❤️رمان شماره👈صـــــــــــــد و ســــــــــــی و نــــــــــه😳
💜اسم رمان؟ #زن_زندگی_آزادی
💚نویسنده؟ طاهرهسادات حسینی
💙چند قسمت؟ ۹۸ قسمت
با ما همـــراه باشیـــــن 😍👇
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🇮🇷💫🇮🇷💫💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری
💫 #زن_زندگی_آزادی
🇮🇷قسمت ۱ و ۲
سحر برای چندمین بار گوشی را در دستانش چرخاند و خیره به پِیجی شد که انگار فیلتر شده بود، زیرلب فحشی داد و بیهدف از جا برخاست. چند دور طول اتاق را پیمود و زیرلب گفت:
_همین روزا باید بهم خبر میدادن... آخه چقد من بدشانسم، درست همین روزی که قراره ستاره بخت من بدرخشه باید اینطوری بشه، اما... اما اونا شماره منو دارن، باید تماس میگرفتن دیگه...
سحر اوفی کرد و دوباره برگشت سر جای قبلیش، روی صندلی چرخان پشت میز چوبی با رویه شیشه ای نشست، خیره به میز شد و یاد اون روزی افتاد که باباش با شوق و ذوق و بنا به اصرار سحر این میز و صندلی را گرفته بود. سحر تازه کلاس زبان انگلیسی توی مؤسسه میرفت
و جز برترینهای مؤسسه بود و سحر اینو مدیون استعداد و علاقه اش به زبان انگلیسی میدونست. درست چند ترم بعد از آموزش زبان، پیشرفت سحر اعجاب انگیز شد و سحر توی نت دنبال همصحبتهای خارجی میگشت...که همون موقع از شانس خوبش توی یه پیج خارجی با 🔥جولیا🔥 آشنا شد، یه زن مهربون و خونگرم که از همون اول رفاقت با سحر، با دل سحر راه میمود
و این هم صحبتی از هفتهای یکبار رسید به روزی یکبار. سحر از آرزوهاش با جولیا صحبت کرد و گفت که دوست داره دنیا را ببینه اما با درآمد کمی که پدرش داشت و از طرفی تعصب کورکورانه مذهبی که خانواده اش داشتند، رفتن به بلاد خارجه آرزویی دست نیافتنی برای سحر بود،
اما جولیا قول داده بود این ارزو را به همین زودی برای سحر برآورده کند، بدون اینکه کوچکترین هزینه ای کند، اما...اما.. سحر توی دریای فکر و خیالش غرق بود که صدای مادرش بلند شد:
_مامان امروز نمیری مؤسسه؟؟
سحر که تازه یادش افتاده بود با بچهها قرار داره صداش را بالا برد و گفت:
_چرااا، باید برم
مادرش در اتاق را باز کرد و گفت:
_مامان تو این شلوغی و بلبشویی که زنهای ولگرد راه انداختن بیا و نرو من میترسم...میترسم تو هم مثل سعید، تو جوونی...
سحر که میدونست ادامه حرف مادرش به کجا میرسه اوفی کرد و گفت:
_مامان تورو خدا دست بردار، سعید دو سال پیش تو تصادف از دست رفت
و بعد نزدیک میز شد و دستی به روی قاب عکس برادرش کشید و با اه کوتاهی ادامه داد:
_گرچه هنوز مرگش را باور نکردم، اما....
مامان از پشت، شانههای دختر را توی بغلش گرفت و گفت:
_سحر جان، میدونی تو این دنیا غیر از تو و بابات و خواهرت نرگس که همراه شوهرش رفته اون سر ایران را گرفته کسی را ندارم، بیا امروز را نرو... من نمیدونم توی این اغتشاشات که همه جا تعطیل شده، اون موسسه شما چطوری کلاساش هنوز پابرجاست؟
سحر اروم دست مادرش را از روی شانهاش کند و همانطور که به سمت کمد لباساش میرفت گفت:
_ما چکار به اغتشاشات داریم، کار خودمون را میکنیم...
مادر روی صندلی نشست و به حرکات دخترش خیره شد. سحر مانتوی آبی رنگش را از کمد بیرون کشید و مشغول پوشیدن شد و سپس شال آبی رنگ را روی سرش انداخت و همانطور که کیفش را برمیداشت رو به مادرش گفت:
_مامان کاری نداری؟
مامان نگاهی به قد بلند سحر که انگار مانتو برایش کوتاه شده بود کرد و چشم به صورت گرد و سفید و چشمهای درشت و مشکی دخترش دوخت و گفت:
_کاش چادرت را میپوشیدی، میدونی اگر بابات بفهمه که دیگه چادر سر نمیکنی خیلی ناراحت میشه...
سحر اوفی کرد و گفت:
_اولا بابا که یکسره بیرونه و از کجا میخواد بفهمه که من چادر میپوشم یا نه؟ دوما الان دیگه این حرفا از مد رفته، الان که همه روسری از سر برداشتند والا زشته شما به خاطر چادر پوشیدن منو بازخواست کنین...
مادر که انگار دلش پر بود، آهی کشید و گفت:
_پدر بیچاره ات یکسره از صبح تا غروب توی اون ماشین مسافرکشی میکنه که من و تو هیچ کمبودی نداشته باشیم و توقعش اینه که کاری نکنیم خلاف رضای خدا باشه...
سحر که این حرفا براش تکراری بود و حوصله جر و بحث نداشت بند کیف را رو دوشش مرتب کرد و گفت:
_ما رفتیم...فعلا....
مادرش از جا بلند شد و اروم گفت:
_مراقب خودت باش و تو شلوغیها هم نرو..
سحر بله ای زیر زبانی گفت و از خانه خارج شد. سر خیابان ایستاد و منتظر تاکسی شد،اما برخلاف انتطار مادرش که فکر میکرد سحر به مؤسسه زبان میره، برای مقصدی دیگه تاکسی گرفت، جایی که با چند تا از همشاگردیهای کلاس زبانش قرار گذاشته بود. سحر سوار تاکسی شد و ماشین را دربست کرایه کرد، بدون اینکه به این فکر کند که پدرش چقدر باید این در و اوندر بزنه تا یه مسافر دربست به پستش بخوره و پولای تو جیبی دخترش را دربیاره..
تاکسی زرد رنگ به پیش میرفت و سحر به کارهایی که قرار بود انجام بده میاندیشید...
سحر دختر پاکی بود منتها خیلی سریع تحت تاثیر حرف اطرافیان قرار میگرفت، وقتی متوجه شد که خارج از کشور یه دختر ۱۸ساله میتونه زندگی مستقلی برا خودش بسازه که مدام زیر ذرهبین این و اون نباشه، دلش غنج میرفت برای رفتن به خارج کشور که جولیا بهش قول داده بود این آرزوش را عملی کنه..
حالا هم که هیجان روحی و درونیش را همراه دوستان با شرکت در اعتراضات که بهش میگفتن #اغتشاشات، خالی میکرد. درسته خودش واقعا از #هدف این اعتراضات آگاه نبود، اما همینکه شور و هیجان نوجوانی را میتونست تو این جمع خالی کنه براش خوشایند بود.
بالاخره تاکسی ایستاد، سحر پول تاکسی را حساب کرد و به آنطرف خیابان رفت و جلوی دری شیشهای ایستاد و از پله ها پایین رفت...
💫ادامه دارد....
🇮🇷نویسنده: طاهرهسادات حسینی
💫https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🇮🇷💫🇮🇷💫💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری
💫 #زن_زندگی_آزادی
🇮🇷قسمت ۳ و ۴
از راهپله که پایین میرفت بوی قهوه تلخ و نسکافه مشامش را نوزاش میداد. سحر نفس عمیقی کشید، انگار میخواست بوها را ببلعد و بر سرعت قدمهایش افزود. وارد کافیشاپ شد و به محض وارد شدن، هووی جمع پیش رویش به هوا رفت. سحر که چهرههای آشنای دوستانش را میدید خوشحال شد
و همانطور که با سرش با همه سلام و علیک میکرد به طرف دوستش رها رفت. رها که به جای صندلی، روی میز نشسته بود، با دیدن سحر با یک حرکت از روی میز پایین پرید و گفت:
_اوه مادمازل هنوز هم تشریف نمیآوردید.
سحر کنار رها ایستاد و همانطور که دستش را به سمت او دراز میکرد گفت:
_سخت نگیر، هنوز که همه بچهها نیومدن..
رها دست سحر را در دستانش گرفت و گفت:
_این چه طرز لباس پوشیدنه؟ انگار نمیدونی کجا میخواییم بریم و چکار میخوایم بکنیم، یکی ببینتت فکر میکنه میری مجلس عزا، خوب دختر خوب حداقل یه رژی چیزی میزدی
سحر خودش را به رها نزدیکتر کرد و گفت:
_آهسته تر خوب، مگه نمیدونی مامانم مثل نگهبان در زندون مدام میپایتم، تازه مجبور نشدم با چادر بیام هنر کردم.
تا این حرف از دهان سحر بیرون آند،رها خنده ی بلندی کرد و گفت:
_خدای من!! در نظر بگیر با چادر چاقول بیای شعار زن، زندگی، آزادی بدی وااای مردم از خنده...
سحر ویشگونی از پای رها گرفت و گفت:
_ساکت باش بیا بریم اونجا من پشتم به جمع باشه یه کم خوشگل کنم
و با این حرف به انتهای کافیشاپ که خیلی در دید نبود رفت و رها هم رو به روش نشست، سحر کیف آرایشی اش را از داخل کوله اش بیرون آورد و مشغول رنگامیزی صورتش شد. یک ربع بعد که جمعشون کامل شده بود، همه دخترها شال و روسری از سرشان درآوردند و به بیرون از کافی شاپ رفتند...
هر کدام از آن جمع داخل کافی شاپ، سوار ماشینی شدند. سحر و رها سوار ماشین کامران که از دوستان رها بود، شدند و یک پسر دیگر به نام همایون هم که از دوستان کامران بود با آنها همراه شد. سحر و رها عقب نشستند، همانطور که ماشین حرکت میکرد ناگهان سحر تصویر خودش را در آیینه جلوی ماشین دید.
یک لحظه یکهای خورد و باورش نمیشد که این دختر با موهای برهنه و گونه و لبهای سرخ و چشمان ریمل کشیده که بی واهمه با پسران نامحرم بگو و بخند میکند، سحر کریمی فرزند حسین کریمی است، پدری که روی پاکی دخترش قسم میخورد و الان نمیداند که دختر نازپرورده با حجب و حیایش داخل ماشین پسری غریبه سوار شده و به محل اغتشاشات میرود...
سحر با صدای همایون نگاهش را از آیینه گرفت، همایون نگاهی به رها و سحر کرد و گفت:
🔥_به به خانم خوشگلارو باش! زنهایی که این چنین زیبا هستند مگر مجبورند مانند پیرزن های قدیمی چادر چاقول کنند و زیباییهای خودشان را پنهان کنند؟آخر این چه اعتقادات مزخرفی است...
سحر لبخندی زد و رها قهقهه ای بلند زد و حرف همایون را تایید کرد. سحر قلبا با حرفهای همایون موافق نبود ولی انگار چیزی درون او میگفت باید به این محافل پا بگذاری تا خودت را به خانواده ثابت کنی زیرا پدرش، بابا حسین فکر میکرد که فقط زنان ایران با حجب و حیا هستند،
در صورتی مدتی که سحر با جولیا درارتباط بود به نتیجه برعکسی رسیده بود، او اعتقاد داشت که جولیا با اینکه در کشوری غربی و آزاد زندگی میکند از سحر و امثال سحر با حجب و حیا تر است، زیرا همیشه سفارش های جولیا را به یاد داشت جولیا به سحر میگفت:
"🔥مبادا دسته مردی به تو بخورد تو باید پاک بمانی و زمانی که پیش ما آمدی باز هم باید پاک بمانی، یک زن که وارد گروه و حلقه ما میشود باید پاک باشد و هیچ ارتباطی با مردان اطراف نداشته باشد."
سحر میخواست با رفتنش به گروه جولیا به پدرش ثابت کند که یک زن با داشتن آزادی زیاد و حتی بدون لباسهای پوشیده، میتواند پاک و مقدس بماند. در همین افکار بود که صدای کامران بلند شد که میگفت:
🔥_به آخر خط رسیدیم لطفاً پیاده بشید، فکر میکنم چهارراه بعدی را بسته باشند، باید جدا جدا حرکت کنیم تا کسی متوجه نشه به محل گردهمایی میرویم.
با این حرف کامران همه پیاده شدند و هر کدام جدا از دیگری به پیاده رو رفتند و شروع به حرکت کردند...
💫ادامه دارد....
🇮🇷نویسنده: طاهرهسادات حسینی
💫https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🇮🇷💫🇮🇷💫💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری
💫 #زن_زندگی_آزادی
🇮🇷قسمت ۵ و ۶
سحر وارد پیادهرو شد، احساس عجیبی داشت، هم یک جور سرخوشی و هم احساس #گناه، سرخوشی از این بابت بود که خود را زیباتر از همیشه و آزاد و رها حس میکرد و احساس گناه داشت، برای اینکه از #اعتماد والدینش سواستفاده کرده بود و به راحتی آب خوردن پای روی اعتقاداتی گذاشته بود که سالها با آن بزرگ شده بود.
هرچه که جلوتر میرفت بر تعداد نیروهای امنیتی و ضد شورش افزوده میشد و نگاه خیره مأمورین او را اذیت میکرد. برای گریز از این نگاهها، شالی را که دور گردنش انداخته بود، آرام روی سرش کشید و به راهش ادامه داد. صداهایی که از کمی جلوتر میآمد، نشان میداد که به محل اجتماع نزدیک شدهاند.
سحر نگاهی به اطراف کرد و بچههای اکیپ خودشان را میدید که پیش میروند، در عالم خود غرق بود که یکی از نیروهای زن مستقر در انجا جلو آمد و رو به سحر گفت:
_عزیزم، جلوتر نرین، عده ای اغتشاش کردند ممکنه آسیب ببینین...
سحر اوفی کرد و بدون اینکه جوابی به او بدهد به راهش ادامه داد و بر سرعت قدمهایش افزود. بعد از دقایقی به محل موردنظر رسیدند....خدای من چه خبر بود آنجا... پیش رویش دختران و پسرانی بودند که عریان و رها در آغوش هم رقص و پایکوبی میکردند. سحر خیره به صحنه پیش رویش بود که با صدای آشنای رها به خود آمد:
🔥_اوووه دختر! میبینم لچک به سر گذاشتی... نکنه پشیمون شدی هااا؟؟ یا شایدم ترسیدی؟
و با صدای بلندتر ادامه داد:
🔥_آی بچه ننه ترسو... تو که دل این کارا نداری بیجا میکنی میای..
سحر دندانهایش را به هم سایید و گفت:
_حرف مفت نزن... منو ترس؟!
و مثل انسانهای جوگیر در یک حرکت شال را از سرش برداشت و دو طرف شال را گرفت و دستهایش را بالای سرش برد و با صدای بلند فریاد زد:
_زن... زندگی... آزادی...ما دختران ایران زمین... زندان در حصار یک تیکه پارچه بی خاصیت را نمیخواهیم...
با این حرف سحر، جمعیت اطرافش متوجه او شدند و همانطور که با سوت و کف، حرف سحر را تایید میکردند بطرفش آمدند...سحر که انگار از خود بی خود شده بود و میخواست جمعیت را بیشتر به هیجان بیاندازد، شال دستش را روی زمین انداخت و همانطور که با پا روی آن میکوبید، آغوشش را باز کرد و فریاد زد:
_کجایی آزادی بیا و من را در بغل گیر!
صدای سوت و کف دوباره بلند شد و این بار بلند و بلندتر و سحر زمانی به خود آمد که متوجه شد مرکز دایره ای شده که جوانانی مدهوش که انگار در این عالم نیستند او را دربرگرفتهاند. در همین حین صدای بلند ترقه مانندی به گوش رسید و پشت سرش دودی غلیظ بلند شد، همه شروع کردند به سرفه کردن و آن مابین یکی فریاد زد:
_گاز اشک آور زدن، گاز اشک آور زدند..
سحر که چشماش به شدت میسوخت خواست خودش را از جمع بیرون بکشد که ناگهان دستی مردانه، محکم دستش را چسبید و سحر ناخوداگاه به دنبال مردی که او را میکشد به راه افتاد. احساس خیلی بدی داشت، انگار مور موری کل بدنش را فرا گرفته بود
اخر تا به حال دست هیچ نامحرمی به بدن سحر نرسیده بود، این خواسته سحر نبود، درسته دلش میخواست ازاد و رها باشه اما نمیخواست به او تعرض بشه و آبرو و پاکیش بر باد برود... از محل اجتماع دور شدند، آنها مأمورانی را میدیدند که خیلی راحت اجازه میدادند این جمع فرار کنند و این اوج #رأفت آنها را میرساند.
به جایی رسیدند که خبری از ان جمع هیجان زده نبود و سحر تازه متوجه هیکل مردی که اورا به دنبال خود میکشید، شد، مردی چهارشانه و هیکلی با پیراهن لی آبی که آستین هایش را بالا زده بود و روی ساق دستهایش تاتو شده بود، سحر فشاری به دستش آورد و خواست مچ دستش را از دست آن مرد آزاد کند که حلقه دست مرد محکمتر شد و آهسته گفت:
🔥_بیا خوشگله، چرا اینکار میکنی؟
سحر چشم به چشمهای آن پسر دوخت و گفت:
_دستمو ول کن مرتیکه...
مرد لبخندی زد و گفت:
🔥_حرفت را نشنیده میگیرم، از خانم با شخصیتی مثل شما که شعار زن زندگی آزادی میده، همچین حرفایی بعیده عزیزم...
سحر خودش عقب کشید و گفت:
_عزیزت هم عمه ات هست، دستم را ول کن تا جیغ نکشیدم
مرد خنده بلندتری کرد و گفت:
🔥_حالا جیغ هم بکش، فکر میکنی کسی بهت توجه میکنه؟! دیگه برای شما که داری میگی ما #ناموس کسی نیستیم، هیچکس تره هم خورد نمیکنه، اما من و امثال من قدر شماها را میدونیم خوشگله... پس اینقدر مقاومت نکن و مثل یه دختر خوب همرام بیا...
سحر با هر حرف این مرد بدنش داغ میشد و ترسش بیشتر میشد و میترسید از آینده نامعلومی که خودش با ندانم کاریاش برای خود رقم زده بود و در یک آن تصمیم خودش را گرفت و میخواست داد و فریاد کند که ناگهان...
💫ادامه دارد....
🇮🇷نویسنده: طاهرهسادات حسینی
💫https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🇮🇷💫🇮🇷💫💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری
💫 #زن_زندگی_آزادی
🇮🇷قسمت ۷ و ۸
ناگهان دو مرد از دوطرفش او را گرفتند و ماشین سفید رنگی که دنده عقب میآمد، جلوی پایشان ایستاد و در چشم بهم زدنی درب عقب باز شد و سحر بدون انکه بخواهد پرت شد داخل ماشین و همان مردی که دستش را وسط جمعیت چسبیده بود کنارش نشست و رو به راننده گفت:
🔥_سیا بزن بریم که الاناست بریزن سرمون...
مردی که کنار راننده نشسته بود خنده زشتی سر داد و رو به سحر و مرد کناری اش گفت:
🔥_آره سیا برو که دور دور ماست و یه عروس دریایی صید کردیم
سحر که متوجه موقعیت خطیرش شده بود شروع کرد به جیغ زدن و همراه با فریاد کشیدن میگفت:
_کثافتای آشغال، چی فکر کردین؟! برین دنبال یه آشغال مثل خودتون...
با این حرف سحر، انگار جمع پیش رو بامزه ترین جوک عمرشان را شنیده بودند، بلند خندیدند و مرد کنار سحر گفت:
🔥_ببینم اگر تو مثل ما نیستی چرا اون وسط معرکه گرفته بودی و بازار گرمی میکردی و کشف حجاب کردی و تازه همچی شال بدبخت را لگد مال میکردی و شعار میدادی دهن ما را آب انداختی؟
سحر که تازه متوجه اشتباه مهلکش شده بودم، اوفی کرد و گفت:
_من چکار کنم که درک شما و امثالتان اینقدر پایین هست.
همون مرد کناریش خنده ریزی کرد و گفت:
🔥_لازم نیست کاری کنی، فعلا حرف نزن و همراه ما بیا...
سحر گذشته و حال و آیندهاش در شرف نابودی بود. وای قولی که به جولیا داده بود مدام تو گوشش زنگ میخورد، من همیشه پاک میمونم و اجازه نمیدم به من تعرضی بشه..چون شرط جولیا برای بردن سحر به خارج کشور همین بود.. تو باید دست نخورده باقی بمونی....سحر در یک آن تصمیم خودش را گرفت و شروع کرد به جیغ کشیدن:
_کمکککک، توروخدا به من کمک کنید، این آشغالا منو دزدیدن
و همزمان با گفتن این جملات به شیشههای ماشین میکوبید و عجیب اینکه افراد بیرون ماشین که متوجه حال و روز سحر نه تنها کمکی نمیکردند بلکه انگار که میترسیدند، با سرعت از ماشین فاصله میگرفتند. خیابان مملو از ماشین های رنگ و وارنگ بود و همین باعث میشد که سرعت ماشین حامل سحر پایین بیاید. پسری که کنار سحر نشسته بود، خودش را به سحر چسپانید و همانطور که با دستش مچ دست سحر را محکم فشار میداد گفت:
🔥_خفه شو احمق، میبینی که هیچکس بهت توجه نمیکنه، بایددد پای حرفی که زدی بایستی، مگه شعار زن زندگی آزادی سر ندادی؟! مگه روسری از سرت درنیاوردی و اونو لگدمال نکردی؟! مگه آغوشت را به روی من و امثال من باز نکردی؟! خوب ما داریم تحویلت میگیریم، اون آزادی هم داری، پس مرگت چیه که برای من اینجور ادا درمیاری هااا؟
سحر که انگار بغض تمام دنیا را روی دلش ریخته باشند، مثل بچه های مادر مرده شروع به گریه کرد و با مشتهای گره کرده اش به شیشه ماشین میزد. یک دفعه انگار نور امیدی توی دلش روشن شده بود، درست میدید، با چشمهایی که پرده ای از اشک اونو پوشانده بود، چراغهای چشمک زن ماشین پلیس را میدید و انگار جانی دوباره گرفته بود. مرد کنار سحر رو به راننده گفت:
🔥_هومن جون بکن، بزن تو فرعی..
راننده با عصبانیت برگشت عقب و گفت:
_لامصب تو یه فرعی نشون بده تا من بزنم فرعی
و بعد بلند تر فریاد زد:
🔥_این کلاغ بد صدا را بنداز بیرون تا نگرفتنمون
و با این حرف درب ماشین باز شد و سحر با یک تیپا به بیرون پرت شد و بین دو ماشین در حال حرکت افتاد....
💫ادامه دارد....
🇮🇷نویسنده: طاهرهسادات حسینی
💫https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🇮🇷💫🇮🇷💫💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری
💫 #زن_زندگی_آزادی
🇮🇷قسمت ۹ و ۱۰
دردی شدید در پای چپ سحر پیچید و چشمان پر از اشکش را باز کرد و وقتی خودش را ولو وسط، خیابان دید، لبخند تلخی زد و گفت:
_خداراشکر، واقعا آزادی چیه، توی بند اون پسرا باشم یا اینجا وسط خیابون؟!
در همین حین صدای بوق ماشینهای اطراف او را به خود آورد، دستش را به زمین چسباند و میخواست بلند شود که درد پایش شدیدتر شد و در همین حین ماشین پلیس جلوی پایش ترمز کرد و زنی که مشخص بود از نیروهای انتظامی است از ماشین پیاده شد، سحر با دیدن پلیس نفسش را در سینه حبس کرد و آرام زیرلب گفت:
"یا خدا از دست اون اوباش نجات پیدا کردم و حالا گیر پلیس افتادم."
خانم پلیس به طرف سحر آمد و همانطور که لبخند میزد، دستش را به طرف سحر دراز کرد و گفت:
_بزار کمکت کنم، انگار آسیب دیدی
سحر لبخندی زد و گفت:
_نه نه، ممنون... یه زمین خوردگی ساده است، الان میرم از اینجا...
خانم پلیس سری تکان داد و گفت:
_نه ما در خدمتیم، ظاهرتان هم نشون میده که توی این زمین خوردن ساده، روسری سرتون هم محو شده...
سحر که تازه یاد وضع پوشش افتاده بود دستی به روی سرش کشید و همانطور که میخواست وانمود کند تازه متوجه نبود روسریش شده، گفت:
_اوه راست میگین، راستش... راستش یکی از همین اراذل داخل خیابان دست انداخت و شال روی سرم را کشید و اصلا نفهمیدم کجا افتاد
خانم پلیس همانطور که کمک میکرد سحر حرکت کند گفت:
_اشکال نداره، پس برای طرح شکایت از اون اراذل با ما بیاین کلانتری..
سحر که احساس خطر میکرد گفت:
_نه، من شکایتی ندارم، آخه اون هر کی بوده رفته دیگه نیست که...
خانم پلیس با لحنی محکمتر گفت:
_سوار ماشین شو و لطفا مقاومت نکن..
سحر که واقعا راه دیگه ای پیش رویش نداشت، سوار ماشین شد و تازه اونجا متوجه شد که دو دختر بیحجاب دیگه هم سوار خودروی پلیس هستند. سحر که از کارهای نابخردانهاش واقعا پشیمون بود، با خودش میگفت: "الان اگر بابام بفهمه میکشتتم، خدایا رحم کن.." سحر سوار ماشین پلیس شد و ماشین حرکت کرد به طرف کلانتری...
رنگ او مثل دو دختر کناری اش، مانند گچ سفید شده بود و در ذهنش دنبال بهانهای میگشت تا بتواند با توسل به آن از چنگ پلیس بگریزد، ذهنش آنقدر درگیر بود که اصلا نفهمید کی به کلانتری رسیدند. جلوی درب کلانتری غلغله بود، یک لحظه به ذهن سحر رسید که از شلوغی استفاده کند و در حین ورود به کلانتری فلنگ را ببندد و از مهلکه بگریزد، با این فکر لبخندی کمرنگ روی لبانش نقش بست. به محض پیاده شدن، سحر به آرامی خودش را به طرفی کشید که جمعیت بیشتر بود و در همین هنگام، صدای همان مأمور زن بلند شد:
_خانم کجا؟! در کلانتری از اونوره
و با این حرف، سحر فهمید که فرار بی فرار..وارد کلانتری شدند و مستقیم به سمت اتاقی هدایت شدند. داخل اتاق که بیشتر شبیه یک سالن بود، صندلی های زیادی چیده بودند که دختران و زنانی که پوششان شبیه به سحر بود، آنجا بودند.
سحر روی صندلی نشست، به نظر میرسید برای توبیخ شدن باید مناظر نوبت باشند.
چند مإمور زن هم در اطراف و جلوی درب به چشم میخورد و هیچ راه گریزی نبود. زنها و دخترها یکی یکی جلو میرفتند و بعد از معرفی خود و دادن گوشی موبایل به ماموران به جایی دیگر راهنمایی میشدند. دقایق به کندی می گذشت اما بالاخره نوبت سحر رسید.از جا بلند شد و جلوی میز مأمور پیش رویش ایستاد و با لکنت گفت:
_ب... ب... بخدا منو اشتباهی گرفتین
مأمور پلیس که سرش روی برگه روی میز خم بود، سرش را بالا گرفت و نگاهی به موهای افشان و صورت آرایش کرده سحر انداخت و گفت:
_از ظاهرت پیداست که واقعا اشتباهی اینجا هستید...
سحر همزمان دست و سرش را تکان داد و گفت:
_به جان مادرم دو تا از این اغتشاشگرها منو به زور سوار ماشینشون کردند و داشتند میبردند، روسری هم همونا از سرم درآوردند، شانس اوردم ماشین پلیس رسید وگرنه معلوم نبود چه بلایی سرم میاومد
مامور پلیس که انگار به حرفهای سحر شک کرده بود سری تکان داد که از بدشانسی سحر در همین هنگام ناگهان....
💫ادامه دارد....
🇮🇷نویسنده: طاهرهسادات حسینی
💫https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5