💐 برخی ویژگیهـــای شهیــد محمــد مهــدی مالامیـــری 💐
🍃 از ویژگیهای بارز شهید 👈 خوشرویی و آراستگی ظاهری و پرداختن به ورزش 🏄بود و همین امر در تواضع و اخلاص، ایشان را محبوب دل جوانان میکرد. پرهیز از ریا، شاخصه دیگر ایشان بود؛ چنانچه بعد از شهادت نیز خانواده و نزدیکان وی از برخی مدارج و مراتب علمی ایشان بیاطلاع بودند.
🌴 ارادت خاص نسبت به مولا علی بن موسی الرضــا (علیه السلام) داشت ... تداوم ارتباط با قرآن 📖و اقامه نماز صبح در مسجد🕌، زیارت هفتگی جمکران و زمزمه همیشگی دعای عهد، روح بیکرانهاش را زلالتر میکرد. در یک کلام، زندگی شهید طبق سفارش مقام معظم رهبری، آمیختهای از تحصیل، تهذیب و ورزش بود. 😍
🌸 ویـژگیهای شخصیتی شهیــد از زبـان همسر ارجمنـدشان 🌸
🌴 آدم کم حرف، ساکت و مظلومی بود اما در فضای خانه نیز شور و هیجان خود را داشت و به خوش پوشی☺️، شیک پوشی، پاکیزگی و همیشه معطری معروف بود ، اما ☝️اهل اسراف و ولخرجی نبود .
💕 ما ده سال و نیم با هم زندگی کردیم .
او میگفت تعامل و رفتار طلبه باید به نحوی باشد که درسش برایش ✨ نور ✨ باشد. رفتاری صمیمانه 💞 با ما داشت، زمانی را برای همه اختصاص میداد و زمانی برای بازی با فرزندان در برنامهاش بود.
🌹 دو دختر من👧👩 موقع شهادت پدرشان ۲ و ۴ ساله بودند .ایشان بیشتر نمازهای یومیه را به همراه بچهها به مسجد🕌 میرفت آنقدر با حوصله با آنان رفتار میکرد برخی اوقات برای آماده شدن آنها آنقدر صبر میکرد که یک نماز تمام میشد.
✨ اللهــم ارزقنــا🌷شهــادتــ🌷فی سبیلـکــ✨
منابع
http://noshahronline.ir/fa/3719-C.html
https://www.mehrnews.com/news/3611423/
#چہ_مےفهميمـ_شہادٺ_چيسٺ_مردمـ؟
#شهہيد_و_همنشينش_كيسٺ_مردمـ؟
#ٺمام_جسٺجومان_حاصلش_بود:
#شهادٺ_اٺفاقـےنيسٺ_مردمـ...
🌷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷 شهیــد مدافــع حرم حجتــ الاســلام محمـــد مهــدی مالامیـــرے🌷
✨ تولد : ۲۶ خرداد ۱۳۶۴ مصادف با ۲۶ ماه مبــارک رمضــان ،نوشهــر مازنـدران
✨ شهــادت : ۳۱ فروردین ۱۳۹۴ مصــادف با میـلاد امــام باقر علیہ الســلام، سوریـہ
👣اولیــن روحــانـے شهیـــد مدافع حــرم مازنــدران
👣 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
شعــری کــہ یکــے از شــاگـردان شهیـــد مالامیـــری در وصفــ استــاد گرانقــدرش ســروده ☺️
💕 سید حسن مبارز یکی از شاگردان خارجی وی که در جامعه المصطفی تحصیل می کند شعری برای استاد شهیدش محمد مهدی مالامیری سروده است :
🌷همواره مهــر بودی و آبـان نداشتے
دریــای بیکــرانه که پایان نداشتے
🌷ای چهــار فصل زنـدگیات، عاشقــانه سبز
گــل بودی و بهــــار، بیــابــان نداشتــے
🌷ای از جهــان رهــا و گرفتـار درد عشـق
جز وصــل دوستــ ، چـاره و درمـان نداشتــے
🌷امــروز صبح به مـن گفتــــ زنـدگــے
کــاری به کـار عالم امکــان نداشتــے
🌷با ما بگــو حقیقـتـــ پنهــان خـویـش را
آری(خودش) همیشــہ نمایــان نداشتــے
🌷در لحظـہهـای عاشقـےات، نیمههــاے شبـــ
آيا تــو از بهشتــــ فراخـــوان نداشتــے؟
منبع
http://noshahronline.ir/fa/3719-C.html
#أَشْرَقَتِ_أَلاَرْضُ_بِنورِ_رَبِّها
🌷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
کتاب « بی آشیــان »....
با موضوع زندگی نامه #نخستین شهید روحانی مدافع حرم :
🌷 حجت الاسلام محمدمهدی مالامیری🌷است...
که پدر شهید یعنی حجت الاسلام احمد مالامیری به سفارش ستاد کنگره شهدای روحانی استان قم نوشته...
و انتشارات زمزم هدایت آن را با شمارگان دوهزار نسخه در زمستان 1395 منتشر و روانه بازار کرده است.
#دنــــیا_رنگ_گناه_دارد....
#حــجاب_ها_بــوے_حضرٺ_زهرا_نمےدهد...🌸 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
❣خانم زهـرا احمــدی همسـر شهیــد میگویــد :
🌻 ۱۵ اردیبهشت کلیپی از رهبری پخش شد که شعری را با گریه خواندند که 👈 ما سینه زدیم بی صدا ...
همسرم تماس گرفت من گفتم که این کلیپ مرا ناراحت کرد و شاید اگر ایشان میتوانستند برای دفاع از حرم حضرت زینب(سلام الله علیها) مانند جنگ تحمیلی میرفتند.
🌹 من گفتم اگر قبول کردند مأموریت شما را تمدید کنند جهادتان را هدیه 🎁 کنید به حضرت آقا و به نیابت ایشان به جهاد در راه خدا بروید همچنین گفتم با اینکه دلم تنگ شده 😞 اما صبرم را تقدیم به آقا و حضرت زینب(سلام الله علیها) میکنم.
💕 اینگونه نبود که رفتن او برایم بیتفاوت باشد و بسیار برایش گریه میکردم و به او میگفتم که تو 👣 شهید 👣 میشوی.
🌷 من حتی به او گفتم مسئله سوریه چند صباحی است که مطرح است چرا تا حالا نرفتی؟ او گفت مطمئن نبودم که رهبری در مورد اعزام طلبهها رضایت دارند یا اینکه آنان باید برای ترویج علم به وظیفه عمل کنند و وقتی خاطرم جمع شد که نظرشان مثبت است تصمیم قاطع گرفتم. 👌👌
🌺بعد از شنیدن خبر شهادتشان من لبخند 😊 زدم که به آرزویش رسید، 👣 شهادت 👣 را برای او میدیدم .سخت بود اما لحظه به لحظه زندگیام را با حضرت زینب(سلام الله علیها) مقایسه کردم و مصیبتهای حضرت برایم تداعی میشد. همسر من گفت پس از من خاطرم از خانوادهام جمع است و در این آرامش به شهادت رسید اما حضرت امام حسین(علیه السلام) وقتی آثار مرگ برایشان نمایان شده بود، هنوز نظرشان به خیمهها بود.😭😭
بچههای من همه جا با محبت روبرو شدند اما حضرت زینب(سلام الله علیها) پس از شهادت امام حسین(علیه السلام) گفتند امان از اسیری.😭😓😔
✨ اللهـمـ ارزقنــا🌷شهــادتــ🌷فی سبیلکــ✨
منبع
https://www.mehrnews.com/news/3611423/
#اگــــــرشہیدانہ_زندگے_کنــے_لازمـ_نیسٺ_دنبال_شہادٺ_بگردی_شـــہادٺ_خودش_پیدات_میکنہ
👣 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
👣 و امــّا شهــادتـــ👣
💖 بابای مهربان بُشری و فاطمه ، تاب شنیدن نالههای جانسوز کودکان سوریه و عراق را نداشت و غیرت و شجاعت عالمانه اش، وجدان بیدارش را به آن سوی مرزها کشاند.
جنایات فجیع گروههای افراطی و تکفیری 🕸 و حرمت شکنیها بی شرمانه آنها آرام و قرار را از او ربوده بود.
👣روز اعزام 👣 نزدیک بود و هرلحظه نشاط و نورانیت✨، سیمای آرام محمد مهدی را دلنشینتر می کرد 😌. او علت رفتنش را به مادر ولایت مدارش اینگونه گفته بود:
نمی توانم در کنار همسر و فرزندانم باشم در حالی که در مقابل چشم کودکان سوریه و عراق، والدینشان سربریده میشوند 😓؛ آموختههای من از اسلام و تحصیل دروس حوزوی چنین اجازهای به من نمیدهد.
🍁 دانش آموخته مکتب فاطمی ، سرانجام در شامگاه دوشنبه 31 فروردین 1394، مصادف با اول ماه رجب میلاد امام محمد باقر (علیه السلام)همراه با دیگر مجاهدان تیپ فاطمیون با شعار(کلنا عباسک یا زینب) در منطقه بصری الحریر استان درعای سوریه به آرزوی دیرینهاش رسید 🕊و جامه فاخر 🌷 شهادت 🌷 را بر تن کرد.
✨اللهمـ ارزقنــا🌷شهـادتـــ🌷فی سبیلکــ✨
منبع
http://noshahronline.ir/fa/3719-C.html
#خدایا_ختم_عمر_ناقابل_وپراز_گناه_و_نمک_بحرومی_ما_رو_هرچه_سریعتر_ختم_به_شهادت_بفرما
😭 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕊شـــہـید سیّـدمرتضــے آوینــے؛ 🕊
مکہ برای شما...
🌷فکه برای من...
بالــےنمےخواهمـ...
این 💠پوٺـین هاے کہنه💠 هم...
مےتوانند...
مــرا به ✨آســمان✨ ببرند...
🕊 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
سپاس فراوان از دوست عزیزی که زحمت جمع آوری مطالب رو کشیدن😊
اجرشون با خانوم جان☺️☝️
#ادمین_نوشت
May 11
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جانم_میرود
💠 قسمت ۱۰۱
مهیا، اشک هایش را پاک کرد.
_مهیا!... مگه چه اتفاقی افتاده که تو اینجوری بهم ریختی...
مهیا نفس عمیقی کشید.
_مهران...!
شهاب آبروهایش را درهم کشید.
_مهران کیه؟!
_هم دانشگاهیم.
_خب؟!
_ازم جزوه برده بود؛بعد یه مدت بهم پیام داد، که برم جزوه رو بگیرم.
مهیا نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
_تو رستوران قرار گذاشته بود... من اون موقع با اینکه محجبه نشده بودم و نماز نمیخوندم ولی با پسرا زیاد گرم نمیگرفتم... اونم هی از دست شکستم، سوال میپرسید... اون لحظه اصلا احساس خوبی نداشتم. فقط دوست داشتم از اونجا برم.... دستم رو دراز کردم که جزوه رو ازش بگیرم که اون...
شهاب اخم کرد و گفت:
_اون چی؟!
_اون دستمو گرفت و محکم فشار داد...
اشک های مهیا، روی گونه اش سرازیر شد.
شهاب از عصبانیت فرمون را محکم فشار داد. مهیا بالرزش ادامه داد:
_از اونموقع هی زنگ میـزد و ادعای عاشقی می کرد تو بیمارستان هم خودت دیدیش...
با هر حرفی که مهیا می زد...
فشار دست شهاب روی فرمون بیشتر می شد. مهیا که عصبانیت شهاب را دید تند تند گفت:
_باور کن شهاب من تقصیری ندارم... من اصلا اهل این حرفا نیستم.
شهاب، نفس عمیقی کشید و به طرف مهیا برگشت. دستانش را در دست گرفت.
_آروم باش مهیا!
اشک های مهیا را با دستش پاک کرد و گونه اش را نوازش کرد
_میدونم تو تقصیری نداری.
_باور کن شهاب.... من اون روز، خیلی اذیت شدم. همش استرس مهران رو داشتم. همه چیز پشت سرهم بود. نمیتونستم به کسی بگم. چون کسی رو نداشتم...
_اگه دستم بهش برسه!
شهاب لحظه ای فکر کرد و دوباره پرسید:
_اون ماشینی که نزدیک بود، بهت بخوره هم کار اون عوضیه؟!
مهیا به چشمان سرخ شهاب نگاه کرد. ترسید بگوید کار مهران است میترسید که شهاب کارش را بی جواب نگذارد...
_ن... نه کار اون نبود...
_مهیا بامن روراست باش. اون تصادف کار اون بود؟!
_نه نبود...
نگاهش را به بیرون سوق داد؛ تا چشمانش اورا لو ندهند.از استرس ناخون هایش را می جوید.با صدای ضربه ای که شهاب به فرمان زد؛به طرف شهاب برگشت.
_چرا به من دروغ میگی مهیا؟! من شوهرتم. چرا نمیگی که کار اون بی همه چیز بوده؟!
_ن... نه اون...
شهاب اجازه نداد ادامه بدهد.غرید:
_دروغ نگو مهیا... دروغ نگو...چشمات لوت دادن ،چرا با من راحت نیستی؟! ها؟!
مهیا سرش را پایین انداخت و حرفی نزد....
شهاب عصبی دنده را جابه جا کرد و زیر لب به مهران بدو بیراه می گفت...
💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
ೋღ #نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے ღೋ
ೋღ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جانم_میرود
💠 قسمت ۱۰۲
در مسیر حرفی نزدند...مهیا نگاهی به جاده انداخت. نزدیک خانه بودند؛ نگاهی به شهاب انداخت، که با اخم رانندگی می کرد.نمی توانست ناراحت بودن شهاب را تحمل کند.
_شهاب؟!
_لطفا چیزی نگو مهیا.
مهیا، سرش را پایین انداخت. نم اشک در چشمانش نشست، با ایستادن ماشین سرش را بلند کرد. روبه روی در خانه شان بود.
_شهاب؟!
_من صبح زود میرم ماموریت.
_شهاب؟!
_مواظب خودت باش. کلاس هات رو هم حتما برو.
_شهاب؟!
شهاب موبایلش را درآورد و شمارهای گرفت.
_برو خونه مادرت الان نگران میشه.
و تلفن را به گوشش نزدیک کرد.
_سلام محمد خوبی؟؟
_قربانت فردا صبح ساعت چند حرکته؟!
مهیا با چشمان پر اشک به شهاب نگاهی انداخت.خداحافظی زیر لب زمزمه کرد و از ماشین پیاده شد.رو به روی در ایستاد. اصلا رمقی برای درآوردن کلید نداشت. دکمه آیفون را فشار داد. در با صدای تیکی باز شد.
مهیا نگاه آخرش را به شهاب انداخت و وارد خانه شد.شهاب تا مهیا وارد خانه شد، با محمد خداحافظی کرد. سرش را به صندلی تکیه داد؛ خودش هم ناراحت بود و دوست نداشت مهیا را ناراحت کند. اما باید او را تنبیه میکرد، تا یاد بگیرد؛ دیگر چیزی از او پنهان نکند.... یاد چشمان اشکین مهیا افتاد. مشتی به فرمان زد.
_لعنت بهت مهران...
پشیمان شده بود. تحمل ناراحتی مهیا را نداشت....در را باز کرد، تا به طرف خانه مهیا برود. اما با دیدن چراغ خاموش اتاق مهیا سرجایش ایستاد.
با اینکه برایش سخت بود؛...
اما بایدمهیا یاد می گرفت، که چیزی از او پنهان نکند.به عقب برگشت و سوار ماشین شد.ماشین را در قسمتی از حیاط پارک کرد.
وارد خانه که شد، شهین خانوم به استقبالش آمد.
_سلام مادر! خسته نباشی!
شهاب لبخند بی جانی زد.
_خیلی ممنون...
_چیزی شده شهاب؟!
_نه مامان! خستم. من میرم بخوابم.
به طرف پله ها رفت. روی یکی از پله ها ایستاد.
_مامان من از فردا برای دو سه روز میرم ماموریت...
_چرا زودتر نگفتی مادر؟!
_شرمنده یادم رفت.
شهین خانوم به رفتن شهاب نگاهی انداخت.مطمئن بود اتفاقی افتاده است.
ازنگاه غمگین پسرش راحت می توانست این را فهمید....
💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
ೋღ #نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے ღೋ
ೋღ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جانم_میرود
💠 قسمت ۱۰۳
شهاب، سجاده اش را جمع کرد....
کوله اش را روی شانه اش گذاشت، و از اتاقش بیرون رفت. آرام آرام از پله ها پایین آمد.کفش هایش را از جا کفشی درآورد؛ تا می خواست کفش هایش را پا کند، با صدای محمد آقا ایستاد.
ـ شهاب داری میری؟!
ـ آره بابا!
ـ چرا اینقدر بی سرو صدا؟!
ـ خب، گفتم خوابید. بیدارتون نکنم.
ـ یعنی اگه برای نماز بیدار نمی شدم، تو خداحافظی نمیکردی...
ـ شرمنده فک کردم مامان، بهتون گفت دیشب.
ـ آره! مادرت گفت داری میری ماموریت.
به شهاب نزدیک شد و دستی روی شانه اش گذاشت.
ـ چیزی شده شهاب؟!
شهاب لبخندی زد.
ـ نه!
ـ مطمئن باشم؟!
ـ مطمئن باشید.
محمد آقا، خداروشکری زیر لب گفت.شهاب کفش هایش را روی زمین گذشت، و مشغول پا کردنشان شد.
ــ میخوای بری با مهیا خداحافظی کنی؟؟
دستان شهاب، برای چند ثانیه از حرکت ایستادند.
ــ نه دیشب ازش خداحافظی کردم!
با زنگ خوردن تلفن شهاب؛ شهاب، با پدرش خداحافظی کرد و از خانه خارج شد.... ماشین آرش، سر کوچه بود. نگاهی به اتاق تاریک مهیا انداخت و لبخند غمگینی زد. کوله اش را روی شانه اش جابه جا کرد، و به سمت ماشین آرش رفت.
****
مهیا از صبح تا الان هر چقدر به شهاب زنگ زده بود؛ جوابش را نمیداد...کلافه از جایش بلند شد و شروع به آماده شدن کرد.قرار بود، همراه نرجس و شهین خانوم به مهمانی زنانه، که خانه ی یکی از اقوام شهین خانوم برگزار میشد؛ بروند.بعد از نیم ساعت، آماده شده بود و روبه روی آینه، مشغول مرتب کردن چادرش بود؛ که موبایلش زنگ خورد.
_جانم مریم؟!
_....
_اومدم!
زود کیفش را برداشت.
ــ مامان من رفتم.
ــ بسلامت مادر جان!
مهیا از پله ها پایین آمد.
به سمت ماشین محمد آقا رفت. سوار ماشین شد.
ــ سلام!
محمد آقا و شهین خانوم با مهربانی جوابش را دادند.
ــ چه خبر مهیا خانوم؟!
ــ سلامتی! اگه این داداشت جواب تلفن مارو بده...
مریم دستی به روسریش کشید.
ــ شهاب اصلا تو ماموریتا جواب تلفن نمیده، به خودت زحمت نده...
مهیا با شوک گفت.
ــ ماموریت؟؟؟!!!!....
ــ آره دیگه صبح رفت ماموریت!
مریم باتعلل پرسید:
ــ یعنی چیزی به تو نگفت؟!
مهیا لبخند تلخی زد.
ــ چرا چرا دیشب بهم گفت، فقط یکم نگران شدم، که جواب تلفنشو نداد....
مریم شروع کرد به دلداری دادن؛ ولی مهیا متوجه صحبت هایش نمیشد. فقط سرش را تکان می داد؛ یا بعضی اوقات با یک یا دو کلمه حرف هایش را تاکید می کرد. باورش نمی شد، شهاب بدون خداحافظی رفته باشد...
💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
ೋღ #نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے ღೋ
ೋღ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جانم_میرود
💠 قسمت ۱۰۴
ماشین ایستاد....مهیا نگاهی به در سفید روبه رویش انداخت. بعد از خداحافظی با محمد آقا، به طرف خانه رفتند. در با صدای تیکی باز شد.وارد خانه شدند. همه به استقبالشان آمدند. مهیا لبخند تلخی زد؛ با همه سلام واحوالپرسی کردند، شهین خانم او را کنارش نشاند. همه کنجکاو بودند که عروس شهین را ببیند. بعضی از نگاه ها دوستانه بود و بعضی ها...
دخترهای جوان،دورهم نشسته بودند و از آخرین مدل های لباس حرف می زدند....
مهیا فقط گهگاهی با لبخند حرف هایشان را تایید می کرد.کم کم بحث به سمت کنسل شدن، اردوی مشهد رفت. مهیا چشمانش را روی هم فشار داد. دیگر تحمل اینجا نشستن را نداشت. از جایش بلند شد که بیرون برود؛ که با صدای شهین خانوم به طرفش رفت.
ــ بیا! بشین پیشم عزیزم...
مهیا نمی توانست قبول نکند. لبخندی زد وکنارش نشست.
ــ اینم عروس شهاب! البته دخترم مهیا خانم!
مهیا لبخند و ممنونی در پاسخ به تبریک ها و تعریف ها گفت.سوسن خانم تابی به گردنش داد.
ــ میگم مهیا جان، شهاب کجاست
الان؟؟
مهیا، بشقاب میوه را از دست میزبان گرفت و تشکری کرد.
ــ شهاب ماموریته...
ــ واه... الان وقت ماموریته؟!!
مهیا، چاقو را برداشت و مشغول پوست کندن میوه ها شد.
ــ کاره دیگه... پیش میاد.
سوسن خانم که هنوز دلش خنک نشده بود و دوست داشت، بیشتر مهیا را آزرده خاطر کند؛ لبخند شیطانیی زد.
ــ والا اگه زندگی و زنش، براش عزیز و مهم بودند... اینقدر زود نمی رفت، ماموریت!
مهیا آخ آرامی گفت....
نگاهی به دست بریده اش انداخت. شهین خانم هول کرد و سریع به طرف مهیا آمد.
_وای مهیا! چیکار کردی با خودت! ببینم دستت رو...
مهیا لبخند غمگینی زد.
نمیتوانست حرفی بزند. وگرنه این بغضی که در گلویش نشسته بود، میشکست.
مریم با اخم به سمتشان آمد.
_مامان بشین. خودم با مهیا میرم. ثریا جان، سرویس بهداشتی کجاست؟!
ــ آخر راهرو. جعبه کمک های اولیه هم همونجاست.
مریم، دست مهیا را گرفت و به طرف سرویس بهداشتی رفتند.در را بست و دست مهیا را زیر آب سرد گذاشت.مهیا چشمانش را از سوزش دستش بست؛ اما سوزش دستش کجا و سوزش دلش کجا...قطره ای اشک روی گونه های مهیا سرازیر شدند.
مریم دست مهیا را از زیر آب بیرون آورد و از جعبه کمک های اولیه چندتا چسب زخم برداشت.
_چقدر بد بریدی دستت رو، چرا گریه میکنی حالا؟
ــ می سوزه...
مریم لبخند تلخی زد.
ــ فکر میکنی من حرفای زن عموم رو نشنیدم... چته مهیا؟! چه اتفاقی بین تو و شهاب افتاد؟! این از حال تو... اون از شهاب با اون حال پریشون و آشفتش...
مهیا سرش را پایین انداخت.
ــ چیزی به من نگو، ولی بدون برای شهاب خیلی مهمی... اون تورو بیشتر از جون خودش دوست داره! من داداشم رو خوب میشناسم. اون عشق تو چشماش وقتی تورو نگاه میکنه رو، هیچوقت دیگه تو چشماش ندیدم. پس اگه حرفی زده، کاری کرده، بدون نگرانت بوده...
مهیا سرش را پایین انداخت و شانه هایش از هق هق می لرزیدند.مریم بوسه ای بر سرش زد و از سرویس بهداشتی بیرون رفت.
ــ مامان!
ــ جانم؟! مهیا چطوره؟!
ــ دستشو بد بریده... یکم ضعف کرده یه زنگ به بابا بزن بریم خونه.
دو قدم رفته را برگشت و روبه مادرش گفت :
ــ مامان به فکر جواب برای سوال های شهاب داشته باشید. میدونید که رو مهیا چقدر حساسه... ببینه دستشو بریده دیگه واویلا...
به اخم های زن عمو و دختر عمویش، نگاهی انداخت و با لبخندی پیروزمندانه، دوباره کنار مهیا برگشت...
💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
ೋღ #نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے ღೋ
ೋღ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جانم_میرود
💠 قسمت ۱۰۵
ـ بده اینارو خودم تایپ میکنم.
مریم برگه ها را از دست مهیا کشید.
ـ بده اینارو ببینم. با این دستش می خواد بشینه تایپ کنه...
ـ گندش نکن بابا...
مریم، مهیا را از جایش بلند کرد و به جای او، نشست.
ــ عزیزم گندش نکردم... خودش گنده است؛ بخیه خورده دستت...
مهیا نگاهی به دست پانسمان شده اش انداخت....آنقدر بد بریده بود، که مجبور شده بود بیمارستان برود و دستش را بخیه بزند.
ــ پس الان چیکار کنم؟؟
ــ برو خونه استراحت کن!
مهیا از جایش بلند شد.
ــ پس من میرم خونه.
ــ بسلامت. سلام برسون.
مهیا از پایگاه خارج شد...نگاهی به ساعت انداخت، یک ساعتی به اذان مغرب مانده بود. به طرف پارک محله رفت. تصمیم گرفت، یک ساعت را در پارک کتاب بخواند و نزدیک اذان برای نماز به مسجد برود.
روی یک نیمکت نشست. کتابش را ازکیفش بیرون آورد. دستی به کتاب کشید.کتاب هدیه ای از طرف شهاب بود.
یاد شهاب لبخندی روی لبش آورد..امروز سومین روزی بود، که شهاب به ماموریت رفته بود.مهیا احساس کرد، که کسی کنارش نشست.با دیدن خانمی، لبخند زد که با برداشتن عینکش لبخند مهیا روی لبانش خشک شد.
ــ نازی...
نازی لبخندی زد.
ــ چیه؟! تعجب کردی؟! انتظار نداشتی منو ببینی؟!
مهیا لبخندی زد.
ــ راستش... آره.... نه آخه زهرا...
ــ گفته بود که از اهواز رفتیم.
مهیا، سرش را به علامت تایید تکان داد.
ــ رفتیم. ولی زندگی دوستم، خیلی برام مهمه که از کرج بلند شدم؛ اومدم اهواز...
مهیا با تعجب گفت:
ــ کرج؟؟
ـ حتما زهرا بهت خبر داده که چی مجبورمون کرد بریم.
مهیا با ناراحتی تایید کرد.
ــ آره! گفت. خیلی ناراحت شدم. ولی آخه چرا کرج؟!
ــ بابام، اینقدر از دوست فامیل حرف شنید؛ که اگه میتونست از کشور خارج می شد. کرج که چیزی نیست.
ـ نمیدونم چی بگم...!
ــ لازم نیس چیزی بگی. تو باید الان به داد زندگی خودت برسی...
ــ منظورت چیه؟؟
ــ منظورم اینه که باید از شهاب جدا بشی...
مهیا با صدای بلند گفت:
ــ چییییی؟؟
ــ چته داد نزن...
ــ دیونه شدی نازی این حرفا چیه؟!
ــ من دیونه نشدم من فقط صلاح تورو می خوام!
مهیا پوزخند زد.
ــ صلاح؟ مسخره است؛ صلاح من جدایی از شهابه؟!!
ــ آره ،اون به درد تو نمیخوره.
نازنین سر پا ایستاد.
ــ این شهابی که تو میشناسی شهاب واقعی نیست. اون داره تورو بازی میده. اون الهه به پاکی که تو توذهنت ساختی، نیست. اون یه آدم عوضیه. ازش دور شو تا تورو بدبخت نکرده.
مهیا با عصبانیت روبه رویش ایستاد.
ــ دهنتو ببند. از کرج پا شدی اومدی این چرندیاتو بگی؟! اصلا تو کی هستی که اینطور درباره ی شهاب صحبت می کنی ها؟!!
انگشت را به علامت تهدید تکان داد.
ــ دیگه نه میخوام این حرفارو بشنوم... نه می خوام ببینمت... فهمیدی؟!
کیفش را برداشت و با عصبانیت از پارک خارج شد...
💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
ೋღ #نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے ღೋ
ೋღ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🏴🌙﴾•°﷽°•﴿🌙🏴
«صَلَّی اللّهُ عَلَی الباکينَ عَلَی
الحُسِـــ😭ـــــیْن»
💎 #سومین چله، #چله_نوکری💎
💎زیـارت عـاشـورا💎
روز 0⃣4⃣
سہ شنبہ بیسٺمـ شـہــریورمــاه
اول محرمـ الحـــــرامـ
🌙 #روز_اخر
🌙 #برای_هم_دعا_کنیم
🏴 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
سلامـ رفقاے باصـــــفا😊✋
ایامـ سوگوارے سـرور و سـالار شہـیدان
آقـا اَباعَبدِاللّهِ الحُسِــــیْن. ع.
خدمــٺ همہ شـما دوسٺــان گل باصفـا
ٺســـــلیٺ عرض میکنمـ🖤😔
🏴دعـــــاے این شبــــامون.... 🏴
|•🌤•| ٺعجیـــــــل در امـــرفرج
|•🌟•| سلامٺــے و طول عمــــر حضرٺ آقا
•|💰•| براے بہبود وضع مملکٺمون
•|💎•| عاقبٺ بخیرے همہ جوونہاے سرزمینمون
•|💍•| حل مشکـــلاٺ و مــــوانع ازدواج همہ بخصــــــوص جوونــہا
#رزقٺـــون_پربرکــــٺ
#عمـــــــرٺون_باعـــزٺ
#عــاقبٺــــٺون_بخـــــیر
یاعــلے
🖤 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5