eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.2هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
250 ویدیو
37 فایل
✨️﷽✨️ . 💚ازاین‌لیست‌کپی‌ #حرومه!❌️ https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32342 . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون https://daigo.ir/secret/9932746571 . ❤️همه‌ی‌فعالیت‌هامون‌نذرظهورامام‌غریبمون‌مهدی‌موعود‌ عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۸♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌟تقویت عواملی جهت استقرار و تثبیت ایمان🌟 ۴) باعث تحکیم و تقویت ایمان است 🍀امام حسین( علیه السلام) فرمودند: هر که ترک کرد مجادله را، پس به تحقیق که محکم کرده است ایمان خود را 📚منبع: (مصباح الشریعه-ترجمه عبد الرزاق گیلانى ص 308) 🌿امیر المؤمنین علیه السّلام به اصحابش فرمود: ... خوشا بحال کسى که محبّت ما اهل بیت در قلب او رسوخ داشته باشد، ایمان در قلب چنین کسى ثابت تر از کوه احد در مکانش خواهد ۵) مایه ثبات و پایدارى ایمان می گردد 🌹امیر المؤمنین على (ع) فرموده است: پارسایى و پرهیزکاری مایه ثبات و پایدارى ایمان است 📚منبع:(روضة الواعظین-ترجمه مهدوى دامغانى ص 682 ) https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨ هُوَالمَحْبوُب ✨ روز 0⃣2⃣ چله امروز شنبه پنجم خرداد دهم ماه رمضان https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🏴زیارتنامه حضرت خدیجه(س) 🏴 💔🏴💔 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🏴💔🏴
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🏴زیارتنامه حضرت خدیجه(س) 🏴 💔🏴💔 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🏴💔🏴
🏴✨توضیحى كوتاه درباره مزار ایشان در مكّه مكرّمه✨🏴 🌟قبرستان ابوطالب 🌟ـ كه به آن حُجُون و جنّة المُعلّى نیز گفته می‌شود ـ پس از قبرستان بقیــ🌸ـــع، اشرف مقابر است، و رسول اكرم(صلى الله علیه وآله) مكرّر به آنجا رفت و آمد داشته‌اند. و در آنجا 🌹حضرت عبدمناف جدّ اعلاى پیامبر، 🌹حضرت عبدالمطّلب جدّ پیامبر، 🌹حضرت ابوطالب عموى پیامبر، 🌹حضرت خدیجه همسر پیامبر، و 🌹عدّه‌اى از علماى بزرگ و جمع بسیارى از مؤمنین، مدفون می‌باشند. و /بنابر قولى\ مدفن والده مكرّمه حضرت نبىّ اَكرم 🌹«آمنه بنت وهب» نیز در این قبرستان قرار دارد. گر چه مشهور این است كه قبر آن جناب در أَبْواء بین مكّه و مدینه است. 🏴 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❈دست برسینه ادب حڪم کند وقتــ قیــام☝️ ❈رو به ارباب دو عالـ😍ـم دهی هر روز سلام السلام‌علیک یااباعبدالله‌الحســـ💚ــین(ع)✋ 🌴 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بریم ادامه رمان😁🚶
🌾 رمان (بدون تو هرگز) 🌾قسمت: ۴۶ 🌾 گمانی فوق هر گمان اصلا نفهمیدم زینب چطور بزرگ شد … علی کار خودش رو کرد .. اونقدر با وقار و خانم شده بود که جز تحسین و تمجید از دهن دیگران، چیزی در نمی اومد …  با شخصیتش، همه رو مدیریت می کرد … حتی برادرهاش اگر کاری داشتن یا موضوعی پیش می اومد … قبل از من با زینب حرف می زدن…  بالاخره من بزرگش نکرده بودم … وقتی هفده سالش شد … خیلی ترسیدم … یاد خودم افتادم که توی سن کمتر از اون، پدرم چطور از درس محرومم کرد … می ترسیدم بیاد سراغ زینب … اما ازش خبری نشد… دیپلمش رو با معدل بیست گرفت …  و توی اولین کنکور، با رتبه تک رقمی، پزشکی تهران قبول شد … توی دانشگاه هم مورد تحسین و کانون احترام بود …  پایین ترین معدلش، بالای هجده و نیم بود … هر جا پا می گذاشت…  از زمین و زمان براش خواستگار میومد …  خواستگارهایی که حتی یکیش، حسرت تمام دخترهای اطراف بود … مادرهاشون بهم سپرده بودن اگر زینب خانم نپسندید و جواب رد داد … دخترهای ما رو بهشون معرفی کنید … اما باز هم پدرم چیزی نمی گفت … اصلا باورم نمی شد … گاهی چنان پدرم رو نمی شناختم که حس می کردم مریخی ها عوضش کردن …  زینب، مدیریت پدرم رو هم با رفتار و زبانش توی دست گرفته بود … سال 75، 76 … تب خروج دانشجوها و فرار مغزها شایع شده بود …  همون سال ها بود که توی آزمون تخصص شرکت کرد… و نتیجه اش …  زینب رو در کانون توجه سفارت کشورهای مختلف قرار داد … مدام برای بورسیه کردنش و خروج از ایران … پیشنهادهای رنگارنگ به دستش می رسید …  هر سفارت خونه برای سبقت از دیگری … پیشنهاد بزرگ تر و وسوسه انگیزتری می داد … ولی زینب … محکم ایستاد … به هیچ عنوان قصد خروج از ایران رو نداشت …  اما خواست خدا … در مسیر دیگه ای رقم خورده بود … چیزی که هرگز گمان نمی کردیم ... ادامه دارد ... ✍نویسنده: بیا اینجا فقط رمان بخون😌👇 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌾 رمان (بدون تو هرگز) 🌾قسمت: ۴۷ 🌾 سومین پیشنهاد 💤علی اومد به خوابم …  بعد از کلی حرف، سرش رو انداخت پایین … – ازت درخواستی دارم … می دونم سخته اما رضای خدا در این قرار گرفته … به زینب بگو سومین درخواست رو قبول کنه… تو تنها کسی هستی که می تونی راضیش کنی … با صدای زنگ ساعت از خواب پریدم …  خیلی جا خورده بودم…و فراموشش کردم … فکر کردم یه خواب همین طوریه …پذیرش چنین چیزی برای خودم هم خیلی سخت بود … چند شب گذشت …  💤علی دوباره اومد … اما این بار خیلی ناراحت… – هانیه جان … چرا حرفم رو جدی نگرفتی؟ … به زینب بگو باید سومین درخواست رو قبول کنه … خیلی دلم سوخت … – اگر اینقدر مهمه خودت بهش بگو … من نمی تونم …زینب بوی تو رو میده … نمی تونم ازش دل بکنم و جدا بشم… برام سخته …با حالت عجیبی بهم نگاه کرد … – هانیه جان … باور کن مسیر زینب، هزاران بار سخت تره …اگر اون دنیا شفاعت من رو می خوای … راضی به رضای خدا باش … گریه ام گرفت … ازش قول محکم گرفتم … هم برای شفاعت، هم شب اول قبرم …   دوری زینب برام عین زندگی توی جهنم بود …همه این سال ها دلتنگی و سختی رو… بودن با زینب برام آسون کرده بود … حدود ساعت یازده از بیمارستان برگشت …  رفتم دم در استقبالش … – سلام دختر گلم … خسته نباشی …با خنده، خودش رو انداخت توی بغلم … – دیگه از خستگی گذشته … چنان جنازه ام پودر شده که دیگه به درد اتاق تشریح هم نمی خورم … یه ذره دیگه روم فشار بیاد توی یه قوطی کنسرو هم جا میشم … رفتم براش شربت بیارم …  یهو پرید توی آشپزخونه و از پشت بغلم کرد… – مامان گلم … چرا اینقدر گرفته است؟ … ناخودآگاه دوباره یاد علی افتادم …  یاد اون شب که اونطور روش رگ گرفتن رو تمرین کردم … همه چیزش عین علی بود … – از کی تا حالا توی دانشگاه، واحد ذهن خوانی هم پاس می کنن؟ … خندید … – تا نگی چی شده ولت نمی کنم … بغض گلوم رو گرفت … – زینب … سومین پیشنهاد بورسیه از طرف کدوم کشوره؟… دست هاش شل شد و من رو ول کرد … ادامه دارد ... ✍نویسنده: بیا اینجا فقط رمان بخون😌👇 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5