🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄
🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده #توّاب
🍃قسمت ۶۵ و ۶۶
با خنده حرفش رو تأیید کردم و همین طور که سمت آشپزخونه میرفتم گفتم:
_نازنین بود... همسفر مشهدمون زنگ زده بود صحبت میکردیم وقتی فهمید مراسم داریم گفت عصر میاد کمک
+الله اکبر ! دایی جان مگه من نگفتم به این دوتا حس خوبی ندارم بعد تو دعوتشون کردی اینجااا !؟
_دایی جان من که دعوت نکردم خودش گفت میاد کمک بعد هم مگه مجلس واسه منو شماست ؟ مجلس اربابه دره خونه هم به روی همه بازه
+تو و بابات هم آخرش تاوان این اعتمادی که به همه میکنید رو پس میدید ببین من کیِ بهتون گفتم.
لبخندمو روی لبم حفظ کردمو با استکان یک فنجان چایی سمت دایی اومدم
_الهی قربونتون برم من اینقدر حرص نخور دایی جونم ان شاالله که خیره...
+بله خیره....
عصر شده بود و من کارتون پرچم هارو از انباری بیرون آوردم هنوز با خانم مهدوی شروع نکرده بودیم که زنگ خونه به صدا دراومد
چادرمو رو سرم کردم به سمت در رفتم.
در رو که باز کردم نازنین رو دیدم
تنها بود..
با صدای بلندی که شباهت زیادی به جیغ داشت اسمم رو صدا کرد خودش رو انداخت تو بغلم
🔥_سوجاااااان چقدر دلم براااات تنگ شده بود...
_سلام نازنین جان خوبی؟ اگر له نشم اره عااالیم!
نازنین با اخم گفت:
🔥_بابا بی ذوق ! چقدر بی معرفتی دلم برات یه ذره شده بود
خواستم جواب بدم که صدای یاالله گویان نشون داد نازنین تنها نیست...
من که تو چهارچوب در بودم چادرمو درست کردم وکمی جلو کشیدم و آروم گفتم :
_سلام خوش آمدید بفرمائید..
🍃محمد
برام سخت بود کاری که نازنین ازم خواسته بود در #مرام و #مردونگی من نبود ....
بازی با احساس یه دختر !!
ولی چارهای نداشتم با نازنین همراه شدم ولی دم درخونه ی حاجی پشیمون شدم در لحظه آخر تصمیم گرفتم که کنار بکشم
برای همین جواب دختر حاجی رو دادم و گفتم :
_سلام ؛... نازنین من یه کاری دارم انجام بدم برمیگردم.
و اجازه ندادم نازنین اعتراض کنه و راه رفته رو برگشتم بهتر بود کمی مهمون خیابونها باشم ؛
کمی فکر کنم ببینم تو چه منجلابی گیر کردم...
باید چیکار میکردم؟
فاصله ی زیادی رو طی نکرده بودم که پیامی رو گوشیم اومد.
به محض دیدن اسم نازنین متوجه شدم حتما تهدیدی پشت پیام هست. باز نکردم و گوشه ی پارکی روی اولین نیمکت نشستم و رفت وآمد مردم رو تماشاگر شدم
شاید زمان بتونه کمی تمرکز از دست رفتهام رو برگردونه
صدای زنگ گوشی همراه بلند شد با صدای آه کلافه و درموندم ؛
حتما باز نازنینه...!
🍃ادامه دارد....
🍃کپی با ذکر صلوات هدیه به شھید مجید بندری
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍄🍃🍃🍃🇮🇷🍃🍃🍃🍄
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄
🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده #توّاب
🍃قسمت ۶۷ و ۶۸
ولی این بار شماره ی ناشناس بود کنجکاو شدم تماس رو وصل کردم
_بله؟
🔥_سلام عمر آبجی
گوشی رو از کنار گوشم فاصله دادم به شماره نگاهی کردم نمیشناختم ولی ...
_تویی؟؟!؟
🔥_اره داداش محمد گوشیم یکباره شارژش تموم شد مجبور شدم با گوشی سوجان خانم باهات تماس بگیرم . خواستم بگم کجايی...؟ زودتر بیایی اینجا نذری دارند و حاج آقا هم دست تنهاست...
صدای آروم دختر حاجی روهم شنیدم که گفت :
_نازنین جان مزاحمشون نشو بابا و دایی هم هستند
🔥_عه!!! چه مزاحمتی؟ داداشم از خود خونه کلی ذوق داشت واسه کمک ؛ کلا تو اینجور مراسمات همه جوره برای همراهی و کمک پایه اس خیالت راحت . مگه نه داداشی؟؟
تمام وقت سکوت کرده بودم
و به چرت و پرتای بی ربط نازنین گوش میکردم.
مثل اینکه چاره ندارم جز برگشتن
_ باشه الان میام!!!
و گوشی رو قطع کردم
با اینکه هنوز دودل بودم ولی چاره ای جز برگشت نداشتم...
به ناچار راهی خونه ی حاجی شدم
چند نفری درحیاط داشتن درحال وصل پارچهی سیاه بودن کوچهی حاجی رنگ و شکل جدیدی گرفته بود
به محض ورودم دایی و چند نفری رو دیدم که در حال کمک کردن بودن.
صدای پرشور حاجی منو به خودم آورد
_به به مرد مؤمن خوش آومدی بیا کمک
بیا که خیلی کارداریم.
ناخواسته لبخندی به لب جلو رفتم و سلام کردم و گفتم:
_ در خدمتم حاجی....
کارهای مراسم به کمک همدیگر زود تموم شده بود حیاط کمی خلوت تر شده بود.
دیگ بزرگی رو شستم و روی اجاق گذاشتم
منتظر ایستاده بودم که حاجی باصدای بلندی گفت:
_اهل منزل بیایید که پختن آبگوشت امام حسینی دیگه کار شماهاست.
سرم پایین بود ولی حضور چند خانم رو متوجه شدم که اومدن حیاط بین صداها صدای نازنین از همه بلندتر بود...
🔥_سلام داداش
سرموبلند کردم و به چند خانم دیگه که همراه نازنین بودن سریع یه سلام دادمو در خلوتترین گوشهء حیاط روی سکویی نشستم.
همراهخانم ها دختر چهار ؛ پنج ساله ای هم بود که چادر دختر حاجی رو گرفته بود.
و دختر حاجی هر جا میرفت اونم باهاش بود
خانم ها مشغول پخت و پز بودن و حاجیو دایی هم در حال صحبت...
از توجه بیشتر یک خانم به دایی متوجه شدم خانمشه وقتی داروهاش رو براش آورد و تاکید کرد تا مراقب حالش باشه برای اولین بار لبخند این دایی رو هم دیدم .
بازصدای گوش خراش نازنین بود که می اومد
🔥_سوجان خانم یه چایی هم واسه داداشم میبری خیلی خسته اس؟!
فقط نگاهش کردم...
چون این داداش گفتنش به اندازه ی کافی مزخرف بود!!! و حالا تو این جمع این خواستش هم اخم منو بیشتر کرد
دیدم گره ابروی های دایی هم بیشتر از قبل شد.
دختر حاجی که با سینی چای نزدیکم شد با سلام دادنش باز هم بی اختیار بلند شدمو سر به پایین سلام دادمو لیوان چای رو از سینی برداشتم تا سریع برگرده.
همون موقع دختر مو طلایی با اون چشمای درشت خوشگلش که برای اولین بار دیدم به زمین خورد ، شروع کرد به گریه کردن
حاجی و دخترش به طرفش دویدنو با این جمله ای که همزمان با دویدنش سمت اون دختر به زبان آورد
نگاه متعجب منو نازنین بهم گره خورد...
_روجـــــا.... مامان جان چی شدی؟
🍃ادامه دارد....
🍃کپی با ذکر صلوات هدیه به شھید مجید بندری
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍄🍃🍃🍃🇮🇷🍃🍃🍃🍄
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄
🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده #توّاب
🍃قسمت ۶۹ و ۷۰
شب مراسم بسیار شلوغ بود.
افرادی وارد مراسم میشدند که احتمالا دوست های حاجی و دایی بودند چون خیلی صمیمی همدیگر رو بغل میکردند و می بوسیدند.
جالب بود مردی با ویلچر به مراسم اومد و برای دایی سلام نظامی داد
و گفت:
_سلام فرمانده ببخشید نشسته سلام دادم
دایی هم خم شد دستش رو بوسید و همدیگه رو بغل کردند .
احتمالا دوستان دوران جنگ بود
از هر طرف نگاه میکردم دایی چندان بد به نظر نمیرسید ولی ماموریت من گرفتن جون این آدم به ظاهر خوب بود.
حاجی روی منبر رفت و شروع کرد به سخنرانی....
-تصور ما درباره عاشورا و حماسه بزرگ و عظیم کربلا معمولا این است که مهمترین رخداد کربلا و عاشورا شهادت مظلومانه اباعبدالله الحسین علیه السلام است.
در ایام محرم، یکی موضوع شهادت و دیگری موضوع مظلومیت خیلی برجسته میشود و در مداحی ها و روضه ها همین امور جلوه می کند.
طبیعتا ما هرچه از مظلومیت امام حسین علیه السلام و ظلم و مصائب بزرگی که به حضرت شد صحبت بکنیم باز کم است.
هیچوقت ، بیان ما نمیتواند عمق فاجعه را نشان دهد
مخصوصا اینکه اباعبدالله الحسین علیه السلام ولی خدا بودند و هرگونه ظلمی به ایشان برای انسان گرانتر تمام میشود و جامعه مؤمنین به صورت ویژه باید حساسیت بیشتری نسبت به این موضوع نشان بدهند.
یکی از موضوعات مهمی که ما معمولا مورد غفلت قرار میگیره اینه که امام حسین علیه السلام در کربلا درسی بالاتر از شهادت داشتند.
که این شهادت برای دیگر امامان ما هم بوده ولی حادثه و حماسه کربلا پررنگ تره.
امام حسین علیه السلام قبل از درس شهادت و قبل از درس مقابله با ظلم درس دیگری دارند.....
سخنرانی طولانی حاجی با اینکه خسته ام کرده بود ولی جالب بود
هیچوقت حادثه ی کربلا رو از این زاویه ندیده بودم .!
بهتر بود کمی قدم بزنم
مثل اینکه امشب هنوز ادامه داشت...
🍃ادامه دارد....
🍃کپی با ذکر صلوات هدیه به شھید مجید بندری
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍄🍃🍃🍃🇮🇷🍃🍃🍃🍄
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄
🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده #توّاب
🍃قسمت ۷۱ و ۷۲
اون سمت حیاط بساط شام شب بود و ولی خلوت تر بود. روی سکویی کنار دیگ غذا نشستم
و زغال های سرخ رو نگاه میکردم یاد حرفهای روز اول حاجی افتادم...
اونجایی که گفت:
_آتش جهنم از #وجود_خودمون هست و #اعمالمون هست که مارو می سوزونه...
"یعنی من با کارام چقدر برای خودم آتش جمع کرده بودم ؟"
چقدر سوا!
چقدرذهنم مشغول شده بود....
خودم هم متوجه شدم ....
که از کاری که قرار بود انجام بدم کلی فاصله گرفتم.
🔥_حاج خانم بیایید داداشم اینجاست!
سرم پایین بود ولی از شنیدن صدای نازنین اخمی کردم ...
چرا همه جا هست؟
چرا دودقیقه آسایش نداشتم؟
نازنین و دختر حاجی با یه خانمی که سنش زیاد بود روبهروم بودن...
🔥_داداش بیا کمک کن سر این دیگ رو برداریم
پا شدم و سلام کردم رو به خانمی که نازنین حاج خانم صداش میکرد منتظر نگاه کردم...
_سلام مادر...دره این دیگ رو خواستیم برداریم ولی نتونستیم
کمک کردم و کاری که گفت رو انجام دادم
بعد از باز کردن در دیگ بوی خوش عطر غذا بد جور دلم رو مالش داد
شاید آخرین باری که یه غذای نذری درست و درمون خورده بودم همون دوران بچگی و دوران خوبی که پدرم بود برمیگشت
بعد از چک کردن دوباره در دیگ رو بستم و به گفته ی حاج خانم کمی از زغال های زیر دیگ رو روی دیگ ریختم.
_خیر ببینی پسرم ان شاالله ... ان شاالله به حق این سفره #خوشبخت و #عاقبت_بخیر بشی
چقدر حرفهای این خانم شیرین بود چه دعاهای قشنگی برام کرد
کاش خدا دعاهاشو قبول کنه....
کاش عاقبت بخیر بشم....
کاش صاحب این سفره دست منو هم بگیره....
نازنین با خوشرویی به من گفت :
🔥_ایشون خانم دایی جون هستند
لحن راحت نازنین نشون میداد که چقدر باهاشون صمیمی شده
این خانم دایی بود؟!
یعنی وقتی بدونه من چه قصدی دارم بازم این دعا هارو برام میکرد؟
با رفتنشون روی سکو نشستم به عاقبت نامعلومم فکر میکردم ....
آخرشب شد و بعد از تموم شدن کارها با نازنین راهی خونه شدیم
از محبت این خانواده به خودم و نازنین احساس خجالت میکردم و بیشتر اوقات سعی میکردم سرم رو پایبن نگه دارم تا چشم تو چشم نباشم.
آخه پدرم همیشه #حق_نمک رو بهم یادآوری کرده بود و میدونستم حرمت نون و نمک چیه... و من داشتم نمک می خوردمو می خواستم نمکدون بشکنم...
در راه برگشت به خونه چند باری خواستم در مورد نوهی حاج آقا سؤال کنم
ولی باز حرفم رو خوردم.
دقیقه هایی رو درسکوت گذروندیم که خلاصه نازنین نتونست خودش رو کنترل کنه و شروع کرد ...
🔥_ما هیچی از این خانواده نمیدونیم ...
اصلا امروز این دختر بچه رو دیدم یه درصد هم احتمال نمیدادم دختر سوجان باشه!!!! دیدی وقتی گفت مامان! فقط مثل جغد نگاه میکردم جوری هنگ کرده بودم نمیتونستم خودم رو جمع وجور کنم ...
همین طور که پوزخند میزدم گفتم:
_خب الان که متوجه شدی دختر حاجی ازدواج کرده دور من یکی رو خط بکش!!!
🔥_زود کنار میکشی! رفتم آمار پدر بچه رو درآوردم ؛ بابا نداره!!
_یعنی چی؟؟؟!! رفتی یه کاره به دختر مردم گفتی شوهرت کوووو؟
_نه بابا یعنی اینکه رفتم از دختربچه پرسیدم بابای شما کدومه؟ اونم گفت بابام پر کشیده تو آسمونا. همون موقع سوجان رسید پرسیدم چرا دخترت رو مشهد نیاردی گفت کمی حالش خوب نبوده گذاشته پیش عمه اش. نیست که خودش پرستاره به دخترش استراحت داده...پس آقامحمد دیدی کار شما آسونتر هم شد الان خیلی راحت تر میتونی بری سمتشون
گیج نگاهش کردم ....
که گفت:
🔥_باید کم کم پدر شدن رو تمرین کنی!
الان روجا خوشکل به یک پدر نمونه نیازمنده به نظر من...
به خونه ی نازنین رسیدم وسط حرفش پریدم و گفتم:
_کمتر حرف بزن! فعلاً خداحافظ
همینطور که در حال پیاده شدن بود گفت:
_فردا عصر منتظرم زود بیا . قراره تو پختن شلهزرد کمک کنیم.
🍃ادامه دارد....
🍃کپی با ذکر صلوات هدیه به شھید مجید بندری
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍄🍃🍃🍃🇮🇷🍃🍃🍃🍄
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄
🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده #توّاب
🍃قسمت ۷۳ و ۷۴
کلافه و سردرگم بودم ولی چاره ای نداشتم
کم کم آماده شدم و ششمین تماس از نازنینو بی پاسخ گذاشتم.
به خونه ی نازنین که رسیدم با یه تک زنگ سریع اومد بیرون هنوز سوار نشده بود شروع کرد به حرف زدن...
با اخم؛ خیلی جدی گفتم:
_پیاده شو...!!! اگر قراره مخ من رو بخوری با تاکسی بیا
🔥_باشه بابا حالا فکر کرده اگر باهاش حرف نزنم میمیرم!
به حالت قهر روشو کرد سمت پنجره منم ماشین رو راه انداختم سمت خونهی حاجی
دست بردم و ضبط ماشین رو روشن کردم
آهنگ شادی شروع به خوندن کرد
که نازنین به حرف آمد
🔥_ای خااااک...بابا مثلا ماه محرمِ مثلا ما داریم میریم خونه حاجی مثلا من قطب نذر رو نذورات هستم بعد این آهنگ رو پخش میکنی تو ماشین و میگی حرف هم نزنم؟؟ مظلوم گیر آوردی؟؟
ضبط خاموش کردم و راهی شدیم.
دم خونه ی حاجی بودیم که صدای گریه ی روجا می آومد.
نازنین که رفت داخل منم که دم در بودم ولی صدا ها رو واضح میشنیدم.
حاجی که به استقبالم آومد دست رو سینه به طرفش رفتم و با تعارف حاجی و یا الله گفتن من وارد حیاط شدیم. که روجا هم سمت حاجی آومد و تو بغلش جا گرفت
_سلام کردی دختر بابا؟
+سلام...
=سلام خانم ؛ چقدر شما خوشگلی ماشاالله
+همه میگن! ولی شماهم خوشگلی..
خندم گرفت از این همه خوش زبونیش
بعد سرش رو روی شونه ی حاجی گذاشت و شروع کرد به نق نق کردن.
انگار روجا چیزی میخواست که بهش اجازه نمیدادن
کنجکاو پرسیدم
_چی شده حاجی ؟
+والا چی بگم ؛ دختر بابا امروز به مناسبت عاشورا نمایش داره ولی نه من نه مادرش نمیتونیم بریم برای دیدن نمایشش میگم با عمه اش بره میگه نه
آروم و دلخورگفت:
+من با عمه ام نمیرم الان من نمایش دارم عمه وسط نمایشم خوابش می بره...
همه با بابا و مامانشون میان
_دختر بابا امروز کلی کار داریم چه طور بیاییم ؟
بدون فکر گفتم:
_دخترخوشگل من اگر بیام قول میدم وسط نمایش خوابم نبره قبوله؟
انگاری با این حرفم خیلی خوشحال چون نگاهشو دوخت به حاجی تا ببینه جواب اون چیه...
تا حاجی خواست مخالفت کنه گفتم:
_من که عصری کاری ندارم اگر اجازه بدید من باهاش میرم
انگار سخت بود اعتماد کردن بهم بهش حق میدادم ولی بعد یه نگاه به روجا که منتظر نگاهش میکرد و با یک مکث کوتاهی گفت:
_زحمتتون میشه.
+روجا خانم خودش رحمته قول میدم مراقبش باشم
_خیر ان شاالله باشه.
با ؛ باشه گفتن حاجی روجا یه بوس از صورت پدر بزرگش گرفتو بدو پرید پایینو به سمت خونه رفت تا آماده بشه...
زیاد طول نکشید که روجا دست تو دست مادرش همراه نازنین آومدن
لبخند نازنین یعنی کارت خوب بود.
ولی #اهمیتی برام نداشت اون حرف رو دلم گفته بود نه عقلم!
بعد از کلی سفارش که حاجی و دخترش کردن و آدرسی که پرسیدم دادن راهی شدیم
تو ماشین هیچی نمیگفت که گفتم:
_روجا خانم نمایشتون در مورد چی هست؟
+آقا...
_بگو عمو محمد ...
خندید و گفت:
_عمو محمد درمورد امام حسین علیهالسلام هست منم نقش حضرت رقیه علیهالسلام رو دارم.
🍃ادامه دارد....
🍃کپی با ذکر صلوات هدیه به شھید مجید بندری
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍄🍃🍃🍃🇮🇷🍃🍃🍃🍄
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄
🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده #توّاب
🍃قسمت ۷۵ و ۷۶
به مهد قرآن که رسیدیم.
با راهنمایی مسئولشون وارد سالن شدیم روجا با مربی مهدشون رفت و من هم رفتم سمت آقایون نشستم
زیاد طول نکشید که بعداز سخنرانی کوتاهی نمایش بچه ها شروع شد .
تجربه ی عالی بود برای من تا حالا تو این جور موقعیتی قرار نگرفته بودم بعد از پایان نمایش بچه ها منتظر بودم تا روجا بیاد
که همراه مربیشون به سمتم اومدن....
_خاله خاله!!! میشه من نقاشی هامو به عمو نشون بدم ؟
مربی مهد با لبخند گفت :
_بله عزیزم چرا نشه
روجا دختر پرشور و خوش رویی بود دستم رو گرفت و برد سمت کلاسشون نقاشی هایی روی دیوار نصب شده بود اونهارو بهم نشون داد و گفت:
_عمو ببین اینا رو من کشیدم ...
و شروع کرد به توضیح دادن درمورد نقاشی هاش ...
روی زانو نشستم و به همه ی حرفاش گوش کردم بعد از تموم شدن حرفش بهم نگاه میکرد که گفتم:
_روجا خانم شما چقدر قشنگ حرف میزنی
خندید و چقدر این خنده قشنگ زیبا بود
_روجا خانم من میتونم شما رو به یک بستنی مهمون کنم؟
اینبار آرومتر خندید گفت :
_بله عمو منم قبول میکنم
_پس بریم تا پدربزرگت نگران نشده.
سعی کردم ساعاتی که کنارم هست بهش خوش بگذره
به خانه ی حاجی که رسیدیم هنوز دستم رو محکم گرفته بود . با یا الله گفتنم و بفرمایید دایی وارد شدیم
سلامی به دایی کردم که در ثانیه ی اول نگاه دایی روی دست روجا موند
_سلام خوش اومدید بفرمایید روجا برو پیش مادرت.
نگاهی به دختر شیرین زبون کردم و گفتم:
_خدانگهدار روجا خانم
_خداحافظ عمو
🍃سوجان
امروز از وقتی که روجا از خواب بیدار شده بود شروع کرده بود به تعریف کردن در مورد عمو محمد....
که نقاشی هاش رو بهش نشون داده و تو مهد نمایشش رو دیده و باهم بستنی خوردن و....
همین طور یک ریز دورم میچرخید و از عمو محمدش برام تعریف میکرد...
_روجا دخترم کافیه!!! من کار دارم این حرفها رو بارها تکرار کردی!
دلخور سرش رو پایین انداخت و آروم. زیر لبش چیزی گفت!
_روجا من نفهمیدم چی گفتی؟
هیچی فقط گفتم:
_خب بهم خوش گذشت!
باخنده چال گونش رو بوسیدم و فرستادمش تا بره برام یه نقاشی بکشه خودم هم مشغول جمع کردن خونه شدم.
لوله های آشپزخونه خراب شده بود و کلی ظرف کثیف مونده بود.
باید تعمیرکار خبر میکردیم
وقتی به بابا گفتم گفت که تا عصر میاد. خیالم راحت که شد ؛
شروع کردم با کمک 🔥زینب خانم🔥 به سروسامان دادن خونه
شیفت شب بودم
با کلی سفارش روجا رو به 🔥زینب خانم🔥 سپردم و خواستم به بیمارستان برم که همون موقع صدای زینب خانم اومد که تعمیرکار رو به داخل راهنمایی میکرد
آروم به بابا گفتم :
_قابل اعتماد هست؟
_بله دخترم زینب خانم معرفی کرده.
با اعتمادی که پدر به زینب خانم داشت منم هم قبول کردم و با خداحافظی از خونه بیرون اومدم و راهیه بیمارستان شدم .
🍃ادامه دارد....
🍃کپی با ذکر صلوات هدیه به شھید مجید بندری
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍄🍃🍃🍃🇮🇷🍃🍃🍃🍄
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄
🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده #توّاب
🍃قسمت ۷۷ و ۷۸
🍃زینب خانم
_زینب خانم من امروز خیلی خسته شدم میرم استراحت کنم اگر ایشون چیزی احتیاج داشتند بنده رو صدا کنید.
_بله حاج آقا چشم
بارفتن سوجان خانم و حاج آقا رو به تعمیرکار گفتم:
_خوب حالا میخواید چکار کنید؟
🔥_به تو ربطی نداره ...!!! تو برو اون پارچه که تو لوله چپوندی رو دربیار بعد هم برو مراقب باش کسی این طرفا نیاد
🍃راوی ؛ شخص سوم
زینب خانم به دستهای مرد نگاهی کرد و متعجب با دو دستاش به صورتش زد!!!!
_خدا مرگم بده... تو خونه ی مردم میخواید چه کار کنید!؟ اینا چیه آوردی؟
🔥_تو کاری که بهت مربوط نیست دخالت نکن او موقع که پول میگرفتی زبان درازی نمیکردی اگر دوست داری بلای سر بچههات نیاد!؟؟ برو کاری رو که گفتم انجام بده...
زینب خانم درحالیکه خودش رو به خاطر کاری که کرده بود لعنت میکرد وارد آشپز خونه شد
و شروع کرد به باز کردن لوله و تمیز کردن آشپزخونه
بعد از چند دقیقه صدای آروم تعمیر کار اومد
🔥_ببینم طبقهٔ بالا (خونه دایی) کسی هست ؟
+واسه چی میپرسی ؟؟
مرد نگاه غضب آلودی به زینب کرد!
+نه کسی نیست رفتن بیرون!
🔥_برو کلید بالارو بیار تا حاجی نیومده
🍃زینب خانم
نیم ساعتی طول کشید ؛
تا بالاخره کار این مثلا تعمیرکار تموم شد طول این مدت دلم مثل سیر وسرکه میجوشید
همش دعا دعا میکردم که حاجی نیاد و من رسوا نشم .
خدا منو ببخشه..
ولی وقتی منو با جون بچه ها تهدید میکردند دیگه چاره ای نداشتم.
بعد از رفتنش برای اینکه آروم تر بشم خودم رو با روجا سرگرم کردم.
کم کم باید میرفتم و برای اینکه روجا تنها نباشه تقه ای به در اتاق حاج آقا زدم که بلافاصله در باز شد.
از روی حاجی خجالت میکشیدم سرم رو پایین انداختم و بعد با صدای آرومی خداحافظی کردم و راهیه خونه ام شدم.
🍃حاج آقا
_سلام دختر بابا ؛ آماده شو تا راهی مسجد بشیم.
+بابایی چادرم بپوشم؟
_آره بابا بریم نماز و کمی با دخترم گشت بزنیم موافقی؟
+آخ جون بابایی
با روجا راهی مسجد شدم.
دیشب آقامحمد چند باری تاکید کرد اگر کاری هست بهش بگم امشب هم مسجد مراسمه و بعد هم پایان عزاداری و جمع کردن وسایل...
از #مرام و #معرفت این آقا محمد خیلی خوشم آومده بود
بهتر بود بهش زنگ بزنم که اگر کاری نداشت و دوست داشت بیاد مسجد محله تا کمک حال بچهها باشه .
🍃ادامه دارد....
🍃کپی با ذکر صلوات هدیه به شھید مجید بندری
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍄🍃🍃🍃🇮🇷🍃🍃🍃🍄
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄
🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده #توّاب
🍃قسمت ۷۹ و ۸۰
🍃محمد
بعد از قطع کردن تماس سریع پاشدم تا آماده بشم .اصلا متوجه نشدم که حاجی واسه چه کاری خواسته بود تا برم مسجد ...
فقط وقتی که گفت:
_من و روجا الان داریم میریم مسجد شما هم خواستی بیا...
روجا...
اون دختر با اون چشمای مظلومش خیلی شیرین بود
خواستم با نازنین هماهنگ کنم که پشیمون شدم ولی به جاش سریع آماده شدم.
نزدیکای مسجدی که حاجی آدرس داده بود رسیدم که گوشیم زنگ خورد نازنین بود تماس رو بدون جواب گذاشتم و گوشی رو خاموش کردم.
دلم میخواست امشب رو به خودم اختصاص بدم .
ماشین رو پارک کردم و وارد مسجد شدم
به محض ورودم روجا رو دیدم....
چادری که سرش کرده بود اونو مثل فرشتهها کرده بود لبخندی زدم و به طرفش راه افتادم.
کنار حوض ایستاده بود و متوجه من نشد
کنارش رو دو زانو نشستم و آروم گفتم:
_سلام روجا خانم
+سلاااام عمو محمد شما هم اومدید مسجد؟
_بله خانم ؛ اومدم هم مسجد هم اینکه روجا خانم رو ببینم حالت چطوره عمو خوبی؟
+خوبم عمو....عمو اون ماهی هارو نگاه کن همین امشب منو باباجون خریدیم و انداختیم تو حوض تا حوض مسجد قشنگ بشه.
_اون ماهی رو ببین چقدر شبیه توعه دقیقا چشماش هم مثل تو درشت و مشکیو خوشگله
با خنده نازو نگاه کشیده ای رو به من گفت:
_عموووووو
+جان عمو خوشگل عمو
خم شدمو بوسه ای به سرش زدم که همون موقع صدای حاجی اومد
_سلام مؤمن
+سلام حاجی حالتون چطوره
_الحمدالله ؛ ببین یه نشستن کنار این حاجی به کجاها ختم شد. جز گرفتاری و دردسر برات چیزی نداشت اون روز تو هتل اگر کنارم ننشسته بودی الان مزاحمت نبودم.
+این چه حرفیه حاجی مراحمی کنار شما زندگیم #رنگ دیگه ای به خودش گرفته
این رو از ته قلبم گفتم....
وقتی کنار #حاجی ؛ #مسجد ؛ #مراسمها هستم برمیگردم به زمان خوب کودکی زمانی که منم همراه #پدرم قدم برمیداشتم.
از اون زمانو حالو احوال اون دوران خیلی فاصله گرفتم
وخیلی دور شدم ...
ولی هنوز هم دلم برای اون موقع ها پر میکشه....
با صدای روجا به خودم اومدم
_عمو شما وضو نمیگیری؟
نگاهم به روجا بود که منتظر نگاهم میکرد
حاجی آستین هاش رو بالازد و خواست که وضو بگیره
روجا وقتی دید جوابشو ندادم رو به حاجی گفت:
_بابا جون وضو گرفتن یادم میدی؟
+آره عزیز بابا
قبلا وضو گرفتن رو بلد بودم ....
ولی الان فراموش کرده بودم بهتر بود منم همراه حاجی و روجا #وضو میگرفتم.
_دخترم اول آستین هات رو بالا بزن و دست هات را بشور.
یاد اون موقع افتادم....
که برای اولین بار #پدرم وضو گرفتن رو یادم میداد چقدر تشویقم میکرد تا برای #نماز و خواندن #اذان تمرین کنم
آهی از سر تأسف کشیدم
آهی که #موج_پشیمانی در دلم به راه انداخته بود....
پشیمان از جایگاهی که داشتم....
پشیمان از اینکه از اون دوران از خدا اینهمه دور شدم.....
🍃ادامه دارد....
🍃کپی با ذکر صلوات هدیه به شھید مجید بندری
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍄🍃🍃🍃🇮🇷🍃🍃🍃🍄