🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌙📿🌙📿🌙📿 🌙#نظرات_شما ☆ناشناس بمون https://abzarek.ir/service-p/msg/1752748 ☆نظرسنج
🕊🌿🕊🌿🕊🌿
🕊#نظرات_شما
☆ناشناس بمون
https://abzarek.ir/service-p/msg/1752748
☆نظرسنجی شرکت کن
https://EitaaBot.ir/poll/8e7vpx?eitaafly
🇮🇷💕به نام خدای جواد💕🇮🇷
🌱رمان فانتزی و آموزنده #معنای_عشق
🌱جلد دوم نمرهی قبولی
🌱قسمت ۲۱ و ۲۲
_ چجوری بگم خب چیزه ...
فاطمه نگاه نگرانی بهم انداخت و گفت :
+ چیشده خب ؟؟
نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم :
_ آقای جلیلی ! که از همرزمهای بابا بودن ، اون شیوا رو تو دانشگاه دیده و از شیوا برای پسرش خواستگاری کرده
چهره ی فاطمه درهمکشیده شد اما مامان با خنده گفت:
× خب این ناراحتی نداره که پسرم ما قبلا با خانواده اقای جلیلی رفت و امد خانوادگی داشتیم
خیره به زمین شدم
_ نه مامان ! جواد ! اون قبل رفتنش بهم سپرد که شیوا رو امانت نگه دارم تا بعد سوریه بیاد خواستگاری
مامان تعجب کرد و گفت
× پس چرا اینو به خود شیوا نمیگی ؟؟
_ نه نه اصلا جواد نمیخواد هیچکس از این موضوع باخبر شه مخصوصا شیوا دلیلش هم به من نگفته مامان
مامان به فکر فرو رفت
× خب پسرم بگذار قرار رو برای هفتهی بعد فعلا که گه آقاجواد نیومده ببینیم ایشون حرف حسابش چیه
دو دل بودم حسی در دلم میگفت کارم غلط است ولی به گفته ی مامان قرار را برای جمعه شب گذاشتم ....
.
.
.
با ماموریت پیچیده ای که سرهنگ ابتکار به من و جواد داده بود دیگر وقت سر خاراندن هم نداشتم
مخصوصا الان که دست تنها بودم و جوادی در کار نبود...
طول اتاق را ۳ بار طی کردم و روبروی تخته وایت برد وسط اتاق ایستادم و یک بار دیگه مسئله ی پرونده را در ذهنم مرور کردم
آدم ربایی نه یک آدم ربایی ساده ! فروش اعضای بدن کودکان بی گناه در نزدیکی دانشگاه فنی خانواده ها را نگران کرده
ذهنم دیگر جواب گو نبود خواب درست و حسابی که نداشتم اون هم از افکار مزاحمی که این چند وقت ذهنم را درگیر خودش کرده بود !.
دنبال شخص خاصی بودم یک آدم مهم کسی که انقدر شجاع باشد تا دست به چنین کاری بزند
ولی در عین حال انقدر نادان که رد خودش را پنهان نکرده ...
شخصی که باهاش سر و کار دارم
هم میتونه پیر باشه هم جوون شاید هم یک آدم معمولیه و از سر نادانی این کار را کرده چون با این سرنخ هایی که گذاشته بعید میدونم آدم زرنگی باشه ....
شایدم ! یک آدم بی تجربه است و تازه کاره .
یا اینکه طرف مجهول من یک فرد زرنگ است و تمام اینا فقط و فقط یکنقشه است !
از فکر زیاد سردرد گرفته بودم روی صندلی نشستم و سرم را بین دستانم گرفتم....
صدای در آمد ...
_ بفرمایید ...
سرهنگ ابتکار وارد اتاق شد. سریع احترام نظامی گذاشتم و خبردار ایستادم که سرهنگ با لبخند همیشگیش گفت :
+ راحت باش هاشمی اومدم راجب پروندهای که بهت دادم صحبت کنم ...
نگاهی به تخته پشت سرم انداخت و گفت
+ از شریفی خبری نداری درسته ؟
سرم را پایین انداختم :
_ نه والا جناب سرهنگ خداکنه سالم برگرده
سرهنگ یک ابروش را بالا انداخت و با لحن سردی گفت:
+ هرچی خیره .....خودت میدونی پرونده ای که دادم دستت شوخی بردار نیست نمیشه همینجوری بگذاریم اون یاد برای خودش بچرخه و هر کاری دلش میخواد انجام بدنه پس باید حواست رو جمع کنی ، کی میخوای شروع کنی یعنی تا آمدن شریفی صبر میکنی؟؟
_ ولی سرهنگ من هنوز هیچی از باند ....
+ نگران اینجاش نباش به بچههای اطلاعات سپردم هرچی بتونن اطلاعات در بیارن تو فقط حواست رو شیش دنگ جمع این قضیه کن و بس شیرفهم شد ؟
_ بله از الان کار رو تموم شده بدونید
لبخندی زد و از اتاق بیرون رفت ....
🍃از زبان شیوا
این روزها حالم تعریفی نداشت
خبری از اقا جواد نبود . و قرار بود جمعه شب خانواده ی آقای جلیلی برای پسرش بیان خواستگاری ....
مامان خوشحال بود ولی متوجه نارضایتی محمد و فاطمه شده بودم .......
سعی کردم تو این دو شب ذهنم را درگیرش نکنم چون جز حنانه کسی راجب این موضوع چیزی نمیدانست
خیالم راحت بود از این لحاظ که اگه ردشان هم کنم اتفاقی نمیافته و آبروی پدر و برادرم در امانه .....
سرگرم بازی با محیا بودم که مامان با لب خندان وارد خانه شد ....
کفش هایش را درآورد و سراسیمه به سمت من دوید با خوشحالی گفت :
_ شیوا ، خانم جلیلی رو دیدم وای نمیدونی چه خانم با کمالات و مؤدبی بود
سرم را پایین انداخته بودم و ناراحت به آینده ام فکر میکردم
که مامان با هیجان گفت :