونیم چیزی نوشته؟ برادرتو احمق فرض کردی؟ امیر مهدی سکوت کرد و چیزی نگفت. _خانم مشاورم همینطوری به همون صورتی که شما سلام رسوندی بهتون سلام بسیار رسوندن..ما دیگه بریم یا علی.. "دوست دارم چادرت را دختر زیبای شهر با همین چادر که سر کردی معما میشوی آنقدر وصفِ تو را گفتند با چادر که من، دست و پا گم میکنم از بس ک زیبا میشوی!!" 💚 💚 💞 @asheghane_ba_shohada