eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.2هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
251 ویدیو
37 فایل
✨️﷽✨️ . 💚ازاین‌لیست‌کپی‌ #حرومه!❌️ https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32342 . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون https://daigo.ir/secret/9932746571 . ❤️همه‌ی‌فعالیت‌هامون‌نذرظهورامام‌غریبمون‌مهدی‌موعود‌ عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۸♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
♡سلام اومدیم.قبلا هم گفتیم شما کانالتون رمانه. با کانالهای رمان اصلا تبادل نداریم🌱 ♡سلام خداروشکر🌹 ♡سلام ممنونم. تسکر میکنم از نقد خوبتون🌹چشم سعی میکنم😇
■سلام نمیدونم ولی فکر کنم فانتزی باشه ■سلام لیست رو نگاه کنین نوشتیم هر رمان چند قسمته https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344
☆فقط میشه فوروارد کنین از کانال با لینک و اسم کانال ☆هر وقت بتونم وقتم خالی باشه ولی معمولا تا ظهر میذارم ☆بله ای دی بدید ☆ممنون از دلگرمی خیلی خاصتون🥰
پایان ناشناس ها در پناه مادر سادات باشین یاعلی✋🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨﷽✨ 🌸رمان فانتزی، امنیتی و عاشقانه 🌺 (جلد دوم رمان مهتاب) ✍قسمت ۵۵ و ۵۶ اقای اشتری:_طبق عقل و منطق خودت پیش میری اما هر لحظه با ما در ارتباطی. صادق :_بله گرفتم. چشم. فقط ثبت اطلاعات من تو سیستم اموزش عالی؟ کارت دانشجویی؟ و مدارکی که بايد باشه چی؟ سردار:_همه کارها انجام شده. نگران نباش هماهنگه. فقط سمیعی حواست باشه چکار میکنی. این همه ازت تعریف کردیم، توضیح دادیم، ببینیم چکار میکنی! صادق:_چشم. روسفیدتون میکنم سردار. منو شرمنده‌ کرديد که این کار رو به من سپردید.. جبران میکنم.. بعد از رفتن میهمانان.... صادق تا صبح در حیاط راه میرفت و فکر میکرد... با صدای اذان صبح از گلدسته‌های مسجد محل، وضویی گرفت و بی‌سروصدا از در به سمت مسجد محل بیرون رفت... 🔸یک هفته بعد....چهارشنبه ساعت ۱ ظهر تازه حاج‌عمو از ماموریت امده بود. اما به بهانه خرید عمده لباس مردانه برای مغازه اقا مصطفی، به تهران و مشهد رفت. بعد ماموریت تعداد زیادی لباس میخرید و برمیگشت تا کسی شک نکند. حتی اقا مصطفی و ایمان هم نمی‌فهمیدند که شغل اصلی حاج‌عمو چیست. مینا و علیرضا دوست داشتند زودتر مراسم بگیرند و همین هم باعث شده بود به محض پایان یافتن امتحانات به مرکزخرید بروند... مهتاب نماز را که خواند وارد کتابخانه شد. سوال‌ها را به ترتیب و اولویت‌بندی کرد تا سر فرصت همه را از صادق بپرسد. صدای تلفنش بلند شد. سریع دکمه کنار گوشی را فشرد تا بیصدا شود. خودش بود. تماس را وصل و همزمان وسایلش را جمع میکرد. هنوز مهتاب سلام نداده بود که صادق گفت: _سلام بیزحمت سریعتر بیاید پایین.. در دانشگاه منتظرتون تو ماشین نشستم. یاعلی گفت و قطع کرد. مهتاب مات و متحیر به تماس قطع شده نگاه میکرد. از در کتابخانه بیرون میرفت که مادرش زنگ زد... _سلام مامان. جانم؟ احترام خانم:_سلام عزیزم. صادق زنگ زد؟ _آره مامان چطور مگه؟ چیشده؟ +چیزی نیست عزیزم وقتی اومدی خونه میگم برات. فعلا خداحافظ و قطع کرد. مهتاب با خودش حرف میزد و از پله‌های دانشکده پایین میرفت... "وا... اینا چشونه... اصلا معلوم نیست چه خبره... امروز که اقا صادق نیومد دانشکده... اینم از وضعیت تلفن زدن ها..." از پیام‌رسان سروش پیام برایش رسید... 📲_سلام همدل جونم خوبی فهمید حلماسادات است. از بعد اعتکاف سال قبل، یکدیگر را به این نام میخواندند... 📲+سلام همدلم خوبی حلما جونم. کجایی؟ این خط کیه؟ 📲_خط جدید گرفتم. الانم ایستگاه قطار داریم میریم مشهد. مهتاب وارد حیاط دانشکده شد.. 📲+خیلی التماس دعا برای منم دعا کنی ها 📲_چشم عزیزم حتما. 📲+خوش بگذره گلم مراقب خودتون باشین به خیابان رسیده بود. از سروش بیرون آمد و نفهمید دوستش جواب او را چه نوشت. از دور ماشین صادق را شناخت. پا تند کرد و از خیابان رد شد. نگاه سنگینی او را می‌آزرد. به پیاده رو خیابان رسید. هر چه اطراف را پایید کسی را ندید. صادق پشت فرمان، از آینه به پشت سرش نگاه میکرد. اضطراب مهتاب را می‌دید. اخم درشتی به پیشانی‌اش رسید. پیاده شد. مهتاب سرش را می‌چرخاند تا نگاه سنگین را پیدا کند. چشمش که به صادق افتاد با تعجب به سمت ماشین رفت... صادق:_سلام دنبال چی میگردید؟ مهتاب:_ سلام ببخشید دیر شد. چیزی نیست سریع سوار شد و صادق هم پشت فرمان نشست. استارت زد و حرکت کرد. مهتاب نورگیر را پایین داد. از آینه‌ی نورگیر به پشت سرش نگاه کرد. نگران از آينه بغل نگاه کرد، موتوری یا ماشینی را ندید که در تعقیبش باشد. با خیال راحت تکیه به صندلی ماشین نشست. صادق که تمام رفتارهای او را زیر نظر داشت گفت: _کسی تعقیبتون کرد؟ مهتاب نمی‌دانست چرا جدیدا از صادق خجالت می‌کشید. نتوانست با او راحت باشد. که گفت: _نه چیز خاصی نیست صادق با همان اخمی که داشت، از آینه نگاهی به پشت سرش کرد. ساعتی گذشت.... سرعتش را کم کرد و گوشه خیابان ایستاد. ماشین را خاموش کرد. نمیدانست چطور حرفش را بزند. پنجره را تا آخر پایین برد. بازویش را روی آن گذاشت. از صبح با خودش کلنجار رفته بود. وقت نداشت باید زودتر حرف میزد... مهتاب:_ چرا وایسادین؟ چیزی شده؟ صادق:_ها؟ چیزی که نه. ولی.. کلافه دستی پشت گردنش کشید. فکر کرد چه بگوید؟ چگونه شروع کند؟ مهتاب:_ برای عمه اتفاقی افتاده؟خواهش میکنم بگین چی شده! صادق تکیه به صندلی داد. چند ثانیه چشمانش را بست. زیرلب آیاتی از قرآن را تلاوت کرد. لبخندی زد.به مقابلش خیره بود. با آرامش شروع کرد: _یه اتفاقی افتاده اما به فال نیک میگیرم. قرار بود تصمیمی بگیرم بعدا که خب به دلیلی این تصمیم رو باید زودتر بگیرم! مهتاب نگاهی به صادق کرد و بعد به روبرو زل زد. نتوانست چیزی بپرسد. 🌺ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام ⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی» در هر شرایطی و میباشد https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌺🌸🍃🌸🌺
✨﷽✨ 🌸رمان فانتزی، امنیتی و عاشقانه 🌺 (جلد دوم رمان مهتاب) ✍قسمت ۵۷ و ۵۸ صادق ماشین را که به حرکت درآورد گفت: _حرفی که میخوام بگم گفتنش سخته.... مدت خیلی زیادیه شما رو تعقیب میکنن. هرجا میرید احساس میکنید کسی در تعقیبتون هست. سری قبل تو مرکز خرید هم گفتید امین رو دیدید. چند بار دیگه هم فرمودید. حتی قم بودیم برای عقد سید، تو حرم شما رو تعقیب کردن. که با کمک خدا و همکاری شما تونستیم سالم از حرم بیرون بریم. اینا رو میگم چون جونتون در خطره! برای همین.... من.... دنده را جابجا کرد. حرف اصلی‌اش را قورت داد..! _البته بنده نه فقط، کل مجموعه تصمیم دارن که شما از این جریان پاتونو بکشید کنار. تمام مقالات و مدارک و کتابهای پروفسور رو بدید به من. بقیه تا مرحله اخر رو من انجام میدم! مهتاب:_تصمیم شما که باید زودتر بگیرین اینه؟ اصلا نمیتونم اقا صادق. یعنی چی که بدمشون به شما؟ اینا دست من امانته! پروفسور دست من سپرده. و منو جانشین خودش کرد تا کارش رو ادامه بدم. اصلا خودشون کجان؟ چرا نیستن؟ شما قرار بود جواب سوالهامو بدین نه اینکه کلا کار رو ازم بگیرین! قرار بود شما استاد راهنما باشین! چیشده؟ چرا اینقدر همه چی داره تغییر میکنه؟ کاری که شما میخواین خیانت در امانته! نه ببخشید اصلا من این کارو نمیکنم! زبان صادق قفل شد. اخر هم نتوانست حرفی از مَحرم شدن تشکیلاتی بگوید. چرایش را هم نفهمید! چند دقیقه بعد به خانه رسیدند. صادق هنوز حرفش را نزده بود. روبروی در مجتمع ماشین را نگه داشت. باز حرف اصلی‌اش را قورت داد و بریده بریده گفت: _با مامان هماهنگ میکنم...میرسیم خدمتتون... باقی رو... اونجا میگم.... با جان کندن گفت! که بعد از پیاده شدن مهتاب، سریع ماشین را از جا کَند. و دور شد. به چهارراه که رسید گوشه ای پارک کرد. نصف حرفش را فقط زده بود. دست‌ها و سرش را روی فرمان گذاشت... اصل کاری مانده بود. حس خفگی میکرد. غرور و حیایش مانع شده بودند برای حرف زدن! شاید هم مصلحت عقل و دلش چنین گفته بود! چه باید میگفت که نه سوءتفاهم شود و هم اینکه کامل حرفش را بگوید؟! بهترین کار همین بود که خواستگاری رود. یک خواستگاری اجباری از دید مهتاب و یک خواستگاری دلی و عاشقانه از دید خودش!! سر بلند کرد به خیابان خیره شد. چطور اسم ازدواج تشکیلاتی را به زبان بیاورد؟ سوءتفاهم نمیشود؟ قبول میکند؟ دلش جوابش را داد: "اخه دیوونه تو که اینقدر خاطرشو میخوای که تشکیلاتی حساب نمیشه.." عقلش جواب داد: "ولی هدف اصلی پروژه پروفسور هست..." باز دلش ناله سر داد: "تو خیلی وقته عاشقشی خواستگاری هم که سنت پیغمبره..." عقلش فریاد کشید: "پروژه و سلامتی پروفسور شهیدی از همه چی واجب‌تره..." کلافه از ماشین پیاده شد. کمی راه رفت. سنگ کوچکی را به گوشه‌ای بی‌هدف شوت کرد. دقایقی بعد سوار شد و حرکت کرد... مهتاب با تعجب از رفتار صادق خیره به ماشین صادق و بعد به کوچه خلوت خیره شده بود وارد مجتمع شد. حرف‌های صادق را درک نمیکرد. او که خودش خیلی رعایت میکرد! چرا این حرف‌ها را زد؟ او که میدانست کتاب‌ها و مقالات پروفسور امانت است چرا گفت به او بدهد؟ چرا چیزی از حرف‌هایی که الان شنیده بود نمی‌فهمید؟! از اسانسور بیرون آمد. وارد خانه شد و در را بست. _مامااان....مامان خونه‌این؟؟ احترام خانم، گوشی تلفن به دست، انگشت اشاره روی بینی گذاشت و سرش را از اتاق به بیرون متمایل کرد. مهتاب مادرش را که دید آهسته اشاره کرد: _"کیه؟" احترام خانم لبخند زد و بدون جواب به مهتاب ادامه حرفش را میزد... _من باهاش حرف میزنم...حتما... نه همون فرداشب دیگه...اختیار دارین عمه خانم... قدمتون بر چشم... سلام برسونین. به محض قطع شدن تلفن، مهتاب گفت: _فردا شب عمه اینا میان اینجا؟ _آره، برو یه زنگ بزن به مینا مهتاب "باشه‌ای" گفت و به سمت چوب لباسی اتاقش رفت. مادرش چادر به دست به سمت در میرفت: +مهتاب مامان، میرم خرید تو هم اتاقت رو مرتب کن تا میام. مهتاب از اتاق گفت: _خرید برای چی مامان، مگه چند نفرن؟ همه چی که داریم! احترام خانم خندید. چیزی نگفت و از در بیرون رفت. مهتاب لباسش را که عوض کرد. صدای آهنگ گوشی‌اش بلند شد: +سلام همدل جونم خوبی صدای شاد و خندان حلماسادات در گوشی پیچید +وای مهتاب نمیدونی چقدر حرم شلوغه. خیلی جات خالیه حلماسادات فرصت حرف زدن به مهتاب را نمیداد، خندید و گفت: _سلام حلما جونم آره عزیزم حرم امام رضا همیشه شلوغه خداروشکر که رفتی روی تخت نشست و آرام گفت: _خب چه خبر؟ آقا سید الان پیشته؟ +نه بابا همش تنهام اونم سر کاره. سفرمون بیشتر سفر کاریه. وقتی رسیدیم گفت. کلا نیستش. منم همش حرمم. الانم دارم برمیگردم هتل 🌺ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام ⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی» در هر شرایطی و میباشد https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌺🌸🍃🌸🌺
✨﷽✨ 🌸رمان فانتزی، امنیتی و عاشقانه 🌺 (جلد دوم رمان مهتاب) ✍قسمت ۵۹ و ۶۰ _عه خب بیشتر بمون حرم. حالا رفتی اونجا بهتری؟ +خداروشکر اره خیلی بهترم. صبح تا حالا حرم بودم. مهتاب کاش.... صدای حلماسادات ناگهان به جیغ تبدیل شد. با فریاد بلندی گفت: "حسییییین نهههههه...." مهتاب نگران هرچه دوستش را صدا میزد نمی‌شنید. هرچه تلاش کرد جوابی از او بگیرد فایده‌ای نداشت. انگار که گوشی به جایی برخورد کرده بود. چند دقیقه بعد از پایان تماس، یادش به مهمانی فرداشب افتاد. بلند شد تا اتاقش را مرتب کند. باز دلواپس حلماسادات، چندین بار تماس گرفت اما فایده نداشت! زنگ خانه به صدا در آمد. از شکاف چشمی در نگاهی کرد. مادرش را که دید در را باز کرد. احترام خانم وارد شد و به سمت آشپزخانه میرفت... +مهتاب تو کسی به اسم اسماعیلی میشناسی؟ _آره خب هم دانشگاهیم هست. چطور مگه؟ احترام خانم که تشویش و نگرانی دخترش را دید گفت: _چیشده عزیزم؟ مهتاب با بغض گفت: _ داشتم با حلماسادات حرف میزدم یهو صدای جیغ و داد اومد الانم هرچی زنگ میزنم خاموشه احترام خانم به آشپزخانه رفت. میوه‌ها را روی کابینت گذاشت. _زنگ زدی خانم کوثری؟ مهتاب:_ نه اصلا به فکرم نرسید. خیلی نگرانشم مامان _اتفاقا خوب کردی زنگ نزدی عزیزم. زنگ میزنم خودم بهشون حواسم هست چیزی نگم نگران بشن. میوه ها را از پلاستیک درمی‌آورد: راستی یادم رفت بگم، خانم اسماعیلی رو تو مغازه میوه فروشی دیدم اصرار رو اصرار که حتما امشب میخوایم بیایم! مهتاب به در آشپزخانه تکیه داد: +همین مغازه محله خودمون؟؟؟ _آره. منم از همین تعجب کردم. تا حالا اینجاها ندیده بودمشون. منو هم می‌شناخت که دقیقا کی هستم! از شدت تعجب چشمان مهتاب بیش از این بازشدنی نبود. با صدای بلندی گفت: _شما چی گفتین؟؟؟ +گفتم بهتون خبر میدم. شماره‌ش رو هم برام نوشت. اینقدر تعجب کردم که گفتم بهش شما منو از کجا شناختین که من مادر مهتابم؟! _خبببب....؟؟؟ +گفت من یکماهه دارم از شما تحقیق میکنم از همه چی خبر دارم. _ اخه از کجا فهمیده شما میرین میوه فروشی؟؟؟ احترام خانم ابرویی بالا انداخت و گفت: +چی بگم والا ادم از کار این جماعت سر در نمیاره! مهتاب سعی کرد خونسرد باشد. پارچه گردگیری را از آشپزخانه برداشت و به بهانه تمیز کردن به اتاقش رفت. باید همه این‌ها را به صادق میگفت. اما صادق نه... اصلا زشت بود... چرا او؟ با خود گفت: "آره بهترینش همین عمو مرتضی هست. به او بگم خیلی بهتره..." شماره‌ی خصوصی حاج‌عمو را گرفت: _بله؟ مهتاب تویی؟ صادق دایی بذار برای بعد... صدای خواب‌آلود حاج‌عمو که به گوشش رسید با شرمندگی گفت: _آخ ببخشید عمو بیدارتون کردم. تازه رسیدین؟ حاج‌عمو بلند شد و در رختخواب نشست: +اشکال نداره. خب بگو بابا جان چیزی شده؟ _خیلی ببخشید بیدارتون کردم +حرفتو بگو باباجان. چیشده؟ نگرانم کردی! چرا با این خط زنگ زدی؟ مهتاب تمام ماجرای حلماسادات و خانم اسماعیلی را مو به مو برای حاج‌عمو گزارش داد. نگران دوستش بود و متحیر از رفتار خانواده اسماعیلی! از نظر او همه چیز مشکوک بود. اما حاج‌عمو می‌خندید و سعی میکرد با جوابش او را آرام کند. _حالا اینا رو ولش کن. بگو ببینم برای فردا شب آماده ای باباجان؟ +فرداشب مگه چه خبره؟ عمه اینا میان دیگه مثل همیشه _مگه امروز با صادق حرف نزدی؟ +یه سری چیزا رو گفت عمو. گفت که کل پروژه رو بدم به خودش. کلا از این قضیه خودمو دور کنم! بعد گفت با عمه اومد اینجا بقیه رو میگه صدای خنده بلند حاج‌عمو را که شنید خنده‌اش گرفت و گفت: +چرا میخندین؟ _امان از دست حیای این پسر. مهمونی فردا شب فرق داره. برای خواستگاری میان باباجان +شما مطمئنی؟ حاج‌عمو دوباره خندید: _خب خواب که از سرم پرید، من برم یه سر اونجا ببینم اقای مجنون در چه حالِ. فردا زودتر میام. به احترام جان بگو تدارک نبینه. ناهار میخوریم میایم. یاعلی مهتاب متعجب از حرف‌های حاج‌عمو آرام پاسخ "یاعلی" حاج‌عمو را گفت و تلفن را قطع کرد. احترام خانم وارد اتاق مهتاب شد: _زنگ زدی به مینا؟ مهتاب آرام گوشی‌اش را از کنار گوشش پایین برد. هنوز گیج حرف‌های حاج‌عمو بود. با صدای مادرش به خود آمد‌: _چی؟ احترام خانم اشاره ای به تلفن در دست مهتاب کرد: _به مینا حرف میزدی؟ _نه. عمو مرتضی بود +خب چی گفت؟ _گفت فردا زودتر میایم ولی بهتون بگم تدارک نبینین. چون با زن عمو سمیه بعد ناهار میان. متحیر به مادرش زل زد: _فردا عمه اینا برای خواستگاری میان؟؟ احترام خانم سری به تایید تکان داد. لبخندی زد و به هال برگشت. مهتاب از روی تخت بلند شد تا زودتر اتاقش را سر و سامان دهد. بین کارها یادش... 🌺ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام ⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی» در هر شرایطی و میباشد https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌺🌸🍃🌸🌺
✨﷽✨ 🌸رمان فانتزی، امنیتی و عاشقانه 🌺 (جلد دوم رمان مهتاب) ✍قسمت ۶۱ و ۶۲ بین کارها یادش به جمله حاج‌عمو افتاد. "حتما عمو مرتضی اشتباه میکنه..." نگران دوست عزیزش بود. "یعنی چه اتفاقی افتاده..." نگران از کارهای خانواده اسماعیلی بود. "از کجا فهمیدن مادرم الان میره میوه‌فروشی..." یادش به جملات صادق افتاد. عجیب بود این حرف‌ها! یادش به امین افتاد.... نکند اسماعیلی هم مثل امین رفتار کند؟ نکند باز آبروی او را ببرند؟! ترس و اضطراب در جانش لانه کرد. از اینهمه فکر و نگرانی سریع اتاق را تمیز و مرتب کرد و به آشپزخانه رفت: _مامان یادت باشه به خانم اسماعیلی زنگ بزنی بگی نیان کلا! احترام خانم در یخچال را بست. پارچ آب را روی میز گذاشت و گفت: _حالا فعلا بشین ناهارمون رو بخوریم احترام خانم صندلی پشت میز را عقب کشید و نشست. مهتاب هم نشست اما همچنان با صدای ترسیده گفت: _مامان تروخدا نذار اصلا دیگه تو رو ببینن. خیلی میترسم +پناه بر خدا. خیالاتی شدی ها، این حرفا چیه میزنی؟! _مامان جان اینا خیلی مشکوکن چرا باور نمیکنی اخه؟! احترام خانم برای دخترش غذا میکشید... +استغفرالله! دختر تو چت شده مهتاب؟ تهمت چرا میزنی؟ مهتاب ناراحت از پشت میز بلند شد _نه مامان جان، کاراشون رفتاراشون خیلی مشکوکه! از کجا فهمیدن خونه ما کجاست‌؟ اصلا از کجا میدونن شما مامان منی؟ از کجا فهمید کِی از خونه میری بیرون؟ بعدشم دقیقا کدوم میوه فروشی میری؟ قبلا هم جلو دانشکده اومده بود پیش عمو مرتضی، اصلا از کجا فهمیده که عمو مرتضی عموی منه؟؟ احترام‌ خانم با تعجب گفت: +پیش عمو کی اومدن؟ _آره مامان خانم همه این سوالا باعث میشه ادم بهشون شک کنه!! من یه بار از امین زخم خوردم. میترسم بازم.... هق هق گریه‌اش نگذاشت جمله‌اش را تمام کند. با دست صورتش را پوشاند. احترام خانم از پشت میز بلند شد. میز را دور زد. مهتاب را در آغوش گرفت و با ناراحتی گفت: +غصه نخور قربونت بشم. چشم عزیزم هر جور شده خودم جواب رد میدم بهشون. اصلا نگران نباش. مهتاب آرام در آغوش مادرش گریه میکرد. و مادر او را دلداری میداد. کمی مهتاب را از خود جدا کرد. اشک‌هایش را پاک کرد... +فردا شب عمه و صادق میدونی برای چی میان؟ مهتاب سکوت کرد. احترام خانم لبخندی زد. روی صندلی نزدیک مهتاب نشست. دست دخترش را گرفت و روی صندلی نشاند. غذا کشید. خودش شروع کرد. _بخور مادر جان از دهن افتاد. مهتاب کمی از غذایش را خورد. _عمه اینا میان خواستگاری برای تو. اینجوری که عمه گفت، صادق، حسابی گلوش پیشت گیر کرده! مهتاب متعجب گفت: _خواستگاری من؟؟ مگه میشه مامان اشتباه میکنی! و با خنده ادامه داد: _آقا صادق و خواستگاری؟!؟ احترام خانم هم خندید: _وا مگه چشه؟ خیلی هم دلت بخواد! مهتاب همینطور که غذایش را میخورد گفت: _هیچی فقط...خیلی غیرممکنه..! احترام خانم سعی کرد مثل سری قبل رفتار نکند. هرچند صادق و امین اصلا باهم قابل مقایسه نبودند، اما سکوت کرد و با لبخند غذایش را خورد. مهتاب:_ ممنون مامان خیلی خوشمزه بود من برم خیلی کار دارم. احترام خانم:_الانم که امتحانت رو دادی بازم کار داری؟ مهتاب:_ آره خب دوتا مقاله دارم باید ترجمه کنم راستی مامان بیزحمت خودت به مینا زنگ بزن. مهتاب چند تا از وسایل سفره را روی کابینت گذاشت و به اتاقش رفت. مادرش هم بقیه وسایل سفره را از روی میز جمع میکرد و شماره مینا را میگرفت. از وقتی که آقا مصطفی مقداری پول به علیرضا داده بود. علیرضا هم تصمیم گرفت با پس‌اندازی که داشت مراسم عروسی‌شان را هرچه سریعتر بگیرند. تا از شرّ خوابگاه دانشجویی متاهلین راحت شوند. 🔸فردا شب..... ساعت ۷ امروز هم علیرضا و مینا بازار بودند. یک راست از بازار به خانه احترام خانم آمدند. ساعتی از آمدن مهمانان گذشته بود. علیرضا، مینا، سمیه خانم در آشپزخانه به کمک احترام خانم رفته بودند تا شام را حاضر کنند. سمیه خانم:_آقا مصطفی اینا چرا نیامدن؟ احترام خانم:_گفتم بهشون ولی آقا مصطفی گفت جلسه بعد میان فکر کنم خیلی خسته بود بنده خدا حاج عمو و مادرجان گرم صحبت بودند که مادرجان رو به زوج جوان گفت: _شما دو تا هم پاشین برین حرفاتونو بزنین اینجا حوصله‌تون سر میره با تایید حاج‌عمو، و شوخی و خنده‌های علیرضا، زوج جوان به سمت اتاق مهتاب رفتند... صادق روی زمین تکیه به پشتی نشست. مهتاب:_چرا روی زمین نشستین؟ اشاره‌ای به صندلی پشت میزش کرد: _بفرمایین اینجا صادق:_نه ممنون همین‌جا راحتم. زود شروع میکنم تا وقت شما هم گرفته نشه. و به حرف‌هامون هم برسیم. مهتاب:+یه سوال بپرسم؟ البته ببخشید همین اول کاری میگم 🌺ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام ⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی» در هر شرایطی و میباشد https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌺🌸🍃🌸🌺