✍💞💞✍✍💞💞✍
💓رمان جذاب و نیمه واقعی
💓 #دست_و_پاچلفتی
💓قسمت ۲۹
خلاصه کلی دلبری میکنم امروز
بعد از ظهر شد
و دل تو دلم نبود اول رفتم آرایشگاه و خودمو مرتب کردم و اومد خونه و لباسم رو اتو زدم تا شلخته نباشم جلوی چشم مینا...
یادم اومد تو ماشین اهنگی ندارم و سریع رفتم تو فلشگ اهنگایی ریختم که میدونستم مینا دوستشون داره و خوشش میاد ازشون...
خیلی استرس داشتم...
نکنه ماشین رو وسط راه خاموش کنم
نکنه سوتی بدم و آبروم بره
یه دعای قبل رانندگی از الیاس یاد گرفته بودم و توکاغذ نوشته بودم و توجیبم بود و قبل حرکت میخوندم
(سبحان الذی سخرلنا هذا و...)
خلاصه آماده شدیم و همه چیز آمده ی یه بعد از ظهر خاطره انگیز بود...
با مامان رفتیم جلو در خاله اینا و منتظر بودیم که بیان...
تا بیان چند بار تو آینه جلوی ماشین خودم رو برانداز کردم و چند تار مویی که پایین میومدن رو دوباره بالا میدادم و عرق پیشونیم رو خشک میکردم..
در حال ور رفتن با ضبط ماشین و پیدا کردن پوشه اهنگ ها بودم که صدای در یهو من رو به خودم اورد...
خاله از در اومد بیرون و در خونه رو بست و سوار ماشین شد و بعد از سلام و احوالپرسی و تبریک ماشین نو نشست و در ماشین رو هم بست
راه نیوفتاده بودم و منتظر مینا بودم که خاله گفت:
-منتظر چیزی هستین؟
-مامانم گفت:
مینا جون مگه نمیاد؟
-نه راستش...مینا درس داشت و گفت حوصله بیرون اومدن نداره...
-بدجور تو ذوقم خورد...
-دیگه حوصله بیرون رفتن و دور زدن رو نداشتم...
دوست داشتم زودتر این بعد از ظهر نکبت تموم بشه و برم خونه...حتی حوصله نداشتم اهنگها رو هم بزارم و تمام مدت رادیو گوش دادیم...
.
.
🍃از زبان مینا🍃
روز به روز #رابطم با محسن صمیمی تر میشد و #علاقم هم بهش بیشتر...
یه جورایی بهش داشتم #وابسته میشدم و اگه یک روز بهم پیام نمیداد نگرانش میشدم
بعد دانشگاه هم با هم بیرون میرفتیم و من رو تا سر کوچمون میرسوند...
وقتایی هم که تو خونه بودیم دایم باهاش #چت میکردم و یه جوری گزارش هر اتفاق جدید زندگیمون رو بهش میدادم...
حتی به بارکه مجید بهم جکی فرستاده بود و خوشم اومده بود و جک رو برای محسن فرستادم ولی اینقدر هول بودم که اسم مجید بالای جک افتاد و محسن شاکی شده بود و قضیه مجید رو برای محسن هم تعریف کرده بودم...
و همین باعث شده بود احساس خطر کنه و #جدی_تر به مساله #ازدواج نگاه کنه.
💞ادامه دارد...
✍نویسنده؛ سیدمهدی بنی هاشمی
✍https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💓💓💓💓💓💓
✍💞💞✍✍💞💞✍
💓رمان جذاب و نیمه واقعی
💓 #دست_و_پاچلفتی
💓قسمت ۳۰
.
🍃از زبان مینا🍃
.
#اعتقادات_محسن یه جورایی خاص بود و اعتقادات من رو هم داشت کم کم شبیه خودش میکرد.
اصلا باورم نمیشد با توجه به ظاهرش اینقدر روی بعضی از مسائل حساس باشه.
با اینکه مذهبی نبود ولی روی خیلی از مسائل از خودش حساسیت نشون میداد.
یه روز گفت:
-مینا؟
-بله؟
-یکی از دلیل های علاقه من به تو نوع پوششت بود و این که مطمئنم مثل بقیه دخترهای دانشگاه جلف نیستی
-ممنون
-اما ازت یا چیزی میخوام
-چی؟
_میخوام که تو گروه دانشگاه دیگه پست نزاری و تو گروه های مختلط هم #نباشی و حتی تو دانشگاه هم با هیچ پسری حتی شده درسی و یا هر بهانه ای #حرف_نزنی.. با #دخترها هم بهتره زیاد نگردی چون حسودن و معمولا حرفاشون باعث فتنه میشه.
-باشه اما خود شما که تو خیلی گروها هستین
-نه...دختر و پسرها خیلی فرق دارن تو این قضایا... #بزرگ_تر بشی این چیزا رو بهتر درک میکنی عزیزم...بدون من #صلاحت رو میخوام...
-یعنی به من شک دارین؟
-نه عزیزم...به بقیه شک دارم
.
نمیدونستم چی تو سرش میگذره فقط میدونستم که #دوستش دارم و این برام مهمه...
چند ماهی همین جوری گذشت ...
تا اینکه محسن تصمیم گرفت قضیه رو علنی کنه و بیاد #خواستگاریم.
ازم خواسته بود #بامجید هم دیگه ارتباطی نداشته باشم و حتی خونشون هم کمتر برم.
.
🍃از زبان مجید🍃
.
نمیدونستم دیگه باید چیکار کنم
حرکات مینا برام معادله چند مجهولی بود
از طرفی اگه دوستم داره چرا هیچ علامت و نشونه ای نیست
و اگه دوستم نداره چرا به پام مونده
دیگه از واسطه و واسطه بازی خسته شده بودم میخواستم رو در رو با مینا حرف بزنم و حرفام رو بهش بگم...
گوشی رو برداشتم و شروع به تایپ کردن حرفای دلم کردم...
.
((سلام مینا خانم
راستش این مدت خیلی کلنجار رفتم که باهاتون حرف بزنم ولی همیشه #خجالت جلوم رو میگرفت و نمیتونستم چیزی بگم
مینا خانم خودتون میدونید من چقدر شما رو دوست دارم ولی تو این مدت حرکات شما و رفتارتون طوری بود که هر روز منو نا امید تر میکرد.
انگار اصلا براتون #مهم نیستم. تا پیام ندم پیامی نمیدید و اگرم جواب بدید با سردی و از انگار از سر مجبوریه.
مینا خانم من روزی رو شب نکردم و هیچ شبی رو روز نکردم که به شما فکر نکرده باشم... اما متاسفانه...))
.
دست رو بردم سمت گزینه ارسال ولی دستم میلرزید و نمیتونستم فشارش بدم
قلبم داشت میارزید.
فکری به سرم زد.
همه متن رو #پاک کردم
باید #حضوری باهاش حرف بزنم...
چشم تو چشم
ساعت رو نگاه کردم و نزدیک ظهر بود...
لباسم رو پوشیدم و با ماشین رفتم سمت دانشگاش.
تا رسیدم جلوی در دیدم...
💞ادامه دارد...
✍نویسنده؛ سیدمهدی بنی هاشمی
✍https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💓💓💓💓💓💓
🌷🌷شہداے مدنظر این هفتہ🌷🌷
👣شنبہ؛ شہــداے انفجار #چابــہار
👣دوشنبہ؛ مدافع حرمـ عبدالرحیمـ فیروزآبادے
👣چهارشنبہ؛ شہـــــــداےگمنامـ
تا پنجشنبه 🕘 #نه_شب وقت هست هم برا فرســٺادن هدیه صلوات و هم برا اعلامـ کردن
#خیلی_کم_میذاریم_براشون😞
#هرهفته_فقط_نهایتا_ده_نفرن😓
اطــلاعاٺــے خیلــے اندڪ از شہــید بزرگوار مدافع حرم
🌷شهید #پاســدار عبدالرحیمـ فیــروزآبـادی🌷
👇در حد بضـــاعٺ👇
🌸روایتی کوتاه از زندگی اولین شهید مدافع حرم تنکابن «عبدالرحیم فیروزآبادی»:
همسر شهید:
برای رفتن به سوریه راضی کردن من زیاد سخت نبود، به این نبودنها عادت داشتم/
وصیتنامه شهید:
ای مردم مسلمان! ما برای خاک نمیجنگیم برای اسلام عزیز میجنگیم
http://8tag.ir/news/5272141843655293692-18258982012353436671
🌸کلیپ شهید مدافع حرم، عبدالرحیم فیروزآبادی
https://www.aparat.com/v/ZBcGo/
🌸وصیت نامه شهید مدافع حرم (3)؛ عبدالرحیم فیروزآبادی
http://navideshahed.com/fa/news/396699/
🌸 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷مادر شهید:
با شنیدن شهادت عبدالرحیم نماز شکر خواندم/ پسرم عاشق شهادت بود
- اخبار استانها - اخبار تسنیم - Tasnim
https://www.tasnimnews.com/fa/news/1396/03/15/1427310/
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌹همسر شهید «عبدالرحیم فیروزآبادی»:
نبودِ «عبدالرحیم» را هر لحظه احساس میکنم
- اخبار رسانه ها - اخبار تسنیم - Tasnim
https://www.tasnimnews.com/fa/news/1397/01/20/1696010/
🌹 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💎ثقلین •
صحبتهای شیرین #دخترشهید مدافع حرم «عبدالرحیم فیروزآبادی»
http://thaqalain.ir/%D8%B5%D8%AD%D8%A8%D8%AA%E2%80%8C%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%B4%DB%8C%D8%B1%DB%8C%D9%86-%D8%AF%D8%AE%D8%AA%D8%B1-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D9%85%D8%AF%D8%A7%D9%81%D8%B9-%D8%AD%D8%B1%D9%85-%D8%B9/
💎 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5