🍃 رمـان زیبا، تلنگری و مفهومی
🍃 #خنده_های_پدربزرگ
🍃 قسمت ۳
به صورتم دست کشیدم،...
تمام صورتم رو پوشانده بودند حتی چشمهام هم پوشیده شده بود....تازه داشتم همه چیز رو به خاطر می آوردم، صدای انفجار و جیغ، دود و ...
حواسم در حال برگشت بود،...
درد به شکل صعودی در بدنم افزایش پیدا میکرد و به تدریج به تمام تنم سرایت میکرد تا اون لحظه از زندگیم تا این حد درد نکشیده بودم.فکر میکردم صورتم روی شعله باشه.
از تمام وجود داد زدم،...
صدای پرستارها رو شنیدم که به سرعت به اطرافم اومدند و بهم آرام بخش تزریق کردند.دارو به سرعت اثر کرد، احساس کرختی میکردم با تمام وجودم میخواستم از اون بیمارستان لعنتی فرار کنم اما توانم لحظه به لحظه داشت کم میشد تا اینکه از حال رفتم....
🕊🕊🕊🕊
با صدای گریه های مادرم بیدار شدم. بریده بریده صداش زدم
_ما..مان....ماما..ن
صدای گریه هاش بیشتر شد و دستش رو روی سرم گذاشت. آرامش بخش ترین لحظه بعد از اون انفجار حس کردن گرمی دست های مادرم بود.
من هم به گریه افتادم....مادرم سرش رو روی سرم گذاشت و دلداریم داد. میدونستم که وضعم خیلی وخیمه اما با اینکه این موضوع رو میدونستم حرف های مادرم آرومم میکرد.
-عزیز دلم ...همه چی درست میشه... خدا خیلی بهت رحم کرده... انشاءالله زودی میریم خونه خودم اونقدر پرستاریت میکنم تا خوب بشی.
و دوباره گریه کرد طوری که قلبم فرو ریخت
#مادرم اعتقاداتش خوب بود دائم برام دعا میکرد
منم با #طنین_صداش بدون اینکه بتونم ازش ایراد بگیرم آروم ِآروم میشدم
بعد از اینکه مرخص شدم فهمیدم که زنده موندنم یک معجزه بوده،...
ظاهرا خیلی شانس آورده بودم که انفجار به شاهرگم آسیبی نرسونده بود.وقتی به خونه برگشتم نازنین بیشتر از همه ازم پرستاری میکرد و کمک مادرم میکرد.
میدونستم که خودش رو خیلی مقصر میدونه. شاید هم حق داشت ولی من دوست نداشتم که تا این حد زجر بکشه.
داستان اون روز رو برای کسی تعریف نکردم خیلی سعی داشتم که این موضوع مخفی بمونه....خواهرم هم به کسی نگفته بود.
تمام خانواده از اینکه به سلامت (به خیال خودشان!) از بیمارستان مرخص شده بودم خوشحال بودند... و انتظار روزی رو میکشیدند که باندهایی که تمام صورتم رو پوشونده بود باز بشه.
....و آن روز هم به سرعت فرا رسید...
دکتر اول از همه پوشش هایی که روی چشمم بود رو برداشت.. قلبم تند تند میزد.
خیلی سعی کرده بودم با #نابینایی کنار بیام اما حتی فکر اینکه برای همیشه چیزی نبینم آزارم میداد...
چشمم رو به آرومی باز کردم،...
هیچ وقت اون صحنه رو یادم نمیره خوشحالی تمام وجودم رو گرفت، به خانوادم نگاه کردم و با خنده گفتم:
_دیدید که دیدم!!!
خواهرهام از خوشحالی فریاد زدند و مادر و پدرم هم با خنده گریه میکردند.
دکتر رو به اونها کرد و با تشر ازشون خواست که ساکت بشن.
دیگه خیالم کاملا راحت شده بود...
احساس میکردم که روی ابرها سیر میکنم خنده از روی لب هام کنار نرفت....
تا لحظه ای که باند رو از روی صورتم برداشتند..
🍂ادامه دارد....
🍃https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍂 اثــرے از؛✍ #ســجاد_مـــہــدوے
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃 رمـان زیبا، تلنگری و مفهومی
🍃 #خنده_های_پدربزرگ
🍃 قسمت ۴
شادی از #بیناییم به سرعت تبدیل به نفرت از چشمانم شد.
چیزی رو که توی آینه میدیدم باور نمیکردم.
#یه_صورت_سیاه_که_به_خاکستری_و_سبز_میزد.
چشم های بدون مژه و ابرودچونه ورم کرده و آویزون،.... موهام هم تا وسط سرم ریخته بود یه قسمت از بینیم هم خورده شده بود....
بی اختیار به گریه افتادم.
همه چیز پیش چشمم تیره و تار شد.
صورتم رو به طرف پدر و مادرم بر گردوندم.
چهره شون همراه با ترس شد.
سوگل به صورتش چین انداخت و نازنین هم جلوی چشم هاش رو گرفت.
چشم های مادرم پر اشک شد و پدرم هم برای اینکه مجبور نباشه به من نگاه کنه سرش رو پایین انداخت.
صورتم رو به طرف دکتر برگردوندم، اصلا متعجب نشده بود، آهی از سر تاسف کشید و روی صندلیش نشست.
دستم رو به صورتم کشیدم...
و چشم هام سیاهی رفت و روی زمین افتادم...
🕊🕊🕊🕊
تا یک ماه جرئت نکردم که از خونه بیرون بیام....فقط دعا میکردم که بمیرم.
آخه میدونید! خیلی به #قیافم وابسته بودم،
کی میتونست باور کنه ارشیا...
ارشیای خوشگل و خوش چهره به این راحتی تبدیل به هیولا شده باشه
هر روز چند ساعت جلوی آینه بودم و هر روز هم یک مد جدید!
تمام فکر و ذکرم قیافم بود.
شاید تعریف و تمجیدهای دوستام باعث شده بود که فکر کنم از قیافه من بهتر وجود نداره.
باورش برام خیلی سخت و سنگین بود
...برای همین هم یک ماه طول کشید که این رنج و غصه برام عادی بشه.
بعد از این مدت تقریبا قانع شده بودم که باید به زندگیم با همین شکل ادامه بدم.
یاد حرف های دکترایی افتادم که قریب به اتفاق گفته بودن:
_اگه عملی جراحی زیبایی بکنی ممکنه چشم هات رو از دست بدی و قیافت هم به هیچ وجه مثل سابق نمیشه
با این افکار راهی مدرسه و درس شدم.
نمیتونستم رفتار دوست هام رو پیش بینی کنم آخه توی این مدت هم ازشون خبری نداشتم.
البته نمیخواستم خبری داشته باشم
اصلا به تلفن هاشون جواب هم نمیدادم.
اما حالا بعد از یک ماه با این قیافه میخواستم ببینمشون.... پاهام یاری نمیکرد
کشان کشان داشتم به سمت میرفتم که
اشکان رو توی کوچه مدرسمون دیدم،
...نتونستم ازش قایم بشم
آخه مثلا اشکان یکی از دوستام بود
اگه بخوام توصیفش کنم باید بگم از اون آدم هایی بود که سرش درد میکنه برای بحث سیاسی مذهبی... البته آخر بحث هاش هم یه فحش به تمام عقاید طرف میده و از خجالتش در میاد
اصلا همینش برای من جالب بود،
من هیچ وقت دوست صمیمی نداشتم خودم که فکر میکنم به خاطر حسادت کسی بیش از حد بهم نزدیک نمیشد.
بی اختیار دستم رو روی شونه اش گذاشتم.. برگشت.... و یک آن شوکه شد.
به سر تا پام نگاه کرد و با طعنه گفت:
_دستت رو بکش ایکبیری، ترسوندیم.
بعد خودش رو کمی عقب کشید
- ببینم تو با هیولاهای هالیوودی نسبتی نداری،بهت نمیخوره گدا باشی....اصلا با من چی کار داری عوضیِ بد ترکیب
زبونم قفل شده بود.
باورم نمیشد با من اینجوری صحبت کنه،
خیال میکردم وقتی خودم رو بهش معرفی کنم اخلاقش درست میشه...
_اش..اشکان منم... ارشیا... ارشیا..مفتخری
اما ای کاش اسمم رو نمیگفتم.
به محض اینکه اسمم رو شنید زد زیر خنده
بلند گفت:
- چرا این ریختی شدی...حقته... از بس که به اون قیافه نکبتت مینازیدی... البته برای من بد نشد تا آخر عمر سوژه ام در اومده
... از ناراحتی شدید داشتم برمیگشتم خونه
صدای خنده و تمسخر بعضی از مردم رو میشنیدم.
خیلی دوست داشتم بمیرم ولی حوصله مرگ رو هم نداشتم.....
🍂ادامه دارد....
🍃https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍂 اثــرے از؛✍ #ســجاد_مـــہــدوے
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃 رمـان زیبا، تلنگری و مفهومی
🍃 #خنده_های_پدربزرگ
🍃 قسمت ۵
دیگه حساب روزهایی که خونه بودم از دستم در رفته بود...
از بی حوصلگی رفتم سراغ یه آلبوم قدیمی...
و شروع کردم ورق زدن... آخه عکسای معصومیت بچگیم آرام بخش بودن...
با دیدن عکس گوشه راست صفحه سوم برق گرفتم...
یه دفعه مثل لوله رادیات تمام بدنم گرم شد
اونقدر این انرژی قوی بود که سریع رفتم شروع کردم به جمع کردن ساک....
تا قبل از این روزها تمام فکر و ذکرم کنکور بود و کتاب تست....
اما حالا دیگه این چیزها خیلی به نظرم احمقانه میومد.
یکی از همین روزهایی که خونه مونده بودم تمام کتاب های تستم رو پاره کردم
الان از اون همه کتاب فقط یه کیسه کاغذ مونده.
وقتی کتاب هام رو میدیدم بیشتر از قبل از مدرسه و درس متنفر میشدم...
🕊🕊🕊🕊
بعد از اینکه مدرسه رو ترک کردم کم و بیش خونه اقوام میرفتم...
ولی وقتی رفتار زننده شون رو دیدم،وقتی که نگاه های آمیخته به ترحم و تمسخر رو میدیدم از فامیل هم متنفر میشدم.
حالا که فکر میکنم قبل از اون اتفاق هم توی فامیل آدم محبوبی نبودم
اما موفقیت هام باعث میشد که کسی نتونه چیزی بهم بگه...
البته این عدم محبوبیت هم تقصیر خودم بود.... با غروری که من داشتم طبیعی بود که همه رو از خودم دور کنم.
مدت ها بود که #تنهاآرامشم_خانوادم بودند...
تمام سختی هایی که میکشیدم، با نگاه مادرم فراموش میشد.
وقتی پدرم مثل کوه پشتم می ایستاد و از من دفاع میکرد لذت میبردم.
وقتی خواهرام از من تعریف میکردند، احساس غرور میکردم
.. اما ته دلم میدونستم که تمام این رفتارها ساختگیه و اون ها هم خیلی ناراحت و کلافه اند ...حتی بیشتر از من...
این رو میشد از سردی خانوادمون فهمید،
قبل از اون اتفاق روابطمون خیلی گرم تر بود.
اما بعد از مشکل من تمام صحبت هایی که میکردیم تو یکی دو کلمه خلاصه میشد.
نمره های سوگل هم به شدت افت کرده بود. خیلی مشکل های دیگه هم از طریق من بوجود اومده بود...
برای همین هم هر روز بیشتر از قبل از وجود خودم متنفر میشدم،... هر روز آرزوی مرگ میکردم
... هر چیزی که میدیدم باعث میشد یاد چهره ام بیفتم...
اگر هم زنده بودم به خاطر خاطراتی بود که قبل از اون اتفاق داشتم...
برای همین بعضی وقت ها آلبوم گردی میکردم....
دیگه ساکم آماده بود...
🍂ادامه دارد....
🍃https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍂 اثــرے از؛✍ #ســجاد_مـــہــدوے
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🌷شـــہــدای بزرگـــوار مدنظر این هفــتہ🌷
👣شنبہ؛ شہــید عبدالحمـــــــید دیالـــمہ
👣دوشنبہ؛ سیدمجتــبـــے علمــــــــدار
👣چهارشنبہ؛ امیـــر حاج امیـــــنے
تا #پنجشنبہ_قبل_از_٩شب وقت هست هم برا اعلام کردن هم فرستادن هدیه صلوات ها...
#کمـ_نذاریمـ_براشون
#دلتون_بارونی
🌷عبدالحمید دیالمه🌷
(متولد۱۳۳۳ تهران) ، نماینده مجلس اول شورای اسلامی ایران بود که در انفجار💥 دفتر حزب جمهوری اسلامی🕊 شهید و در قم به خاک سپرده شد.
🍂عبدالحمید دیالمه؛نماینده دوره اول مجلس شورای اسلامی
🍂حوزه انتخاباتی؛ مشهد
🍂تاریخ تولد؛ ۱۳۳۳ تهران
🍂تاریخ شهادت؛ ۷تیرماه ۱۳۶۰ تهران
🍂محل تحصیل؛دانشگاه فردوسی مشهد
🍂شغل؛سیاستمدار
🍂تخصص؛ روحانی ودارو ساز
منبع؛
https://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%B9%D8%A8%D8%AF%D8%A7%D9%84%D8%AD%D9%85%DB%8C%D8%AF_%D8%AF%DB%8C%D8%A7%D9%84%D9%85%D9%87
#زنجیر_دنیا_به_دست_وپام_بستن... 😭
😭 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
#خلوص... #سقوط.... #موج.... #زباله....
#دکتر_شهید
✨ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷دیالمه در دوران جوانیاش🌷
و جریان فعالیتهایش ارتباط مستمری با افرادی چون 👈مطهری، بهشتی، بازرگان👉 داشت. او مجبور به زندگی مخفی در طی سالهای ۱۳۵۲ الی ۵۶ جهت فعالیتهای مبارزاتی با حکومت پهلوی بود.
او از همان ابتدای ورود به دانشگاه، اقدام به تأسیس کتابخانه اسلامی و جذب افراد مذهبی کرد. جلسات دعای کمیل توسط او برای اولین بار در سطح دانشگاه برگزار گردید و پس از مدتی در سطحی گستردهتر در😍 حرم علی بن موسی الرضا 😍ادامه یافت.
تشکیل و مدیریت گروههای چند نفره جهت نشر افکار اسلامی شیعی همراه با آموزشهای عقیدتی و سیاسی از کارهای تشکیلاتی دیگر او بود. او در این اثنا چندین بار توسط🔥 ساواک🔥 دستگیر شد.
در طی سالهای ۵۵–۵۴ او ساماندهی حرکتهای دانشجویی و مردمی را علیه رژیم عهدهدار بود و به انسجام گروههای مختلف دانشجویی در زمینه مبارزاتی میپرداخت.
منبع؛
https://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%B9%D8%A8%D8%AF%D8%A7%D9%84%D8%AD%D9%85%DB%8C%D8%AF_%D8%AF%DB%8C%D8%A7%D9%84%D9%85%D9%87
#بی_چون_وچرا_پا_کار_دین_خدا_باشیم
👉 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5