eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.2هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
250 ویدیو
37 فایل
✨️﷽✨️ . 💚ازاین‌لیست‌کپی‌ #حرومه!❌️ https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32342 . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون https://daigo.ir/secret/9932746571 . ❤️همه‌ی‌فعالیت‌هامون‌نذرظهورامام‌غریبمون‌مهدی‌موعود‌ عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۸♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امروز ۲۳ ذی‌القعده روز زیارتی مخصوص علیه‌السلام است. در روایت آمده که: «مستحب است انسان در روز ۲۳ ذی‌القعده علیه‌السلام را از نزدیک یا دور با یکی از زیارت‌نامه‌های آن حضرت یا هر متنی که زیارت بر آن صدق کند، زیارت کند» روز زیارتی علیه‌السلام عجل‌الله تعالی فرجه‌الشریف @asheghane_mazhabii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌸از قسمت ۶۳ تا ۶۸❣👇👇
۶۹ تا ۷۲ + ۲ قسمت شگفتانه 🇮🇷از قسمت ۶۹ تا ۷۴😍👇
✨﷽✨ 🌸رمان فانتزی، امنیتی و عاشقانه 🌺 (جلد دوم رمان مهتاب) ✍قسمت ۶۹ و ۷۰ صدای زنگ گوشی‌ صادق سکوت را به ماشین برگرداند. _بگو جلالی....خب‌‌؟....یعنی چی.... تو مطمئنی؟....خب؟.....عجب....حله بمون تا بیام....نه....زنگ بزن یاسین برگرده من خودمو میرسونم! تماس را که قطع کرد. شرمنده نگاهی به مهتاب کرد. مهتاب لبخندی زد: _منو برسونین ایستگاه، خودم میرم. اشکال نداره صدای آهنگ گوشی صادق دوباره بلند شد... صادق:_سلام ای بابا....یعنی چی؟....مگه ماموریت نبوده.... عجب.... حتما یاعلی صادق اولین بریدگی را دور زد. تا رسیدن به مقصد چیزی نگفت. به در خانه که رسید دکمه ریموت را زد. مهتاب:_چیشده؟ صادق:_شب اگه اومدم میگم برات ماشین را به حیاط هدایت کرد. مهتاب پیاده شد، خواست به داخل برود که صادق کنارش رسید. _شرمنده من. جبران میکنم +نه بابا. این چه حرفیه! دشمنت شرمنده. فقط... _فقط چی؟ +مواظب خودت باش. صادق با لبخند، چند قدمی به سمت در برداشت. برگشت با نگاه گرمی خداحافظی کرد. مهتاب با شرم سر به زیر انداخت و سریع وارد خانه شد. و صادق از در خانه بیرون رفت... ساعت به ۱۱ شب نزدیک شده بود اما خبری از صادق نبود..کمی راه میرفت... باز می‌نشست... به ساعت نگاه میکرد... گوشی و صندوق پیام‌هایش را چک میکرد... همسر پاسدار بودن، همسر یک فرد امنیتی بودن خیلی صبر می‌‌خواهد، حسابی فداکاری و جانفشانی می‌خواهد، که مدام صبوری کنی و چیزی بروز ندهی گوشی را دستش گرفته بود. با ملوک خانم و مادرش حرف میزد اما همه حواسش پی گوشی بود. نه زنگی... نه پیامکی... کم‌کم همه خوابیدند. اما مهتاب خواب به چشمش نمی‌آمد. از دلشوره و نگرانی عرض اتاق را قدم میزد. نکنه اتفاقی برای سیدحسین افتاده باشد.... نکند حلماسادات تصادف کرده باشد... این فکرها به کنار دلشوره دیر آمدن صادق حالش را بدتر کرد.... چادر به سر کرد. به در کوچه رفت. کمی اینطرف و آنطرف را نگاه کرد همه جا تاریک و در سکوت و آرامش بود. حتی پرنده پر نمیزد چه رسد به آدمیزاد به حیاط برگشت وضو گرفت. سجاده صادق را برداشت و به حیاط آورد. چند رکعت نماز خواند. با توجه نشست به قرآن خواندن دقایقی از اذان صبح گذشته بود، که کلید در قفل در چرخید. مهتاب در چند ثانیه خودش را به پشت در رساند. با دیدنش، جان به تنش برگشته بود.هاله اشک در چشمش می‌لرزید... به محض ورودش گفت: _چرا یه زنگ نزدی؟ خوبی؟ سالمی؟ چیزیت نیست؟ مردم از نگرانی صادق از شدت خستگی چشمش قرمز شده بود. در را پشت سرش بست. لبخند خسته‌ای به نگرانی‌های مهتاب زد. سرش را زیر روشویی گوشه حیاط کرد. دقایقی سرش زیر آب بود. هنوز شیر آب را نبسته بود که حوله‌ای روی سرش نشست مهتاب خجالت کشید از این همه خستگی همسرش و برخورد خودش. سر به زیر انداخت: _ببخشید ولی کاش لااقل یه پیامکی میدادی. مردم از نگرانی! صادق با حوله صورتش را خشک کرد.حوله را کمی پایین آورد. به صورت شرمنده همسرجان نگاه کرد. با شیطنت پرسید: _یعنی باور کنم نگرانم شدی؟ مهتاب متعجب از جواب صادق سر بلند کرد. اما چهره او را که دید، سر پایین انداخت. صادق به سمت سجاده‌ای که مهتاب در حیاط پهن کرده بود، رفت. دستانش را برای نیّت بالا برد مهتاب به آشپزخانه رفت، تا چیزی برای خوردن بیاورد. کمی هلیم گرم کرد. یک استکان چای ریخت خودش که از همه چیز صادق باخبر بود. چرا بچه‌گانه رفتار کرده بود!؟ باید بیشتر دقت کند مدام خودش را سرزنش میکرد. اما خب انگار حریف دلش نشده بود. لبخندی زد و با سینی به حیاط برگشت سینی را مقابل صادق روی زمین گذاشت: _بفرما همسری صادق نگاه از قرآن برداشت. ابرویی بالا انداخت: _جان؟ چی گفتی الان؟! مهتاب با شرم، حرفی دیگر زد تا بحث عوض کند: +چای گرم برای خستگی خوبه. هلیم با شکر هم ضعفت رو برطرف میکنه. صادق قران را بست. با رحل، کنار گذاشت. جرئه‌ای چای نوشید: _شرمنده کردین ها بانو! مهتاب گونه سیب کرد. و زود بلند شد و به داخل رفت. ملوک خانم و احترام خانم بیدار شدند. صادق سجاده، قرآن و سینی غذا را برداشت و پشت سر مهتاب به پذیرایی آمد. ملوک خانم:_ خسته نباشی مادر، کی اومدی؟ صادق:_ خیلی وقتی نیست احترام خانم با خنده: _چشم این دختر ما به در خشک شد تا شما بیای! صادق تکیه به پشتی چشمش را بست: _من نوکر شما و این دخترتون هستم تا ابددد. ملوک خانم چادرنمازش را تا میکرد: _خُبه خُبه چه زود هم خودمونی شد. رو به احترام خانم: _یه فکری به حال دامادت کن پرو میشه ها از من گفتن بود! همه خنديدند... احترام خانم:_هعییی عمه دست رو دلم نذار... صدای خنده بلند صادق از حرف‌های این دو مادر، به گوش مهتاب رسید. مهتاب بشقاب در دست.... 🌺ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام ⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی» در هر شرایطی و میباشد https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌺🌸🍃🌸🌺
✨﷽✨ 🌸رمان فانتزی، امنیتی و عاشقانه 🌺 (جلد دوم رمان مهتاب) ✍قسمت ۷۱ و ۷۲ مهتاب بشقاب در دست به سمت صادق آمد و میخندید. _مامان خانم، عمه خانم، بگین ببینم شما دو تا چه نقشه‌ای دارین برامون؟! ملوک خانم ژست بدجنس گرفت. اشاره‌ای به بشقاب کرد: _این چیه دختر؟! روی چای و هلیم اخه کی خیار میخوره!؟ احترام خانم:_اوه مهتاب عجب مادرشوهری داری! باز همه خنديدند.... مهتاب با خنده بالش را از اتاق آورد: _میخوام پسرتو چیز خورش کنم. اصلا میخوام جادوش کنم! مهتاب بالش را روی زمین گذاشت. صادق روی بالش خوابید و با چشم بسته، از حرف‌هایشان میخندید. احترام خانم:_واه واه...بلا به دور! صادق با خنده بلند گفت: _خاله الان مامان باید اینو بگه ها، نه شما !! همه نگاهی به هم کردند. صدای خنده همه باهم بلند شد. مهتاب کنار صادق نشست. خیارها را بصورت حلقه‌ای برش داده بود. چند حلقه را برداشت و روی چشم صادق گذاشت. صادق که خنکی خیار را روی پوستش حس کرد با خنده گفت: _این برای چیه؟ نکشیم حالا! مهتاب ریز خندید: _خیار طبع سرد و خنکی داره. قرمزی چشمت رو برطرف میکنه. چند حلقه خیار هم روی پیشانی گذاشت: _وقتی خیلی استرس و کار فکری داری جوش میزنی. خیار هم، جوش‌ها رو آروم میکنه چند دقیقه بعد صادق نفس عمیقی کشید. مهتاب که مطمئن شده بود او به خواب رفته، ملحفه‌ای را رویش کشید. به اتاق صادق رفت. در را بست و قفل کرد.نگاهی به گوشی کرد. حاج‌عمو پیام داده بود: 📲:_حال دوستت خوب نیست یه زنگ بهش بزن باباجان پیام را که خواند. مطمئن شد برای سیدحسین اتفاقی افتاده. دلشوره داشت اما الان باید مقاله‌های پروفسور را اول تمام کند. آنها را روی زمین پهن کرد. جواب سوالاتش را که صادق در ایتا برایش فرستاده بود را خواند. کمی را حفظ کرد. فقط ۱۰ صفحه دیگر مانده بود تا ترجمه آن تکمیل شود. در هر صفحه به چند رمز برخورد میکرد. دو تا را فقط توانست رمزگشایی کند. اما برای بقیه کاری از او ساخته نبود.هربار دعا میکرد زودتر پروفسور را ببیند. اصلا چرا این مقاله را به او سپرد؟! سعی کرد دوباره ذهنش را متمرکز کند..‌. چنان غرق مطالعه، ترجمه و رمزگشایی بود که متوجه نشد دقایقی هست که کسی به در میزند.... _کیه؟ صادق آهسته گفت: _چرا در رو قفل کردی؟ مهتاب همه کاغذها را جمع کرد. در را باز کرد. _داشتم ترجمه میکردم ترسیدم مامان و عمه بیان داخل صادق لبخندی زد: _کار خیلی خوبی کردی. سریع بپوش باید بریم. +شما برین من کار دارم بعد میام. صادق در کمد را باز کرد. کت بلندش را برداشت: _وقتی میگم بپوش. بگو چشم. وقت نداریم. یادت رفت؟ مهتاب نگران گفت: _خب چکار کنم! هنوز ۱۰ صفحه دیگه مونده خیلی رمزها رو من پیدا نکردم. حتی چند تا مطلب در مورد رآکتور باید پیدا کنم. اونم نتونستم. واقعا نمیشه امروز بیام. +من میرم تا سر کوچه خرید. برگشتم آماده باش. خب؟ _چشم. مهتاب چاره‌ای نداشت. نوعی دستور بود. باید انجامش میداد. وقتی خودش از ابتدا کار پروفسور را قبول کرده بود باید تا اخرش میرفت. کار را که کرد...آنکه تمام کرد.... دقایقی بعد لباس پوشید. چادرش را روی سرش مرتب کرد. ملوک خانم:_مهتاب عمه خیلی مراقب خودت باش. نمیدونم چرا به دلم برات شده یه اتفاقی میافته! مهتاب گونه ملوک خانم را بوسید: _به دلتون بد راه ندین عمه جون. ایشالا چیزی نیست احترام خانم:_صبر کن عزیزم صادق بیاد با هم برین. مهتاب:_سر کوچه رفته مامان جان. تا من چند تا قدم برم، به من رسیده. نگران نباشین خداحافظی کرد. از در حیاط بیرون رفت. صادق با کیسه‌های خرید وارد کوچه شد. از دور مهتابش را دید. تازه از در بیرون می‌آمد. نگاهش میکرد و لبخند میزد. قرمزی چشمان و خستگی‌اش را چقدر خوب التیام داده بود. نگاهی به اسمان کرد و نجواگونه گفت: "شکراًلله.. الحمدالله رب العالمین.." غیر از بانویش کسی در کوچه نبود. به او زل زده بود و راه میرفت. مهتاب هم از دور یارش را دید. برای خودش باورکردنی نبود که در عرض این یک روز اینطور دلبسته‌ی کسی شود، که فکر میکرد از عشق هیچ نمیداند. فکر میکرد مرد جنگی و کارزار اصلا عاشقی می‌فهمید؟! اما حالا بعد از این چند ساعت خوب همه چیز دستش آمده بود! از دور لبخندش را میدید و نمیتوانست پاسخش ندهد. کِی اینقدر عاشق او شده بود که خودش خبر نداشت؟! فاصله زیادی باهم نداشتند. که ناگهان دو نفر بر روی یک موتور از انتهای کوچه می‌امدند. هر دو کلاه ایمنی داشتند. از دید صادق مشکوک بودند. مهتاب فارغ از دنیا نگاهی به صادق میکرد و راه میرفت. صادق دوید... رسیدن موتور سوار و صادق به مهتاب، با هم همزمان شد.... صادق فریاد زد: _موااااااااظب باااااش 🌺ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام ⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی» در هر شرایطی و میباشد https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌺🌸🍃🌸🌺
اینم شگفتانه امروزمون🥺👇
✨﷽✨ 🌸رمان فانتزی، امنیتی و عاشقانه 🌺 (جلد دوم رمان مهتاب) ✍قسمت ۷۳ و ۷۴ مهتاب که از جمله و فریاد صادق گیج شده بود. و منظورش را نفهمیده بود رویش را به عقب برگرداند. به عقب برگشتن مهتاب همانا.... و ریخته شدن محلولی روی او همانا.... به طرفةالعینی تمام کیسه‌های خرید کف کوچه پهن شد.... مهتاب به عقب افتاده بود و سرش به دیوار خورد..... صادق در این مدت مهارت عجیبی در دویدن و تند راه رفتن پیدا کرده بود. پس سریع دنبال موتورسوار دوید با اینکه موتورسوار کمی از خیابان را رفته بود. اما با دویدن زیاد، توانست با گرفتن پیراهن کسی که ترک موتور نشسته بود، و همزمان زدن ضربه به کنار موتور، آنها را به زمین بزند. با ضرباتی به شکم، ساق و صورت، هر دو ناله کنان کف خیابان پخش شدند... پلیس آمد.... آمبولانس وارد کوچه شد و مهتاب را به بیمارستان برد.... همه چیز موفقیت‌آمیز بود اما هیچکدام خشم و غضب صادق را کم نکرده بود!! از صدای همهمه و سر و صدا،ملوک خانم و احترام خانم به کوچه آمده بودند. همه همسایه‌ها نگران وضعیت دخترک بینوا شده بودند. وارد بیمارستان ناجا شد... در کمترین زمان همه فامیل و آشنایان از جریان باخبر شدند. یا به بیمارستان می‌آمدند. یا تماس می‌گرفتند. به محض رسیدنش به بیمارستان، حاج‌عمو را دید. به طرف حاج‌عمو رفت. دست داد: _سلام دایی، چه خبر از سید؟ +سلام همون لحظه تموم کرد. ولی شهید حساب نمیشه! صادق که تا الان فکر میکرد رفیقش شهید شده، متحیر گفت: _یعنی چی؟ مگه ماموریت نرفته اونجا؟ حاج‌عمو سری به تاسف تکان داد: _ماموریتی در کار نبوده! به همه گفته میره ماموریت. اما مرخصی میگیره اونم بدون موافقت سرهنگ! +پس سرهنگ خیلی شاکیه از دستش. حالا بعنوان شهید دفن نمیشه درسته؟ حاج‌عمو سری به تایید تکان میدهد. به طبقه سوم رفتند. وارد راهروی بخش که شدند، دکتر آن دو را که دید گفت: +شما؟ صادق:_سلام اقای دکتر. صادق سمیعی هستم همسر خانم رسولی. حالش چطوره دکتر؟ +سلام. با ضربه‌ای که به سرش خورده فعلا بیهوش شده. _اون محلول اسید بوده. درسته؟ دکتر به سمت ایستگاه پرستاری رفت. چارت استیل بیماری را برداشت و چیزهایی می‌نوشت. _رضایتنامه امضا کنین. ممکنه عمل نیاز داشته باشه. جناب سرگرد! سر چارت را بست و به پرستار بخش داد. نگاهی به صادق و حاج‌عمو کرد: _اگه تا امشب به هوش نیاد باید ببریمش ای-سی-یو و طبیعتا ملاقات ممنوع هست. صادق از ناراحتی، صدایش آهسته شده بود: _عمل برای سر... یا صورتش؟ +برای هر دو! فعلا تا به هوش اومدن خانم‌تون باید صبر کنیم. چیز قطعی نمیتونم بگم! _میتونم ببینمش؟ +گفتم که، بیهوشِ! نه. تا شب صبر کنین دکتر این را گفت و از در شیشه‌ای وارد بخش آی-سی-یو شد... احترام خانم و ملوک خانم که تازه به راهرو رسیده بودند، مکالمه دکتر و صادق را شنیدند. احترام خانم، با کمک عمه‌اش روی صندلی راهرو نشست. از شنیدن خبر فشارش افتاده بود. صادق آب قند تهیه کرد و به طرف آنها رفت: _خاله اینو بخورید. بهتر میشید احترام خانم لیوان را از او گرفت. اما نخورد. صادق:_من عرضه نداشتم مراقبش باشم خاله.. شرمنده من، حلالم کنید.. صادق با سری به زیر افتاده از آنها دور شد. و با حاج‌عمو وارد حیاط شد... حاج‌عمو:_باید برم پیش سردار. سید رو از مشهد آوردن. فرداصبح تشییع هست صادق:_حسابی گند زدم دایی! حاج‌عمو:_با اینکه مجرمین رو گرفتی. اما فکر کنم اشتری پشیمون بشه! صادق دستی به پشت موهایش کشید و محکم گردنش را گرفت: _نتونستم دایی! عرضه نداشتم!! حاج‌عمو:_الان وقت سرزنش کردن خودت نیست! برو ستاد حرفاتو بزن پای عواقب کارت هم وایسا صادق سری تکان داد. خداحافظی کردند. حاج‌عمو که رفت. ساعتی بعد خود را به ستاد رساند... نمیدانست جواب چه بدهد. کم کاری بود؟ سهل‌انگاری بود؟ یا باید آن را پای حکمت و قسمت بگذارد؟ نزدیک اتاق که شد صدایشان را میشنید.... سردار:_ولی یه پای ماجرا خود صادق هست! اقای اشتری:_همین که گفتم. من هیچ صلاح نمیدونم از اینجا به بعد کار این پروژه دست سمیعی باشه! در نیمه باز بود. تقّه‌ای به در زد. _سلام در را کامل باز کرد. وارد که شد چهره غمگین سرهنگ روی صندلی را زودتر از همه دید. با سر تکان دادن آقای اشتری جرات پیدا کرد وارد اتاق شود. آقای اشتری:_چه سلامی چه علیکی مرد حسابی! مگه تو نگفتی محافظی؟! این چه محافظتی هست که روز اول محرم شدنت هم نتونستی از پسش بربیای؟؟ اخمی درشت پیشانی‌اش را چین داده بود. _شما که همه چیو رصد کردید، پس میدونید.. من رفتم خرید. فاصله‌ای باهاش نداشتم..... آقای اشتری کف دستش را به علامت سکوت بالا برد: _کارت رو توجیه نکن! هیچ.... 🌺ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام ⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی» در هر شرایطی و میباشد https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌺🌸🍃🌸🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا