eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.2هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
253 ویدیو
37 فایل
✨️﷽✨️ . 💚ازاین‌لیست‌کپی‌ #حرومه!❌️ https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32342 . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون https://daigo.ir/secret/9932746571 . ❤️همه‌ی‌فعالیت‌هامون‌نذرظهورامام‌غریبمون‌مهدی‌موعود‌ عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۸♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 🍂رمان فانتزی، عاشقانه و آموزنده ✍قسمت ۹ و ۱۰ با دستهایم شقیقه‌هایم را ماساژ میدهم.... 10 دقیقه‌ایی هست که صدای داد و فریاد سیمین، درون عمارت اربابیِ سکینه خانم میپیچد... داروهایش خواب‌آور است و به خواب عمیقی فرو رفته وگرنه جلوی داد و فریاد عروسش را میگرفت، البته که با از پا افتادن مثل قبل حرفش را نمیخوانند.... سرم از صداهای سیمین پر شده. معلوم نیست ، از گوش مخاطب پشت تلفن ، چیزی مانده یا عمل واجب شده... وقت ناهار سکینه خانم است... اگر بیدارش نکنم و غذا نخورد در خواب ضعف میگیرد و بدنش ضعیف میشود،از روی صندلی آشپزخانه برمیخیزم و مشغول ریختن غذا درون بشقاب میشوم سیمین پشت تلفن فریاد میزند .. با فریاد سیمین آرنجم با لیوانی برخورد میکند و لیوان از روی کابینت بر روی زمین می‌افتد و هزار تکه میشود وقت ندارم جمع کنم... سینی را از پشت سینک برمیدارم که همان لحظه جارو از کنار کابینت لیز میخورد و روی زمین می‌افتد.... ای وای چه افتضاحی به بار آوردم بشقاب غذا ، لیموی نصف شده ، لیوان آب و قرض نانی درون سینی میگذارم سینی را از روی کابینت برمیدارم و همین که برمیگردم یک جفت چشم مشکی بهت زده، نگاهم میکند جیغ میزنم و پایم روی جارو لیز میخورد افتادن همانا و پرتاب شدن غذا همانا.... دستهایم روی شیشه‌های شکسته شده ی زمین فرو می‌آید.. آه از نهادم بلند میشود ......... سرم را بالا میگیرم تا از چیزی که ترسیدم ببینم نگاهم به چهره‌ایی می‌افتد که غذا از سر و رویش پایین میریزد از قیافه‌ایی که روبه رو ی خودم میبینم خنده‌ام میگیرد.. اما درد شیشه های فرو رفته در دستم چهره ام را در هم میکند صدای سیمین از پله‌های عمارت می‌آید : _صدای کی بود جیغ زد ؟ چیشده؟ صدایش را بلند میکند و میگوید: _یه خانمی تو آشپزخونه هست که افتاده رو شیشه ها و از دستش داره خون میره... باید ببریمش درمانگاه _خدمتکار مادرجونته... ولش کن خودش دستشو پانسمان میکنه ، تو بیا بالا کارت دارم .. درد شکسته‌های دلم از درد دستم بیشتر است... با عنوان خدمتکار صدایم می کند چه بی رحم ، انگار اینجا ارزشی ندارم. انگار نه انگار با داد و فریادهای او این بلا سرم آمد.... خدایا میدانم ، می بینی حال و روزم را..! اشک هایم بی صدا سرازیر می شود.. آرام می گوید: _ببخشید من از طرف مادرم معذرت میخوام. نمیدونستم برای مادرجون پرستار گرفتن وگرنه اصلا نمی‌اومدم اینجا. خیلی از دستتون خون میره باید بریم درمانگاه. به سختی و بدون کمک دست‌هایم ، از جا برمیخیزم. با صدایی که از ته چاه درمی‌آید میگویم : +نمیخوام ممنون! _تعارف نکردم! +مگه نشنیدین سیمین خانم چی گفت! _من که از طرف مادرم معذرت خواهی کردم . باید بریم درمانگاه خیلی شیشه تو دستتون رفته به سختی میگویم : +ممنونم.... لازم نیست. _یا میاین درمانگاه یا خودتون رو از این کار اخراج شده فرض کنید ! درد طاقتم را بریده...خون زیادی می رود و چشمانم کم کم تار می بینند.. سکوتم را که میبیند دستمال سفره ایی برمیدارد و زیر دست خونی ام میگیرد.. _اینو بگیرید زیرش که جایی رو نجس نکنه.. سریع بیاین سوار ماشین بشین. دستمال را میگیرم و بی هیچ حرفی پشت سرش راه می افتم.. در عقب را باز میکند روی صندلی‌های عقب ماشین از درد می‌افتم و پلک‌هایم روی هم می‌افتند صدای استارت خوردن ماشین درون گوشم اکو میشود ... و دیگر صدایی نمیشنوم.... سکوت و تاریکی مطلق است..... 🍂ادامه دارد.... ✍نویسنده: فدایی بانو زینب‌جان 🍂https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍂🍂🍂🍂🍂🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام خداراشکر که راضی هستین ان شاء الله مفید بوده باشن ممنون بابت دعای قشنگتون سلام چشم ی رمان مذهبی خیلی خوشگل داریم میگذاریم بخونید 🌸 سلام بله حتما تموم که کردید ایدی بدید بنده میام خدمتتون سلام خیلی سریع دعا کنید زودتر تمومشون کنیم هم نمره ی قبولی و هم مهتاب رو یکمش رو نوشتیم بقیشم بنویسیم میگذاریم
سلام بله من که دوست داشتم سلام میخونیم خوب بود چشم 😄 سلام چشم حتما میخونیم و خوب بود میگذاریم بنویسنه نویسنده میگذاریم ☹️ خب خداراشکر باهامون همراه باشین😂
پایان ناشناس هامون در پناه امام سجاد باشین ان شاءالله ✋🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بهرحال ایتا وصل شد😐
چون ایتا حدود ۱۸ ساعت قطع بوده میخوام جایزه بدم😐😂