eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.2هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
250 ویدیو
37 فایل
✨️﷽✨️ . 💚ازاین‌لیست‌کپی‌ #حرومه!❌️ https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32342 . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون https://daigo.ir/secret/9932746571 . ❤️همه‌ی‌فعالیت‌هامون‌نذرظهورامام‌غریبمون‌مهدی‌موعود‌ عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۸♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
Part06_موقعیت ننه.mp3
26.92M
🇮🇷🇮🇷😂😍🇮🇷🇮🇷 🇮🇷درود بر رزمندگان و ایثارگران از صدر اسلام تا اکنون 💟کتاب صوتی، واقعی و مجموعه حکایت‌های طنز "دفاع مقدس" 💟 💟قسمت 6⃣ 🌱پایان 💠نویسنده و گردآورنده؛ رمضانعلی کاووسی 💠راوی؛ امیر زنده‌دلان 💠تهیه‌کننده؛ ویدا بابالو 💠صدابردار؛ مجید آینه 💠ناشر؛ مرکز تحقیقات دفاع مقدس 💠تولید شده؛ در پایگاه ایران صدا https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷😍😁🇮🇷🌷🇮🇷🥰😁🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام دوستان و همراهان✋ ❌رمان نمیذاریم چون چاپ شده و نسخه صوتی و pdf هم نداره و ناشر قطعا راضی نیست ❌رمان (نویسنده؛ رها) این رمان اصلا مذهبی نیست و اصلا نمیذارمش ❌رمان اصلا نمیذارم چون دختر داستان با پسر نامحرم چت میکنه بگو بخند میکنه و حرفای عاشقانه میزنن و در کل بی‌حیایی زیاد داره ❌ رمان (اثر؛ مهران محمدی) نمیتونیم بذاریم. چون اولا اصلا مذهبی نیست دوم اینکه کتاب هست و چاپ شده ❌رمان رو نمیتونیم بذاریم چون مذهبی نیست، نکته مثبت نداره، بی‌حیایی داره ❌رمان رو نمیذاریم؛ چون شخصیت‌های مذهبیش در واقع اون حیا و غیرت رو ندارن در کل متأسفانه ظاهرش مذهبیه ❌رمان نمیذاریم چون اولا ظاهرش مذهبیه و هم اینکه چاپ شده و نمیشه گذاشت 🌱لیست به روزرسانی میشود🌱 🌱رمان جدید اماده شد میذاریم🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️رمان شماره👈صـــــــــــــد و ســــــــــــی😎 💜اسم کتاب؟ 💚نویسنده؟ خادم‌الرضا 💙چند قسمت؟ ۵۱ قسمت با ما همـــراه باشیـــــن 😍👇 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊🥀🥀🥀🌷🇮🇷🌷🥀🥀🥀🕊🥀🥀🕊رمان فانتزی، عاشقانه و شهدایی 🕊 🇮🇷قسمت ۱ و ۲ +اگه دوباره اسمشو بیاری نمیبخشمت. و از روی مبل برخاست و به طرف آشپزخانه رفت. _مامان.... عاطفه خانم بدون توجه به آشپزخانه رفت. علی روی زمین نشست و دست‌هایش را روی صورتش گذاشت. {یک سالی بودکه میخواست به سوریه برود واز حرم بی‌بی دفاع کند.پدرش(اقا محمد)هم راضی بود،امامادرش راضی نمیشد که نمیشد. خودش علی مهدویان۲۲ساله است.یک خواهر به نام عالیه۱۷ساله و یک خواهر به نام عطیه۲۷ساله که شش هفت سالی میشود ازدواج کرده، دارد. بعداز گرفتن دیپلمش درسش را در حوزه علمیه ادامه داد، ولی بعد از سه سال به فکر رفتن به سوریه افتادو دیگر حوزه راهم ادامه نداد....} از پله‌ها بالا و به اتاقش رفت.دفترش راباز کرد و روی شماره ۳۰ خط کشید و زیر لب گفت: _تلاش سی‌ام هم بی‌نتیجه به پایان رسید. پوفی کرد و به طرف صندلی میز تحریرش رفت و روی آن نشست.موبایلش را روشن کرد و شماره رفیقش حسین را گرفت. +جانم؟ _سلام. +بـــــَــه.سلام داش علی.چته باز چرا پَکَری؟ _تلاش سی ام هم بی‌نتیجه بود. +ای بابا.اشکال نداره.انشاالله راضی میشن. _خدا از دهنت بشنوه. +پاشو میام دنبالت بریم پیش حاجی، هیئت. یکم حالت بهتر شه. _نه حوصله ندارم حسین. +حوصله ندارم چیه؟پاشو ببینم.تنبل نشو. _نه. +عه... _باشه..خب...بیا. +تانیم ساعت دیگه دم درتونم.فعلا یاعلی. _علی یارت.... ازپله‌ها پایین آمد و به آشپزخانه رفت. عاطفه خانم و عالیه پشت به علی روی صندلی نشسته‌اند و عاطفه خانم آرام اشک میریزد. علی جلو رفت واز پشت مادرش را در آغوش گرفت: _مامان خوشگلم... عاطفه خانم هول برمیگردد و اشکهایش را پاک میکند: +کِی اومدی؟ _چراگریه میکنی فدات شم؟ +چیزی نیست.کجا میری؟ _حسین میاد دنبالم بریم هیئت.نماز رو جماعت میخونیم بعدمیایم. +باشه برو.خدابه همرات. خم میشود وپیشانی مادرش را میبوسد: _فعلا خدافظ. عالیه:_خدافظ داداش. برمیگردد ازآشپزخانه خارج شود که عاطفه خانم صدایش میزند: +علی... می‌ایستد وبه پشت سرش نگاه میکند: _جانم؟ +دختر حاج رضا(دوست پدرم)یاس رو میشناسی؟ حدس میزند چرااین سوال را میپرسد: _چطور؟ +با بابات صحبت کردم.زنگ بزنیم بهشون اگه اجازه دادن برات بریم خواستگاری. چشمانش راعصبی روی هم فشرد: _مامانـــ...من زن نمیخوام..من موندنی نیستم.. عاطفه خانم عصبی ازجایش برخاست: +یعنی چی موندنی نیستم؟تو...لااله الله.. عالیه بلند شد وگفت: ×مامان جونم آروم باش.علی برو خواهش میکنم. _خدافظ ازخانه خارج شد.پراید حسین جلوی درپارک شده بود. در کمک راننده راباز کردو نشست. _سلام. +علیک سلام.چته باز تو؟بایه مَن عسلم نمیشه خوردت. _مامان برام نقشه داره. +چه نقشه ای؟ _میخواد برام زن بگیره. بلند خندید:خب؟ _خــــــــــــب؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 🥀ادامه دارد.... 🌷نویسنده: خادم‌الرضا 🕊 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷🕊🕊🕊🇮🇷🥀🇮🇷🕊🕊🕊🇮🇷
🕊🥀🥀🥀🌷🇮🇷🌷🥀🥀🥀🕊🥀🥀🕊رمان فانتزی، عاشقانه و شهدایی 🕊 🇮🇷قسمت ۳ و ۴ _خب؟؟؟؟؟؟ +خب مگه بده زن بگیری یکم آدم شی؟ و پشت بندش خندید. _حسین توواقعا نمیفهمی؟ با خنده: +چیو؟ _نع مث اینکه واقعا نمیفهمی.میخوان برای من زن بگیرن که از سوریه رفتن منصرفم کنن. حسین بدون اینکه چیزی بگوید ماشین را روشن کرد و به راه افتاد. +حالاکی هست؟ _دخترحاج رضا. +حاج رضای خودمون؟؟ _آره. +چی بگم؟! _هیچی نگو.فقط فکر کن من چجوری در برم از این زن گرفتن زوری. . . . . _السلام علیکم والرحمةالله وبرکاتوه..الله اکبر،الله اکبر‌،الله اکبر.. به حسین دست داد: _قبول باشه. +قبول حق. تسبیحات حضرت زهراراگفتند.علی از جایش برخاست و به طرف حاج‌آقا حسینی رفت: _قبول باشه حاجی. ±قبول حق باشه پسرم. کنارحاج آقا نشست: _حاجی میشه یه استخاره برام بگیری؟ ±چیزی شده خدایی نکرده؟ _شماکه ازقضیه سوریه رفتنم خبر داری.. ±خب _مامان راضی نمیشه که هیچ...میخواد برام زن بگیره پاگیرم کنه.. حاج آقالبخندی زد: ±خب؟ _حاجی من فقط ۲۲ سالمه. ±به سن نیست که علی جان.شماماشاالله هم فهمیده‌ای، هم باحُجب وحیا و سر به زیر. ازدواجم نصف دینو کامل میکنه. _حاجی من موندنی نیستم.نمیخوام زن بگیرم که اونم پاسوز من شه.من هر جور شده میرم، به دلمم افتاده که اگه برم، شهید میشم...البته اگه لیاقتشو داشته باشم... ±ان شاالله.نمیدونم..چی بگم؟!حالا استخاره برای چی میخوای؟ _میخوام ببینم به صلاحمه رفتنم اصن؟گیج شدم خودمم.اگه به صلاحمه چرا قسمت نمیشه برم..اگه نیست..چراخدا انداخت تودلمـ.. ±باشه.. چندلحظه ای سکوت کردوگفت: ±خوب اومد... حیرت زده گفت: _واقعا حاجی؟ ±واقعا. علی لبخندی زد: _ممنونم.ممنون حاجی. ±خواهش میکنم.انشاالله کارت درست شه. -انشاالله بعد از خداحافظی،باحسین به سمت خانه راه افتادند.حسین، علی را دم در پیاده کرد و رفت. کلید را چرخاند و وارد شد: _سلام. عاطفه خانم،آقامحمد و عالیه در آشپزخانه بودند. جواب سلامش را دادند. به طبقه بالا میرود و بعد از تعویض لباسها به طبقه پایین برمیگردد. واردآشپزخانه میشود. _امروز...حاجی یه استخاره برام گرفت... آقا محمد:+برای چی؟ _براسوریه...خوب اومد... عاطفه خانم عصبی میگوید: ×علی قرار بود دیگه اسمشو نیاری. _مامان...آخه چرا راضی نمیشی؟ ×چون میدونم تو اونجا نمیتونی طاقت بیاری. _شما از کجا میدونی؟ آقا محمد:+علی...بسه..خانم شمام ولش کن..بشینین شامتونو بخورین.. بعدا در موردش صحبت میکنیم. پشت میز نشستند و عاطفه خانم غذا را آورد....علی قاشق اول را در دهانش گذاشت که عاطفه خانم گفت: ×آقامحمدشماره حاج رضا رو گرفتی؟ غذا در گلوی علی پرید که عالیه سریع لیوان آبی یه دستش داد و علی لیوان را سر کشید. آقامحمد:+آروم بخور علی...بله.شماره رو گرفتم. الان زنگ میزنیم بهشون؟ علی عصبی گفت: _شمابرای کی میخواین زن بگیرین؟ عالیه:*خب معلومه.تو. _اگه برای منه، چرا اصن رضایت خودم مهم نیس؟ من زن نمیخوام. لطفا تمومش کنید. عاطفه خانم:×یاس دختر خوبیه.اگه زود نجنبیم از دستمون میره ها. _بره مادرمن. آقامحمد:+یه جلسه میریم حالا اگه اجازه دادن. شاید خوشت اومد ازش. _بابا.....من کلا زن نمیخوام.من موندنی نیستم. نمیخوام یه دختر پاسوز من شه. عاطفه خانم:×علی من نمیذارم بری. بیخودی این حرفا رو نزن.زنم نگیری سوریه ام نمیری. این فکرو از ذهنت بنداز بیرون. علی از روی صندلی بلند شد: _ممنون شب بخیر. عاطفه خانم:×تو که چیزی نخوردی. _ممنون.صرف شد.شب خوش. +شب بخیر. از پله ها بالا به اتاقش رفت. روی صندلی نشست و دفترش را باز کرد و روی عدد سی ویک خط کشید. زیرلب گفت: " خدایاخودت ختم بخیرش کن." وآرام آرام شروع کردبه خواندن: ما نمک خورده عشقیم"به زینب سوگند" پاسبانان دمشقیم"به زینب سوگند" ..... 🥀ادامه دارد.... 🌷نویسنده: خادم‌الرضا 🕊 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷🕊🕊🕊🇮🇷🥀🇮🇷🕊🕊🕊🇮🇷