🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
اطــلاعاٺــے خیلــے اندڪ از شہــید بزرگوار مدافع حرم 🌷شهید وحید فرهنگی🌷 👇در حد بضـــاع
🌷🌷شہداے مدنظر این هفتہ🌷🌷
👣شنبہ؛ شهید وحیدفرهنگی
👣دوشنبہ؛ شهید وحیدنومی گلزار
👣چهارشنبہ؛ شهید علیرضا نوری
#کمـ_نذاریمـ_براشون
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
😭گذری کوتاه از زندگی شهید مدافع حرم، وحید نومی گلزار
https://hawzah.net/fa/LifeStyle/View/43145/
😭وصیت نامه شهید وحید نومی گلزار :
: مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)
😭شهید وحید نومی گلزار
ـ آذر شرقی | تکریم شهید/
😭 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
سݐـاس فــراوان از دوسٺ عزیزے که زحمــٺ جمــع آورے مطــالب رو کشــیدن😊
اجرشون با خانوم جان☺️☝️
#ادمین_نوشٺ
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
چله نوڪری #ارباب زیارت عاشورا🌹 1⃣شهیدحسین معزغلامے💔 2⃣شهیدعباس دانشگر💔 3⃣شهیدسیدمحسن سجادی💔 4⃣شهیدا
#روز_سی_ام چله ے عاشقی❤️
|| قربان و غدیر رفت ولے یار نیامد
آن شمع دل افروز شب تار نیامد
چند روز دگر مانده ڪہ با نالہ بگوییم
ای اهل حرم میر و علمدار نیامد😔||
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 🕊رمان جذاب و تلنگری #هادی_دلها 🕊قسمت ۱۸ وقتی چشمامو باز ڪردم بیمارستان بودم زینب: _پاش
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
🕊رمان جذاب و تلنگری #هادی_دلها
🕊قسمت ۱۹
🍀راوےزینب🍀
وقتی رسیدیم خونه خیلی حالم بد بوود افتادم روی مبل..
صدای نامفهوم مامانو میشنیدم ولی نمیفهمیدم چی میگه
بهار چادر و روسریمو باز کردوبلندم کرد
_زینب پاشو این شربتو بخور یکم سرحال بشی
_نمے.....تو...نم ب....ها...ر
_پاشوببینم
یکم خوردم با کمک مامانم و بهار رفتم تواتاقم و افتادم روی تخت
به دقایقی نرسید خوابم برد
《وارد یه باغ سرسبز شدم..کمی که رفتم جلوتر دیدم یه گروه از آقایون با لباس #سبزپاسدارے جلوی یه قسمت جمع شدن
یه آقای داشت میرفت اون سمت پرسیدم :
_برادر ببخشید اونطرف چه خبره؟
_ #شهدا جمع شدن برای زیارت #سیدالشهدا
_ببخشید برادر شما حسین عطایی فرد میشناسین؟
_بله همینجاست
چند ثانیه نشد حسینمو دیدم رفتم بغلش
_داااااااادااااش واقعا خودتیییی
داداش:
_زینب جانم گریه نکن عزیزم من همیشه همراهتم نا آرومی نکن الانم باید برم.
_داااااااااااااااااااداااااااشش نروووووووووووو
جلو چشمام گم شد جیییغ زدم دااااااااااداااآاآششش
مامان:
_ززززیییینببببب!.. پاشوو خواب بودی
_داداش کو؟
مامان بغلم کرد
_خواب دیدی عزیزم
🕊ادامه دارد....
🕊 نویسنده؛ بانو مینودری
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
🕊رمان جذاب و تلنگری #هادی_دلها
🕊قسمت ۲۰
بعد از اون خواب بطور معجزه آسایی #آروم شدم.. وقتی خواب رو برای بهار گفتم بهار گفت این مصداق همون #آیه است
«#شهدا نزد ما زنده اند و روزی میخورند..»
چه روزی بالاتر اززیارت سید وسالار شهیدان..
_بهار؟
بهار: جانم؟
_دلم میخواد بقیه شهدای صابرین رو بشناسم..دلم میخواد شهدای بیشتری رو بشناسم
بهار:عالیه.. یه تیم تشکیل بده شروع کن البته بعداز راهیان نور.. تو وخانواده مهمان اختصاصی ماهستید
_آه...اولین عید بعداز حسین.. چجوری میشه؟...
بهار: الله اکبر! بازم شروع کردی؟این سفر برای تو یه نفر واجبه
_همچین میگی واجبه انگار جنوب نرفتم.!!!
بهار: رفتی ولی انگار باورشون نداری
#باور نداری حسین زندس و پیشته چون جسمشو نمیبینی نفی میکنی زنده بودنش رو.. لعنت کن شیطان رو نزار همین بشه نفوذ شیطان
_هیچی ندارم بگم... میشه من یه نفر رو همراه خودم بیارم؟
بهار: کی؟
_عطیه
بهار: عالیه.. اتفاقا کانال کمیل تو برناممونم هست.
ازمعراج الشهدا خارج شدم شماره عطیه رو گرفتم..
_الو سلام عطیه خوبی ؟ چیکلر میکنی؟
عطیه: ممنون توخوبی؟ خونم.داشتم مسائل فیزیک حل میکردم
_عه! من هنوز حل نکردم واایی
عطیه: خخخ زینب حالا چیکار داشتی زنگ زدی؟
_آهان عید کجا میخواید برید؟
عطیه: مامان میگن شمال ولی من دلم یه جای #شهدایی میخواد... اصلا هست همچین جایی؟
_پس چمدونتو ببند #شهدا دعوتت کردن جایی که قدم به قدمش جای پای #شهداست ومتبرک به گوشت و خون شهداست...
عطیه: زینب اینجا کجاست؟
_مناطق عملیاتی هشت سال دفاع مقدس.. ۲۴ اسفند میریم تا دوم فروردین.. خودمم میام اجازتو از مامانت میگیرم میشنوی عطیه چی میگم؟
عطیه: زینب!.. من چیکار کردم #شهدا به دادم رسیدن؟
_تو #عطیه شدی بخشیده شدی شهدا هم هوات رو دارن.. من برم کاری نداری؟
عطیه: مراقب خودت باش.. یاعلی
سوار مترو شدم..
برای بهشت زهرا وارد که شدم دیدم حاج خانم میردوستی و عروسشون سر مزار آقا سیدهستن.
مزاحم خلوتشون نشدم.
به سمت قطعه سرداران بی پلاک رفتم
ناخودآگاه سر یه مزار شهید نشستم شروع کردم به حرف زدن
«توهم مثل حسین من #گمنامی
من باورتون دارم اما یه خواهرم دلم گاه و بیگاه حضور برادر شهیدمو میگیره
زود بود من #داغ_برادر ببینم
بشکنه دستی که #حسینمو ازم گرفت
حتی جنازشو بهم ندادن که نازش کنم
مثل بقیه خواهرای شهدا صورت نازشو ببوسم. سینه نازشو لمس کنم..»
مداحی #شهیدگمنام گذاشتم باهاش گریه کردم
بازنگ گوشی یهو سرمو از مزار شهیدگمنام برداشتم
هواتاریک بود.. مامان بود
_الو مادر جان کجایی؟
_وای مامان بخدا متوجه گذر زمان نشدم بهشت زهرام قطعه سرداران بی پلاک
_گریه نکن مادر فدات بشه همونجا بمون بابات میاد دنبالت..
یه ۴۵ دقیقه طول کشید تا بابا رسید
تارسید منو بغل کرد. دونفری گریه کردیم
بابا: پدرت بمیره که #بےحسین شدی
-نگووو بابا.. نگووو من الان بجز شما کدوم مرد و دارم.. حسین رو شما بزدگ کرده بودی. شما عطر حسینی
بابا: پس بخند تا منو مادرت بیشتر از این دق نکردیم
وقتی رسیدیم خونه رفتم تو اتاقم نگاهم به تابلو حسین افتاد
✨ "إن الله یحب الصابرین"✨
رفتم دست و صورتم رو شستم ورفتم تو پذیرایی
_آقا و خانم عطایی فرد بنده شمارو دعوت میکنم بریم پیتزا بخوریم مهمون من
مامان بابام تعجب کردن ولی همقدم شدن باهام
#یاعلی گفتم تا بشم پایه خونه تا مامان و بابام بیشتر پیر نشن...
🕊ادامه دارد....
🕊 نویسنده؛ بانو مینودری
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊