eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.2هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
251 ویدیو
37 فایل
✨️﷽✨️ . 💚ازاین‌لیست‌کپی‌ #حرومه!❌️ https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32342 . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون https://daigo.ir/secret/9932746571 . ❤️همه‌ی‌فعالیت‌هامون‌نذرظهورامام‌غریبمون‌مهدی‌موعود‌ عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۸♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اعضای جدید خوش اومدین🌷🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄 🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده 🍃قسمت ۹۱ و ۹۲ 🍃محمد باصدای مشتهایی که به در کوبیده میشد از خواب پریدم. ساعتو که نگاه کردم هنوز هفت هم نشده بود یعنی این وقت صبح کی میتونه باشه؟ از آیفون چهره ی برزخی نازنین رو که دیدم دوهزاریم افتاد که انگشتشو گذاشته بود روی زنگ و با یک دستش هم میکوبید به در... در رو زدم باز شد خودم برای پوشیدن لباس مناسب به اتاقم برگشتم. 🔥_کجایی؟ _ سر صبحی چه خبرته مگه سر آوردی؟!؟ نازنین به محض دیدنم مثل بمب منفجر شد 🔥_اول زود بگو ببینم دیروز کجا بودی؟؟؟ _خونه! 🔥_آهان ؛ که خونه بودی هان؟ اونوقت چرا گوشیتو جواب نمیدادی؟ _شارژ نداشت خاموش شده بود دیر متوجه شدم حالا چیشده مثلا چرا توپت اینقدر پره؟!!؟؟ چون گوشی رو جواب ندادم باید اول صبح تو ملکه عذابم بشی؟ 🔥_نه ؛ واسه جواب ندادن گوشی نیست واسه پیچوندن ماست! _متوجه نمیشم چه پیچوندنی؟ شما که هر کار میگید من انجام میدم ! 🔥_هر کاری که ما گفتیم؟! بعد دقیقا ما کی گفتیم با روجا و دختر حاجی برید دور دور؟ دستی رو صورتم کشیدم تا کمی بتونم تمرکز داشته باشم که ادامه داد: 🔥_ گوشیتو که بی جواب گذاشتی! چقدر هم عروسک خریده بودید چه قدرخوشکل براخودت در دل روجا جا باز کردی چه ماچه بوسه هم میکرد ؛الهی فداش بشم چقدر بامزه‌اس .دست دل باز شدی برا روجا عروسک هم میخری فقط مونده بود یه رستوران که اونم به برنامه‌ات اضافه میکردی عالی میشد! نازنین سکوت منو که دید به حال خرابم پی بردو پوزخندی زد و جدی و سرد گفت: 🔥_احمق فکر کردی به این راحتی تو رو به حال خودت ول میکنند تا هر غلطی خواستی بکنی؟؟ یک درصد فقط یک درصد احتمال بده اگر دست از پا خطا کنی چه اتفاقی می‌افته ! حالا باید تاوان این حماقتو هم بدی! دیگه پاهام تحمل وزنمو نداشتن وایستادن برام سخت بود... روی اولین مبل نشستم و فکرم پر کشید سمت دختر عمو و زن عمویی که طول این سالها خواهر و مادرم بودن. به سختی و باحال خرابم گفتم؛ _ مَ... مَ... من فقط کاریو که شما گفتیدو انجام دادم! 🔥_کاری که ما گفتیم...تو باید هماهنگ میکردی. میرفتی جلو وقتی پنهون کاری میکنی یعنی کار ما نبوده کار خودت بوده من مجبورم گزارش کنم . نازنین حال خرابم رو که دید دیگه هیچی نگفت با صدایی که به سختی از ته گلوم خارج میشد رو به نازنین گفتم: _حالا چی میشه؟ 🔥_نمیدونم فقط میدونم تا ظهر خبرش بهت میرسه. منم الان فقط زود اومدم خبرت کنم و بهت بگم اون گوشیتو روشن کن تا اگر خبری گرفتم بهت بگم تا بتونی این گندی رو که زدی جمع کنی. فعلاااا... با کوبیده شدن صدای در به خودم اومدم اولین کاری که کردم گوشیمو برداشتمو روشنش کردم . بعد سریع شماره‌ی دختر عموم رو گرفتم و بعد از احوال پرسی برنامش رو تا ظهر پرسیدم که خداروشکر تو خونه بود کمی خیالم راحت شد ولی باز هم توصیه کردم در رو برای غریبه ها باز نکنه و تا میشه از خونه بیرون نره دلم مثل سیر و سرکه میجوشید. لباس بیرون پوشیدم و گوشی به دست بی هدف در خونه راه میرفتم و مدام خودمو لعنت میکردم که چرا دیروز اینقدر بی فکر عمل کردم و اونا رو این همه دست کم گرفته بودم. ساعت رو نگاه کردم ساعت ده بود. برای چهارمین به دختر عموم زنگ زدم برای اینکه بویی نبره و سوال پیچم نکنه بهش گفتم خواب بدی دیدم دلم آشوبه... چطور میتونستم بگم با بی فکری من قراره تو دردسر بی‌افتید ! زن عمو ازم خواست نهار برم پیششون منم از خدا خواسته قبول کردم اگر خودم کنارشون باشم خیالم راحت تره سوار ماشین که شدم تازه به راه افتاده بودم که گوشیم زنگ خورد باز نازنین بود. سریع ماشینو کنار کشیدمو نگه داشتم به تماسش جواب دادم... _الو...الو نازنین ... 🔥_سلام _سلام چیشده؟ خبری گرفتی؟ 🔥_آره ؛ کجایی تو؟ _دارم میرم سمت خونه ی عموم چی شده ؟ 🔥_برو پیش روجاااااا دستی به صورتم کشیدم گوشهام از شنیدن اسم روجا سوت کشید باورم نمیشه روجا؟ آخه اون بچه؟ خدای من چه بلایی میخواد سرش بیاد تمام استرس و فشاری که روم بود رو کنار گذاشتم و گفتم: _مطمئنی؟؟؟ میخوان چیکار کنن ؟ آخه اون فقط یه بچه است! 🍃ادامه دارد.... 🍃کپی با ذکر صلوات‌ هدیه به شھید مجید بندری 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍄🍃🍃🍃🇮🇷🍃🍃🍃🍄
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄 🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده 🍃قسمت ۹۳ و ۹۴ _ما فیلم های دوربین مدار بسته مهد رو دیدیم نور امیدی به چهره ی دختر حاجی برگشت... که مربی در ادامه حرفش گفت: _ولی فقط یه خانم چادریه که دست روجا رو میگیره و با هم میرن ما فکر کردیم خودتون هستید ناامیدتر از قبل سرشو پایین انداخت گفت: _چه کار کنم خدایا؟ خدایا روجامو به تو میسپارم مراقبش باش خودمو جم جور کردم خطاب به مربی گفتم: _میشه فیلم دوربینها رو ببینیم؟ _بله بفرمایید درست بود هیچی از چهره ی اون خانم مشخص نبود فقط بعد از صحبت دست روجا رو میگیره و باخودش میبره یه چیزی نظرمو توفیلم جلب کرد اون خانم چند بار با دست طرف چپ مهد رو نشون میداد پرسیدم: _اون جایی که این خانم نشون میده جای خاصیه...؟ اممم.... مثلا فروشگاه ؛ مغازه یا هر چیزی که دوربین داشته باشه؟ _ نه دوربین نداره اون طرف ولی یک سوپری اون طرفا هست شایداون دوربین داشته باشه باید از خودشون بپرسیم من الان با پلیس تماس میگیرم تا هر چه زودتر بانمک پلیس بتونیم روجا رو پیدا کنیم... اسم پلیس که اومد نامحسوس تنم لرزی گرفت مسبب اصلیش من بودم که حالا اون دختر چشم قشنگ ناپدیده شده بود. همینطور که یکی از مربی ها سعی میکرد آب قندی که آورده رو به دختر حاجی بده. تا یکم آروم کنه... و اون یکی مربی هم با پلیس تماس میگرفت صدای پیامک گوشیم خبر از پیامو میداد... پیامک گوشیمو وقتی چک کردم نازنین بود که فقط یک کلمه نوشته بود 📲🔥_پارک... گوشیمو تو جیبم گذاشتمو پرسیدم: _بهتره بریم این اطراف رو بگردیم شاید... لحظه‌ای فقط لحظه‌ای نگاهم به چشمای سرخ شدی دختر حاجی افتاد که با این حرفم نور امید تو چشماش موج میزد با خجالت و شرمندگی نگاهمو ازش گرفتم و سرمو پایین انداختم که خودش گفت: _آره از نشستن بهتره روجا از تنهایی وحشت داره سمت ورودی در رفتم و بعد از چند سوال از مغازه‌دارها و پرسیدن آدرس پارک رو به دختر حاجی گفتم: _بریم این سمت میگن اینجا یه پارک داره! _آره یه وقتایی روجا رو میارم به این پارک خودش سریع تر از من سمت پارک رفت. پارک خلوت بود. کمی که این طرف و اون طرف رو گشتیم ؛ سمت وسیله های بازی ؛ استخر توپ و... ولی نبود داشتم نا امید میشدم که روجا رو دیدم. کنار درختی نشسته بود و زانوهاشو تو بغلش گرفته بود و آروم گریه میکرد _روجااااااعموووو تویی؟ آروم که سرشو بالا اورد و نگاهش که بهم افتاد به سمتم دویدو خودش رو انداخت تو بغلمو شروع کرد به گریه کردن گفت: _ عمو...عَ...عَ...عمو..عمو من گم شدم... من تنها بودم ؛ من مامانمو میخوام.... سرشو رو شونم گذاشتمو آروم زیر گوشش عذرخواهی کردم و موهای قشنگش رو بوسه‌ای زدم وقتی گفتم مامانتم همین جاست سر از شونه ام برداشت و رو بهم گفت: _عمو من مامانمو میخوام _عمو قربونت بره چشم الان میریم پیشش چند قدم برداشتم که دختر حاجی مارو دید و سمتمون دوید روجا رو ازبغلم زمین گذاشتمو دوید سمت مادرشو خودشو پرت کرد بغل مادرش _مامآن.. +جاآن مامان...مامان الهی دورت بگرده هر دوشون محکم همو بغل کرده بودند و گریه میکردن و دختر حاجی قربون صدقه دخترش میرفت روجا از ترساش... مادرش از دلتنگی و نبودن دخترش در این چند ساعت به هم دیگه میگفتن گریه میکردن... 🍃ادامه دارد.... 🍃کپی با ذکر صلوات‌ هدیه به شھید مجید بندری 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍄🍃🍃🍃🇮🇷🍃🍃🍃🍄
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄 🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده 🍃قسمت ۹۵ و ۹۶ اووف خداروشکر بخیر گذشت... به مهد برگشتیم و بعد از اطلاع دادن به مربیهای مهد و لغو اطلاع رسانی به پلیس کمی خیالم راحت تر شد و وسایل روجا رو تحویل گرفتیم و راهی خونه ی حاجی شدیم تو ماشین روجا تو بغل مادش خوابش برد و سکوت فضای ماشینو پر کرده بود که... _ممنون آقا محمد....امروز کلی زحمت دادم بهتون برای اولین بار بود دختر حاجی اسممو صدا میکرد ولی نمیدونست... نمیدونست که نباید از من تشکر بکنه بلکه باید لعنم بایدبکنه. فقط شرمنده و آروم گفتم: _شما رحمتید +شما با پدر کار داشتید؟ _نه چطور؟ _پس با دایی کار داشتید؟ ای خدا این چه سوالیه تو این گیر واگیر داره ازم میپرسه چی بگم؟ بگم اومده بودم گندی که خودم زدم رو جمع کنم؟ _نه با حاجی کار دا‌شتم فکر کردم خونه هست بعد کلا یادم رفت حالا یه وقت دیگه خودم میرم پیششون زیاد مهم نبود.مهم روجا بود که خداروشکر الان کنارتون هست این رو از ته قلبم گفتم واقعا اون لحظه و زمان فقط و فقط روجا برام مهم بود و الان که کنار مادرش هست خیالمو راحت کرده بود. بعد از رسوندنشون رفتم سمت خونه عمو چند مدتی بود که پیش زن عمو نرفته بودم بعد از کلی خرید کردن راهی خونه عمو شدم مثل همیشه بوی غذاش کل محله ی قدیمی رو برداشته بود. خواستم زنگ بزنم که صدایی از حیاط می‌اومد در زدم و دختر عموم در رو باز کرد دختر عمویی که مثل خواهر برام عزیز بود بعد از سلام واحوال پرسی ، خرید ها رو کمکم کرد که نذاشتم و خودم دست پر با وسیله داخل خونه شدم _یاالله....مهمون نمی‌خوای زن عمو درسته صبح کلی حس عصبانیت و وحشت و شرمندگی داشتم ولی عصرش تمام وجودم پر شده بود از حس خوب زندگی حسی که یک خانواده داشت حسی که من کم باهاش آشنا بودم و کم قسمتم میشد ولی شکر خدا که امینت چند صباحی مهمون زندگیم بود. چند روزی از اون ماجرا میگذشت دل تو دلم نبود که بدونم از دزدیده شدن روجا چه برداشتی کرده بودند . هیچ خبری هم از حاجی نبود دلم نمیخواست از طرف نازنین از دختر حاجی خبر بگیرم. دلم رو یک دل کردم و رفتم سمت مسجد اونجا حاجی رو میشد دید. امشب چقدر این مسجد شلوغ بود. آروم وارد حیاط مسجد شدم که با چهره ی جدید حاجی رو به رو شدم من رو نمیدید ولی من در نگاه اول شناختمش با اینکه عبا و عمامه رو برداشته بود و کنار دیگ بزرگی در حال هم زدن بود ولی این حاجی بدجور به دلم نشسته بود و سریع بین جمعیت پیداش کردم. یه ربعی گذشت که خودم رو کنارش دیدم و آروم سلامی کردم _سلام حاجی قبول باشه به محض دیدنم دستم رو گرفت و از کنار دیگ به طرف خلوت تر حیاط کشید _سلام مومن کجایی تو؟ گوشی من خراب شده بود ریست کردم شماره شما پاک شده بود آدرسی هم نداشتم +خیر حاجی کارم داشتی؟ _بله آقا محمد روجای من رو بهم برگردوندی! من یه تشکر نکردم ازت با خجالت سرم رو پایین انداختم و تشکر کردم _حاجی ماشاالله چه نذری های خوش عطری هم می‌پزید امشب هم آشپز خودتونید حتما عالی شده خندید و گفت: _برای سلامتی روجا مادرش نذر کرده. هر موقع ما زحمتی داریم تو پیدات میشه الان هم میخواستیم ظرفهای غذا رو پخش کنیم خوب شد امدی ... راستی شماره ی من رو بزن تو گوشیت برام یه تک بزن شمارت رو داشته باشم اگر باز مزاحمتی بود بتونم پیدات کنم. _اختیار دارید حاجی کاری باشه من رو جفت چشمام انجام میدم. بعد از پخش نذری ها خواستم برگردم خونه که روجا رو دیدم کنار حوض نشسته بود حیف بود بدون دیدن اون چشمای قشنگ برمیگشتم رفتم کنار لب حوض نشستم _کسی میدونه فرشته ی کنار حوض اسم قشنگش چیه؟ _عموووووو _جون عمو تو که روجای خودمون هستی بغلش کردم و بوسه ای روی سرش کاشتم _چرا تنها نشستی عموجون؟ _مامان گفت بشینم تا خودش بیاد میخواهیم بریم یه جای خوب خوب کنجکاو شدم _اونجای خوب اسمش چیه؟ عمو رو نمی‌بری؟ 🍃ادامه دارد.... 🍃کپی با ذکر صلوات‌ هدیه به شھید مجید بندری 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍄🍃🍃🍃🇮🇷🍃🍃🍃🍄
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄 🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده 🍃قسمت ۹۷ و ۹۸ _سلام صدای آروم و با حجب حیای دختر حاجی بود. همینطورکه روجا بغلم بودبلند شدم سرمو پایین کمی‌خم شدم _سلام خانم. _من اون روز فراموش کردم ازتون تشکر کنم حالم زیاد خوب نبود ممنونم از لطفتون _الان خوبید؟ سکوتش باعث شد سرمو کمی بلند کنم نگاه متعجبشو که دیدم تازه فهمیدم چی از زیر زبونم در رفته و چی گفتم _بله؟؟ برای درست کردن گندی که زدم روجا رو از‌بغلم زمین گذاشتم و گفتم: _ببخشید آخه اون روز حالتون خوب نبود برای همین پرسیدم _بله الان بعدچند روز امروز حالم بهتر شده خوبم الحمدالله همونطور که دستمو روی‌ موهای روجا میکشیدم زیر لب خداروشکری از ته دلم گفتم _مامان میشه عمو محمد هم با ما بیاد؟ _روجا خانم شاید ایشون کار دارن نمیشه مزاحمشون شد. +نه بیکارم!!! یعنی...یعنی الان کاری ندارم اصلا امشب دوکلمه حرف درست حسابی نمیتونستم بگم!!! آه بابا چم شده... _اگر مایل هستید حوصله و وقتش رو دارید موردی نداره _ببخشید کجا باید بیام؟ _پیش دوستای بابا و دایی میریم از خدا خواسته سریع و بدون وقفه گفتم: _اگر مشکلی نباشه مزاحم نباشم خوشحال میشم بیام _پس بفرمایید. صندوق عقب ماشین رو پر از غذای نذری کردیم و همراه حاجی حرکت کردیم . در بین راه یه پیامک به نازنین دادم و موضوع رو بهش گفتم و اونم گفت که کارم عالیه و حتما از محلشون و دوستای دایی عکس و فیلم بگیرم وبراشون بفرستم... بالاخره رسیدیم چون ماشین حاجی کناری وایستاد و دختر حاجی و روجا هم پیاده شدند منم به طبع از اونا پیاده شدم. دختر حاجی کیف بزرگی رو از صندلی عقب ماشین برداشت و دست روجا رو گرفت به طرف ساختمانی رفتن که تابلوی اون واضح دیده نمیشد کمی جلو تر رفتم و با دیدن اسم تابلو از تعجب بازمونده بود فقط نگاه میکردم. <آسایشگاه جانبازان ثارالله > یعنی ما امشب اینجامهمانیم ؟ در ورودی باز شد و چند نفری به استقبالمون اومدن و با کمک هم ظرفهای غذارو به داخل بردیم. حیاط بزرگ و سر سبزی که نو چراغانیه داخل درختان به این حیاط جلوه خاصی داده بود . به سالن بزرگی رفتیم که تعداد زیادی از مردهای خوش رو به استقبالمون امدند. تعدادی رو ویلچر بودند و تعدادی با ماسک نفس می‌کشیدند و تعداد دیگری فقط روی تخت به ما لبخند زدند. من که شوکه و متعجب از حضور در این مکان شده بودم فقط و فقط نگاه متعجبم رو اطراف سالن می‌چرخوندم من و نازنین فکر میکردیم قرار هست با چه رئیس ومسئولی ملاقات داشته باشیم یا مثلا دوستای دایی چه نفوذی هایی هستند ولی حالا... حس کسی رو داشته که انگار بازیچه شده... متنفر از کسانی تلاش برگشتن دایی داشتن.... 🍃ادامه دارد.... 🍃کپی با ذکر صلوات‌ هدیه به شھید مجید بندری 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍄🍃🍃🍃🇮🇷🍃🍃🍃🍄
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄 🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده 🍃قسمت ۹۹ و ۱۰۰ صدای روجا منو از عالم متعجبم که درآن غرق بودم بیرون کشید. _عمو خوشگل شدم؟ نگاهش کردمو...نگاهش کردم دلم نمیخواست چشم بردارم ازش بس که این دختر شیرین زبون بودو خوشکل وااای الان هم با این لباس دکتری و گوشی به گوش و آمپول به دست دیگه عزیز تر تو دل برو تر از همیشه شده بود. رو دو زانو روبه روش نشستم _عمو جون تو خوشگل که بودی... ولی الان معرکه شدی راستی خانم دکتر... وروجک پرید وسط حرفمو گفت: _عمو من مثل مامانم پرستارم دکتر نیستم ! _ببخشید خانم پرستار من چند وقتی هس این طرف سینه ام بدجوری درد میکنه میشه معاینه کنید؟ همون طور که گوشی اسباب بازیشو روی قلبم قرارمیداد گفت: _اره فقط بگید ببینم از کی درد داری عمو؟ دستم رو گذاشتم رو قلبم و گفتم: _خانم پرستار یه مدتی هست وقتی یکی رو میبینم بدجور خودشو میکوبه به سینه‌ام... اصلا انگاری جاش تنگ شده! روجا با جدیت با اون چشم‌های خوشکلش نگاهم میکرد و به حرفام گوش میکرد _دیگه براتون بگم که اون دختر خانم خیلی مهربون و چشمای قشنگی هم داره تازه نقاشی های خیلی تروتمیزی هم میکشه من نمایشش رو هم دیدم کارش حرف نداره تو مسجد هم وقتی چادر پوشیده بود....آااخ... آخ دیگه نگم برات... با هر کلمه‌ام لبخندش روی لبش بیشتر میشد وقتی می‌گفتم آروم سرمو بردم نزدیکش گفتم: _ببین بین خودمون باشه خانم پرستار اسمش روجا خانمه با خنده گفت: _عَموووووو _جون عمو شیرین زبون وقتی سرمو بلند کردم دختر حاجی رو با شکل و شمایلی جدید دیدم دستکش و روپوش و ماسکی که زده بود با دوتا پرستار دیگه مشغول چک کردن تمام جانبازان بود. انگاری همه رو می شناخت که با همه با مهربونی حرف میزد و باهاشون احوالپرسی میکرد. حاجی با دست اشاره ای بهم کرد و گفت: _آقا محمد چرا اونجا وایستادی بیا ؛ بیا تا به دوستام معرفیت کنم با لبخند خودمو رسوندم کنار حاجی منو به دوستشون معرفی کرد که فقط شرمنده سرپایین انداختم. بیشتر مردهایی که اونجا بودن از همرزم های دوران جنگ بودند و با هم کلی خاطره تعریف میکردند و با لذت از اون روزها میگفتند روزهایی که برای من مجهول بود و با گوش دادن به خاطره هاشون و سختی‌هایی که برای این و و و کشیده بودند جان میگرفت. از غم عزیزانی میگفتند که کنار هم جنگیده بودند از قمقمه ی آبی که با نهایت تشنگی ولی باز بهم تعارف میکردند از روزهایی که در کانال مونده بودند و از نبود آذوقه روزه میگرفتند و به هم دلگرمی میدادن از جنگ نابرابری که در اون زمان عرصه رو براشون تنگ کرده بود و با افتخار از ایستادگی‌های دوستانشون حرف میزدند . اینقدر حرفهاشون برام جدید بود که فقط در حد پلک برهم زدنی مکث داشتم و بقیه رو همه با فقط گوش میکردم. جالب بود با این همه و رنجی که داشتند بازهم روی لبشون محو نمیشد. 🍃ادامه دارد.... 🍃کپی با ذکر صلوات‌ هدیه به شھید مجید بندری 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍄🍃🍃🍃🇮🇷🍃🍃🍃🍄
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄 🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده 🍃قسمت ۱۰۱ و ۱۰۲ صدای دختر حاجی آروم و ملایم آمد _بابا میشه کمک کنید حاج اکبر رو جابه جا کنید؟ _بله بابا امدم حاج اکبر تو اتاق دیگه ای بود و حاجی به طرف اتاق راه افتاد نگاه کنجکاوم دنبال حاجی بود که سر چرخوند و گفت: _پسرم یه کمک میکنی؟ _رو چشمم حاجی یه اتاق استریل شده بود باید لباس و دستکش و کفش مخصوص میپوشیدیم و وارد میشدیم چند نفری اونجا بودن که دختر حاجی کنار تختی ایستاده بود سمتش رفتیم کنار مردی ایستاده بود که با وجود ماسک باز هم به سختی نفس میکشید با دیدن ما خواست که ماسک رو برداره ولی دختر حاجی با ملایمت و خواهش نگذاشت حاجی نزدیکش شد و با بوسیدن پیشونیش گفت: _سلام فرمانده ی خودمون مخلصتیم رزمنده حال و احوالت چطوره ؟ صداش به سختی شنیده میشد خنده ی بی جونی کرد و گفت: _حالم رو از دختر خانمت بپرس ما فعلا در خدمت ایشون هستیم. حاجی رو به دخترش کردو نگاه سوالیش باعث شد سوجان خانم شروع به توضیح کند. _حالش به این بستگی داره که یه اتاق جدا داشته باشه و مدام چک بشه و ماسک هم جدا نکنه که فرمانده ی شما به هیچکدوم عمل نمیکنه...بابا برای همین یه فکری کردیم بهتره دور تا دور تختش رو پلاستیک بکشیم که هم جدا باشه هم از همرزم هاش دور نباشه حاجی سری به نشانه ی تایید تکون دادو ما به گفته ی دختر حاجی دور تا دور تختش رو پلاستیک هایی کشیدیم. گوشی حاجی که زنگ خورد حاجی رفت من هم منتظر ایستاده بودم که دست یخ شده‌ی حاج اکبر رو دستم نشست. سرم رو پایین بردم و گفتم: _جانم حاجی چیزی لازم دارید؟ صداش خیلی کم جون بود که سرم رو نزدیکش بردم و آرو گفت: _تاحالا ندیده بودمت از اقوام حاجی هستی؟ نگاهم سمت دختر حاجی رفت که داشت فشار حاج اکبر رو میگرفت _منم مثل شما اگر حاجی قابل بدونه دوستشون هستم. _قابل میدونه که الان اینجایی این حرفش چقدر دلگرم کننده بود با لبخندی که تمام ذوقم رو نشون میداد گفتم _خدارو شکر _آقا محمد میشه کمک کنید بالشت زیر سر حاج اکبر رو جابه جا کنم ؟ نگاهم سمت صدا بود و فقط قسمت اولش رو شنیدم برای همین گفتم: _چی؟ حرفش رو تکرار کرد بدون گفتن تیکه ی اولش با پوزخند به خودم تو دلم گفتم: محمد ناشکری کردی اسمت رو که این همه قشنگ صدا میکرد رو حذف کرد... آروم سر حاج اکبر رو بلند کردم و دختر حاجی بالشتش رو عوض کرد. کنار تختش شونه ای بود که دختر حاجی برداشت و خواست موهای بهم ریخته ش رو شونه کنه _میشه بدید من شونه کنم؟ _بله حتما با دادن شونه بهم بیرون رفت من هم بعد از شونه زدن موهای حاج اکبر و صاف کردن اطراف تختش خواستم برم که دستش باز روی دستم نشست و آروم ماسکش رو برداشت و بریده بریده تکرار کرد: _حاجی هر کسی رو به حریمش راه نمیده حتما خیلی و داشتی که الان اینجایی قدرخودت رو بدون آرزو میکنم و بشی پسرم... _حاج اکبر ..... الان نگفتم ماسک رو برندارید؟ دو دقیقه نیست رفتم! آقا محمد ماسکش رو بزنید! تو دلم گفتم: چشم سوجان خانم به روی چشمم ولی جرات به زبون اوردنش رو نداشتم پس فقط به همون چشم اکتفا کردم بوسه ای روی پیشونی حاج اکبر گذاشتم و ماسکش رو زدم و کنار گوشش گفتم: _خیلی مخلصیم حاجی 🍃ادامه دارد.... 🍃کپی با ذکر صلوات‌ هدیه به شھید مجید بندری 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍄🍃🍃🍃🇮🇷🍃🍃🍃🍄