🌼اَكثِرواالدُّعاءَبِتَعجِیلالفَرَجِفَاِنَّذلِكَفَرَجُكُم. {برای تعجیل در ظهور من زیاد دعا کنید که خود فرج و نجات شما است.(کمالالدین، ج ٢، ص ٤٨٥)}🌼
🌤رمان اعتقادی، آموزنده، بر اساس واقعیت
🌼 #سامری_در_فیسبوک
🌤قسمت ۱۵ و ۱۶
مرد از جا بلند شد و همانطور که دور صندلی احمد همبوشی میچرخید گفت:
_ما مثل کوه پشت تو را خواهیم داشت و هر نوع امکاناتی که فکرش را بکنی برایت فراهم میکنیم اما شرط دارد و شرطش اطاعت بی چون و چرا از صاحب کارت هست فهمیدی؟!
احمد همبوشی که اصلا باورش نمیشد انتهای این شکنجه های وحشتناک به این موضوع شیرین ختم شود، لبخندش پررنگ تر شد و گفت:
_چرا که نه؟! من دنبال کار بودم،حالا اگر قرار باشه همچی کار نان و آب داری به دست بیاورم، مطمئنا تمام توانم را برای انجام کاری که از من میخواهید، میگذارم.
مرد باز جو روبه روی احمد ایستاد، چانه کبود او را در دست گرفت و سرش را بالاتر آورد و گفت:
_حتی اگر کاری که از تو میخواهیم بر خلاف اعتقاداتت باشد؟!
احمد با اطمینانی در صدایش گفت:
_اصلا توی این دوره اعتقادات دیناری هم نمی ارزد، اعتقاد من آنجاست که آینده مالی و رفاه زندگی ام تامین باشد و بس...
مرد بازجو که سالها کارش این بود، کاملا میفهمید که این حرفهای جوانک پیش رویش نه از ترس شکنجه و زندان است، بلکه از عمق دل و خواستهٔ وجودش است، پس سری تکان داد
و به سمت میزش رفت و همانطور که ایستاده بود گوشی تلفن کرم رنگ روی میز را برداشت و شماره ای را گرفت و با لحنی قاطع گفت:
_برای انتقال زندانی به اتاق شماره۶ بیایید..
و در کمتر از دقیقه ای، تقه ای به در اتاق خورد، همان سرباز قبلی جلو آمد،احمد را از روی صندلی بلند کرد و او را به بیرون هدایت کرد.
وارد راهرو شدند و کمی جلوتر، جلوی اتاقی ایستادند، سرباز در اتاق را زد و سپس در باز شد و احمد وارد اتاقی شد که به اتاق های بیمارستان شباهت داشت.
تختی با ملحفه سفید رنگ که انواع وسایل پزشکی در کنارش به چشم میخورد و کمی آنطرف تر از تخت،دری کوچک که بی شک به توالت باز میشد،قرار داشت.
مردی که روپوش پزشکان را به تن داشت جلو آمد، احمد را به طرف تخت راهنمایی کرد. احمد روی تخت نشست، مرد کنارش ابتدا فشار و ضربان قلب او را گرفت و بعد همانطور که به در کوچک اشاره میکرد گفت:
_اگر نیاز به توالت دارید بفرمایید آنجا که باید زودتر کارهای درمان و آزمایشات شما را انجام بدهم.
احمد که حالا میدانست نقشه هایی برایش دارند، اما نمیدانست به راستی در چنگ چه کسانی هست و در کجا حضور دارد ولی مطمئنا او به جاهای خوبی خواهد رسید، سری تکان داد
و با اینکه ضعف شدیدی در خود حس میکرد از جا بلند شد و به طرف توالت حرکت کرد.
چند هفته بود که احمد همبوشی تحت درمان قرار داشت اما متوجه شده بود همزمان با درمان زخم های کتکی که خورده بود، آزمایش های متفرقه هم از او به عمل می آورند و گهگاهی، دارویی دردناک به او تزریق میکردند....
و هر بار که او از روند درمان این تزریقات عجیب سوال میکرد یا جوابی نمیگرفت یا به نوعی به او می فهماندند...
"که زیپ دهانت را بکش زیرا هر کاری که می کنند به نفع تو و سلامتی توست.."
انگار زندگی آن روی دیگرش را به او نشان داده بود.....
اقامتگاهی تحت اختیارش قرار داده بودند که در عمرش ندیده بود،
هر نوع امکاناتی که درخواست میکرد برایش فراهم مینمودند،
وعده های غذایی اش منظم و رنگین بود، میوه و چای و قهوه و میان وعده هم، آنچنان بود که او را متعجب کرده بود.
کم کم احمد احساس میکرد شخص شخیصی هست که همگان باید به افکار و اعتقاداتش احترام بگذارند و مرید او شوند،
این احساسات تازه در وجودش جوانه زده بود، به طوریکه زمانی سربازی که حکم محافظ و پذیرایی از او را داشت نزد او می آمد، احمد به او امر و نهی میکرد تا اینکه یک روز سر موضوعی بی اهمیت با او بحثش شد به ساعت نکشیده بود که دو سرباز جدید به خوابگاه او هجوم آوردند و او را به مکانی منتقل کردند که باز نوید شکنجه را به او میداد، گویی روز از نو و روزی از نو....
احمد باز هم به غلط کردن افتاد و در پایان به او فهماندند...
' اینجا او هست که خدمتکار است و حق امر و نهی ندارد حتی در موارد جزئی زندگی، او میبایست گوش بفرمان کار فرمایش باشد...'
درست است هنوز نمیدانست کار فرمای او کیست، اصلا هموطن است یا خیر؟! اما هر چه بود احمد همبوشی باید مطیع اوامر او و افرادش می بود.
یک هفته ای از کتک خوردن دوبارهٔ احمد همبوشی میگذشت، حالا او یاد گرفته بود که زندگی اش را با نظریات اطرافیانش تنظیم کند،
نه اعتراضی م کرد و نه نظریه ای ارائه میداد، فقط سعی میکرد تا به طریقی متوجه شود که در چنگ چه گروهی افتاده..
صبح زود بود که در اقامتگاه او را زدند....
🌼ادامه دارد.....
🌤نویسنده؛ طاهرهسادات حسینی
🌼 http://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌤🌤🌼🌤🌤🌼🌤🌤
🌼اَكثِرواالدُّعاءَبِتَعجِیلالفَرَجِفَاِنَّذلِكَفَرَجُكُم. {برای تعجیل در ظهور من زیاد دعا کنید که خود فرج و نجات شما است.(کمالالدین، ج ٢، ص ٤٨٥)}🌼
🌤رمان اعتقادی، آموزنده، بر اساس واقعیت
🌼 #سامری_در_فیسبوک
🌤قسمت ۱۷ و ۱۸
صبح زود بود که در اقامتگاه او را زدند و همچون همیشه با احترام وعده صبحانه او را آوردند ، فقط اینبار دسر همراه صبحانه فرق داشت.
یک جلد کتاب که نامی روی آن نوشته نشده بود، سرباز صبحانه را روی میز مشرف به پنجره ای که رو به فضای سبز باز میشد گذاشت و گفت:
_امر شده که کتابی را برایتان فرستادند جزء به جزء بخوانید، اصلا فکر کنید که قرار است امتحانی از شما به عمل آورند و منبع امتحانت این کتاب است.
سرباز که مثل بقیه با زبان عربی البته بدون لهجه عراقی صحبت میکرد، بیرون رفت..
و احمد به سمت میز مورد نظر رفت و قبل از اینکه قهوه صبحگاهی اش را بخورد دست برد و کتاب را برداشت، به طور اتفاقی لای کتاب را باز کرد، کتاب به خط عربی بود
احمد مشغول خواندن شد و هر چی بیشتر ورق میزد و از هر صفحه خطی را می خواند، بیشتر بر تعجبش افزوده میشد...
نزدیک یک هفته از زمانی که کتاب بدون اسم به دست احمد همبوشی رسیده بود میگذشت، یک هفته ای که او کلا گیج و منگ شده بود و حس کنجکاوی اش بیش از قبل تحریک شده بود که در چنگ چه کسانی گرفتار شده،
درست است به او خوش می گذشت اما از اینکه نمی دانست با چه کسی طرف هست ناراحت بود، اما از اولین برخوردهایش که با بازجو داشت میتوانست حدس بزند که سر این رشته به کجا میرسد، اما فقط در حد حدس بود.
همبوشی تمام وقتش را صرف خواندن کتاب پیش رویش میکرد،
کتابی که اسمی بر ان نوشته نشده بود اما بعضی احادیث شیعه را نوشته بود و بعد از توضیح حدیث با استناد به آیات قران سعی کرده بود...
👈حدیث را به سمتی ببرد که مد نظر نویسنده بود...
درست است که احمد هیچ وقت درس حوزه و دین نخوانده بود اما آنقدر میفهمید که این کتاب میتواند مشکوک باشد و کاسه ای زیر نیم کاسه است....
هر روز محافظ احمد همبوشی به او تذکر میداد که کتاب را خوب به خاطر بسپارد و گویی قرار بود اولین امتحان احمد همبوشی از این نوشته ها باشد تا با مشاهده نتیجه این سنجش ببینند مورد قبول صاحب کارش قرار می گیرد یا نه؟ پس او هم سعی میکرد کلمه به کلمه کتاب را حفظ کند، گرچه بعضی جاها به واقع معنای مطلب را درک نمیکرد اما سعی میکرد آن را به خاطر بسپارد.
صبح زود بود و طبق معمول در اتاق باز شد و همبوشی در کمال تعجب متوجه شد محافظ اقامتگاهش تغییر کرده!
مردی بلند قد و استخوانی که سعی میکرد با نگاهش از زیر عینک، احمد همبوشی را آنالیز کند..
مرد وارد شد، سینی غذا را روی میز گذاشت و برخلاف قبل که بیرون میرفت، روی مبل کرم رنگ روبه روی احمد نشست و گفت:
_سریع صبحانه ات را بخور که باید جایی برویم.
احمد که در این مدت یاد گرفته بود که غیر از کلمه «چشم» چیزی بر زبان نیاورد چشمی گفت و سریعتر از همیشه مشغول خوردن صبحانه که خیلی هم مفصل بود شد، انگار طرف همبوشی کاملا اخلاق او را میدانست و پی برده بود که احمد همبوشی به شکمش خیلی اهمیت میدهد.
صبحانه صرف شد و او از جا بلند شد، به سمت کمد لباس رفت، او بارها کمد را زیر و رو کرده بود و لباس های رنگارنگی را که میزبانش دقیقا به اندازه قد و قامت او تهیه کرده بود، امتحان نموده بود
و حالا برای اولین بار بود که میخواست بعد از مدتها پایش را از اقامتگاهش بیرون بگذارد، یکی از شیک ترین لباس ها را انتخاب و به تن کرد.
احمد همبوشی قد بلند خودش را با پیراهن آبی رنگ و شلوار لی سورمه ای داخل آینه دید و بعد به سمت محافظی که از او چشم بر نمی داشت رفت و گفت:
_من آماده ام برویم.
نزدیک در ورودی شدند و قبل از اینکه پا به بیرون بگذارد، مرد که شانه به شانه احمد راه میرفت،دست در جیبش کرد و با دست دیگر در را فشاری داد و گفت:
_صبر کن، باید چشم بند بزنی
و با زدن این حرف چشم بند سیاهرنگی را که از جیب لباسش بیرون اورده بود به چشم های احمد زد.
انگار هنوز وقت آن نرسیده بود که احمد بفهمد طرف مقابلش چه کسانی هستند.
هر دو از اقامتگاه بیرون آمدند و مرد محافظ، همبوشی را به سمت ماشین راهنمایی کرد و بعد ازسوار شدن او در را بست.
ماشین حرکت کرد، از صداهای اطراف بر می آمد که در شهر هستند، بعد از تقریبا یک ربع از حرکت، ماشین متوقف شد و به او امر شد تا پیاده شود.
محافظ در حالیکه دست او را گرفته بود، از چندین پله بالا رفتند و بعد صدای باز شدن دری آمد و آنها وارد ساختمان شدند، کمی به جلو رفتند از طنین صدای قدم های آنها که در فضا می پیچید برمیآمد که آنها وارد جایی سالن مانند شدند. کمی جلوتر، مرد محافظ چشم بند را از چشم های احمد همبوشی باز کرد...
🌼ادامه دارد.....
🌤نویسنده؛ طاهرهسادات حسینی
🌼 http://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌤🌤🌼🌤🌤🌼🌤🌤
🌼اَكثِرواالدُّعاءَبِتَعجِیلالفَرَجِفَاِنَّذلِكَفَرَجُكُم. {برای تعجیل در ظهور من زیاد دعا کنید که خود فرج و نجات شما است.(کمالالدین، ج ٢، ص ٤٨٥)}🌼
🌤رمان اعتقادی، آموزنده، بر اساس واقعیت
🌼 #سامری_در_فیسبوک
🌤قسمت ۱۹ و ۲۰
میز چوبی پیش رویش که چهار صندلی در اطرافش بود را نشان داد و گفت:
_اینجا بنشین و منتظر باش
و با زدن این حرف به سمتی رفت... احمد دستی به چشم هایش کشید و در کمال تعجب خودش را در مکانی یافت که به نظر میرسید کتابخانه باشد..
قفسه هایی زیاد در اطرافش به چشم میخورد که مملو از کتاب بود، اما از ظاهر کتاب ها برمیآمد که کتب قدیمی در اینجا نگهداری میشوند و چیزی که برایش عجیب می آمد این بود که نام هر کتاب با زبان عبری بالای آن کتاب چسپانیده شده بود.
احمد هنوز مشغول دید زدن بود که صدای قدمهایی که از پشت سرش میآمد در فضا پیچید. مردی با کت و شلوار مشکی و پیراهن سفید و کرواتی با خطهای موازی سیاه و سفید صندلی روبه روی او را عقب کشید
همبوشی که نگاه خیره اش را به او دوخته بود با سرعت از جا بلند شد و همانطور که دست روی سینه میگذاشت، با احترام سلام کرد.
مرد پیش رو که قدی متوسط و هیکلی گوشتالود داشت به طوریکه برآمدگی شکمش بیرون زده بود با سر جواب سلام او را داد و روی صندلی نشست.
مرد لحظه ای به همبوشی که خیره به او پلک نمیزد، نگاهی انداخت و گلویش را صاف کرد و گفت:
_من مایکل هستم، یک محقق که خاورمیانه را مثل کف دست میشناسم، تقریبا بر اعتقاد ملتها اشراف کامل دارم و خصوصیات رفتاری آنها را میدانم، سالهای زیادی را صرف تحقیق و پژوهش کرده ام، امیدوارم مدتی که اینجا بودی به شما خوش گذشته باشد و بتوانیم همکاری دوستانه ای با هم داشته باشیم.
مایکل برگه ای را که به دستش بود روی میز گذاشت و گفت:
_قبل از اینکه موضوع اصلی را شروع کنیم، اگر سوالی دارید، میتوانید بپرسید.
احمد که انگار هول شده بود گفت: _س..سوال ...آره سوال دارم. برای اولین سوالم خوبه بپرسم،با اینکه شما عربی صحبت میکنید، اما مشخص هست که از اهالی عراق نیستید، میخواهم بدانم، من الان کجا هستم و با چه کسی از چه ملیتی صحبت میکنم و قرار است برای کی کار کنم؟! و اصلا چه کاری باید انجام دهم و سود و منفعت من از انجام این کار چیست؟! و از همه مهمتر چرا مرا انتخاب کردید؟!
مایکل نفس بلندی کشید و گفت:
_شما الان در خاک اسرائیل هستید و من هم یکی از شهروندان اسرائیل هستم، انگار توجه نکردید که گفتم محقق هستم زبان عربی و فارسی را مانند زبان مادری میدانم... همانطور که در بدو ورود به تو گفتیم، تو باید برای ما کار کنی، هر کاری که ما بخواهیم و به طریقی که ما بگوییم باید پیش بروی، هر گونه امکاناتی تحت اختیارت قرار میدهیم، از لحاظ مالی تو را تامین میکنیم و تمام خواسته های مالی، جسمی و حتی جنسی و روانی تو را تامین میکنیم و تو باید فقط به وظیفه ای که بر عهده ات میگذارند به بهترین نحو عمل کنی و مطمئن باش ما هیچوقت به تو پشت نمیکنیم و هوایت را خواهیم داشت به شرط آنکه تو انگونه باشی که ما می خواهیم و درباره سوالت که چرا تو را انتخاب کردیم، آنهم دلایلی دارد که کم کم برایت خواهیم گفت، حالا نظرت را بگو؟!
احمد ابروهایش را بالا داد و همانطور که سرش را تکان میداد گفت:
_به نظر می رسد معاملهٔ پر منفعتی هست، امیدوارم که کاری از من میخواهید سخت نباشد و از عهدهٔ انجامش بربیایم.
مایکل لبخندی زد وگفت:
_کمی سخت هست منتها ما به تو #آموزش میدهیم و تو هم باید تلاشت را بکنی، ما میخواهیم از تو مردی نامدار بسازیم، مردی که میتواند مانند یک رهبر، ملت ها را به خوش جذب کند و البته #اعتقاد مریدانش را به سمتی ببرد که ما میخواهیم.
احمد با شنیدن این حرفها که برایش بسیار رؤیایی می آمد ذوق زده شده بود اما سعی میکرد حرکاتش عادی باشد تا مایکل متوجه هیجان درونی اش نشود.
مایکل نفسی گرفت و گفت:
_برای شروع کار میخواهم از کتابی که برایت فرستاده بودیم شروع کنم، آیا این کتاب را به طور عمقی مطالعه کردید؟
احمد همبوشی سری تکان داد و گفت:
_بله، میتوانم بگویم که تمام مباحث کتاب را حفظ کرده ام گرچه فهم بعضی موارد نوشته های کتاب برایم سخت بود.
مایکل سرش را تکان داد و گفت:
_آفرین خوب است
و با اشاره به کتاب های پشت سرش گفت:
_آن کتابی که برایت فرستادیم حاصل جستجو در انبوه کتاب های پشت سر من است، مدتها تعداد زیادی از محققان ما کتاب های قدیمی و نسخه های خطی را که میبینی و هر کدام را از یکی از کشورهای مسلمان وارد اسرائیل کردیم را بررسی کرده اند و در مجموعِ نظراتشان، کتابی را که نزد توست گردآوری شده، این کتاب برای تو، مثل قرآن است برای پیامبرتان، یعنی قرار است تو رهبری باشی که به این کتاب استناد میکنی، حالا بگو ببینم.....
🌼ادامه دارد.....
🌤نویسنده؛ طاهرهسادات حسینی
🌼 http://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌤🌤🌼🌤🌤🌼🌤🌤
Joze 02.mp3
4.06M
💟جزء دوم رو خوندی؟
✨تندخوانی (تحدیر) جزء اول
⏳مدت زمان: ۳۳ دقیقه
.... #ماه_رمضان ماه برکت، رحمت، تقوا مبارک.....
هدایت شده از 🌿کانال لیستی شبانه پرنیان🌿
༺(﷽)༻ بهترین های ایتا👇🔻
تبادلات شبانه #پرنیان👇 @parnian23
♥️⃟❥〰️♥️⃟❥〰️♥️⃟❥〰️♥️⃟❥•
پیشنهاد #عضویت👇
«آموزش زولبیا بامیه وشیرینی عید(رایگان)»
🥗🫔🌯🍔🥞🥓
eitaa.com/joinchat/2065956875C0b81a6fee4
♥️⃟❥〰️♥️⃟❥〰️♥️⃟❥〰️♥️⃟❥•
🦋 ذڪرهاےگرـღـگشا■پاتکست رایگان■جذب پول وطلا■بازگشت عشق
🐝 eitaa.com/joinchat/611516825C85ec51dbd9
🦋 رٰٖمٰٖاٰٖنٰٖ هٰٖاٰٖیٰٖ اٰٖمٰٖنٰٖیٰٖتٰٖیٰٖ وٰٖ جٰٖبٰٖهٰٖهٰٖ مٰٖقٰٖاٰٖوٰٖمٰٖتٰٖ
🐝 eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🦋 دمنوش درمانی نیوشا
🐝 eitaa.com/joinchat/1233584681C2228cb050b
🦋 کیک و کلوچه خانگی وهزاران کلیپ رایگان آشپزی
🐝 eitaa.com/joinchat/2280522016Cb2d16739f8
🦋 فینگر فود؛ و انواع غذاهای ارزان و مجلسی
🐝 eitaa.com/joinchat/969867344C9d4c0c0809
🦋 آشپـــــــــــــــزی در ماه رمضـــــــــــــــــان با افطـــــــــــــــــاری و سحـــــــــــــــری متنوع برای خانواده :)))))
🐝 eitaa.com/joinchat/757727287C531571fd80
🦋 یعنی بمب #پارچه های لاکچری ک میگن همینجاست
🐝 eitaa.com/joinchat/3141665031C6c2ded010e
🦋 گروه مخصوص تمام ایتاهایی که انقلـــــــــــــــابی و مذهبی هستن
🐝 eitaa.com/joinchat/3439722508Ca1084ea0e4
🦋 کیک ؛شیرینی؛ژله و دسر آسان
🐝 eitaa.com/joinchat/2559836309C06c85bb166
🦋 پروفایل دختران چادری و پسران بسیجی
🐝 eitaa.com/joinchat/2395799651C5ed5bfd5f1
🦋 ️یه جایی پر از حس قشنگ ویژه بانوان ️
🐝 eitaa.com/joinchat/1474232624Cfac74f7a3e
🦋 فرقه های عجیب و جهان ماوراء
🐝 eitaa.com/joinchat/3478585344Cfddd4eceb2
🦋 با کافی نت آنلاین جیبی سایت ، پول بیشتری ذخیره کن
🐝 eitaa.com/joinchat/3459646499C502223d9a6
⃟❥〰️♥️⃟❥〰️♥️⃟❥〰️♥️⃟❥•
سلام دوستان ...
«آموزش #زولبیا #بامیه وشیرینی عید(رایگان)»
🥗🫔🌯🍔🥞🥓
eitaa.com/joinchat/2065956875C0b81a6fee4
♥️⃟❥〰️♥️⃟❥〰️♥️⃟❥〰️♥️⃟❥•
🦋لیست از 3328 تا 14600 🐝
دوشنبه ۱۳ اسفند ۱۴۰۳
جایگاه پست آزاد
eitaa.com/joinchat/1963459097C2c10d55836
برای تعجیل درفرج اقا امام زمان صلوات❤️
هدایت شده از تبادلات لیستی ضحی
💬دنبال کانال و گروه خوب به درد بخور میگردی؟اینجا دنبالش بگرد🤩
🌨🗻🌨🗻🌨🗻🌨🗻🌨🗻🌨🗻🌨
☄️پیشنهاد ویژه امشب 👇👇
برای خواندن (ختم دسته جمعی قرآن ،صلوات و چله ) به ابرگروه #پویش_صلوات بپیوندید.(شما دعوت شده ویژه حضرت عشق هستید )👇
eitaa.com/joinchat/1648099642Ce44146f4cf
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
🦋 « تبریک تولدت مبارک اسفند ماهی عزیزم»
🌸 eitaa.com/joinchat/3771728049C5853da455a
🦋 رٰٖمٰٖاٰٖنٰٖ هٰٖاٰٖیٰٖ اٰٖمٰٖنٰٖیٰٖتٰٖیٰٖ وٰٖ جٰٖبٰٖهٰٖهٰٖ مٰٖقٰٖاٰٖوٰٖمٰٖتٰٖ
🌸 eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🦋 به به اوووف چه استیکر های باحالی استیکر عاشقانه ،استیکر طنز
🌸 eitaa.com/joinchat/990118245C40448e8ea1
🦋 استیڪࢪها ی فوق العاده جذاب و ࢪنگاࢪنگ
🌸 eitaa.com/joinchat/2618228794Ca3dbfffd15
🦋 آشپـــــــــــــــزی در ماه رمضـــــــــــــــــان با افطـــــــــــــــــاری و سحـــــــــــــــری متنوع برای خانواده :)))))
🌸 eitaa.com/joinchat/757727287C531571fd80
🦋 آرشیو آهنگهای مجاز و جدید
🌸 eitaa.com/joinchat/2274623850C8bf776b229
🦋 با کافی نت آنلاین جیبی سایت ، پول بیشتری ذخیره کن
🌸 eitaa.com/joinchat/3459646499C502223d9a6
🦋 آهنگ جدید کلیپشاد عاشقانه ترکی استوری زیبا
🌸 eitaa.com/joinchat/1365442889C3460cf0cf3
🦋 گروه مخصوص تمام ایتاهایی که انقلـــــــــــــــابی و مذهبی هستن
🌸 eitaa.com/joinchat/3439722508Ca1084ea0e4
🦋 دمنوش درمانی نیوشا
🌸 eitaa.com/joinchat/1233584681C2228cb050b
🦋 ️یه جایی پر از حس قشنگ ویژه بانوان ️
🌸 eitaa.com/joinchat/1474232624Cfac74f7a3e
🦋 فرقه های عجیب و جهان ماوراء
🌸 eitaa.com/joinchat/3478585344Cfddd4eceb2
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
☄️ یه کانال ویژه برای مخاطبان ویژه👇👇
کانال دسر و کیکهای کافی شاپی و شیرینی خونگی🎂🍪
🍭 😋کیک های شیک و آسان ☺️حتی #بدون_فر 👌🍰🧁🥧🎂🍮
eitaa.com/joinchat/959381508C4d573965a9
🌨🗻🌨🗻🌨🗻🌨🗻🌨🗻🌨🗻
🦋لیست از 3100 تا 6020 🌸
☃️ تبادلات لیستی ضحی 👇👇
eitaa.com/joinchat/2991128609Cb0984a548b
❄️تاریخ: دوشنبه ۱۳ اسفند ۱۴۰۳