eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.2هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
250 ویدیو
37 فایل
✨️﷽✨️ . 💚ازاین‌لیست‌کپی‌ #حرومه!❌️ https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32342 . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون https://daigo.ir/secret/9932746571 . ❤️همه‌ی‌فعالیت‌هامون‌نذرظهورامام‌غریبمون‌مهدی‌موعود‌ عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۸♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
ادامه😍👇
✍💞💞✍✍💞💞✍ 💓رمان جذاب و نیمه واقعی 💓 💓قسمت ۴۷ . تا اینکه یه روز زینب بهم پیام داد و با گریه گفت: -سلام -سلام...چی شده؟ چرا شکلک گریه؟ -اقای مهدوی برام دعا کنین...برام دعا کنین که خدا کمکم کنه...دعا کنین که خدا یه راه نجاتی بهم نشون بده و اون چیزی پیش بیاد که خیر و صلاحمه -چی شده خانم اصغری؟ من دارم نگران میشم -ببخشید شما رو هم ناراحت کردم برام دعا کنین -بگید شاید بتونم کمکی کنم -راستش عموم زنگ زده به بابام و گفت که قرار بیان خواستگاریم برای پسر عموم -خب پس چرا ناراحتین؟ -اخه هیچ علاقه ای بین ما نیست -مطمئنید...شاید پسر عموتون یکی مثل من باشه در برابر مینا..نزارید یه مجید دیگه له بشه ...شاید واقعا از ته دل دوستتون داره ولی خجالت میکشه بیان کنه...مثل من بی عرضه -نههه اقا مجید..قضیه ما کاملا فرق داره... پسرعموم خودش به من گفته سالهاست از دختر دیگه ای خوشش میاد ولی نمیتونه به خانوادش بگه... از پدرش.. . -خب چی شده حالا یهویی میخوان بیان خواستگاری شما؟ -نمیدونم والا...عموم میگه این دوتا جوون مجردن تو خانواده و هم خونن و خوبه که بهم برسن -خب همینجوری که نمیشه...پدر شما چیزی نمیگن؟ چرا...میگه خودت مختاری ولی چه کسی بهتر از پسرعموت... از طرفی عموم برادر بزرگه و بابام میگه حداقل یه دلیل قانع کننده بیار برای رد کردنش برام دعا کنید... . (تو دلم لعنت فرستادم به این شانسم.. به اینکه به هرچیزی فکر میکنم خدا ازم میگیردش... قطعا ماجرای زینب هم به خاطر اینکه که من بهش فکر کردم و اون گرفتار این ماجرا شده...وگرنه تا الان که خبری نبود از این قضایا ...اصلا این نحسی وجود منه...مجید دست و پا چلفتی بازم باختی...خوب شد به خود زینب چیزی نگفتم که الان اونم زندگیش برای من خراب بشه ولی یکهو یاد حرف خود زینب بعد از مسابقه افتادم که میگفت تو هر مسابقه ای تا قبل از پایان مسابقه و و کن برای پیروزی ولی بعد مسابقه نتیجه هر چیزی شد دیگه حسرت نخور.... یادم افتاد که میگفت ما یک مسابقه هست.) . . چند روز بعد به زینب پیام دادم.. -سلام...خوبید خانم اصغری؟ چه خبرا؟ -سلام...ممنونم.... هیچی..گرفتاری پشت گرفتاری . -چی شده؟ -وسط این گرفتاری نمیدونم کی از کجا پیداش شده زنگ زده خونمون که فردا بعد از ظهری بیان خواستگاری زنونه و اشنایی اولیه.. . -خب حالا چرا ناراحتید؟ -خب اخه شاید مجبور بشم بین دونفر ادم یکی رو انتخاب کنم درحالیکه هیچ شناختی ندارم ازشون . -ببخشید منو... . 💞ادامه دارد... ✍نویسنده؛ سیدمهدی بنی هاشمی ✍https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💓💓💓💓💓💓
✍💞💞✍✍💞💞✍ 💓رمان جذاب و نیمه واقعی 💓 💓قسمت ۴۸ _ببخشید منو... . -خواهش میکنم...شما که کاری نکردید... شما ببخشید که من با حرفام ناراحتتون کردمراستش نمیدونستم با کی صحبت کنم توی اون حال و به شما گفتم...اصلا اون لحظه تو حال خودم نبودم...بازم ببخشید... -اخه یه چیزی شده -چ چیزی؟ -نمیدونم چجوری بگم بهتون -در مورد کلاس ها و دانشگاست؟ نکنه نمره امتحانا اومده؟ نکنه باز یه بدبختی دیگه اضافه شده به بدبختیام -نه نه...اصلا صحبت اون نیست... -خب پس چی؟ استرس گرفتم...بگید دیگه -راستش...راستش اون خانمی که زنگ زد خونتون مامان من بود . بعد گفتن این حرف ضربانم یهو بالا رفت صدای قلبم رو خودم میشنیدم... داشتم سکته میکردم... با خودم میگفتم یعنی حالا عکس العملش چیه از استرس داشتم قبض روح میشدم . چند دقیقه سکوت بود ... و پیامی بین ما رد و بدل نشد و تا اینکه زینب گفت: -یعنی چییی؟ من اصلا باورم نمیشه...مادر شما؟. چرا اینقدر یهویی...چرا خودتون چیزی نگفتین؟ . با دیدن واکنش زینب و این پیامش یکم ته دلم قرص شد که حداقل عصبانی نیست و خب یکم جسورتر شدم تو حرف هام و گفتم: -تصمیمم که اصلا یهویی نبود ولی علت اینکه این کار یهویی شد این بود که خب نمیخواستم حال حاضر زندگیم رو به همین راحتیا ببازم زینب خانم...راستش من خیلی از شما پیش مامانم تعریف کردما...مبادا فردا با یه دختر کم حوصله و گریان مواجه بشه . _چشم اقا مجید🙂 . با فرستادن این شکلک فهمیدم دل زینب هم به سمت منه... و میشد گفت اگه ازم خوشش نیاد حداقل بدش هم نمیاد... حداقل مثل مینا با چشم بسته و بدون اینکه حرفام رو بشنوه ردم نمیکنه... حداقل برای خانوادم احترام قائله... حداقل برام نقش بازی نمیکنه... حداقل اگه جوابش نه باشه دیگه با احساساتم بازی نمیکنه و منو ماه ها در انتظار نمیزاره... . راستیتش اولین بار بود که این حس رو تو زندگیم داشتم... حس اینکه یکی برات ارزش قائله حس اینکه یکی دوستت داره... اولین بار بود که حس اینو داشتم که اوضاع داره اونجوری پیش میره که دلم میخواد... اما خدا کنه که واقعا همونطوری پیش بره که فکرش رو میکنم . 💞ادامه دارد... ✍نویسنده؛ سیدمهدی بنی هاشمی ✍https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💓💓💓💓💓💓
✍💞💞✍✍💞💞✍ 💓رمان جذاب و نیمه واقعی 💓 💓قسمت ۴۹ . ❤️چند ماه بعد❤️ 💞از زبان مجید💞 . بعد از چند جلسه رفت و آمد و خواستگاری... بالاخره خانواده زینب قبول کردن و رفتیم یه عقد خصوصی گرفتیم... و زینب خانم شد بانوی دل من شد ملکه ی قصه های من . منم یه کار نیمه وقت دانشجویی پیدا کردم و با اینکه حقوقش کم بود ولی برای شروع مستقل بودن خوب بود . خدا رو هزار بار میکردم... که به حرفام گوش نکرد و مینا رو بهم نداد و به جاش مخلوقش یعنی زینب رو برام فرستاد . اصلا همه چیز انگار طبق برنامه ی خدا پیش رفت اون تغییراتی که من فکر میکردم... به خاطر مینا دارم انجام میدم به خاطر محبوب دل زینب شدن بود خدا داشت ما دوتا رو برای هم آماده میکرد... خونه مامان بزرگم یه مدتی میشد که خالی بود و بعد عقده مینا خالم اینا یه خونه کوچیک تر گرفته بودن و اونجا رفته بودن بعد عقدمون دست زینب رو گرفتم و دوتایی رفتیم تو اون خونه. . در خونه رو که باز کردم و فضای خونه رو دیدم یه لبخندی رو لب هام اومد و یه نفس راحتی از ته دلم کشیدم دیدن اون حوض و گلدونهای دورش من یاد کلی خاطرات خوب و بد انداخت... به زینب گفتم .... یادش بخیر بچگیا دور این حوض میدویدم... میخندیدیم... هعییییی... هعییییی . دیدم زینب زینب چادرش رو برداشت و گذاشت یه گوشه و گفت _اینکه حسرت خوردن نداره...بازم داری تو گذشته میمونیا... حالا هم هردوتا بچه‌ایم‌... اقا مجید اگه منو گرفتی... و شروع کرد به دویدن توی حیاط و دور حوض و منم دویدم دنبالش... خنده هامون داشت تا آسمون میرفت زینب راست میگفت... باید خاطرات قدیمی رو انداخت دور... نباید توشون در جا زد...باید خاطرات نو ساخت . حالا دیگه از این به بعد با دیدن این حوض نه تنها یاد مینا نمیافتادم... بلکه یاد روز عقدم با مخلوق خدا میوفتادم که چه شیطونیایی کردیم . 💔از زبان مینا💔 داشت غیر قابل تحمل میشد برام... هرچی بیشتر زمان میگذشت .... انگار اون حرارت عشقمون کم و کمتر میشد... محسن داشت فکر میکرد چون بزرگتره .... همه چیز رو بهتر میفهمه و من بچه ام... برای همه اشتباهاتش داشت ولی اشتباهات من رو به روم میاورد . با دیدن رابطه ی 💞مجید و زینب💞 داغ دلم تازه میشد... نمیتونستم باور کنم... الان میتونستم حس میکنم که مجید بیچاره روز عقد من چی کشید و چرا تا اخر نموند... با اینکه قبل ازدواجم علاقه ای تو دلم به مجید وجود نداشت و الانم چیز زیادی عوض نشده بود ولی همین که فکر میکردم... کسی که یه روزی عاشق من بود و به من پیام عاشقانه میداد ولی الان اون پیاما رو برا کس دیگه ای میخونه و با اون شاده یه جورایی اذیتم میکرد . 💞ادامه دارد... ✍نویسنده؛ سیدمهدی بنی هاشمی ✍https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💓💓💓💓💓💓
✍💞💞✍✍💞💞✍ 💓رمان جذاب و نیمه واقعی 💓 💓قسمت ۵۰ (قسمت اخر) . ❤️مکالمه عشق زینب و مجید❤️ چند مدت از تاریخ عقدشون گذشته.. که اقا مجید هوس کوه نوردی و ورزش با خانوم رو میکنه و پیام میده: -خانمے فردا آماده شو بریم کوه یکم ورزش کنیم داری تپل میشیا بعد مامانم اینا میگن ما عروس تپل نمیخوایم و منم که مامانیم پس نمیام نمیگیرمت . -بی مزه من تپل میشم یا تو؟! . -حالا نمے خواد قهر کنے صبح پاشو بریم... . فردا صبح توی راه دست زینب رو میگیره و شروع میکنن یه جاده شیبدار رو راه رفتن و قدم زدن.. . - آهاے آقایے چه قدر دیگه مونده؟!... خسته شدم . -راهی نیومدے که خانم خانما...تازه اولشه . -عهههه مسخره بازے در نیار پاهام درد گرفت . -اینم از شانس ما...جنس بنجل انداختن بهمون . -خیلـے هم دلت بخواد اصلا من همینجا میشینم و زینب خانم همونجا وسط جاده میشینه.... -حالا نمیخواد قهر کنـے...همه دنیا میدونن که من بهترین زن دارم خانم خانما . -به خدا خسته شدم . -بزا یکم دیگه میرسیم کنار چشمه و امام زاده..دستتو بده بهم...یا علی... . بعد از یکم راه رفتن میرسن به یه چشمه قشنگ و شروع میکنن به آب خوردن و دو تایی وضو گرفتن.. و اقا مجید شیطونیش گل میکنه و شروع میکنه از آب چشمه میپاشه روی سر و صورت زینب -وای دیـــوونه خیـس شدم . -عوضش خنکم شدے دیــگه خستگیتم در رفت . -اااا... اینجوریاس... پس بگیر که اومد.... . و زینبم شروع میکنه به آب ریختن روی مجید و بلند بلند خندیدن توی خلوت کوه.. . بعد این خل بازیا..... مجید میگه _خب این همون امام زاده ست که منو به دنیا برگردوند و شما رو به من هدیه داد.. بریم تو... دوتایی وارد امام زاده میشن و شروع میکنن نماز خوندن... اول نماز ظهر و عصر میخونن... که زینب خانم اقتدا میکنه به آقا مجید .... و بعدشم دو رکعت میخونن... . و بعدش زینب از خستگی سرش رو میزاره رو زانوهای مجید... و اونم انگشتهای زینب رو میگیره تو دستش و شروع کنه به ذکر گفتن باهاشون . الحمدلله✨الحمدلله✨الحمدلله✨ . و سرشو میگیره سمت آسمون و تو دلش میگه... _خدایا ممنونم بابت همه چیز . 💞پایان . . ✍سخن نویسنده؛ 1⃣یادمون باشه اگه اون چیزی که از خدا میخوایم رو بهمون ... جا نزنیم...کم نیاریم...قطعا خدا برامون در نظر گرفته 2⃣هیچ وقت به خدامون رو از دست ندیم 3⃣ما همه بازیگر فیلمی هستیم که خدا نویسنده و کارگردانشه...پس بهش کنیم و نقشمون رو خوب بازی کنیم . ✍این داستان چند داستان عاشقانه بود مربوط به چند فرد مختلف که صیقل داده شده بود و تقریبا هیچ جاش ساختگی مطلق نبود ✍نویسنده؛ سیدمهدی بنی هاشمی ✍https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💓💓💓💓💓💓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اطــلاعاٺــے خیلــے اندڪ از شہــید بزرگوار دفاع مقدس 🌷شهید شاهرخ ضرغام🌷 👇در حد بضـــاعٺ👇
🌷 نام ونام خانوادگی:شاهرخ ضرغام 🌷لقب:حر انقلاب 🌷تاریخ تولد: ۱ دی ۱۳۲۸ 🌷محل تولد: تهران 🌷تاریخ شهادت: ۱۷ آذر ۱۳۵۹ 🌷نحوه شهادت:برخورد گلوله تانک به سینه 🌷محل دفن: نامعلوم 🌷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌸داستانی زیبا از شهید شاهرخ ضرغام https://www.tarafdari.com/node/208214 🌸مداحی شهید شاهرخ ضرغام https://www.aparat.com/v/rBmbT/ 🌸 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨زندگی نامه زیبا و البته تکان دهنده شهید بزرگوار شاهرخ ضرغام(حر انقلاب اسامی ) - دانشگاه آزاد اسلامی واحد دماوند http://damavandiau.ac.ir/fa/news/172/https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا