🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄
🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده #توّاب
🍃قسمت ۹۱ و ۹۲
🍃محمد
باصدای مشتهایی که به در کوبیده میشد از خواب پریدم. ساعتو که نگاه کردم هنوز هفت هم نشده بود یعنی این وقت صبح کی میتونه باشه؟
از آیفون چهره ی برزخی نازنین رو که دیدم دوهزاریم افتاد که انگشتشو گذاشته بود روی زنگ و با یک دستش هم میکوبید به در...
در رو زدم باز شد خودم برای پوشیدن لباس مناسب به اتاقم برگشتم.
🔥_کجایی؟
_ سر صبحی چه خبرته مگه سر آوردی؟!؟
نازنین به محض دیدنم مثل بمب منفجر شد
🔥_اول زود بگو ببینم دیروز کجا بودی؟؟؟
_خونه!
🔥_آهان ؛ که خونه بودی هان؟ اونوقت چرا گوشیتو جواب نمیدادی؟
_شارژ نداشت خاموش شده بود دیر متوجه شدم حالا چیشده مثلا چرا توپت اینقدر پره؟!!؟؟ چون گوشی رو جواب ندادم باید اول صبح تو ملکه عذابم بشی؟
🔥_نه ؛ واسه جواب ندادن گوشی نیست واسه پیچوندن ماست!
_متوجه نمیشم چه پیچوندنی؟ شما که هر کار میگید من انجام میدم !
🔥_هر کاری که ما گفتیم؟! بعد دقیقا ما کی گفتیم با روجا و دختر حاجی برید دور دور؟
دستی رو صورتم کشیدم تا کمی بتونم تمرکز داشته باشم
که ادامه داد:
🔥_ گوشیتو که بی جواب گذاشتی! چقدر هم عروسک خریده بودید چه قدرخوشکل براخودت در دل روجا جا باز کردی چه ماچه بوسه هم میکرد ؛الهی فداش بشم چقدر بامزهاس .دست دل باز شدی برا روجا عروسک هم میخری فقط مونده بود یه رستوران که اونم به برنامهات اضافه میکردی عالی میشد!
نازنین سکوت منو که دید به حال خرابم پی بردو پوزخندی زد و جدی و سرد گفت:
🔥_احمق فکر کردی به این راحتی تو رو به حال خودت ول میکنند تا هر غلطی خواستی بکنی؟؟ یک درصد فقط یک درصد احتمال بده اگر دست از پا خطا کنی چه اتفاقی میافته ! حالا باید تاوان این حماقتو هم بدی!
دیگه پاهام تحمل وزنمو نداشتن وایستادن برام سخت بود...
روی اولین مبل نشستم و فکرم پر کشید سمت دختر عمو و زن عمویی که طول این سالها خواهر و مادرم بودن.
به سختی و باحال خرابم گفتم؛
_ مَ... مَ... من فقط کاریو که شما گفتیدو انجام دادم!
🔥_کاری که ما گفتیم...تو باید هماهنگ میکردی. میرفتی جلو وقتی پنهون کاری میکنی یعنی کار ما نبوده کار خودت بوده من مجبورم گزارش کنم .
نازنین حال خرابم رو که دید دیگه هیچی نگفت با صدایی که به سختی از ته گلوم خارج میشد رو به نازنین گفتم:
_حالا چی میشه؟
🔥_نمیدونم فقط میدونم تا ظهر خبرش بهت میرسه. منم الان فقط زود اومدم خبرت کنم و بهت بگم اون گوشیتو روشن کن تا اگر خبری گرفتم بهت بگم تا بتونی این گندی رو که زدی جمع کنی. فعلاااا...
با کوبیده شدن صدای در به خودم اومدم
اولین کاری که کردم گوشیمو برداشتمو روشنش کردم .
بعد سریع شمارهی دختر عموم رو گرفتم و بعد از احوال پرسی برنامش رو تا ظهر پرسیدم که خداروشکر تو خونه بود
کمی خیالم راحت شد ولی باز هم توصیه کردم در رو برای غریبه ها باز نکنه و تا میشه از خونه بیرون نره
دلم مثل سیر و سرکه میجوشید.
لباس بیرون پوشیدم و گوشی به دست بی هدف در خونه راه میرفتم و مدام خودمو لعنت میکردم که چرا دیروز اینقدر بی فکر عمل کردم و اونا رو این همه دست کم گرفته بودم.
ساعت رو نگاه کردم ساعت ده بود.
برای چهارمین به دختر عموم زنگ زدم
برای اینکه بویی نبره و سوال پیچم نکنه بهش گفتم خواب بدی دیدم دلم آشوبه...
چطور میتونستم بگم با بی فکری من قراره تو دردسر بیافتید !
زن عمو ازم خواست نهار برم پیششون منم از خدا خواسته قبول کردم اگر خودم کنارشون باشم خیالم راحت تره
سوار ماشین که شدم تازه به راه افتاده بودم که گوشیم زنگ خورد باز نازنین بود.
سریع ماشینو کنار کشیدمو نگه داشتم به تماسش جواب دادم...
_الو...الو نازنین ...
🔥_سلام
_سلام چیشده؟ خبری گرفتی؟
🔥_آره ؛ کجایی تو؟
_دارم میرم سمت خونه ی عموم چی شده ؟
🔥_برو پیش روجاااااا
دستی به صورتم کشیدم گوشهام از شنیدن اسم روجا سوت کشید باورم نمیشه روجا؟ آخه اون بچه؟
خدای من چه بلایی میخواد سرش بیاد
تمام استرس و فشاری که روم بود رو کنار گذاشتم و گفتم:
_مطمئنی؟؟؟ میخوان چیکار کنن ؟ آخه اون فقط یه بچه است!
🍃ادامه دارد....
🍃کپی با ذکر صلوات هدیه به شھید مجید بندری
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍄🍃🍃🍃🇮🇷🍃🍃🍃🍄
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄
🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده #توّاب
🍃قسمت ۹۳ و ۹۴
_ما فیلم های دوربین مدار بسته مهد رو دیدیم
نور امیدی به چهره ی دختر حاجی برگشت...
که مربی در ادامه حرفش گفت:
_ولی فقط یه خانم چادریه که دست روجا رو میگیره و با هم میرن ما فکر کردیم خودتون هستید
ناامیدتر از قبل سرشو پایین انداخت گفت:
_چه کار کنم خدایا؟ خدایا روجامو به تو میسپارم مراقبش باش
خودمو جم جور کردم خطاب به مربی گفتم:
_میشه فیلم دوربینها رو ببینیم؟
_بله بفرمایید
درست بود هیچی از چهره ی اون خانم مشخص نبود فقط بعد از صحبت دست روجا رو میگیره و باخودش میبره
یه چیزی نظرمو توفیلم جلب کرد اون خانم چند بار با دست طرف چپ مهد رو نشون میداد پرسیدم:
_اون جایی که این خانم نشون میده جای خاصیه...؟ اممم.... مثلا فروشگاه ؛ مغازه یا هر چیزی که دوربین داشته باشه؟
_ نه دوربین نداره اون طرف ولی یک سوپری اون طرفا هست شایداون دوربین داشته باشه باید از خودشون بپرسیم من الان با پلیس تماس میگیرم تا هر چه زودتر بانمک پلیس بتونیم روجا رو پیدا کنیم...
اسم پلیس که اومد نامحسوس تنم لرزی گرفت
مسبب اصلیش من بودم
که حالا اون دختر چشم قشنگ ناپدیده شده بود.
همینطور که یکی از مربی ها سعی میکرد آب قندی که آورده رو به دختر حاجی بده.
تا یکم آروم کنه...
و اون یکی مربی هم با پلیس تماس میگرفت
صدای پیامک گوشیم خبر از پیامو میداد...
پیامک گوشیمو وقتی چک کردم نازنین بود
که فقط یک کلمه نوشته بود
📲🔥_پارک...
گوشیمو تو جیبم گذاشتمو پرسیدم:
_بهتره بریم این اطراف رو بگردیم شاید...
لحظهای فقط لحظهای نگاهم به چشمای سرخ شدی دختر حاجی افتاد
که با این حرفم نور امید تو چشماش موج میزد با خجالت و شرمندگی نگاهمو ازش گرفتم و سرمو پایین انداختم
که خودش گفت:
_آره از نشستن بهتره روجا از تنهایی وحشت داره
سمت ورودی در رفتم و بعد از چند سوال از مغازهدارها و پرسیدن آدرس پارک رو به دختر حاجی گفتم:
_بریم این سمت میگن اینجا یه پارک داره!
_آره یه وقتایی روجا رو میارم به این پارک
خودش سریع تر از من سمت پارک رفت.
پارک خلوت بود.
کمی که این طرف و اون طرف رو گشتیم ؛ سمت وسیله های بازی ؛
استخر توپ و...
ولی نبود داشتم نا امید میشدم که روجا رو دیدم.
کنار درختی نشسته بود و زانوهاشو تو بغلش گرفته بود و آروم گریه میکرد
_روجااااااعموووو تویی؟
آروم که سرشو بالا اورد و نگاهش که بهم افتاد به سمتم دویدو خودش رو انداخت تو بغلمو شروع کرد به گریه کردن گفت:
_ عمو...عَ...عَ...عمو..عمو من گم شدم...
من تنها بودم ؛ من مامانمو میخوام....
سرشو رو شونم گذاشتمو آروم زیر گوشش عذرخواهی کردم و موهای قشنگش رو بوسهای زدم
وقتی گفتم مامانتم همین جاست سر از شونه ام برداشت و رو بهم گفت:
_عمو من مامانمو میخوام
_عمو قربونت بره چشم الان میریم پیشش
چند قدم برداشتم که دختر حاجی مارو دید و سمتمون دوید
روجا رو ازبغلم زمین گذاشتمو دوید سمت مادرشو خودشو پرت کرد بغل مادرش
_مامآن..
+جاآن مامان...مامان الهی دورت بگرده
هر دوشون محکم همو بغل کرده بودند و گریه میکردن و دختر حاجی قربون صدقه دخترش میرفت
روجا از ترساش...
مادرش از دلتنگی و نبودن دخترش در این چند ساعت به هم دیگه میگفتن گریه میکردن...
🍃ادامه دارد....
🍃کپی با ذکر صلوات هدیه به شھید مجید بندری
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍄🍃🍃🍃🇮🇷🍃🍃🍃🍄
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄
🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده #توّاب
🍃قسمت ۹۵ و ۹۶
اووف خداروشکر بخیر گذشت...
به مهد برگشتیم و بعد از اطلاع دادن به مربیهای مهد و لغو اطلاع رسانی به پلیس کمی خیالم راحت تر شد
و وسایل روجا رو تحویل گرفتیم و راهی خونه ی حاجی شدیم
تو ماشین روجا تو بغل مادش خوابش برد و سکوت فضای ماشینو پر کرده بود که...
_ممنون آقا محمد....امروز کلی زحمت دادم بهتون
برای اولین بار بود دختر حاجی اسممو صدا میکرد
ولی نمیدونست... نمیدونست که نباید از من تشکر بکنه بلکه باید لعنم بایدبکنه.
فقط شرمنده و آروم گفتم:
_شما رحمتید
+شما با پدر کار داشتید؟
_نه چطور؟
_پس با دایی کار داشتید؟
ای خدا این چه سوالیه تو این گیر واگیر داره ازم میپرسه چی بگم؟
بگم اومده بودم گندی که خودم زدم رو جمع کنم؟
_نه با حاجی کار داشتم فکر کردم خونه هست بعد کلا یادم رفت حالا یه وقت دیگه خودم میرم پیششون زیاد مهم نبود.مهم روجا بود که خداروشکر الان کنارتون هست
این رو از ته قلبم گفتم
واقعا اون لحظه و زمان فقط و فقط روجا برام مهم بود و الان که کنار مادرش هست خیالمو راحت کرده بود.
بعد از رسوندنشون رفتم سمت خونه عمو
چند مدتی بود که پیش زن عمو نرفته بودم
بعد از کلی خرید کردن راهی خونه عمو شدم مثل همیشه بوی غذاش کل محله ی قدیمی رو برداشته بود.
خواستم زنگ بزنم که صدایی از حیاط میاومد
در زدم و دختر عموم در رو باز کرد
دختر عمویی که مثل خواهر برام عزیز بود
بعد از سلام واحوال پرسی ، خرید ها رو
کمکم کرد که نذاشتم و خودم دست پر با وسیله داخل خونه شدم
_یاالله....مهمون نمیخوای زن عمو
درسته صبح کلی حس عصبانیت و وحشت و شرمندگی داشتم ولی عصرش تمام وجودم پر شده بود از حس خوب زندگی حسی که یک خانواده داشت
حسی که من کم باهاش آشنا بودم و کم قسمتم میشد ولی شکر خدا که امینت چند صباحی مهمون زندگیم بود.
چند روزی از اون ماجرا میگذشت
دل تو دلم نبود که بدونم از دزدیده شدن روجا چه برداشتی کرده بودند .
هیچ خبری هم از حاجی نبود
دلم نمیخواست از طرف نازنین از دختر حاجی خبر بگیرم.
دلم رو یک دل کردم و رفتم سمت مسجد اونجا حاجی رو میشد دید.
امشب چقدر این مسجد شلوغ بود.
آروم وارد حیاط مسجد شدم که با چهره ی جدید حاجی رو به رو شدم
من رو نمیدید ولی من در نگاه اول شناختمش
با اینکه عبا و عمامه رو برداشته بود و کنار دیگ بزرگی در حال هم زدن بود ولی این حاجی بدجور به دلم نشسته بود و سریع بین جمعیت پیداش کردم.
یه ربعی گذشت که خودم رو کنارش دیدم و آروم سلامی کردم
_سلام حاجی قبول باشه
به محض دیدنم دستم رو گرفت و از کنار دیگ به طرف خلوت تر حیاط کشید
_سلام مومن کجایی تو؟ گوشی من خراب شده بود ریست کردم شماره شما پاک شده بود آدرسی هم نداشتم
+خیر حاجی کارم داشتی؟
_بله آقا محمد روجای من رو بهم برگردوندی! من یه تشکر نکردم ازت
با خجالت سرم رو پایین انداختم و تشکر کردم
_حاجی ماشاالله چه نذری های خوش عطری هم میپزید امشب هم آشپز خودتونید حتما عالی شده
خندید و گفت:
_برای سلامتی روجا مادرش نذر کرده. هر موقع ما زحمتی داریم تو پیدات میشه الان هم میخواستیم ظرفهای غذا رو پخش کنیم خوب شد امدی ... راستی شماره ی من رو بزن تو گوشیت برام یه تک بزن شمارت رو داشته باشم اگر باز مزاحمتی بود بتونم پیدات کنم.
_اختیار دارید حاجی کاری باشه من رو جفت چشمام انجام میدم.
بعد از پخش نذری ها خواستم برگردم خونه که روجا رو دیدم کنار حوض نشسته بود
حیف بود بدون دیدن اون چشمای قشنگ برمیگشتم
رفتم کنار لب حوض نشستم
_کسی میدونه فرشته ی کنار حوض اسم قشنگش چیه؟
_عموووووو
_جون عمو تو که روجای خودمون هستی
بغلش کردم و بوسه ای روی سرش کاشتم
_چرا تنها نشستی عموجون؟
_مامان گفت بشینم تا خودش بیاد میخواهیم بریم یه جای خوب خوب
کنجکاو شدم
_اونجای خوب اسمش چیه؟ عمو رو نمیبری؟
🍃ادامه دارد....
🍃کپی با ذکر صلوات هدیه به شھید مجید بندری
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍄🍃🍃🍃🇮🇷🍃🍃🍃🍄
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄
🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده #توّاب
🍃قسمت ۹۷ و ۹۸
_سلام
صدای آروم و با حجب حیای دختر حاجی بود.
همینطورکه روجا بغلم بودبلند شدم سرمو پایین کمیخم شدم
_سلام خانم.
_من اون روز فراموش کردم ازتون تشکر کنم حالم زیاد خوب نبود ممنونم از لطفتون
_الان خوبید؟
سکوتش باعث شد سرمو کمی بلند کنم نگاه متعجبشو که دیدم تازه فهمیدم چی از زیر زبونم در رفته و چی گفتم
_بله؟؟
برای درست کردن گندی که زدم روجا رو ازبغلم زمین گذاشتم و گفتم:
_ببخشید آخه اون روز حالتون خوب نبود برای همین پرسیدم
_بله الان بعدچند روز امروز حالم بهتر شده خوبم الحمدالله
همونطور که دستمو روی موهای روجا میکشیدم زیر لب خداروشکری از ته دلم گفتم
_مامان میشه عمو محمد هم با ما بیاد؟
_روجا خانم شاید ایشون کار دارن نمیشه مزاحمشون شد.
+نه بیکارم!!! یعنی...یعنی الان کاری ندارم
اصلا امشب دوکلمه حرف درست حسابی نمیتونستم بگم!!!
آه بابا چم شده...
_اگر مایل هستید حوصله و وقتش رو دارید موردی نداره
_ببخشید کجا باید بیام؟
_پیش دوستای بابا و دایی میریم
از خدا خواسته سریع و بدون وقفه گفتم:
_اگر مشکلی نباشه مزاحم نباشم خوشحال میشم بیام
_پس بفرمایید.
صندوق عقب ماشین رو پر از غذای نذری کردیم و همراه حاجی حرکت کردیم .
در بین راه یه پیامک به نازنین دادم و موضوع رو بهش گفتم و اونم گفت که کارم عالیه و حتما از محلشون و دوستای دایی عکس و فیلم بگیرم وبراشون بفرستم...
بالاخره رسیدیم
چون ماشین حاجی کناری وایستاد و دختر حاجی و روجا هم پیاده شدند منم به طبع از اونا پیاده شدم.
دختر حاجی کیف بزرگی رو از صندلی عقب ماشین برداشت و دست روجا رو گرفت به طرف ساختمانی رفتن که تابلوی اون واضح دیده نمیشد
کمی جلو تر رفتم و با دیدن اسم تابلو از تعجب بازمونده بود فقط نگاه میکردم.
<آسایشگاه جانبازان ثارالله >
یعنی ما امشب اینجامهمانیم ؟
در ورودی باز شد و چند نفری به استقبالمون اومدن و با کمک هم ظرفهای غذارو به داخل بردیم.
حیاط بزرگ و سر سبزی که نو چراغانیه داخل درختان به این حیاط جلوه خاصی داده بود .
به سالن بزرگی رفتیم که تعداد زیادی از مردهای خوش رو به استقبالمون امدند.
تعدادی رو ویلچر بودند و تعدادی با ماسک نفس میکشیدند و تعداد دیگری فقط روی تخت به ما لبخند زدند.
من که شوکه و متعجب از حضور در این مکان شده بودم فقط و فقط نگاه متعجبم رو اطراف سالن میچرخوندم
من و نازنین فکر میکردیم قرار هست با چه رئیس ومسئولی ملاقات داشته باشیم یا مثلا دوستای دایی چه نفوذی هایی هستند ولی حالا...
حس کسی رو داشته که انگار بازیچه شده...
متنفر از کسانی تلاش برگشتن دایی داشتن....
🍃ادامه دارد....
🍃کپی با ذکر صلوات هدیه به شھید مجید بندری
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍄🍃🍃🍃🇮🇷🍃🍃🍃🍄
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄
🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده #توّاب
🍃قسمت ۹۹ و ۱۰۰
صدای روجا منو از عالم متعجبم که درآن غرق بودم بیرون کشید.
_عمو خوشگل شدم؟
نگاهش کردمو...نگاهش کردم
دلم نمیخواست چشم بردارم ازش بس که این دختر شیرین زبون بودو خوشکل
وااای الان هم با این لباس دکتری و گوشی به گوش و آمپول به دست دیگه عزیز تر تو دل برو تر از همیشه شده بود.
رو دو زانو روبه روش نشستم
_عمو جون تو خوشگل که بودی... ولی الان معرکه شدی راستی خانم دکتر...
وروجک پرید وسط حرفمو گفت:
_عمو من مثل مامانم پرستارم دکتر نیستم !
_ببخشید خانم پرستار من چند وقتی هس این طرف سینه ام بدجوری درد میکنه میشه معاینه کنید؟
همون طور که گوشی اسباب بازیشو روی قلبم قرارمیداد گفت:
_اره فقط بگید ببینم از کی درد داری عمو؟
دستم رو گذاشتم رو قلبم و گفتم:
_خانم پرستار یه مدتی هست وقتی یکی رو میبینم بدجور خودشو میکوبه به سینهام... اصلا انگاری جاش تنگ شده!
روجا با جدیت با اون چشمهای خوشکلش نگاهم میکرد و به حرفام گوش میکرد
_دیگه براتون بگم که اون دختر خانم خیلی مهربون و چشمای قشنگی هم داره تازه نقاشی های خیلی تروتمیزی هم میکشه من نمایشش رو هم دیدم کارش حرف نداره تو مسجد هم وقتی چادر پوشیده بود....آااخ... آخ دیگه نگم برات...
با هر کلمهام لبخندش روی لبش بیشتر میشد وقتی میگفتم
آروم سرمو بردم نزدیکش گفتم:
_ببین بین خودمون باشه خانم پرستار اسمش روجا خانمه
با خنده گفت:
_عَموووووو
_جون عمو شیرین زبون
وقتی سرمو بلند کردم
دختر حاجی رو با شکل و شمایلی جدید دیدم
دستکش و روپوش و ماسکی که زده بود با دوتا پرستار دیگه مشغول چک کردن تمام جانبازان بود.
انگاری همه رو می شناخت که با همه با مهربونی حرف میزد و باهاشون احوالپرسی میکرد.
حاجی با دست اشاره ای بهم کرد و گفت:
_آقا محمد چرا اونجا وایستادی بیا ؛ بیا تا به دوستام معرفیت کنم
با لبخند خودمو رسوندم کنار حاجی
منو به دوستشون معرفی کرد که فقط شرمنده سرپایین انداختم.
بیشتر مردهایی که اونجا بودن از همرزم های دوران جنگ بودند و با هم کلی خاطره تعریف میکردند و با لذت از اون روزها میگفتند
روزهایی که برای من مجهول بود
و با گوش دادن به خاطره هاشون و سختیهایی که برای این #مرز و #آب و #خاک و #ناموس کشیده بودند جان میگرفت.
از غم عزیزانی میگفتند که کنار هم جنگیده بودند
از قمقمه ی آبی که با نهایت تشنگی ولی باز بهم تعارف میکردند
از روزهایی که در کانال مونده بودند و از نبود آذوقه روزه میگرفتند و به هم دلگرمی میدادن
از جنگ نابرابری که در اون زمان عرصه رو براشون تنگ کرده بود و با افتخار از ایستادگیهای دوستانشون حرف میزدند .
اینقدر حرفهاشون برام جدید #جالب بود که فقط در حد پلک برهم زدنی مکث داشتم و بقیه رو همه با #جان_و_دل فقط گوش میکردم.
جالب بود با این همه #درد و رنجی که داشتند بازهم #لبخند روی لبشون محو نمیشد.
🍃ادامه دارد....
🍃کپی با ذکر صلوات هدیه به شھید مجید بندری
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍄🍃🍃🍃🇮🇷🍃🍃🍃🍄
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄
🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده #توّاب
🍃قسمت ۱۰۱ و ۱۰۲
صدای دختر حاجی آروم و ملایم آمد
_بابا میشه کمک کنید حاج اکبر رو جابه جا کنید؟
_بله بابا امدم
حاج اکبر تو اتاق دیگه ای بود و حاجی به طرف اتاق راه افتاد نگاه کنجکاوم دنبال حاجی بود که سر چرخوند و گفت:
_پسرم یه کمک میکنی؟
_رو چشمم حاجی
یه اتاق استریل شده بود باید لباس و دستکش و کفش مخصوص میپوشیدیم و وارد میشدیم
چند نفری اونجا بودن که دختر حاجی کنار تختی ایستاده بود
سمتش رفتیم
کنار مردی ایستاده بود که با وجود ماسک باز هم به سختی نفس میکشید
با دیدن ما خواست که ماسک رو برداره ولی دختر حاجی با ملایمت و خواهش نگذاشت
حاجی نزدیکش شد و با بوسیدن پیشونیش گفت:
_سلام فرمانده ی خودمون مخلصتیم رزمنده حال و احوالت چطوره ؟
صداش به سختی شنیده میشد خنده ی بی جونی کرد و گفت:
_حالم رو از دختر خانمت بپرس ما فعلا در خدمت ایشون هستیم.
حاجی رو به دخترش کردو نگاه سوالیش باعث شد سوجان خانم شروع به توضیح کند.
_حالش به این بستگی داره که یه اتاق جدا داشته باشه و مدام چک بشه و ماسک هم جدا نکنه که فرمانده ی شما به هیچکدوم عمل نمیکنه...بابا برای همین یه فکری کردیم بهتره دور تا دور تختش رو پلاستیک بکشیم که هم جدا باشه هم از همرزم هاش دور نباشه
حاجی سری به نشانه ی تایید تکون دادو ما به گفته ی دختر حاجی دور تا دور تختش رو پلاستیک هایی کشیدیم.
گوشی حاجی که زنگ خورد حاجی رفت
من هم منتظر ایستاده بودم
که دست یخ شدهی حاج اکبر رو دستم نشست.
سرم رو پایین بردم و گفتم:
_جانم حاجی چیزی لازم دارید؟
صداش خیلی کم جون بود که سرم رو نزدیکش بردم و آرو گفت:
_تاحالا ندیده بودمت از اقوام حاجی هستی؟
نگاهم سمت دختر حاجی رفت که داشت فشار حاج اکبر رو میگرفت
_منم مثل شما اگر حاجی قابل بدونه دوستشون هستم.
_قابل میدونه که الان اینجایی
این حرفش چقدر دلگرم کننده بود
با لبخندی که تمام ذوقم رو نشون میداد گفتم
_خدارو شکر
_آقا محمد میشه کمک کنید بالشت زیر سر حاج اکبر رو جابه جا کنم ؟
نگاهم سمت صدا بود و فقط قسمت اولش رو شنیدم برای همین گفتم:
_چی؟
حرفش رو تکرار کرد بدون گفتن تیکه ی اولش
با پوزخند به خودم تو دلم گفتم:
محمد ناشکری کردی اسمت رو که این همه قشنگ صدا میکرد رو حذف کرد...
آروم سر حاج اکبر رو بلند کردم و دختر حاجی بالشتش رو عوض کرد. کنار تختش شونه ای بود که دختر حاجی برداشت و خواست موهای بهم ریخته ش رو شونه کنه
_میشه بدید من شونه کنم؟
_بله حتما
با دادن شونه بهم بیرون رفت
من هم بعد از شونه زدن موهای حاج اکبر و صاف کردن اطراف تختش خواستم برم که دستش باز روی دستم نشست
و آروم ماسکش رو برداشت و بریده بریده تکرار کرد:
_حاجی هر کسی رو به حریمش راه نمیده
حتما خیلی #مرام و #معرفت داشتی که الان اینجایی قدرخودت رو بدون آرزو میکنم #عاقبت_بخیر و #خوشبخت بشی پسرم...
_حاج اکبر ..... الان نگفتم ماسک رو برندارید؟ دو دقیقه نیست رفتم! آقا محمد ماسکش رو بزنید!
تو دلم گفتم:
چشم سوجان خانم به روی چشمم
ولی جرات به زبون اوردنش رو نداشتم پس فقط به همون چشم اکتفا کردم
بوسه ای روی پیشونی حاج اکبر گذاشتم و ماسکش رو زدم و کنار گوشش گفتم:
_خیلی مخلصیم حاجی
🍃ادامه دارد....
🍃کپی با ذکر صلوات هدیه به شھید مجید بندری
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍄🍃🍃🍃🇮🇷🍃🍃🍃🍄
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄
🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده #توّاب
🍃قسمت ۱۰۳ و ۱۰۴
به درخواست نازنین چند تایی عکس از جانبازان و از خود آسایشگاه و از اون حال هوای دست نیافتنی گرفتم.
آخر بار یاد حاج اکبر افتادم
و رفتم اتاقش تا یه عکس یادگاری کنارش بگیرم
حرفها و دعاهای قشنگش رو خیلی دوست داشتم و نور امیدی بود در دلم...
آروم پلاستیک رو کنار زدم که سرش چرخید سمتم
_حاجی قربونت برم یه عکس مشتی و قشنگ بگیریم یادگاری
با صدای خیلی هسته و خفه ای گفت:
_چی بهتر از این فقط تخت رو صاف تر کن من کمی بنشینم.
دست رو چشمم گذاشتم وگفتم:
_به روی جفت چشمام
همون موقع که آماده میشدیم برای عکس
پرده ی پلاستیکی کنار رفت و دختر حاجی با حجب حیا ببخشیدی گفت و روبه حاج اکبر گفت:
_خواهش میکنم حرفهایی که گفتم رو گوش کنید تا دفعه ی بعد که میام اینقدر دل نگرون برنگردم....لطفا مراقب خودتون باشید
حاج اکبر ماسکش رو کمی برداشت و آروم چشم رو زمزمه کرد.
دختر حاجی خواست برگرده که حاج اکبر نامفهوم چیزی گفت
_جونم حاجی چیزی میخواستی؟
روبه دختر حاجی گفت:
_پرستار من با من عکس نمیگره؟
سوجان لبخند به لب گفت:
_باعث افتخاره حتما
الان دیگه همه چیز تکمیل بود آدم هایی که این روزها حال دلم رو عالی کرده بود رو در یک قاب کنار هم داشتم.
دختر حاجی اماده ی رفتن بود و چادر به سر با همون لبخند ملایمی که بیشتر اوقات به لب داشت کنار تخت حاج اکبر ایستاد
و من هم طرف دیگر تخت و حاج اکبر هم که کمی بالاتر امده بود برای ثانیه ای ماسک رو برداشت و من یه عکس زیبا رو به یادگاری گرفتم.
به محض رسیدن به خونه عکسی که با دل جون گرفته بودمش رو تو لب تاب ریختم و از گوشیم پاکش کردم.
فردا وقتی عکسها رو به نازنین نشون دادم
اول شوکه و بعد متعجب نگاهم کرد
سکوتش نشون میداد باور نکرده.
_چیه ؛ باور نداری؟
🔥_نه ؛ آخه مگه میشه اون دایی کله گنده فقط این رفقا رو داشته باشه؟ یا تو داری ما رو میپیچونی یا اونا دارن بازیت میدن!
_چی میگی برای خودت؟ اونا اصلا نمیدونستن من میخوام برم مسجد که بخوان من رو بازی بدن! من هرچی فکر میکنم متوجه نمیشم کجای این خانواده و دایی مشکوکه که نقشه ی قتل کشیدید!
🔥_به به آقا محمد حرفای جدید میگی!
این بار چیزی از حرفات گزارش نمیکنم ولی دفعه ی بعدی وجود نداره تو هم هر کاری که بهت گفته میشه فقط میگی چشم... در ضمن ما دنبال این چهار تا جانبازی که بدون کپسول نفس ندارن نیستیم دنبال دوستای کله گنده و نفوذیشون هستیم تو هم اگر خیلی زرنگی یه چیزی ازاونا پیدا کن. نه که تو همه عکس ها جوری عکس گرفتی انگاری رفتی سیزده بدر...!
حرفی باهاش نداشتم و حرفی نزدم که رفت و در رو محکم پشت سرش بست.
باید فکری میکردم
باید به ظاهر دنبال این باشم که از دایی مدرک جمع کنم
ولی در اصل باید پول عمل دختر عموم رو جور میکردم تا بتونم سفته هام رو پس بگیرم
و خودم رو از بند خلاص کنم.
تو #مرام من نمک خوردن و نمکدون شکستن نبود.
🍃ادامه دارد....
🍃کپی با ذکر صلوات هدیه به شھید مجید بندری
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍄🍃🍃🍃🇮🇷🍃🍃🍃🍄
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄
🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده #توّاب
🍃قسمت ۱۰۵ و ۱۰۶
چند روزی از امدن نازنین میگذشت
خبری ازش نبود منم باهاش تماسی نگرفته بودم.
ولی صبح با پیامکی که فرستاد شوکه شدم
حالا هرچی شمارش رو میگیرم که یه توضیح بهم بده برنمیداره.
عصبی طول و عرض اتاق رو طی میکردم و به خودم و کسی که باعث این گرفتاری بود بد و بیراه میگفتم.
صدای در خونه که آمد
از آیفون نازنین رو دیدم در رو باز کردم و منتظر جلوی در ایستادم.
🔥_سلام شاه داماد حال و احوالتون ؛ خوبید ان شاالله داداشی چقدر دوست داشتم تو رخت دامادی ببینم تو رو خدایا شکرت که این آرزوی منم برآورده شد.
اگر چیزی نمیگفتم به چرت و پرت گفتن ادامه میداد.....
بدون هیچ جواب فقط پرسیدم :
_بگو بدونم پیامکی که فرستادی یعنی چی؟؟؟
🔥_یعنی اینکه قراره داماد بشی!
بلند شدم و عصبی به طرفش رفتم که لبخندش رو جمع کرد
و جدی گفت:
🔥_گوش کن ببین چی میگم ؛ هر چی فکر کردیم به این نتیجه رسیدیم که هرچی هست تو اتاق کار دایی هست از اونجایی که همیشه تو اتاق کارش هست و ماهم به اونجا دسترسی نداریم باید تو عضوی از این خانواده بشی تا بتونی به اون اتاق بری و مدارک و هرچی که نیاز هست رو بذاری وبیاری بعد آزادی...
_صبرکن ؛ من متوجه نشدم مگه شما به جاهای دیگه خونه ی حاجی و دایی دسترسی دارید؟؟؟!!
باخنده گفت:
🔥_خیلی دست کم گرفتی! تو اون خونه شنود کار گذاشتیم خونه ی حاجی کنترل شده هست و خبری هم نیست فقط خونه ی دایی یه اتاق قفل بود و وقتی هم برای باز کردنش نداشتن اون اتاق در دسترس مانیست نمیدونیم اونجا چه خبره
_لعنت به شما!!!! لعنت به من که کنار شما کار میکنم شما معنی #حریم رو میدونید؟!؟ چطور اون شنود رو کار گذاشتید؟؟؟
🔥_بس کن محمد هرچی کمتر بدونی برای خودت بهتره منم حوصله نداره بخوام تو رو قانع کنم فقط کاری که قرار هست انجام بدی رو بهت میگم... قرار شده بری خواستگاری سوجان.
سکوت من رو که دید ادامه داد....
🔥_تازه خیلی هم ازتو خوششون میاد همین چند شب پیش وقتی روجا از تو تعریف میکرد و وسط حرفش گفت عمو محمد...سوجان یه سوال ازش پرسید...
با اینکه دلم میخواست بدونم
چی در مورد من میگفتن ولی بازم حالت عصبی خودم رو حفظ کردم... و چیزی نگفتم که ادامه داد
🔥_سوجان از دخترش پرسید حتما خیلی عمو محمد رو دوست داری که همش در موردش حرف میزنی؟ روجا هم وقتی گفت: اره مامان خیلی...سوجان در جوابش میدونی چی گفت؟ اگر خودم گوش نکرده بودم باورم نمیشد وقتی گفت: ایشون آدم مهربون و بامحبت و خیری هستند مامانم باید این جور آدم هارو دوست داشت چون تعدادش تو دنیا کمه ! محمد باورت میشه دختر حاجی اینجوری بگه درموردت ؟ خدایی کلی خوشمان امد ایولا داری! همون موقع بود سند ازدواجت رو امضا کردند و گفتند بهت اطلاع بدم مثل اینکه دخترحاجی دلش پیش تو گیر کرده...
🍃ادامه دارد....
🍃کپی با ذکر صلوات هدیه به شھید مجید بندری
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍄🍃🍃🍃🇮🇷🍃🍃🍃🍄
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄
🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده #توّاب
🍃قسمت ۱۰۷ و ۱۰۸
هرچند که خودم مشتاق بودم و آرزو هر پسری ازدواج با دختر نجیب و با حیایی مثل دختر حاجی هست.
ولی این ازدواج از هر لحاظ درست نبود
و من حق انتخاب نداشتم.
فعلا نقش من نقش یه مترسک بود.
به هر حال...
من نمیخواستم با دروغ برم جلو...
دلم نمیخواست یه محمد پوچ رو بشناسن
اگر دختر حاجی درمورد من نظر خوبی داره
پس نباید با دروغ این نگاه رو خراب کنم.
با تکان خوردن دست نازنین جلوی صورتم به خودم امدم و نگاهی بهش کردم که یعنی چی؟
🔥_حله دیگه ؟ با سوجان صحبت کنم ؟
_نه
🔥_محمد تو حق انتخاب نداری! حق مخالفت نداری! دلت نمیخواد که تهدیدت کنن! با اونا نمیشه شوخی کرد دیدی چه راحت روجا رو دزدیدن به همون راحتی میتونن زندگی یکی رو محو و نابود کنن.
با سری پایین افتاده و دلخور از موقعیتی که داشتم گفتم :
_مهلت بده کمی فکر کنم خودم بهت خبر میدم
🔥_باشه حله تا فردا خبرش رو بهم بده
بعد هم رفت و پشت سرش در رو بستم
بهتر بود خودم پا پیش میگذاشتم
بهترین کار این بود خودم جلو میرفتم ولی چه جوری ؟
بهتره اول به حاجی بگم
نه اول به دخترش میگم باید بهش ثابت کنم نیت من پاک هست.
فقط گرفتارم و نیاز به کمکشون دارم.
یعنی چه واکنشی نشون میده
کمکم میکنن
یا نه تحویل پلیسم میدن
با این فکرهای آشفته روزم رو گذروندم
امروز صبح با هر بدبختی بود
تصمیمم رو گرفتم ؛ بهتر بود خودم پا پیش بگذارم و خودم تمام ماجرا رو بگم اینجوری وجدانم آرامش میگرفت
مگر نه اینکه حاجی تو سخنرانیش گفته بود:
بزرگترين گناه کبيره مايوس و نااميد شدن از رحمت الهي هست.
یادمه این حرف امام علی بود.
پس نا امیدی جایی نداشت .
منم با تمام وجودم #امید داشتم به نگاه خدا از مولا علی علیهالسلام مدد گرفتم...
دلم رو یک دل کردم و راهی بیمارستانی که دختر حاجی اونجا کار میکردم شدم.
بعد از پرس و جو کردن متوجه شدم شیفت شب بوده و الان احتمالا شیفتش تموم میشه
برای همین بدون معطلی بیرون بیمارستان منتظر ایستادم.
زیاد طول نکشید که دختر حاجی با همون چادر مشکی و باهمون حیای همیشگیش
از ورودی بیمارستان خارج شد و به طرف خیابون اصلی راه افتاد
سریع خودم رو نزدیکش رسوندم
_سلام
+سلام شما این وقت ! اینجا چی کار میکنید ؟
_باشما کاری داشتم میشه صحبت کنیم ؟
+بله بفرمایید ولی بابا خونه هست
_خونه نه اگر امکانش هست اول با خودتون صحبت کنم بعد با حاجی اینجا یه پارک هست. من زیاد مزاحمتون نمیشم اگر میشه بیایید....
🍃ادامه دارد....
🍃کپی با ذکر صلوات هدیه به شھید مجید بندری
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍄🍃🍃🍃🇮🇷🍃🍃🍃🍄