eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.2هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
251 ویدیو
37 فایل
✨️﷽✨️ . 💚ازاین‌لیست‌کپی‌ #حرومه!❌️ https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32342 . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون https://daigo.ir/secret/9932746571 . ❤️همه‌ی‌فعالیت‌هامون‌نذرظهورامام‌غریبمون‌مهدی‌موعود‌ عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۸♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
¥¥¥‌🇮🇷⁩¥¥¥¥🇮🇷¥⁩‌¥¥¥‌🇮🇷⁩¥¥¥¥‌🇮🇷⁩¥¥¥ ✷ش‍‌ن‍‌اخ‍‌ت زم‍‌ان، ش‍‌ن‍‌اخ‍‌ت ن‍‌ی‍‌از، ش‍‌ن‍‌اخ‍‌ت اول‍‌وی‍‌ت، ش‍‌ن‍‌اخ‍‌ت دش‍‌م‍‌ن، ش‍‌ن‍‌اخ‍‌ت دوس‍‌ت، ش‍‌ن‍‌اخ‍‌ت وس‍‌ی‍‌ل‍‌ه‌ای ک‍‌ه در م‍‌ق‍‌اب‍‌ل دش‍‌م‍‌ن ب‍‌ای‍‌د ب‍‌ه ک‍‌ار ب‍‌رد؛ ای‍‌ن ش‍‌ن‍‌اخ‍‌ت‌ه‍‌ا؛ اس‍‌ت. ✷ب‍‌ی‍‌ان‍‌ات ح‍‌ض‍‌رت آق‍‌ا  ۱۳۹۳/۹/۶✷ ¥¥‌🇮🇷⁩¥¥¥‌🇮🇷⁩¥¥¥‌🇮🇷⁩¥¥ 🔘رمان بصیرتی، سیاسی و امنیتی 🔘🔘مقدمه🔘🔘 در اول باید بگم که خوشحالم که در شب میلاد امام جواد(ع) اولین رمانم را با شما عزیزان به اشتراک میزارم. در پی مطالعاتم به گزینه‌ای بر خوردم که در ابهام قرار داشت و اسمی عجیب را برایم تداعی کرد. بعد از تحقیقات پی بردم که قتل‌های زنجیره موضوعی است که تحریف شده و بعد از گذر بیست سال از خاطر مردم پاک شده است؛ و نسل امروز هیچ پیش‌زمینه‌ای درباره این گونه مسائل کشور ندارند. اگر هم مایه بشود برایشان، در فضای اینترنت چیزی جز تحریف و دروغ دستگیرشان نمی‌شود و یا در میان دو نوع نظریه گیر می‌کنند و تا ابد این گونه مسائل مبهم می‌ماند. بر اساس حکم رهبر انقلاب در راستای ، قلم به دست گرفتم و برای اولین بار بر آن شدم که برای و و مردمانی که شاید در زمان خود فراموش کردند که چه اتفاقاتی افتاده است، با سبک داستانی و با قلم تبیین، ابهام مه آلود تاریخ را بشکنم. امید بر آن است که داستان پیش رو توانسته باشد توجه شما را جلب کند و مطالبی مفید را انتقال داده باشد. ومن الله توفیق ✍🏻 منبع؛ https://eitaa.com/istadegi 🌷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
¥¥¥‌🇮🇷⁩¥¥¥¥🇮🇷¥⁩‌¥¥¥‌🇮🇷⁩¥¥¥¥‌🇮🇷⁩¥¥¥ ✷ش‍‌ن‍‌اخ‍‌ت زم‍‌ان، ش‍‌ن‍‌اخ‍‌ت ن‍‌ی‍‌از، ش‍‌ن‍‌اخ‍‌ت اول‍‌وی‍‌ت، ش‍‌ن‍‌اخ‍‌ت دش‍‌م‍‌ن، ش‍‌ن‍‌اخ‍‌ت دوس‍‌ت، ش‍‌ن‍‌اخ‍‌ت وس‍‌ی‍‌ل‍‌ه‌ای ک‍‌ه در م‍‌ق‍‌اب‍‌ل دش‍‌م‍‌ن ب‍‌ای‍‌د ب‍‌ه ک‍‌ار ب‍‌رد؛ ای‍‌ن ش‍‌ن‍‌اخ‍‌ت‌ه‍‌ا؛ اس‍‌ت. ✷ب‍‌ی‍‌ان‍‌ات ح‍‌ض‍‌رت آق‍‌ا  ۱۳۹۳/۹/۶✷ ¥¥‌🇮🇷⁩¥¥¥‌🇮🇷⁩¥¥¥‌🇮🇷⁩¥¥ 🔘رمان بصیرتی، سیاسی و امنیتی 🔘قسمت ۱ 🔘تهران، ۱۵دی ماه ۱۳۷۷ «...وزارت اطلاعات بنا به وظیفه قانونی و به دنبال دستورات صریح مقام معظم رهبری و ریاست محترم جمهوری، کشف و ریشه کنی این پدیده شوم را در اولویت کاری خود قرار داد و موفق گردید شبکه مزبور را شناسایی، دستگیر و تحت تعقیب قرار دهد و با کمال تاسف معدودی از همکاران مسئولیت ناشناس، کج‌اندیش و خود سر این وزارت که بی‌شک آلت دست عوامل پنهان قرار گرفته و در جهت مطامع بی‌گانگان دست به این اعمال جنایتکارانه زده‌اند، در میان آن‌ها وجود دارند. این اعمال جنایتکارانه نه تنها خیانت به سربازان گمنام امام زمان (عج) محسوب می‌شود بلکه لطمه بزرگی به اعتبار نظام جمهوری اسلامی ایران وارد آورده است...» صدای محکم حیاتی در اتاق پیچیده است، که در حال خواندن متن وزارت اطلاعات است. با شتاب از روی صندلی بلند می‌شوم دست دراز می‌کنم و کنترل را بر می‌دارم. کمی صدا را بلند می‌کنم، تمام وجودم گوش شده است برای شنیدن کلماتی که حتی تصورش هم مسخره است. عصبی می‌خندم، مگر می‌شود تمام اتفاقات زیر سرخودمان باشد؟! خبر تمام شده و حیاتی خبرهای بعدی را می‌خواند و من هم‌چنان چشمانم میخ تلویزیون مانده است. با صدای کوبیده شدن در، به سمت در بر می‌گردم، «سیدمهدی» است که دارد نفس‌نفس می‌زند. ضربان قلبم روی صد است، نمی‌دانم به خاطر خبر است و یا ناگهانی باز شدن در؟ -حیدر، خبر رو شنیدی؟ انگار منتظر جوابم نیست، سرش را به دیوار پشت سرش تکیه می‌دهد: _بدبخت شدیم. از فردا همه به چشم قاتل بهمون نگاه می‌کنن. اوه به این قسمتش فکر نکرده بودم. کلافه دستی میان موهای پر پشت و موج دارم می‌کشم. تنها به دنبال کلمه‌ای می‌گردم که به مهدی بگویم، اما قبل از به زبان آوردن کلمات سربازی لاغر و آفتاب سوخته وارد اتاق می‌شود و می‌گوید: - قربان «حاج کاظم» گفتن بهتون بگم که شما و آقاسید برید پیششون. سر تکان می‌دهم. ترس در چشمانش غوغا می‌کند، در چشمان مهدی هم هست اما شدتش کم‌تر است؛ و قطعا در چشمان من هم ترس لانه کرده است. به سمت در قدم برمی‌دارم و دستم را به شانه مهدی می‌زنم تا با خودم همراهش کنم. - بریم، نگران نباش. حرف بی‌معنایی زده‌ام؛ از نوع تمام تعارف‌هایی که مردم به یک دیگر می‌کنند. الان هم دروغ گفتم بلکه کمی نگرانی‌اش کم شود، اما درستش این است که نگران بود، ماجرا تازه در حال شروع شدن است. خارج که می‌شویم، انگار در تمام راهروها بذر ترس پاشیده‌اند. در راهرو صدای همهمه ریزی پیچیده است که ثمره گفت و گوی آرام و زمزمه‌واری است که از هر اتاق بیرون می‌آید، و این نشان از ترس و تشویش همکاران است. ته دلم برای یک لحظه خالی می‌شود، اما به خود می‌گویم: تموم میشه. 🔘ادامه دارد..... ✍ نویسنده: محدثه صدرزاده منبع؛ https://eitaa.com/istadegi 🔘https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ¥¥🇮🇷¥¥¥‌🇮🇷⁩¥¥¥‌🇮🇷⁩¥¥¥‌🇮🇷⁩¥¥
¥¥¥‌🇮🇷⁩¥¥¥¥🇮🇷¥⁩‌¥¥¥‌🇮🇷⁩¥¥¥¥‌🇮🇷⁩¥¥¥ ✷ش‍‌ن‍‌اخ‍‌ت زم‍‌ان، ش‍‌ن‍‌اخ‍‌ت ن‍‌ی‍‌از، ش‍‌ن‍‌اخ‍‌ت اول‍‌وی‍‌ت، ش‍‌ن‍‌اخ‍‌ت دش‍‌م‍‌ن، ش‍‌ن‍‌اخ‍‌ت دوس‍‌ت، ش‍‌ن‍‌اخ‍‌ت وس‍‌ی‍‌ل‍‌ه‌ای ک‍‌ه در م‍‌ق‍‌اب‍‌ل دش‍‌م‍‌ن ب‍‌ای‍‌د ب‍‌ه ک‍‌ار ب‍‌رد؛ ای‍‌ن ش‍‌ن‍‌اخ‍‌ت‌ه‍‌ا؛ اس‍‌ت. ✷ب‍‌ی‍‌ان‍‌ات ح‍‌ض‍‌رت آق‍‌ا  ۱۳۹۳/۹/۶✷ ¥¥‌🇮🇷⁩¥¥¥‌🇮🇷⁩¥¥¥‌🇮🇷⁩¥¥ 🔘رمان بصیرتی، سیاسی و امنیتی 🔘قسمت ۲ دست می‌کشم لابه لای ریش های تقریبا بلندم، تلاش می‌کنم کمی بیخیال باشم. تقه ای به در اتاق حاج کاظم می‌زنم. صدایی از داخل می آید: - بفرمایید. در نیمه باز را هل می‌دهم و به مهدی نگاه می‌کنم که سرش پایین است و دارد با ریش‌هایش بازی می‌کند؛ مثل تمام مواقعی که ذهنش درگیر است. دست پشت کمرش می‌گذارم و به داخل هلش می‌دهم، خودم هم پشت سرش وارد می‌شوم و در را می‌بندم. - سلام حاجی امرکرده بودین بیاییم خدمتتون. تازه متوجه می‌شوم که دارد با تلفن صحبت می‌کند. تلفن را بین دوشانه اش نگه داشته است و با یک دست مطالبی را روی کاغذ رو به رویش می‌نویسد. هر از گاهی هم جمله ای می‌پراند: _بله بله، متوجهم، درست می فرمایید... چشمش که به ما می‌افتد به صندلی‌های چرمی مشکی اشاره می‌کند تا بنشینیم. مهدی سرش را نزدیک گوشم می آورد: - فک کنم اوضاع خراب تر از این حرفا باشه. با چشم اشاره ای به چهره درهم رفته حاج کاظم می‌کند: _باز دوباره حاجی برزخی شده! به حاجی نگاه می‌کنم؛ رگ‌های پیشانی‌اش ورم کرده است و گاهی نفسش را با حرص بیرون می‌فرستد. بالاخره تلفن را سرجایش می‌گذارد. سرش را با دستانش می‌گیرد و در همان حال با کمترین صدا که رگه‌هایی از خشم را درش می‌توان دید می‌گوید: - داشتم با وزیر صحبت می‌کردم، حتی خبر نداشت چی شده! تعجب کرده بود می‌گفت که من اصلا همچین متنی ننوشتم. خون در رگ‌هایم یخ می‌بندد: - مگه میشه؟ اخبار متن رو خوند، یعنی اخبار هم دروغ میگه؟ این دیگه چه جورشه؟ با حرف من حاجی دستانش را بر می‌دارد، نگاهی گذرا به ما می‌اندازد و این بار سرش را به پشتی صندلی چرخ‌دارش تکیه می‌دهد و چشمانش را می‌بندد. مهدی ساکت شده است و هنوز هم درگیر ریش‌هایش است. - ما هم دنبال همین هستیم، اینکه توی اخبار یه متنی خونده بشه و تمام قتل‌های این دو روز رو گردن وزارت بذاره خودش مشکوکه. این بار مهدی سرش را بلند می‌کند: -خوب حاجی حالا چی میشه؟ بچه‌های خودمون هم ترسیدن. نگاهی با تردید به ما می‌اندازد، کمی مردد است برای گفتن حرفش؛ اما طاقت نمی‌آورد: -اولین تیتر روزنامه و متن وزیر رو روزنامه مشارکت* زده! هر چه می‌خواهم حرف بزنم نمی‌توانم، دیگر دارد از توانم خارج می‌شود. باز هم مشارکت! *مشارکت: حزبی سیاسی که پس از انتخابات سال ۱۳۷۶ تشکیل شد. اکثر افراد این حزب از دسته اصلاحات و گروه به اصطلاح چپ بوده‌اند. این گروه به رهبری محمد خاتمی اداره می‌شد. 🔘ادامه دارد..... ✍ نویسنده: محدثه صدرزاده منبع؛ https://eitaa.com/istadegi 🔘https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ¥¥🇮🇷¥¥¥‌🇮🇷⁩¥¥¥‌🇮🇷⁩¥¥¥‌🇮🇷⁩¥¥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بعد نماز میام بقیه رو میذارم🇮🇷❤️
¥¥¥‌🇮🇷⁩¥¥¥¥🇮🇷¥⁩‌¥¥¥‌🇮🇷⁩¥¥¥¥‌🇮🇷⁩¥¥¥ ✷ش‍‌ن‍‌اخ‍‌ت زم‍‌ان، ش‍‌ن‍‌اخ‍‌ت ن‍‌ی‍‌از، ش‍‌ن‍‌اخ‍‌ت اول‍‌وی‍‌ت، ش‍‌ن‍‌اخ‍‌ت دش‍‌م‍‌ن، ش‍‌ن‍‌اخ‍‌ت دوس‍‌ت، ش‍‌ن‍‌اخ‍‌ت وس‍‌ی‍‌ل‍‌ه‌ای ک‍‌ه در م‍‌ق‍‌اب‍‌ل دش‍‌م‍‌ن ب‍‌ای‍‌د ب‍‌ه ک‍‌ار ب‍‌رد؛ ای‍‌ن ش‍‌ن‍‌اخ‍‌ت‌ه‍‌ا؛ اس‍‌ت. ✷ب‍‌ی‍‌ان‍‌ات ح‍‌ض‍‌رت آق‍‌ا  ۱۳۹۳/۹/۶✷ ¥¥‌🇮🇷⁩¥¥¥‌🇮🇷⁩¥¥¥‌🇮🇷⁩¥¥ 🔘رمان بصیرتی، سیاسی و امنیتی 🔘قسمت ۳ - حاجی چرا حزب مشارکت؟ چه ربطی به هم داره آخه؟ - در این باره خبری نداریم. دستی در جببش می‌کند و تسبیح عقیقش را درمی‌آورد. دستانش درگیر دانه‌های یاقوتی رنگ تسبیح شده است. -حیدر! پیگیری کن ببین مشارکتی‌ها تحلیل‌هاشون در این باره چیه؟ قطعا از لابه‌لای حرف هاشون، می‌شه اطلاعات خوبی به دست آورد. چشمی می‌گویم و بلند می‌شوم، نگاهی به مهدی می اندازم هنوز هم درگیر ریش‌های صورتش است. دستم را بالا می آورم تا به شانه‌اش بزنم. - تو برو به کارت برس، مهدی با من میاد. دستم نرسیده به شانه مهدی برمی‌گردد. مهدی که انگار با شنیدن اسمش به خودش آمده، نگاه گیجش بین من و حاج کاظم می‌چرخد. حاج کاظم سری بالا می اندازد و اشاره می‌کند که من بروم. از در اتاق که بیرون می آیم، همان‌جا به دیوار گچی کنار در تکیه می‌دهم. ای کاش حاج کاظم نمی‌گفت مهدی با او برود، وجودش و حس ششم‌اش خیلی می‌توانست کارساز باشد. تکیه‌ام را از دیوار بر می‌دارم به سمت اتاقم حرکت می‌کنم. آفتاب درحال غروب است و فضای اداره نیمه تاریک شده است. بچه‌ها انقدر شوکه شده‌اند که حتی حواسشان به تاریکی هوا هم نبوده است. کلید موتور را بر می‌دارم. می‌خواهم بیرون بروم که چشمم به جلیقه قهوه‌ای رنگم می‌افتد. با اینکه هوای دی ماه سوز سردی دارد اما بدنم از فرط عصبانیت دقیقه به دقیقه در حال شعله‌ور شدن است. بی‌خیالش می‌شوم و سریع می‌روم بیرون. *** رو به روی دفتر حزب می ایستم و نگاهی به ساختمان نوساز آجری رو به رویم می‌کنم. این‌گونه نمی‌شود وارد ساختمان شد، آن هم با تیپ و قیافه‌ای که من دارم قطعا در بدو ورود بیرونم می‌کنند. باید فکری کنم تا بتوانم وارد ساختمان بشوم، اما چطورش را نمی‌دانم. آن‌ها تنها افراد آشنا را در ساختمان راه می‌دهند، دقیقا همانند یک باند مخوف می‌مانند. تقریبا خیابان خلوت است، ناگاه به یاد یکی از بچه های مسجد می‌افتم. قطعا او می‌تواند کمک کند. موتور را روشن می‌کنم و به سمت مسجد امام حسین (ع) که در نزدیکی شهر ری هست می‌روم. هنگامی که می‌رسم صدای اذان است که پخش می‌شود. موتور را به یک درخت قفل می‌کنم و به سمت درب مسجد می‌روم. همان طور که وارد مسجد می‌شوم، دکمه سر آستین‌هایم را باز می‌کنم و تا آرنج بالا می‌دهم کنار حوض می ایستم، یک پایم را لب حوض می‌گذارم و بند کفشم را باز می‌کنم. - به به ببین کی اومده، چطوری اخوی؟ سری می چرخانم، لبخند روی لب هایم می آید. خودش است، پسری با تیپ و قیافه مشارکتی‌ها اما با افکاری حزب‌اللهی. 🔘ادامه دارد..... ✍ نویسنده: محدثه صدرزاده منبع؛ https://eitaa.com/istadegi 🔘https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ¥¥🇮🇷¥¥¥‌🇮🇷⁩¥¥¥‌🇮🇷⁩¥¥¥‌🇮🇷⁩¥¥
¥¥¥‌🇮🇷⁩¥¥¥¥🇮🇷¥⁩‌¥¥¥‌🇮🇷⁩¥¥¥¥‌🇮🇷⁩¥¥¥ ✷ش‍‌ن‍‌اخ‍‌ت زم‍‌ان، ش‍‌ن‍‌اخ‍‌ت ن‍‌ی‍‌از، ش‍‌ن‍‌اخ‍‌ت اول‍‌وی‍‌ت، ش‍‌ن‍‌اخ‍‌ت دش‍‌م‍‌ن، ش‍‌ن‍‌اخ‍‌ت دوس‍‌ت، ش‍‌ن‍‌اخ‍‌ت وس‍‌ی‍‌ل‍‌ه‌ای ک‍‌ه در م‍‌ق‍‌اب‍‌ل دش‍‌م‍‌ن ب‍‌ای‍‌د ب‍‌ه ک‍‌ار ب‍‌رد؛ ای‍‌ن ش‍‌ن‍‌اخ‍‌ت‌ه‍‌ا؛ اس‍‌ت. ✷ب‍‌ی‍‌ان‍‌ات ح‍‌ض‍‌رت آق‍‌ا  ۱۳۹۳/۹/۶✷ ¥¥‌🇮🇷⁩¥¥¥‌🇮🇷⁩¥¥¥‌🇮🇷⁩¥¥ 🔘رمان بصیرتی، سیاسی و امنیتی 🔘قسمت ۴ سری می‌چرخانم، لبخند بر لب‌هایم می‌آید. خودش است، پسری با تیپ و قیافه مشارکتی‌ها اما با افکاری حزب اللهی. - سلام. دقیق روبه رویم می‌ایستد و سری خم می‌کند. واقعا نمی‌دانم چطور حاضر شده است موهایش را این گونه فرفری بگذارد. - نه مثل این که خیلی پرتی. به چشمانش نگاه می‌کنم و بی حوصله می‌گویم: - یکم درگیرم، بریم نماز بعد برات میگم. - چشم! پس من برم که از فضیلت صف اول جا نمونم. سریع به سمت در ورودی مسجد می‌رود و میان جماعت مسجدی، شلوار جینش بدجور توی ذوق می‌زند. دستم را داخل آب سرد حوض می‌کنم و وضو می‌گیرم. نماز شروع شده است. جوراب‌هایم را در جیب می‌گذارم و به سمت صفوف نماز می‌روم. مکبر "السلام علیکم" را که می‌گوید، باز به یاد اتفاقات اخیر می‌افتم. انگار تنها نماز است که ذهنم را ثانیه‌ای آرام می‌کند. با دستی که به کمرم می‌خورد برمی‌گردم، «فرهاد» است. - خوب بگو ببینم ماجرا چیه؟ همین طور که جوراب هایم را پا می‌کنم برایش توضیح می‌دهم: - جریان قتل ها رو که می‌دونی؟ دستی به چانه سه تیغه‌اش می‌کشد. - آره بابا، دیگه کیه که از این ماجرا خبر نداشته باشه. خوب؟ - می‌خوام یه سری خبر درباره بچه‌های حزب برام بیاری. از این رفیقات که تو حزب هستن می‌تونی کمک بگیری. می‌تونی؟ - آره اما چرا افکارشون برات مهم شده؟ لبخند کجی گوشه لبانم می‌آید. - یکی از دوستام که تو نیرو انتظامیه داشت گزارششو تکمیل می‌کرد، منم کنجکاو شدم. فقط فرهاد جان دیگه فردا شب همین جا وعده. - باشه اخوی. دیگر حوصله ماندن را ندارم. با فرهاد خداحافظی می‌کنم. سوار موتور می‌شوم، و به سمت اداره حرکت می‌کنم. فعلا که تا فردا شب کاری ندارم. ذهن مشغولم نمی‌گذارد که به خانه بروم. باد ملایمی می‌وزد و لرزی را به تنم می اندازد. اکثر افراد پالتو و یا کاپشن پوشیده اند زمستان دارد خودش را بیشتر به رخ می‌کشد. 🔘ادامه دارد..... ✍ نویسنده: محدثه صدرزاده منبع؛ https://eitaa.com/istadegi 🔘https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ¥¥🇮🇷¥¥¥‌🇮🇷⁩¥¥¥‌🇮🇷⁩¥¥¥‌🇮🇷⁩¥¥
¥¥¥‌🇮🇷⁩¥¥¥¥🇮🇷¥⁩‌¥¥¥‌🇮🇷⁩¥¥¥¥‌🇮🇷⁩¥¥¥ ✷ش‍‌ن‍‌اخ‍‌ت زم‍‌ان، ش‍‌ن‍‌اخ‍‌ت ن‍‌ی‍‌از، ش‍‌ن‍‌اخ‍‌ت اول‍‌وی‍‌ت، ش‍‌ن‍‌اخ‍‌ت دش‍‌م‍‌ن، ش‍‌ن‍‌اخ‍‌ت دوس‍‌ت، ش‍‌ن‍‌اخ‍‌ت وس‍‌ی‍‌ل‍‌ه‌ای ک‍‌ه در م‍‌ق‍‌اب‍‌ل دش‍‌م‍‌ن ب‍‌ای‍‌د ب‍‌ه ک‍‌ار ب‍‌رد؛ ای‍‌ن ش‍‌ن‍‌اخ‍‌ت‌ه‍‌ا؛ اس‍‌ت. ✷ب‍‌ی‍‌ان‍‌ات ح‍‌ض‍‌رت آق‍‌ا  ۱۳۹۳/۹/۶✷ ¥¥‌🇮🇷⁩¥¥¥‌🇮🇷⁩¥¥¥‌🇮🇷⁩¥¥ 🔘رمان بصیرتی، سیاسی و امنیتی 🔘قسمت ۵ نزدیک اداره که می‌رسم، از دور پیکان سفید رنگی که آرم اداره رویش حک شده است را می‌بینم. حاج کاظم و مهدی در حال پیاده شدن‌اند. گازی به موتور می‌دهم که از صدایش به سمت من بر می‌گردند. - سلام حاجی، مخلصیم. حاج کاظم تنها با اخم، سر تکان می‌دهد و می‌رود. موتور را در جای همیشگی‌اش کنار دیوار می‌گذارم و به سمت مهدی می‌روم: - حاجی چرا این جوری بود؟ سرش را بالا می آورد و با خستگی که از چهره اش پیداست: -رفتیم سردخونه، هر چهار تا مقتول رو بررسی کردیم. جالب اینجاست هیچ کدوم مثل هم کشته نشدن. خیلی دلم می‌خواهد بدانم هر یک چگونه کشته شده‌اند، اما با باد سردی که می‌وزد به خود می‌لرزم: - بریم تو بقیش را بگو، هوا داره سرد می‌شه. دستش را داخل جیب های شلوارش می‌کند. - راسش باید برم خونه، «آیه» تنهاست. با درماندگی نگاهم می‌کند: - حاجی گفت تا صبح گزارش را باید بنویسم و اداره بمونم. دستی به ریش‌هایم می‌کشم. ده سالی است که هم برای خواهرش مادر بوده، هم پدر. اکثر اوقات هم، تمام تلاش خود را کرده که در اداره شب را صبح نکند. با فکری که به ذهنم می‌خورد می‌گویم: - به آیه خانم بگو برن خونه ما، هم تو خیالت راحته، هم اونجا بهشون خوش می‌گذره. - آخه... کتفش را می‌گیرم و همان طور که به داخل می‌کشانمش می‌گویم: - این حرفا رو بی‌خیال. بریم تو، که تو زنگتو بزنی، هم این که ماجرا رو برای من توضیح بدی. 🔘ادامه دارد..... ✍ نویسنده: محدثه صدرزاده منبع؛ https://eitaa.com/istadegi 🔘https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ¥¥🇮🇷¥¥¥‌🇮🇷⁩¥¥¥‌🇮🇷⁩¥¥¥‌🇮🇷⁩¥¥
¥¥¥‌🇮🇷⁩¥¥¥¥🇮🇷¥⁩‌¥¥¥‌🇮🇷⁩¥¥¥¥‌🇮🇷⁩¥¥¥ ✷ش‍‌ن‍‌اخ‍‌ت زم‍‌ان، ش‍‌ن‍‌اخ‍‌ت ن‍‌ی‍‌از، ش‍‌ن‍‌اخ‍‌ت اول‍‌وی‍‌ت، ش‍‌ن‍‌اخ‍‌ت دش‍‌م‍‌ن، ش‍‌ن‍‌اخ‍‌ت دوس‍‌ت، ش‍‌ن‍‌اخ‍‌ت وس‍‌ی‍‌ل‍‌ه‌ای ک‍‌ه در م‍‌ق‍‌اب‍‌ل دش‍‌م‍‌ن ب‍‌ای‍‌د ب‍‌ه ک‍‌ار ب‍‌رد؛ ای‍‌ن ش‍‌ن‍‌اخ‍‌ت‌ه‍‌ا؛ اس‍‌ت. ✷ب‍‌ی‍‌ان‍‌ات ح‍‌ض‍‌رت آق‍‌ا  ۱۳۹۳/۹/۶✷ ¥¥‌🇮🇷⁩¥¥¥‌🇮🇷⁩¥¥¥‌🇮🇷⁩¥¥ 🔘رمان بصیرتی، سیاسی و امنیتی 🔘قسمت ۶ هر دو داخل اداره می‌شویم و به اتاق مهدی می‌رویم. مهدی سریع به سمت تلفن قرمز رنگ گوشه میز می‌رود و شماره می‌گیرد. پرده کرکره‌ای آهنی پنجره را بالا می‌دهم، صدای خِش‌خِشی می‌دهد و در آخر بالای پنجره جمع می‌شود. - آیه قبول کرد بره، ممنونم داداش. برمی‌گردم و نگاهش می‌کنم، خسته است. - خوب بگو ماجرا چی بود؟ گفتی همه اونا متفاوت کشته شدن؟ همان‌طور که منتظر جوابش هستم، از کنارم صندلی آهنی را برمی‌دارم. روی صندلی که می‌نشینم، سرمای فلزش به تنم نفوذ می‌کند. مهدی هم پشت میزش می‌نشیند و پرونده‌ها و کاغذهای روی میز را مرتب می‌کند. - چهار نفر بودن. من جنازه خود مسعود فروهر رو بررسی کردم. مسئول کلانتری می‌گفت تو خونه‌ش با خواهرش کشته شده، البته این‌جور که مشخص بود شوهرخواهرشم کشتن. گفت اول خفه‌ش کردن، راستم می‌گفت. وقتی جنازه رو دیدم گردنش جای کبودی مونده بود. بعدم که یکم بدنش بدون حس شده با چاقو به قلبش زدن. تعجب می‌کنم. مسعود فروهر یکی از افرادی بود که بعضی مواقع اسمش را از برخی می‌شنیدم، کشتنش آن هم به این شکل کمی شوکه‌کننده است. - در کل اوضاع خوب نیست. تمام کادر سردخونه تو حرفاشون می‌گفتن دیگه نمیشه تویِ این کشور حتی انتقاد کرد، از این به بعد هر کس به این نظام بگه «تو» درجا می‌کشندش. دستانم را عمود زانوهایم می‌کنم و سرم را میان دستانم می‌گیرم: - خیلی عجیبه! چهار نفر از منتقدین نظام کشته شدن، حالاهم گذاشتن تقصیر اطلاعات. درک نمی‌کنم مشارکتی‌ها اینجا چکاره‌ن؟ - راستی تو چه خبر؟ سرم را بلند می‌کنم: - هیچی فعلا باید تا فردا شب صبر کنم. سری تکان می‌دهد و مشغول نوشتن گزارشش می‌شود. سرم را به شیشه پنجره تکیه می‌دهم، خنک است و این خنکایش با داغ بودن سرم تعارض دارد. چشمانم را می‌بندم. پدر همیشه می‌گفت: «نه بگو چپ، نه بگو راست. مستقیم به دنبال انقلاب جلو برو.» هیچ وقت معنی حرفاهایش را نفهمیدم. بارها در عالم بچگی با خودم می‌گفتم، راست با مستقیم که باهم یکی است! - خوابت نبره ! با صدای مهدی چشمانم را نیمه‌باز می‌کنم: -چرا؟ مگه کاری هست؟ - حاج کاظم گفت ساعت ۱۰ از دادستانی قرار یکی بیاد، گفت که می‌خواد ما هم باشیم. سری تکان می‌دهم و به ساعت روی دستم نگاه می‌کنم. دو ساعت دیگر مانده است. قطعا تا آن موقع، می‌شود کمی خوابید. - هر وقت قرار شد بری، بیدارم کن. مهدی می‌خندد و سری از تاسف برایم تکان می‌دهد، بی اهمیت چشمان نیمه باز و خمارم را می‌بندم. 🔘ادامه دارد..... ✍ نویسنده: محدثه صدرزاده منبع؛ https://eitaa.com/istadegi 🔘https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ¥¥🇮🇷¥¥¥‌🇮🇷⁩¥¥¥‌🇮🇷⁩¥¥¥‌🇮🇷⁩¥¥
¥¥¥‌🇮🇷⁩¥¥¥¥🇮🇷¥⁩‌¥¥¥‌🇮🇷⁩¥¥¥¥‌🇮🇷⁩¥¥¥ ✷ش‍‌ن‍‌اخ‍‌ت زم‍‌ان، ش‍‌ن‍‌اخ‍‌ت ن‍‌ی‍‌از، ش‍‌ن‍‌اخ‍‌ت اول‍‌وی‍‌ت، ش‍‌ن‍‌اخ‍‌ت دش‍‌م‍‌ن، ش‍‌ن‍‌اخ‍‌ت دوس‍‌ت، ش‍‌ن‍‌اخ‍‌ت وس‍‌ی‍‌ل‍‌ه‌ای ک‍‌ه در م‍‌ق‍‌اب‍‌ل دش‍‌م‍‌ن ب‍‌ای‍‌د ب‍‌ه ک‍‌ار ب‍‌رد؛ ای‍‌ن ش‍‌ن‍‌اخ‍‌ت‌ه‍‌ا؛ اس‍‌ت. ✷ب‍‌ی‍‌ان‍‌ات ح‍‌ض‍‌رت آق‍‌ا  ۱۳۹۳/۹/۶✷ ¥¥‌🇮🇷⁩¥¥¥‌🇮🇷⁩¥¥¥‌🇮🇷⁩¥¥ 🔘رمان بصیرتی، سیاسی و امنیتی 🔘قسمت ۷ و ۸ با تکان‌های دستی چشمانم را باز می‌کنم. گردنم درد گرفته و به سختی می‌توانم آن را تکان بدهم، دستی به پشت گردنم می‌کشم و سرم را خم و راست می‌کنم. - پاشو، همین‌طوری هم دیر کردیم. الان اخمای حاجی نصیبمون می‌شه. همین طور زیر لب غر می‌زند و حرص می‌خورد، شبیه پیرزن‌های غرغرو. - حیدر، با تو بودما. بلند می‌شوم و کش و قوسی به کمرم می‌دهم. واقعا این خواب دو ساعته حالم را جا آورده است. به سمت در می‌روم، مهدی، بعد از خاموش کردن چراغ‌ها پشت سرم می‌آید. راه‌رو تاریک است، تنها از بعضی اتاق‌ها نور کمی بیرون می‌آید که نشان می‌دهد هنوز افرادی در حال کار هستند. در اتاق حاجی باز است. با صدای پای ما حاج کاظم و مهمانش به سمت ما بر می‌گردند. سریع سلامی می‌دهیم و می‌نشینیم روی صندلی‌های چرمی. مهمان حاجی یک طلبه جا افتاده است. در چهره‌اش آرامش عجیبی موج می‌زند. - خوب اول از همه باید «حاج آقا حسینی» رو معرفی کنم، ایشون دادستان وزارت هستن و از اون مردان خوب روزگار. آقای حسینی با لبخندی که دندان‌هایش را به نمایش می‌گذارد، دستی به ریش خاکستری رنگ بلندش می‌کشد. - کاظم به من لطف داره، بهتره بریم سر اصل مطلب. وقت خیلی تنگه! سر می‌چرخانم و به مهدی نگاه می‌کنم که میخ آقای حسینی شده است و هر از چند گاهی سیبک گلویش تکان می‌خورد. آقای حسینی هم با لبخند به مهدی نگاه می‌کند، چهره اش شباهت زیادی به سید دارد. - حیدر، تو به نتیجه ای رسیدی؟ با صدای حاج کاظم به خود می‌آیم. - هنوز که هیچی. آقای حسینی گلویی صاف می‌کند و با تک سرفه‌ای می‌گوید: - می‌تونم حدس بزنم، پشت پرده این ماجرا چه کسایی باشند. مشتاقانه نگاهش می‌کنم. اینجور که پیداست از این افرادی نیست که بی‌دلیل حرفی بزند. - اما گفتن این موضوع اونم الان صلاح نیست. تمام اشتیاقم یکباره فروکش می‌کند. - پسرم خیلی پیگیر باش، ما کم از این مشارکتی‌ها ضربه نخوردیم. سری تکان می‌دهم. دستی به عمامه سفید رنگش می‌کشد و آن را از روی سرش بر می‌دارد: -الان بیشترین قدرت رو اطلاعات داره، قطعا نقشه‌ای کشیده شده که ما رو زمین بزنند. تعجب می‌کنم. گفتن چنین مطلبی، با این همه قاطعیت عجیب است. صحبت حاج کاظم و آقای حسینی شروع می‌شود و من و مهدی هم تنها شنونده هستیم. کلافه شده‌ام و این را در رفتارم نشان می‌دهم. - شما می‌تونید برید. با این حرف حاج کاظم، از خدا خواسته "با اجازه"ای می‌گویم، بازوی مهدی را می‌گیرم و به سمت در می‌کشانم. سر مهدی پایین است و غرق در فکر. - چیه تو فکری؟ با گیجی سر بلند می‌کند. چمانش مانند همان روزی است که فهمید یتیم شده است: - آقای حسینی منو یاد بابام انداخت. صدایش گرفته است. باز به یاد خاطراتش افتاده. قطعا اگر آیه نبود، زودتر از این‌ها به خانواده‌اش می‌پیوست. سری تکان می‌دهد و بدون حرف با قدم‌های کشیده به سمت اتاقش می‌رود. به اتاقم می‌ر‌وم تا باز هم بخوابم. با صدای اذانی که از مسجدِ آن سوی خیابان می‌آید، چشمانم را باز می‌کنم، دستی به صورتم می‌کشم و بلند می‌شوم. بطری آبی که روی میز است را برمی‌دارم و وضو می‌گیرم. همان جا گوشه اتاق جانماز را پهن می‌کنم و نمازم را می‌خوانم. سلام نماز را می‌دهم؛ اما اصلا نفهمیدم چند رکعت نماز خواندم. فکرم مشغول قتل‌ها شده است. حس می‌کنم اداره نسبت به روزهای دیگر شلوغ‌تر است. می‌خواهم بی‌توجه باشم که با سرو صدای بی‌سابقه‌ای که از بیرون اتاق به گوش می‌رسد، از جای خود بلند می شوم و به سمت در می‌روم.همه از اتاق‌هایشان بیرون آمده‌اند.