🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌸❄️#نظرات_شما❄️🌸 ☆ناشناس بمون https://abzarek.ir/service-p/msg/1591162 ☆نظرسنجی
☔️ #نظرات_شما☔️
☆ناشناس بمون
https://abzarek.ir/service-p/msg/1591162
☆نظرسنجی شرکت کن
https://EitaaBot.ir/poll/8e7vpx?eitaafly
۱.سلام تشکر. خیلی ممنونم از دلگرمی خوبتون🌱
۲. سلام من چند بار لینک شما رو امتحان کردم خطا میزنه و میگه این لینک یافت نشد. لینک خصوصی یا بلند بدین
۳. سلام خیلی خوش اومدین🦋
این لیست رمانهای کاناله در هر لیست نوشتیم کدومش پلیسی هست و چند تا قسمت داره
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/28707
۱. سلام تشکر. نمیدونم گناه باشه یا نه از مرجعتون بپرسین
۲. هر دوتا رو گذاشتیم کانال بزرگوار در لیست نگاه کنین خودتون
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/28707
هر رمانی که خوب و مفید و آموزنده باشه ما میذاریم
۳. رمانهای کوتاه که آموزنده هم باشه خیلی خیلی کمه ولی لیست رمانها که بالاتر لینکشو گذاشتم نگاه کنین هرکدوم پسندیدین بخونین🌱
۴. بعضی رمانهامون مخصوص متاهل ها هست چند تایی مخصوص نوجوان هست تو لیست نوشتیم همه رو لینکش هم بالاتر گذاشتم🌸
۵. همون جواب شماره ۳ برای شما هم هست😄🌱
۱.همه رمانهای شهید ایمانی عالی هستن اسم دیگه این رمان "عاشقانهای برای تو" هست. اتفاقا خیلی قشنگه. همه رمانهاشون رو گذاشتیم کانال. این لیست نویسندههای ارزشی کانالمونه🌱👇رمانهای شهید ایمانی، خانم شکیبا و آقای بنیهاشمی
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/26948
۲. رمان "قصه دلبری" رو باید بخونم خوب بود چشم
۳. رمان -ارتداد- و -چند روایت معتبر- هم فکر کنم چاپ شده. اونایی که چاپ شده اصلا نمیتونم بذارم چون نویسندههاشون راضی نیستن
۴.چند روز پارت زیاد گذاشتم.زود زود بذارم هیجان نداره😄
هدایت شده از 🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
این ناشناس هم به پایان رسید تا بعد در پناه امام زمان باشید✋🏻
هدایت شده از سربازدهہنودی🌱
درحرم امام رضا علیه السلام
به یاد کانال های دختر دهه نودی ، رمان مذهبی امنیتی ، حسنیه ، مهشکن ، طنین ، توبه قلبی ، مبتلا ، من فی الحال ، ژیپسوفیلا ، ذاکر الزهرا ، سوگند ، ثارالله
از طرف هدی سادات مدیر کانال حنانہ
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
درحرم امام رضا علیه السلام به یاد کانال های دختر دهه نودی ، رمان مذهبی امنیتی ، حسنیه ، مهشکن ، طن
جا داره تشکری کنیم از ایشون که به یاد کانال ما هم بودن ...🌱✨
دوستان #حمایت فراموش نکنید ما روی شماها حساب کردیم
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه
❄️ #باد_برمیخیزد
🍂قسمت ۶۱ و ۶۲
کمی طول کشید تا سیاوش از این بهت دربیاید. نگاهی به ماشینش انداخت.یعنی برای هیچ و پوچ این همه خرج روی دست خودش گذاشته بود؟او ابدا قصدخودنمایی برای خانم شکیبا نداشت، قطعا اگر هرکس دیگری هم بود همین کار را میکرد اما هرکس دیگری بود حداقل قدردانی شایستهای میکرد نه اینکه اینطور اب سرد رویش بریزد! کمی اخم کرد،نگاهی به ماشینش انداخت، مفسش را بیرون داد. سوار شد و رفت...
راحله،چادر یاسی رنگش،را کمی جابجا کرد تا پاهایش زیر چادر پنهان شود.چقدر معذب بود. در عمرش خواستگاری به این عذاب آوری نداشت.حالا که او قید ازدواج را، حداقل برای مدتی، زده بود، همه یادشان آمده که حاجآقا شکیبا دخترجوان و محجوبی دارد و برای گرفتن "بله" به خانهشان سرازیر شده بودند.
عموما هم ازآشنایانیادوستانپدر بودند.نمیشد بدون آمدن نه بگوید زیرا پای یک عمر آشنایی یا رفاقت در میان بود و نمیخواست صدمهای به روابط خانوادهها بزند.برای همین،با بیمیلی قبول میکرد حداقل به صورت صوری هم که شده بیایند و بعد جواب نه را با هزار دردسر و سلام و صلوات بهشان بدهند.
دو روز از آن جریان گذشته بود.ذهنش آرامتر شده بود.اتفاقات برخوردش با نیما هم درذهنش تکرار شد.هر دوبار پارسا او را نجات داده بود. و او، چقدر بد قدردانی کرده بود.احساس شرمندگی داشت.اما در کنار این احساس،حس دیگری هم در دلش حرکت میکرد.حسی مبهم...
چرا سیاوش این کار را کرده بود؟نکند این کار او از سر علاقه بود؟معمولا در اینجور مواقع، وقتی آدم حس میکند که شخصی به او علاقه دارد،کمی خیالپردازی و بزرگنمایی قاطی ماجرا میشود.برای یک لحظه راحله در ذهنش نگاهی خریدارانه به جناب استاد انداخت:
جوانی با چهرهای معمولی اما خوش قد و بالا، شیک پوش، تحصیلکرده و قطعا پولدار، با وجود اختلاف عقیده که با هم داشتند راحله نمیتوانست بیانصاف باشد.
او از لحاظ اخلاقی، جوانی موجه و موقر بود.راحله دورادور برخوردهایش با دخترهای لوس اطرافش را که قصد خودنمایی داشتند دیده بود. کاملا سنگین و متین.شاید استاد آدمی مذهبی نبود ولی قطعا پسری سبکسر و بی قید هم نبود. اما خب بالاخره این اختلاف عقاید چیز کمی نبود که بشود به راحتی از کنارش گذشت.
یک دفعه یاد آن روز سر کلاس افتاد.آن حلقه طلایی که در انگشت دوم دست چپ میدرخشید.مثلا حس عذاب وجدان؟ حس انسان دوستی؟ و یا اخلاق گرایی؟!هرچه بود نمیشد آن را به علاقه ربط داد.
سری به استاد بختبرگشته میزنیم...
آخر آدم بخاطر انساندوستی دو ماه تمام ادای آدمهای بیخود را درمیآورد وجاسوس بازی راه میاندازد تا بتواند مدرک جمع کند؟یا میزند ماشینش را از قیمت میاندازد؟
سیاوش بعد از آن هندیبازی بینتیجه،به خانه برگشت.خداروشکر سید نبود.اگر میفهمید که پیشبینیاش درست از آب درآمده چه؟ اصلا اینها به کنار، چرا این دختر اینقدر نمک نشناس بود؟ این چه طرز رفتار با یک قهرمان است؟
هم گیج بود،هم دلخور و هم عصبانی.از حمام که آمد سید داشت سفره را میانداخت. عادت داشت سر شب شام بخورد.سیاوش میل نداشت رفت توی اتاقش.دراز کشید روی تختش.باید چکار میکرد؟
احساسی در دلش لانه کرده بود که روز به روز قویتر میشد.ازطرفی تمام دوصفرهفت بازیهایش بینتیجه مانده بود و بنظر نمیآمد بانوی داستان توجهی به او داشته باشد.مگر او چه چیزی کم داشت که به چشم راحله نمی آمد؟
یعنی #اعتقادات راحله اینقد برایش مهم بود که حاضر نبود اصلا توجهی به او بکند؟نکند این مذهبیها اصلا اعتقادی به علاقه و محبت ندارند؟بعد به این فکر کرد که تا بحال ندیده است صادق از دختری حرف بزند یا از دوست داشتن کسی بگوید؟بعد یادش آمد به نگاههای راحله به نیما.. نه،این دختر نمیتوانست بیاحساس باشد. پس مشکل کجا بود؟ اینکه سیاوش مذهبی نبود؟ داشت عصبانی میشد که به خودش #نهیب زد: اهای... زود #قضاوت نکن..در فکر و خیال بود که سید وارد اتاق شد:
-کجایی پسر، دو ساعته دارم در میزنم.گفتم لابد از گشنگی غش کردی
سیاوش نگاهی مات به سید انداخت و دوباره سرش را به طرف سقف برگرداند.صادق که دنبال چیزی میگشت، کتابش را پیدا کرد.میخواست از اتاق خارج شود که دید رفیقش بدجور در خیالات سیر میکند.چنددقیقهای بهش خیره ماند، بعد لبخندی زد و گفت:
-دیدی گفتم اخرش میای دست به دامنم میشی؟
سیاوش سرش را به سمت صادق چرخاند و همانطور که در فکر بود گفت:
-مگه تو دامن میپوشی
و بعد صادق،با آن هیکل چهارشانه،دست و پای پهن و ریشهای انبوه را، با دامنِ گلدارِ چین چینی صورتی تصور کرد و خنده اش گرفت.سید سری تکان داد، نیشخندی زد و گفت:
-به جای هذیون گفتن بهتره بری خواستگاری. اقلا تکلیفت معلوم میشه!
و چراغ را خاموش کرد..خواستگاری؟اما چطوری؟اصلا سید....
🍂ادامه دارد....
❄️نویسنده: میم مشکات
❄️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─