eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.2هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
251 ویدیو
37 فایل
✨️﷽✨️ . 💚ازاین‌لیست‌کپی‌ #حرومه!❌️ https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32342 . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون https://daigo.ir/secret/9932746571 . ❤️همه‌ی‌فعالیت‌هامون‌نذرظهورامام‌غریبمون‌مهدی‌موعود‌ عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۸♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊حافظ قرآن و مدافع حرم شهید حجت‌الاسلام احمد مکیان https://article.tebyan.net/450322/ 🕊شهیدی که برای نثار جان خود در راه اسلام سر از پا نمی‌شناخت - اخبار استانها - اخبار تسنیم - Tasnim https://www.tasnimnews.com/fa/news/1396/06/05/1501321/ 🕊 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
سݐـاس فــراوان از دوسٺ عزیزے که زحمــٺ جمــع آورے مطــالب رو کشــیدن😊 اجرشون با خانوم جان☺️☝️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4، 5، 6👇
🌷بنــام خــداے دلــــــسوخٺــــــگان🌷 🌷رمان کوتاه و 🌷 🌷قسمت ۴ پویا میامد دنبالم... منو میبرد خونشون.. پویای من بود هرموقعه که با ماشین... از دم خونه رد میشد یا آژیر یا بوق میزد... منم با ذوق میرفتم پنجره باز میکرد یه روزی یه عکس نظامی گرفته بود آورد خونه... وقتی دیدم گفتم _واااااا پویا چ نور بالا میزنی 🌷پویا_آره این عکس گرفتم -أه... پویا این چه حرفیه 🌷پویا_خانمم گریه چرا حالا نه ب من شهادت دادن نه جانبازی... ولی مهرنازم خیلی حس قشنگه که داری از وطنت دفاع میکنی ‌-بسه اونروز حرفای پویا نفهمیدم... ولی پویا خیلی زود ب رسید چیزی که درمورد پویا بود جایگاهی بود که... برای قائل بود.. خب ما هردو خیلی سنمون کم بود.. ولی پویا مثل یه عارف.. برام جایگاه بالایی قائل بود.. اصلا یه قطره اشک منو نداشت.. آخ چقدر الان... که مرور خاطرات میکنم... دلم برات لک زده عزیزدلم ادامه دارد... 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✍نویسنده؛ بانو مینودری 🌷telegram,, @Bano_minodari72 🌷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷بنــام خــداے دلــــــسوخٺــــــگان🌷 🌷رمان کوتاه و 🌷 🌷قسمت ۵ اون روز... دلم خیلی برای مامانم تنگ شده بود .. دلم گرفته بود.. ساعت شش غروب بود.. که پویا اومد خونه.. تا چشمش من افتاد گفت : 🌷_خانم کوچولوی من چی شده هیچی نگفتم... ولی پویا بغضم از تو چشمام دیده بود پویا در حالیکه دستم میکشد : _پاشو پاشو ببینم زانوی غم بغل کرده اونروز پویا.. تا ساعت ۱۲شب منو برد بیرون... دوردور، باهم آب هویج خوردیم.. تو مسیر برگشت به خونه یه آقای داشت عروسک میفروخت.. پویا سریع ماشین زد کنار ورفت یه خرس خیلی خوشگل برام پویا_ دیگه نبینم بغض کنیا واگرنه میگم این خانم خرسه بخوردت اونروز خیلی بهمون خوش گذشت.. چندماه بعدش... پویا روز زن صورتی همون خرس برام خرید و گفت 🌷_مهرناز این خواهر همون خرسی که اونشب برات خریدم چقدر سخته... که الان باید دلتنگی هام با یادگاری هات برطرف کنم پویا بشکنه دستی که تورا ازمن گرفت... ادامه دارد... 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✍نویسنده؛ بانو مینودری 🌷telegram,, @Bano_minodari72 🌷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷🌷🌷🌷🌷🌷