🌸✨🌸✨
✨🌸✨
🌸✨
✨
🌸رمان عاشقانه و اجتماعی #حورا (حوراء)
✨قسمت ۱۰۰
مهرزاد در راه مغازه دعا میکرد امیر رضا مغازه باشد تا بتواند سوال هایش را از او بپرسد.
داخل مغازه شد و خوشبختانه امیر رضا هنوز نرفته بود .
_سلام داداش
_سلام داداش صبحت بخیر خوش اومدی
_قربانت
_مهرزاد جان من باید برم کار دارم اینم کلید مغازه.
_نه یه لحظه صبر کن ازت سوال دارم.
_جانم بگو
_راستش..
_خب بگو چیشده
_درمورد نماز میخوام بدونم براچی مردم نماز میخونن ؟
_خب اول برای آرامش دلشون و این که با نماز خوندن آدم به خدا هم نزدیک تر میشه. اگر می خوای بهتر و مفهومی تر بدونی باید بری کتاب بخونی داداش من دیرم شده باید برم خوشحالم شدم شنیدم دنبال نماز خوندن و فلسفه نمازی.
_مرسی داداش برو خدافظ.
_یاعلی
امیررضا که رفت، مهرزاد داده همراهش را روشن کرد و در گوگل سرچ کرد:تاریخچه نماز .
اولین مطلبی که بالا امد را خواند.
"همواره در طول تاريخ، نيايش و نماز سرلوحه آيينهاي ريشهدار و عميق در زندگي انسانها بوده است. با اين كه نيايش جنبه عمومي و فراگير داشته، با اين حال صورت و كيفيت و اوصاف آن در همه جا يكسان نبوده است. ولي يك امر در همه عبادتها مشترك است و آن اعتقاد به مخاطبي برتر از بشريت كه نيايشگر با او سخن ميگويد و براي نيازش، دست به دامان او ميزند. بررسي و مطالعه تاريخ آفرينش انسان، نمايشگر اين حقيقت است كه همزمان با آفرينش و پيدايش انسان، نيايش و نماز نيز تولد يافته است. ازاين رو، هميشه در ضمير ناخود آگاه و فطرت خداجوي انسان، به يك كانون معنوي و روحاني معتقد و متصل شده و در برابر آن منبع نور وقدرت به نيايش دست زد.
ماكس مولر خاورشناس آلماني و استاد دانشگاه آكسفورد ميگويد:
«اسلاف و گذشتگان ما از آن زمان به درگاه خداوند سر فرود آورده بودند كه، حتي براي خدا هم نتوانسته بودند نامي بگذارند.» در رابطه با سابقه تاريخي نماز در روايتي ميخوانيم:«هي اَخُر وصايا النبياء» از اين روايت ميتوان فهميد كه تمامي يكصد و بيست و چهار پيامبر الهي با نماز مأنوس و سفارش كننده به آن بودهاند."
وقتی متنش تمام شد در فکر فرو رفت و
با خود گفت:
_حالا باید طریقه نماز خوندن را یادبگیرم.
✨ادامه دارد....
🌸 نویسنده؛ زهرا بانو
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌸🌸✨✨🌸🌸✨✨
🌸✨🌸✨
✨🌸✨
🌸✨
✨
🌸رمان عاشقانه و اجتماعی #حورا (حوراء)
✨قسمت ۱۰۱
او باید با فردی #مشورت میکرد که برای پیداکردن راهش به او کمک کند.
پس به سمت همان جایی که دیشب خوابیده بود، رفت. آن مرد به نظرش فردی خوب برای راهنمایی می آمد.بعد از اتمام کارش رفت به سمت مسجد رفت.
پیرمرد بادیدن مهرزاد باروی خوش گفت:
_سلام جوون. خوبی؟ سرکارت به موقع رسیدی؟
_سلام حاجی خداروشکر خوبم. آره رسیدم. شما خوبی؟ دلم هوای اینجا رو کرد اومدم یکم انرژی بگیرم.
_خوش اومدی جوون.قدمت روچشم..گفتم اینجا خونه خداست و همیشه درش به روی همه بازه... بیا بریم داخل.
_بریم حاجی باهات حرف دارم.
_ نوکرتم هستمپسرم. بیا یک چایی هم بخور به قیافت می خوره ک خیلی خسته باشی...
رفتند داخل مسجد و مهرزاد اتاقک کوچکی که مال پیرمرد بود را دید.چه حال وهوایی داشت. چه بوی خوبی می داد. چه معنویت و روحانیتی فضای اتاق کوچکش را پر کرده بود.
پیرمرد گفت:
_میبینی پسرم؟ زمستون گذشت و کرسی رو جمع نکردم.راستش بهش عادت کردم شبا زیر کرسی می خوابم.
مهرزاد لبخندی زد و گوشه ای نشست.
پیرمردم لیوان چایی ریخت و برایش آورد.
_خب بگو ببینم جوون چه کاری از دستم برمیاد برات انجام بدم؟
_راستش من دنبال تحقیق درباره دین و مذهب و نمازم. دلم میخواد بدونم که اصلا چرا باید نماز خوند یا روزه گرفت؟دلیلش چیه؟
_پسرم برای جواب به این سوالات باید سراغ یک ادم متخصص یا یک کتاب درست و حسابی. من می تونم چیزایی رو که می دونم بهت بگم...قبل از نماز و ارکانش باید مقلد یه آدم متخصص علوم دینی بشی و برای اصل و فرع دینت از اون تقلید کنی و کمک بگیری...ولی درباره اعلم بودنشان خودت باید تحقیق کنی. این قدم اوله. حالا قدم به قدم برو تا به معشوق حقیقی برسی پسرم.
✨ادامه دارد....
🌸 نویسنده؛ زهرا بانو
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌸🌸✨✨🌸🌸✨✨
🌸✨🌸✨
✨🌸✨
🌸✨
✨
🌸رمان عاشقانه و اجتماعی #حورا (حوراء)
✨قسمت ۱۰۲
حورا آیفون را گذاشت.دلش می خواست امروز کمی بیشتر به خودش برسد .
روسری ساتن ارغوانی اش را سرش کرد، چادری که از مادرش بهش رسیده بود را از بقچه اش خارج کرد.
هنوز هم بوی او را میداد...
در حیاط را که بست، امیرمهدی را دید که به ماشینی تکیه داده
به سمتش آرام قدم برداشت.
_سلام.
_عه سلام اومدین؟ خوب هستین؟
_متشکر شما خوبین؟
_بله عالی.
و حورا خوب می دانست این عالی چه معنایی دارد.
_خب من ماشین ندارم با چی بریم؟
_مهم نیست من همیشه پیاده میرم.
_عه؟ چه بهتر پس بریم.
به راه افتادند. هر دو در سکوت قدم برمیداشتند. انگار نه انگار قرار بود امیرمهدی این خبر را به او بدهد؛ حالا چه شده بود که این سکوت انقدر برایشان مهم شده بود؟
شاید نمی خواستند آرامش بینشان بهم بخورد.
اما بالاخره امیر مهدی به حرف آمد.
_من امروز مزاحم شدم که جواب اون حرف دیشبتونو بگم!
_خب بفرمایید چیشد؟
_راستش... دادم حاج اقا مسجد برام استخاره گرفت. گفت عالی اومده برم که قسمت منتظرمه...
حورا لپ هایش گل انداخته بود.
باورش سخت بود. وقتی فکر میکرد به امیرمهدی خواهد رسید. به مرد رویاهای دورش.
به دانشگاه رسیدند. اما امیر مهدی هنوز حرف اصلی اش را نگفته بود.شاید رویش نمی شد. حق هم داشت. امیر مهدی مانند مهرزاد پسر راحتی نبود. نمی توانست راحت حرف دلش را بگوید.
تصمیم گرفت به محمدرضا بگوید شاید از طریق او و همسرش میشد حرف دلش را به حورا برساند.
از هم خدافظی کردند.
امیر مهدی راه مغازه را در پیش گرفت.
از شانس خوبش امیر رضا در مغازه بود. انگار که از دیشب تا به الان شانس با او بوده...
✨ادامه دارد....
🌸 نویسنده؛ زهرا بانو
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌸🌸✨✨🌸🌸✨✨
🌸✨🌸✨
✨🌸✨
🌸✨
✨
🌸رمان عاشقانه و اجتماعی #حورا (حوراء)
✨قسمت ۱۰۳
امیر رضا به سمت خانه هدی حرکت کرد. زنگ را فشرد.
_سلام خانمم. خوبی؟ اگه میشه بیا پایین بریم بیرون کارت دارم.
_سلام چشم الان میام.
هدی با ذوق لباس پوشید و به سمت همسرش پرواز کرد.
_سلام اقایی. خوبی؟
_به به خانوم. من خوبم تو خوبی؟
_شکر منم خوبم. خب کارتون چی بود؟
_کارم که خیلی خیره بگم؟
_اگه خیره که بگو من منتظرم.
_اول بانو سوار ماشین بشن. بعدش میگم خدمتتون.
هدی سوار ماشین شد و امیر رضا در را بست. خودش پشت فرمان نشست و حرکت کرد.
_وای رضا بگو دیگه جون به لبم کردی.
امیر رضا خندید و گفت:
_چشم خانم. راستش امروز امیرمهدی اومد مغازه.
_خب؟؟؟
_خب وایسا بگم خانم هول.
_باشه باشه بفرمایید.
_اومد گفت دلش پیش خورا خانم گیره و روش نمیشه بهش بگه خواسته که ما با پیش قدم بشیم.
_نه جدیی!؟ وای خدایا شکرت.
_الان چرا انقدر خوشحالی؟
_چون من از اولم میدونستم این دوتا همو میخوان. خداروشکر که برادرت بالاخره پا پیش گذاشت.
_توام فهمیده بودی؟
_بله پس چی!؟
_خب حالا میری بهش بگی؟
_فک کن یه درصد نگم. مگه میشه؟
کار خیر بود و هدی مشتاق گفتن.
_کی میگی؟
_امروز ساعت ۱ باهاش کلاس دارم بهش میگم
_ایول به خانم خودم پس ببینم چیکار میکنیا.
_تو از الان برو به داداشت بگو دنبال مراسم عقد و عروسی باشه.
_از دست تو دختر.. چشم میگم بهش. بزارمت دانشگاه؟
_آره اگه زحمتی نیست.
_زحمت چیه خانمی؟تو سراپا رحمتی.
✨ادامه دارد....
🌸 نویسنده؛ زهرا بانو
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌸🌸✨✨🌸🌸✨✨
🌸✨🌸✨
✨🌸✨
🌸✨
✨
🌸رمان عاشقانه و اجتماعی #حورا (حوراء)
✨قسمت ۱۰۴
دیدن حورا در آن حال و روز اعصاب هدی را به هم ریخت، کاش حورا از آن همه تنهایی دربیاید. کاش با امیرمهدی ازدواج کند و خیال همه را راحت کند.قدم هایش را تند کرد و به حورا رسید.
_سلام حورا جون خوبی؟
حورا از دیدن هدی، آن هم با این عجله متعجب شد وگفت:
_سلام عزیزم. چطوری؟ چی شده چرا هن هن میکنی؟
_دویدم تا بهت برسم.
_نگرانم کردی! چیزی شده هدی؟
_هیچی بابا میخوام باهات صحبت کنم.
حورا کنجکاوانه گفت:
_باشه بیا بریم سلف حرف بزنیم.
با هم وارد سلف شدندو یک میز را اختیارکردند.
_خب بگو ببینم چی شده که انقدر پریشونی؟
_راستش چجوری بگم حورا؟ امممم
_عه هدی بگو دیگه جونم بالا اومد.
هدی می دانست که حورا هم به امیرمهدی بی میل نیست اما بیان کردن خواسته همسرش کمی برایش سخت بود. اما میدانست که باید بگوید.
_اگه یه پسر با خدا و با ایمان و آقا ازت خاستگاری کنه...
_هدی تو که میدونی جواب من چیه پس ولش کن!
_حتی اگه اون پسر امیر مهدی باشه؟
_امیر ..مهدی؟
_عه چیشد رنگ به رنگ شدی! تو که جوابت نه بود!
سکوت کرد. شاید بر زبان آوردن این که امیرمهدی او را می خواهد برایش سخت بود ولی مطمئن بود که او را دوست دارد.
_به من که چیزی نگفتن.
_عوضش اومده به من گفته.
حورا با بهت هدی را نگاه می کرد. هدی خندید و گفت:
_سکته نکنی! منظورم اینه که اومده به رضا گفته، رضا هم اومده به من گفته.بابا طفلی روش نمیشده به تو بگه به من گفته که به تو بگم، اه چه قاطی پاتی شد.
حورا خندید و گفت:
_فهمیدم به خودت فشار نیار.
_خلاصه بگم حورا جان, این برادر شوهر ما دلش پیش شما گیره.اومده به آقامون گفته. آقامونم به من گفته که بیام به تو تحفه بگم.
_من...نمیدونم...راستش..
_باشه بابا نمیخواد سکته کنی من فهمیدم جوابت چیه. منتظر باش تا خدمت برسیم
و دیگر منتظر حورا نشد و رفت....
✨ادامه دارد....
🌸 نویسنده؛ زهرا بانو
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌸🌸✨✨🌸🌸✨✨
🌸✨🌸✨
✨🌸✨
🌸✨
✨
🌸رمان عاشقانه و اجتماعی #حورا (حوراء)
✨قسمت ۱۰۵
مهرزاد, پسری که از دین و ایمان چیزی سرش نمیشد. حالا نوری درد دلش تابیده بود که او را مشتاق به دانستن می کرد.
اکنون دلش یک دلیل و منطق، یا یک #تلنگر برای تغییر میخواست.
هرشب بعد از کارش به آن مسجد, که پناه گاه تنهایی هایش بود می رفت و تا نماز صبح آنجا بود.
آن روز بعد از اتمام نماز تصمیم گرفت با روحانی مسجد حرف بزند. از او نظر بخواهد که چه کند!
رفت جلو و سلامی کرد.
حاج آقا یگانه جوابش را با خوش رویی داد:
_سلام پسرم. بفرمایین درخدمتم.
_حاج آقا یکم حرف دارم باهاتون.وقت دارین؟
_خوشحالم که بتونم کمکت کنم. ولی پسرم یک راه کار دارم برات.
_جانم حاج آقا؟ امر کنین.
_ بنویس.. هرچی که فکرمیکنی لازمه بگی رو روی یک کاغذ بنویس و بیار بخونم.
_ولی من حرف زدن رو به نوشتن ترجیح میدم.
حاج آقا یگانه دستی به پشت مهرزاد کشید و گفت:
_پسرم از من به تو نصیحت, ذهنی که توانایی سرجمع کردن و نوشتن نداشته باشه, نمیتونه درست بگه و انتخاب کنه. پس بنویس
_چشم حاج آقا
روز بعد مهرزاد همه چیز را نوشت و در نامه ای تقدیم به حاج آقا کرد...آقای یگانه با باز کردن نامه در دلش گفت:
«ای وای! این هموون جوونیه که دنبالش می گشتم.»
روز بعد بعد از اتمام نماز، رفت سراغ مهرزاد و گفت:
_سلام پسرم. نامتو رو مطالعه کردم...من درخدمتتم. موافقی که باهم یه جلسه بیرون بزاریم تا سروقت باهم حرف بزنیم؟
_اره حاج آقا موافقم.شماره موبایلمو پایین اون نامه نوشتم. منتظر تماستون هستم. فقط یه چیزی... من شب میتونم بیام روزا سرکارم.
_هیچ اشکالی نداره هرطور راحتی پسرم.
مهرزاد بعداز آن کمی آرامش اعصاب گرفت و رفت مغازه. با امیررضا تماس گرفت و گفت که اگر مشکلی ندارد شب یکم زودتر برود.
_سلام داداش. خوبی؟ خسته نباشی.
_سلام مهرزاد جان ممنون. تو خسته نباشی. جانم؟
_میگم داداش.. شب عیب نداره یکم زودتر برم؟ یه جایی کار دارم؟
_امشب آره آره میتونی. خواستی بری یه زنگ بزن به من که تا بیام خودم درمغازه وایستم.
_چشم داداش. نوکرتم یاعلی.
_خدافظ.
امیر رضا خیلی از یاعلی گفتن مهرزاد متعجب شده بود. او که از این حرف ها نمی زد....
اقای یگانه با مهرزاد تماس گرفت و شب ساعت ۸ درمسجدی به اسم مسجد قائمالمهدی قرارگذاشت.
شب سه شنبه بود. ساعت ۸ شد مهرزاد باامیررضا تماس گرفت و با رسیدن او به سمت مسجد راه افتاد.
بادیدن مسجد گفت:
«عجب مسجد بزرگی! چقدرهم زیباست!»
آن شب هرکسی مشغول کاری بود. از چند پسری که مشغول زدن بنر به درب ورودی مسجد بودن جویای آقای یگانه شد و اورا یافت...
✨ادامه دارد....
🌸 نویسنده؛ زهرا بانو
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌸🌸✨✨🌸🌸✨✨
🌸✨🌸✨
✨🌸✨
🌸✨
✨
🌸رمان عاشقانه و اجتماعی #حورا (حوراء)
✨قسمت ۱۰۶
آقای یگانه مردی مهربان و گرم و صمیمی بود. که در حوزه, روانشناسی خانواده
خوانده بود و چندین سال بود که دراین زمینه فعالیت میکرد و چون هم سن و سال های خود مهرزاد بود، به راحتی باهم رابطه برقرارکردند. حرف هم را میفهمیدند
_سلام حاج آقا خوبین؟خسته نباشین.چه خبره اینجا؟چقدرشلوغه!
_سلام اقا مهرزاد عزیز. حواست کجاست پسر نیمه شعبان تو راهه..داریم مسجد و آذین میبندیم فقط به عشق آقامون صاحبالزمان. عجلالله
مهرزادکمی ب فکر فرو رفت مانده بود که چی بگوید. پس از کمی گپ و گفت آقای یگانه، مهرزاد را دعوت کرد داخل مسجد و گفت :
_مهرزاد جان, ما هر هفته؛ شب های چهاشنبه هیئت هفتگی داریم. محرم و دهه اول فاطمیه هم همینطور. خوشحال میشیم که بیای
_حتما میام.ممنون که دارین بهم راه درست رو نشون میدین و کمکم میکنین.از همین فردا شب میام.
_فردا شب چرا جوون؟ امشبم هیئت داریم. بیا بریم با بچه ها آشنات کنم.
مهرزاد با شور و ذوق با همه هیئتی ها آشنا شد و با شروع جلسه کنار حاج آقا نشست.
_حاج آقا برنامه چیه؟
آقای یگانه پوفی کشید و گفت:
_من چند سالمه مهرزاد جان؟
_والا نمیدونم حاج آقا.
_ کشتی ما رو بس که گفتی حاج آقا. بخدا ۳۵ سالمه فوقش ۱۰ سال ازت بزرگتر باشم. اسمم محمده هر چی میخوای صدام کن جز حاج آقا. حس پیرمردی بهم دست داد پسر.😄
مهرزاد خندید و گفت:
_چشم محمد آقا. خوبه؟😅
_آ باریکلا پسر😄
✨ادامه دارد....
🌸 نویسنده؛ زهرا بانو
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌸🌸✨✨🌸🌸✨✨
🌸✨🌸✨
✨🌸✨
🌸✨
✨
🌸رمان عاشقانه و اجتماعی #حورا (حوراء)
✨قسمت ۱۰۷
هدی رفت و حورا ماند....حتی توان بلند شدن از نیمکت را هم نداشت. انقد برایش رویایی بود که نمی توانست کاری انجام دهد.
دلش مادرش را می خواست.
دلش آغوشی را می خواست که سالها بود از آن محروم بود.
نمی دانست به چه کسی پناه ببرد تا آرام شود.
آرام آرام بلند شد و به سمت در دانشگاه حرکت کرد. از در که خارج شد به سمت پیاده رو حرکت کرد .صدای حورا خانم گفتن کسی را از پشت سرش شنید.برگشت و امیر مهدی را دید.
_سلام حورا خانم.
_سلام.
_خوبین؟
_شکر خدا خوبم. شما خوبین؟
_الحمدالله، جایی می رفتین؟
_بله. می خوام برم حرم.
_اگه اشکال نداره من برسونمتون ماشین اوردم.
-مزاحم نمی شم ممنون.
_مزاحم چیه خانم؟ باهاتون حرف هم دارم اگه افتخار بدین.
حورا سری تکان داد و قبول کرد. به سمت ماشین حرکت کردند. امیر مهدی به سمت در راننده رفت میدانست حورا جلو نمیرود, پس در عقب را برایش باز کرد.
و چه قدر حورا از این فهم و درک امیرمهدی خوشحال بود. سوار شدند و به سمت حرم حرکت کردند. باد از لحظاتی سکوت، حورا به حرف آمد.
_ببخشید میخواستم یک چیزی بگم.
_بفرمایین.
_راستش هدی امروز با من صحبت کرد آقای حسینی. بهم گفت که شما.. ازش یه درخواستی کردین و...
امیر مهدی از آینه نگاه گذرایی به حورا انداخت و با خجالت گفت:
_ام... بله... من ازشون خواستم که بیان با شما حرف بزنن.... من خودم.. نمیتونستم...
_چرا نمیتونین؟ آدم باید جرات حرف زدن داشته باشه یا نه؟
امیر مهدی با اخم به جلو خیره شد وگفت:
_بحث جرات نیست حورا خانم. بحث خجالت و حیاست.
حورا گفت:
_بله حرف شما صحیح....خب دیگه نزدیک حرم شدیم. من همین جا پیاده میشم ممنون. فقط یادتون باشه من به کسی جواب نمیدم. هر کی هر حرفی داره باید خودش بهم بزنه.
امیر مهدی نگه داشت شد و حورا پیاده شد.
_ممنون که منو رسوندین. سلام به همه برسونین.
_خواهش می کنم، چشم حتما بزرگیتون رو میرسونم.
_خدانگهدار.
✨ادامه دارد....
🌸 نویسنده؛ زهرا بانو
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌸🌸✨✨🌸🌸✨✨
🌸✨🌸✨
✨🌸✨
🌸✨
✨
🌸رمان عاشقانه و اجتماعی #حورا (حوراء)
✨قسمت ۱۰۸
_رضا میخوام باهات حرف بزنم.
آقا رضا عینکش را برداشت و گفت:
_باز چیه مریم؟ میخوای یه معرکه دیگه راه بندازی؟
مریم خانم با مظلوم نمایی گفت:
_وااا رضا جان چرا انقدر بی حوصله شدی؟ من خواستم با هم حرف بزنیم همین. زن و شوهر مگه نیستیم؟ حق ندارم با همسرم حرف بزنم؟
_آخه هر موقع که حرف میزنیم آخرش دعواست.
_قول میدم دعوا نشه.
_خب بگو..
مریم خانم سرفه ای کرد و گفت:
_تو خبر داری که مهرزاد شبا کجا میره؟
آقا رضا هوفی کشید و گفت:
_دیدی گفتم؟!
_چیو گفتی رضا؟جواب منو بده.
_من از کجا بدونم اون پسره خیره سر کجا میره؟ یه حرفا میزنیا. جنم سر از کار این پسر در نمیاره که من بیارم. اصلا از وقتی حورا رفته خل و چل شده. موقع خداحافظی با من میگه یاعلی..
مریم خانم با ترس گفت:
_وای بسم الله. این نصفه بچه که از این حرفا بلد نبود. معلوم نیست با کیا میگرده؟ ببین این دختره بدقدم چه کرد با ما! از اون طرف مارال که دیگه نمیتونم جلوشو بگیرم داره فرت و فرت نماز میخونه و تسبیح به دسته اونم پسرم که... ای وای چیکار کنم من؟
آقا رضا لبخندی زد و گفت:
_عوض تو من خیلی خوشحالم. همونی شد که دلم میخواست.
مریم خانم با عصبانیت گفت:
_چی؟؟....چی گفتی؟... رضا تو چی گفتی؟؟؟؟
_گفتم دعوا میشه، برو بخواب خانم.
آن شب هم مهرزاد خانه نیامد و در مسجد ماند. بودن در آن مسجد حال و هوای دیگر داشت. با خدایش عشق می کرد و هیچکس را لایق نمی دانست که آن حال را از او بگیرد
"ببین هیچکی نمیتونه
نبود یا وجود خدارو تجسم کنه ،
خدا رو باید حسش کرد
من واسه خودم اینجوری ترسیم کردم؛
باالای یه کوه انبوهی از طلاست
من میرم دنبال اون طلا
ولی تو اعتقاد بهش نداری
پایین میمونی
اگه طلایی ام نباشه
من ضرری نکردم
فقط واسش تلاش کردم
ولی اگه اون بالا طلا باشه
تو ضرر کردی
مطمئنم که خدایی هست …"
✨ادامه دارد....
🌸 نویسنده؛ زهرا بانو
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌸🌸✨✨🌸🌸✨✨
🌸✨🌸✨
✨🌸✨
🌸✨
✨
🌸رمان عاشقانه و اجتماعی #حورا (حوراء)
✨قسمت ۱۰۹
امیرمهدی حورا را پیاده کرد و از توی ماشین سلام داد...
دلش می خواست برود داخل حرم اما باید زودتر میرفت تا با خانوادش قضیه خواستگاری را در میان بگذارد....
حورا آرام آرام به سمت حرم قدم برداشت. در دلش غوغایی بود که نمیدانست چگونه آرامش کند.
کفش هایش را به کفش داری تحویل داد و داخل شد. چشمش که به ضریح افتاد اشک تمام صورتش را پرکرد...
دلیل اشک هایش را نمی دانست.
اشک خوشحالی بود!
اشک تنهایی بود!
اشک بی....
خودش هم نمی دانست در دلش چه خبر است؟
از شانس خوبش ضریح خلوت بود. به گوشه ضریح رفت و نشست چادرش را بر سرش کشید و تمام بغض هایش را خالی کرد. بغض هایی که خیلی وقت بود در وسط گلویش گیر کرده بودند و راه نفس کشیدنش را صد کرده بودند .
گویا ساعت ها بود که به آن حالت مانده بود،چون صدای اذان نشان میداد هوا تاریک است و حورا ساعت هاست با خدایش خلوت کرده است.
امیرمهدی در راه یک جعبه شیرینی خرید. به خانه رسید و ماشین را پارک کرد. زنگ در را فشرد که هدی دوید سمت در.
_سلام مهدی آقا.
_سلام هدی خانم. چه عجب از این ورا؟
_نفرمایین ماکه همیشه مزاحمیم.
_مراحمین.
امیر رضا رسید و گفت:
_به به آقا سید. حال و احوال؟
_سلام اقا رضا. قربان شما. شما خوبی؟
_از احوال پرسیای شما.
_عه داداش. تیکه میندازی!؟
مادرش هم رسید و گفت:
_انقد این پسر منو اذیت نکن رضا.
_سلام مادر جون.
_سلام به روی ماهت.
_بیا این پسر و عروستو جمع کن ریختن سر من بی گناه.
_از دست شما ها حالا چرا جلو در وایسادین بیاین تو.
همه به سمت پذیرایی حرکت کردند.
_ مامان، بابا نیستن؟
_چرا مادر هس داره نماز میخونه،راستی قضیه این جعبه شیرینی چیه؟
_میگم مادرم میگم. بزار برم نماز بخونم اقاجونم بیاد اون موقع میگم.
_باشه مادر برو التماس دعا.
بعد نماز همه دور هم نشستند.
_خب آقا سید حالا بگو قضیه این جعبه شیرینی چیه؟
_چشم داداش جان الان میگم.
رو کرد سمت مادر و پدرش.
_مگه همیشه نمیگفتین موقع زن گرفتنمه!؟
_چرا باباجان هنوزم میگیم.
_خب اگه الان جور شده باشه چی؟
_جدی میگی مادر؟ کی هست حالا؟ آشناست ؟
_صبر کن مادر من, یکی یکی. دوست هدی خانمه.
مادرش رو کرد سمت هدی و گفت:
_آره هدی جان راست میگه؟
_بله مادرجون دوست منه. همون که تو حرممون بود!
_ آها همون دختره که تو رو بغل کرد؟ وای چقدرم ماه بود،
_بله همونه مادر.
✨ادامه دارد....
🌸 نویسنده؛ زهرا بانو
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌸🌸✨✨🌸🌸✨✨
🌸✨🌸✨
✨🌸✨
🌸✨
✨
🌸رمان عاشقانه و اجتماعی #حورا (حوراء)
✨قسمت ۱۱۰
مهرزاد همچنان مشغول هیئت بود و کارش شده بود رفت و آمد با بچه های مسجد.
دیگه زیاد به حورا فکرنمی کرد.
خانه هم نمی رفت. حوصله گیر دادن های مادرش را نداشت.
یک روزآقای یگانه با مهرزاد تماس گرفت.
_سلام مهرزاد جان. چطوری؟ کاروان زدیم. بچه های هیئت می خوان برن #راهیان_نور تو نمیای؟
_سلام محمدحسن جان.خوبم شکر خدا. راهیان نور؟کجا هست؟ چه خبره اونجا؟
_داداش به مناطق جنوب و غرب کشور، اونجاهایی که ۸سال جنگ بوده و جونای ما ازجون و مالشون گذشتن و شهید شدن میگن مناطق راهیان نور که به کربلای ایران معروفه.
_باشه. یکم فکرکنم, اگه اومدنی شدم خبر میدم.
_منتظرخبرتم مهرزادجان. فردا حرکت میکنیم.
مهرزاد بعداز ساعت کاریش به سمت خانه رفت تا وسایلش را جمع کند. با وارد شدن مهرزاد، مریم خانوم باز شروع کرد به غرزدن
_هیچ معلومه کجایی تو پسر؟ شبا کجا میخوابی؟
_ مامان جان, درگیره کارم... توروخدا گیر نده. اصلا اومدم ک بگم وسایلامو جمع کنی میخوام برم مسافرت.
_خوبه دیگ خود سر شدی. مسافرتم تنها میری.
_مامان میخوام برم جنوب. جای خاصی نمیرم که.
_لازم نکرده..اگر حتی ازدواجم کرده باشی مادرت راضی نباشه بری جایی نباید بری. من راضی نیستم.
مهرزاد ک دید باز درحال عصبی شدن است و مریم خانم کوتاه نمی آید, از خانه خارج شد.
خواست بعد از مدتی شب را درخانه بخوابد، که نشد.وسایلش را برداشت و رفت ب سمت منزل گاه همیشگی اش.
پیرمرد مهربان برای شام، املتی درست کرده بود و منتظرمهرزاد بود. انگار با مهرزاد خو گرفته بود و منتظرش بود.بعد از نماز به مغازه رفت. دیدکه باتری موبایلش خالی شده. ناگهان یادش آمد که شارژرش را در خانه جاگذاشته.
ناچار باید برمیگشت خانه تا شارژرش رابردارد.در راه رفتن به خانه بود که چشمش به اسم کوچه شان افتاد. تابحال به آن توجه نکرده بود.
«کوچه شهید پرویز صداقت فرد»
دلش تکان محکمی خورده بود انگار که آن شهید در مقابلش بود و نگاهش میکرد.
باخودش گفت:
من تو رو نمی شناسم. نمیدونم که کجایی یا چه کسی هستی. ولی اگر واقعا طلبیده شدم که بیام و شما رو بشناسم خودت راهی نشونم بده.!
به خانه رسید و روی تختش دراز کشید.
خوابش برد....
💤درخواب مردی را دید که به دیدنش آمده.او به مهرزاد گفت:
_من پرویزم. امروز صدام زدی.
نامه ای به دست مهرزاد داد و گفت:
_اینم دعوتنامه ات. فتح المبین منتظرتم.💤
مهرزاد از خواب پرید. عرق از سر و صورتش می ریخت. قلبش روی هزار میزد.
از اتاقش بیرون آمد..
مریم خانم رادید که درآشپزخانه درحال غذا درست کردن است.
_عه پسرم بیدارشدی؟ ساکت رو آماده کردم. صبحونه هم بخور روی میزه. فقط زود که جا نمونی.
مهرزاد هنوز در بهت بود و نمیدانست که چه چیزی درحال انجام است....
✨ادامه دارد....
🌸 نویسنده؛ زهرا بانو
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌸🌸✨✨🌸🌸✨✨