eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.2هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
250 ویدیو
37 فایل
✨️﷽✨️ . 💚ازاین‌لیست‌کپی‌ #حرومه!❌️ https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32342 . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون https://daigo.ir/secret/9932746571 . ❤️همه‌ی‌فعالیت‌هامون‌نذرظهورامام‌غریبمون‌مهدی‌موعود‌ عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۸♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
تبریک و تهنیت خدمت همه دختران سرزمینم و مادران آینده و تبریک ویژه خدمت همه خواهران و دختران در کانال🌺🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸سلام دوستان گلم رمان های درخواستی که داشتین اینا بوده👇 ❌رمان و از خانم لیلی سلطانی اجازه نشر نمیدن چون بصورت کتاب چاپی شده 🌸رمان از میم بانو رو حتما میذاریم 🌸رمان عشق در یک نگاه خانم فاطمه ب هم هنوز نخوندم نمیدونم چجوریه خوب بود در لیست رمان میذارم ⚠️لطفا رمان ها رو با اسم نویسنده بگین چون مثل رمان لیلا که چند نمونه هست سوءتفاهم میشه و به من تهمت زده میشه😔😔😔
👆👆من سوال کردم در مورد رایحه محراب اجازه نشر ندادن در مورد آیه‌های جنون هم اصلا اجازه نمیدن خودتون بخونین👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸✨ ✨ 🌸رمان عاشقانه و اجتماعی (حوراء) ✨قسمت ۳۱ و حورا تنها چیزی که میخواست،خلاص یافتن از آن وضعیت بود..زندگی در خانه دایی‌اش برایش حکم زندان را داشت. وقتی به خانه رسید، با مهرزاد روبرو شد و به سلام کوچکی اکتفا کرد و رفت داخل خانه. _حورا خانم؟کارتون دارم. حورا بدون آنکه برگردد، آرام گفت: _مامانتون میبینه ناراحت میشه. بزارین اینجوری... _مامان نیست. حورا چرخید سمت مهرزاد و سرش را پایین انداخت. _حورا خانم میشه انقدر از من خجالت نکشین و سرتون پایین نباشه؟ _خجالت نیست... _آره میدونم حیاست. اما من صحبت خیلی جدی دارم. _چی؟ بفرمایید. مهرزاد بی‌قرار بود و نمیدانست این مسئله را چگونه مطرح کند.دوست نداشت حورا جا بخورد یا جواب منفی بدهد. برای همین با مقدمه چینی، گفت: _حورا خانم شما خیلی دختر پاک و مهربونی هستین. تو این خونه هم سختی زیاد کشیدین هممون می‌دونیم.راه چاره رهایی یافتنتون از این خونه هم فقط..فقط ازدواجه.! حورا با تعجب لحظه‌ای به مهرزاد خیره شد. تا به حال او را از نزدیک ندیده بود..موهای قهوه‌ای مجعد، چشمان میشی رنگ و بینی و لب هایی مردانه. اما بدون ریش و سیبیل. حورا، لبش را به دندان گرفت و سرش را باز هم پایین انداخت. _برای اولین بار نگاهم کردی اما... کمی به صورتش دستی کشید و سپس گفت: _بیخیال.. خلاصه که با ازدواج کردن راحت میشی. _خب؟ _سعیدی هم که آدم نبود.. ببین حورا بزار راحت باشم خیلی سخته جلو تو حرف زدن. حورا عقب تر رفت و گفت: _بفرمایین. _حورا من اون حرفی که چند سال پیش بهت زدم دروغ و هوس نبود. حقیقتی محض بود که هنوزم پابرجاست. ازت میخوام بهم اعتماد کنی. حورا کمی جا خورده بود اما گفت: _چ..چی؟ _اعتماد کن حورا. من تو رو از این خونه می‌برم. مطمئن باش و بهم اعتماد کن تا ببینی چطور همه چی رو درست میکنم. ✨ادامه دارد.... 🌸 نویسنده؛ زهرا بانو https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌸🌸✨✨🌸🌸✨✨
🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸✨ ✨ 🌸رمان عاشقانه و اجتماعی (حوراء) ✨قسمت ۳۲ حورا به خودش امد و محکم گفت: _که بعدش با هم ازدواج کنیم؟ مهرزاد دست پاچه شد و گفت: _خب..اره. _من چند تا سوال داشتم. _بپرس. _شما شغل دارین؟ خونه دارین؟ درآمد دارین؟ میخوام بدونم برای تشکیل زندگی چقدر آمادگی دارین؟ اصلا جرات اینو دارین که جلو خانوادتون بایستین و بگین من..من حورا رو دوست دارم....میتونین دست منو بگیرین و از این خونه ببرین؟؟از اینجا که منو بردین کجا میبرین؟ جایی برای زندگی کردن دارین؟ مهرزاد دستش را بالا آورد و گفت: _بسه.. فهمیدم چقدر بدبخت و بیچاره ام و هیچی از خودم ندارم. اما جلو پدر و مادرم میتونم وایستم و شما رو ببرم. جرات این یکیو چند وقته پیدا کردم. حورا با لبخند ملیحے گفت: _اما.. اما من همچین کاریو ازتون نمیخوام. پدر و مادر هرچی باشن براتون زحمت کشیدن‌.درست نیست که بخواین تو روشون وایستین و جسارت کنین. _زحمتی‌م نکشیدن برام که بخوام سرشون منت بزارم. _به دنیا آوردنتون، بزرگ کردنتون، خرج کردن برای مدرسه و تحصیل، خورد و خوراک و غذا و خیلی چیزای دیگه..اینا همه زحمتای پدر و مادر شماست. نادیده گرفتنشون اصلا در شان شما نیست. بعدشم من.. من قصد ازدواج ندارم..فعلا تو این خونه راحتم. _راحت؟!هه به یکی بگو که ندونه. خواهش میکنم رو حرفام فکر کن. _من جوابم همینی که هست. _دلیل منطقی بیار حورا. خواهش میکنم. نکنه.. نکنه علاقه‌ای به من نداری؟ حورا چرخید سمت در و زیر لب آرام گفت: _نه.. ندارم. دیگر نماند و رفت. به اتاقش که رسید نفس راحتی‌ کشید. مهرزاد باید می‌فهمید که حورا به او علاقه‌ای ندارد. نباید امیدوار میشد و به او دلخوشی می‌داد. چند روز دیگر که اعلام نتایج امتحانات بود، حورا لیسانے رشته دومش را میگرفت..نتایج کنکور که آمد،حورا خوشحال شد که روانشناسی در یک دانشگاه دولتی قبول شده بود. حال هم می‌خواست لیسانس مشاوره‌اش را بگیرد. زندگی خودش که خوب نبود برای همین دوست داشت با خواندن روانشناسی و مشاوره، زندگی مردم را خوب کند. فاطمیه شروع شده بود اما هربار برای رفتن به حسینیه، می‌ترسید دایی‌اش قبول نکند. باید امشب با او مطرح میکرد. ✨ادامه دارد.... 🌸 نویسنده؛ زهرا بانو https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌸🌸✨✨🌸🌸✨✨
🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸✨ ✨ 🌸رمان عاشقانه و اجتماعی (حوراء) ✨قسمت ۳۳ شب اول وقت قبل از شام به اتاق دایی‌اش رفت و روی صندلی نشست. _خیالت راحت حورا جان به زن داییت گفتم بهت کار نداشته باشه. _نه دایی من میخوام درباره یک چیز دیگه‌ای باهاتون حرف بزنم. عینک طبی‌اش را از چشمش برداشت و روی میز گذاشت. _میشنوم. —فاطمیه شروع شده دایی‌. میخوام برم حسینیه شبا. اومدم ازتون اجازه بگیرم. _کاش میتونستی مریمم باخودت ببری. _من که از خدامه اما ایشون با من جایی نمیان.از من خوششون نمیاد. حقم دارن من جاشونو تو خونه تنگ کردم.باعث زحمتتونم. آقارضا سرش را گرفت و زیر لب چیزی گفت. کاش می‌توانست کمی مرحم راز دخترخواهرش باشد. _حورا جان من.. _ایرادی نداره دایی جان من عادت کردم. شما هم مثل همیشه زندگی عادیتون رو ادامه بدین. آقا رضا برخواست و گفت: _باشه برو اما شب زود برگرد. _چشم. میتونم مارالم با خودم ببرم؟ _فکر نکنم مریم بزاره. باهاش صحبت میکنم خبر میدم _ممنون. مزاحمتون نمیشم فعلا. از اتاق دایی‌اش بیرون آمد و به آشپزخانه رفت و در نبود زن دایی، شام را درست کرد و سپس به اتاقش رفت تا برای شب آماده شود. شلوار لی مشکی و مانتو مشکی دخترانه‌اش را پوشید. روسری ساتن خاکستری‌اش را روی سرش محکم کرد و با برداشتن چادر و کیفش بیرون رفت. آقارضا مشغول چای خوردن بود. به حورا نگاهی کرد و سرش را به علامت منفی تکان داد.. این یعنی حورا باید تنها به حسینیه می‌رفت. با خداحافظی کوچکی از خانه خارج شد و سمت حسینیه سرکوچه حرکت کرد. ✨ادامه دارد.... 🌸 نویسنده؛ زهرا بانو https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌸🌸✨✨🌸🌸✨✨
🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸✨ ✨ 🌸رمان عاشقانه و اجتماعی (حوراء) ✨قسمت ۳۴ وارد هیئت که شد عطر عجیبی به مشامش رسید. یک فضای خاص بود که با وارد شدنت دلت آرام میگرفت. از همان ابتدا قطره‌های اشک یکی‌یکی قل خوردند روی صورت مهتابی حورا..قطره‌هایی که هرکدام غم و اندوه بزرگی را در خود داشت.. صدای نوحه‌خوان از پخش بلندگو می‌آمد و همه را غصه‌دار میکرد. حورا مقابل پرده حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها ایستاد و دست ادب به سینه گرفت. «یا فاطمةالزهرا(سلام‌الله‌علیها) خودت زندگیمو درست کن. میدونی چقدر درد دارم تو این سینه.. خودت یه کاری بکن قسم به بزرگی نامت که خیلی محتاجم به نگاهی از شما.» بعد همانطور که اشک‌هایش را پاک میکرد وارد حسینیه شد و گوشه‌ای نشست... کتاب دعایی برداشت و تک‌تک دعاهایی که میخواست را خواند.. سخنرانی که تمام شد،... نوحه خوان روضه را شروع کرد..آنچنان دردناک و سوزناک می‌خواند که هر شنونده‌ای گریه و ناله سر میداد. دل حورا شکست. با خود گفت: «خدایا.. میشه به منم یک نگاهی کنی. من دیگه از این زندگی خسته‌ام. کسی رو ندارم باهاش دردودل کنم. کسیو ندارم که بهم محبت کنه. کسیو ندارم که سرمو بزارم رو شونه اش و هق هق کنم...خودت که میبینی حال و روزمو....به حق همین شب عزیز قسمت میدم خدا... منو خلاص کن از این زندگی که از اول تا همین حالا جز شب‌هایی که پیش توام روی خوشی بهم نشون نداده....مهرزادم، کاری کن فراموشم کنه. من به دردش نمی‌خورم. نمی‌تونه رو پای خودش وایسته و مستقل بشه. از همه مهمتر... تو رو باور نداره...من بنده توام خدا. همیشه دست نیازم به سوی تو دراز بوده. دست خالی برم نگردون از مجلس بی‌بی فاطمه زهرا سلام‌الله‌علیها..حاجتمو بده..» گریه میکرد و با خدا حرف میزد.. آخر مجلس بود و وقت دعا. بعد از همه دعاهایی که روضه خوان گفت، زمزمه کرد: خدایا آخر و عاقبتمان رو به خیر کن. با یک الهے آمین همه بلندشدند تا از حسینیه خارج شوند.... حورا آخر از همه خارج شد و دید که دارند غذا می‌دهند..پرس غذای خود را که از بویش میتوانست تشخیص بدهد که قیمه است، از دست پسرک جوانی گرفت و راه افتاد سمت در خروجی.اما کمی مکث کرد و دوباره برگشت سمت حسینیه.. همان پسری که غذاها را تقسیم میکرد، با دیدن حورا در آن وضع محو او شد. _یعنی چقدر مشکل داره که این جوری مثل ابر بهار گریه میکنه؟!! حورا باز دیگر خواسته خود را از خدا خواست و به سمت خانه به راه افتاد... "کاش خدا کمی مرا ببیند. خب چه می‌شود؟ مگر من سهمی از این دنیا ندارم؟ مگر من چقدر چیزی می‌خواهم که اینگونه دنیا با من لج می‌کند؟ خدایا.. دنیایت به اندازه قلب یک گنجشک کوچک است. هیچکس به آرزوهایش نمی‌رسد." ✨ادامه دارد.... 🌸 نویسنده؛ زهرا بانو https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌸🌸✨✨🌸🌸✨✨
🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸✨ ✨ 🌸رمان عاشقانه و اجتماعی (حوراء) ✨قسمت ۳۵ ساعت۱۱بود که حورا وارد خانه شد..صدای مریم خانم بلند بود. حورا زیر لب گفت: باز شروع شد... _این دختره کجا گذاشت رفت این وقت شبی؟ ماشالله تو هم خونسردی اجازه دادی بره. معلوم نیست کدوم گوری میره با کیا میگرده که انقدر پررو شده. تو هم به جای اینکه جلوشو بگیری تشویقش می‌کنی بره... آفرین... باریکلا.... فردا تو در و همسایه حرف درمیارن میگن حورا خانم تا نصفه‌های شب تو کوچه خیابون پلاسه. آقا رضا گفت: _هیس بسه دیگه مریم چقدر بلند حرف میزنی...زشته.. _زشت دختر جوونه که شب تو خیابون معلوم نیست چه غلطی می‌کنه. حورا خواست برود، خواست جوابی بدهد، خواست حرف‌های دلش را که در این چندین و چند سال روی دلش مانده است را بزند اما.. فقط صبر کرد..دستانش رو مشت کرد و فشار داد. حرفی نزد و سر جایش ایستاد. ناگهان صداے مهرزاد را شنید که مانند همیشه به طرفداری از او آمده بود. _چه خبرته مامان؟ مثل این که یادت رفته دختر خودته که تو خیابونا میچرخه نه حورا. سپس رو کرد به پدرش و گفت: _چرا وایستادین نگاه میکنین؟ باید بزارین مثل همیشه زنتون هرچی از دهنش درمیاد به حورا بگه؟ مریم خانم باز به صدا درآمد: _چته تو مهرزاد؟ انقدر از این دختره طرفداری نکن. دختر بی‌ننه بابا که طرفداری نمی‌خواد. _حورا بی‌مادر و پدره اما یکیو داره که خیلی دوسش داره. اونم حورا رو دوست داره. انقدر دوسش داره که تا الان هواشو داشته و علاقه حورا هم بهش ذره‌ای کم نشده... انقدر دوسش داره که بهش این همه صبر و آرامش داده تا شما و حرفاتون و جهنمی که تو این خونه براش درست کردین رو تحمل کنه. _حرفای جدید میزنی مهرزاد. ببینم نکنه این دختره رو... _آره مامان دوسش دارم. مگه دوست داشتن جرمه؟ اونم دوست داشتن دختر پاک و معصومی مثل حورا. مریم خانم این دفعه جوش آورد و به حالت جیغ گفت: _خاک بر سرم شد. واااای خدا بیچاره شدم بدبخت شدم. آقا رضا زیربغل همسرش را گرفت و او را از زمین بلند کرد. مریم خانم همچنان گریه میکرد و مانند کسی که عزیزش را از دست داده شیون میکرد. دختر ها از اتاقشان بیرون آمدند و به سمت مادرشان رفتند. _دیدی مهرزاد؟ از اخر کار خودتو کردی ببین مامان به چه روزی افتاد از دست تو! مهرزاد با پوزخند گفت: _هه تو یکی دیگه حرف مراعات و اینا رو نزن. باید بیام از خیابونا جمعت کنم. _خجالت بکش مهرزاد. سمت برادرش حمله کرد که پدرش جلویش را گرفت. _بی غیرت بی‌آبرو.. برو با اون دختره امل که لیاقتت همونه ✨ادامه دارد.... 🌸 نویسنده؛ زهرا بانو https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌸🌸✨✨🌸🌸✨✨