🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی
🌿 #عشق_پاک
🌟قسمت ۷ و ۸
سرمو انداختم پایین و رفتم سمت اتاقم
_باز کجا داری آماده میشی بری فاطمه خانم؟
+به تو ربطی داره؟ هرجا که بخوام میرم!!
_به من که نه، اما به مامان بابا داره!
+ازشون اجازه میگیرم، تو فضولی نکنی چیزی نمیگن
_به چه زبونی بگم من چیزی نگفتم و نمیگم هرکاری میخوای بکن؟
دیگه حرفی نزد و رفت پایین هرچی میشه دوست داره به من گیر بده و بگه تقصیر منه...فکرم حسابی مشغوله از یه طرف میگم چرا همه رو بگم نه! درصورتیکه من نمیدونم اصلا اقامحسن منو میخواد یا نه! از طرفی هم میگم نکنه قبول کنم و حس من به محسن درست باشه!
الان باید دنبال چه بهونه ای باشم که مامان اینا بیخیال بشن و اصرار نکنن!بهترین بهونه اینه که بگم نمیخوام دلیلی هم ندارم. صدای مامان و فاطمه رفت بالا برم ببینم چیشده باز....فاطمه با صدای بلند به مامان میگفت:
_چرا همش بهم گیر میدین دوست دارم اینطوری بگردم هرکی هم هرچی میخواد بگه اصلا اگه به من بود همین چادرم سرم نمیکردم
مامان زد تو صورت خودش و گفت:
_خدایا خودت به دادم برسه تو از کی انقد زبون دراوردی که جلو بزرگترت بایستی چرا اینطوری شدی؟ تو بزار شب که بابات امد من تکلیفمو با تو یکی روشن میکنم بخدا اینم یه بچس یکی کارایی که تو میکنی این حسنا نمیکنه! هرجا میرم همه میگن جلو فاطمه رو بگیر خبر ندارن چه زبونی داره
فاطمه دستشو تکون دادو گفت:
_برو بابا همون حسنا جونتون خوبه بسه!
و درو محکم زد بهم و رفت بیرون.. مامان نشست رو زمین و شروع کرد گریه کنه
رفتم جلو بغلش کردم:
_مامان توروخدا گریه نکن یه چیزی گفت شما به دل نگیرین
+اخه چرا اینطوری شده اگه بابات بفهمه چی گفته دیگه اجازه نمیده پاشو از خونه بیرون بزاره آدمش میکنه
_خب مامان به بابا بگو تا خودش باهاش حرف بزنه شاید بهتر بشه
+حرف میزنم اما نمیگم که چی گفت اگه بفهمه که چه حرفی زده خون به پا میکنه معلوم نیست کجا میره که اینهمه آرایش میکنه دختره پرو تو روی من وایساده میگه چادر به اجبار میپوشم خونه آقاجون که بودیم آقاجون اروم بهم گفت "جلو دخترتو بگیر نزار آبروتونو ببره" من با حرف مردم چیکار کنم خدا...
دوباره شروع کرد بلند بلند گریه کنه رفتم برای مامان آب آوردم و گفتم:
_بخور مامانم بخور عزیزم آروم بشی تورو خدا اینطوری نکن با خودت..
کمی از آب رو خورد
_بهتری مامان؟
+آره عزیزم بهترم تو برو به کارات برس
_کاری ندارم میمونم پیش شما
+اگه کاری نداری بیزحمت برو ناهارو اماده کن الان علی از مدرسه میاد گرسنشه
_چشم
رفتم و مشغول پختن ناهار شدم..بالاخره تموم شد و از آشپزخونه اومدم بیرون و رفتم سمت اتاق صدای زنگ گوشی توجهمو جلب کرد که چشمم خورد به گوشی فاطمه انگار گوشیشو جا گذاشته بود!
دلم میخواد برم ببینم کی پیام داده اما نرفتم سمت گوشی و رفتم مشغول درس خوندن شدم که باز صدای گوشی بلند شد پشت سر هم پیام میومد.دیگه حس کنجکاویم اجازه نداد نرم سمت گوشی رفتم و گوشیو برداشتم....
با دیدن اسم مخاطب سرم گیج رفت ۱۰ پیام از سیامک...وای خدا این داره با خودش چیکار میکنه گوشیو باز کردم که نوشته بود
🔥_سلام کجایی پس من رسیدم نمیبینمت
و بقیه پیام ها که نوشته بود...
🔥_کجایی چرا جواب نمیدی الو...
چشمام تار شدن نشستم روی زمین اگه مامان بفهمه سکته میکنه از دست این هیچوقت فکرشو نمیکردم اینکارو بکنه من باید یه جوری جلوشو بگیرم و نزارم بیشتر از این خودشو بدبخت کنه...
اما اخه چه جوری اگه به بابا بگم که یه دعوایی راه میندازه و بعدم فاطمه تا عمر داره از چشم من میبینه...اخه من چیکار این کنم داره با آبرو ما بازی میکنه فقط خدا خودش کمکمون کنه و اتفاقی براش نیوفته...توی فکر فاطمه و بدبختیش بودم که مامان صدام کرد:
_حسنا بیا کارت دارم
+چشم مامان امدم
اشکامو پاک کردم که مامان متوجه اشکم نشه. رفتم پایین که نشسته بود و لبخند زد گفت:
_ بیا عزیزم کارت دارم
+جانم مامان بفرما
_خب گفتم تا آخر هفته فکراتو بکن نظرت چیشد بگم بیان؟ همین حالا زهره خانم زنگ زد گفت چیشد ما منتظریم گفتم تا یه ساعت دیگه خبر میدم مردم چشم به راهن. بگو نظرت چیه؟
+مامان منکه گفتم نمیخوام. بگید نه. جواب من نه هستش
_اخه چرا نه؟ پسر به این خوبی. سید که هست کار خوبم که داره. خانواده دارم هست دیگه چی میخوای!؟
+مامان نمیخوام
_دلیلت چیه من بگم چرا دخترم گفت نه؟
+بگید دلیلی نداره همین
_نمیشه دختر اینطوری نکن زشته بزار یه بار بیاد ببینیش شاید خوشت امد
هرچی اصرار کردم مامان قبول نکرد و گفت که زنگ میزنم آخر اون هفته بیان منم رفتم توی اتاقمو فقط گریه کردم.. اگه اقامحسن منو میخواست تاحالا اومده بود یا حداقل نمیگفت حالا زوده و زن نمیخوام!
اما من بازم نمیتونم قبول کنم کسی دیگه ای بیاد جای اقامحسن.. .توی این فکر بودم که یه کاری بکنم که اینا خودشون بیخیال بشن و برن که مامان هم اصرار نکنه. کلی فکر کردم بالاخره به ذهنم رسید یه نقشه عالی کشیدم که حتما اجراش میکنم...اگه این حرفو بزنم دیگه پسره راهشو میگیره و میره...لبخند رضایت روی لبهام نقش بست و خوشحال شدم که دیگه تمومه....
و با خیال راحت نشستم پای درس. ساعت دوازده ظهر شده و فاطمه دوساعته رفته و نیومده یعنی الان چیکار میکنه خدایا خودت کمکش کن..ده دقیقه بعد.. صدای در اومد و بعد چند ثانیه فاطمه اومد توی اتاق:
_سلام خوبی؟
جوابمو با سر داد و چادرشو دراورد و بهم نگاه کرد گفت:
_گوشی من مونده بود توی خونه؟
خودمو زدم به اون راه که مثلا ندیدم:
_نمیدونم مگه تو خونس؟ مگه نبردی با خودت؟؟
+اره جا گذاشتم یادم رفته بود ببرمش
_اها
مستقیم رفت سمت گوشی و شروع کرد چت کنه و دوباره همون لبخند زشت روی لبهاش نشست چه دل و جرعتی داره که به خودش اجازه میده با نامحرم چت کنه اگه بابا بفهمه روزگارش سیاهه...!!!
🌟ادامه دارد....
🌿نویسنده: منتظر۳۱۳
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌟🇮🇷🇮🇷🌟🇮🇷🇮🇷🌟
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی
🌿 #عشق_پاک
🌟قسمت ۹ و ۱۰
شب ساعت نه بابا از سرکار اومد اما مامان چیزی بهش نگفت. چون میدونست که اگه بابا بفهمه باید فاطمه فاتحه خودشو بخونه...! اما من بیشتر از همه نگران خودش بودم که داره با خودش چیکار میکنه کاش میتونستم رابطمو باهاش بهتر کنم شاید باهام خوب شد و بتونم حرفمو بزنم. همین حالا وقتشه که برم و باهاش صحبت کنم رفتم کنارش نشستم و گفتم:
_چطوری آبجی قشنگم
+اوهوع آفتاب از کدوم طرف در اومده من شدم آبجی قشنگت؟؟
هیچوقت نمیتونه مثل ادم حرف بزنه همیشه باید آدمو ضایع کنه!
_مگه قراره آفتاب از جایی در بیاد حوصلم سر رفته اومدم باهم حرف بزنیم
+من حوصله حرف زدن ندارم الانم کار دارم
سرشو توی گوشیش کرد و انگشتاشو تند تند روی صفحه گوشیش زد و شروع به تایپ کرد. الان باید خودم یه موضوعیو مطرح کنم که اونم بیاد و حرف بزنیم.
بهترین موضوع همین ماجرا خواستگاریه...
_اوم..فاطمه یه سوال!
+هان؟!
_اگه برات خواستگار بیاد و نخوایش چه جوری به مامان اینا میگی که ردش کنن؟!
+هیچی میگم نمیخوامش زور که نیست!
حالا چیشده مگه...
_هعی هیچی دیروز یکی امد خونمون خواستگاری منم نمیخوامش هرچی هم به مامان میگم قبول نمیکنه گفت بهشون میگم آخر هفته بیان اما من...
فاطمه با صدای بلند زد زیر خنده و گفت:
_حالا مگه پسره چیکارس لابد علاف و کچله
بازم زد زیر خنده
_درد انقد میخندی! نخیرم نه کچله نه علاف. سید هست و توی نیروی انتظامی کار میکنه..
فاطمه آب دهنشو قورت داد و گفت:
_تو چقد کم داری آخه با این شرایط میگی نمیخوام!! من گفتم لابد کچلی کوری چیزیشه برای چی میگی نه؟
+خب نمیخوام دلیلی هم ندارم
_خب مامان اینا حق دارن بهت بگن باید بیان چون الکی داری بهانه میاری بیا برو یکم فضا اتاق بازتر بشه من راحت بشم
+تقصیر منه که با تو حرف میزنم اصلا...
از تختش اومدم پایین که برم بیرون دستمو گرفت و گفت:
_باشه بابا قهر نکن میتونم کمکت کنم
از حرفش چشمام برق زد و خوشحال گفتم:
_چیکار کنیم؟؟؟
+هیچی آخر هفته که اومدن مثل عقب افتاده ها رفتار کن
و بلند زد زیر خنده انقدر خندید که اشک از چشماش میومد....فکر نمیکنه نمیکنه، وقتی هم فکر میکنه فکر چرت و پرت میکنه، فکر کرده منم مثل اونم که برام مهم نباشه! فکر خودم از فکر فاطمه بهتره حتما از خودمو اجرا میکنم هرجور که باشه...
بالاخره اخر هفته هم اومد صبح چشمامو که باز کردم استرسی کل وجودمو گرفت که تا به حال تجربش نکرده بودم اما خب استرس چی منکه تصمیم خودمو گرفته بودم جوابمم همونه که گفتم...صدای مامان اومد که گفت:
_حسنا جان مامان بیا پایین کمک من
+چشم مامان اومدم
رفتم پایین و کمک مامان خونه رو مرتب کردیم همه چیز اماده بود و دیگه تقریبا ساعت هشت شب شد قرار ما ساعت هشت و نیم بود. نیمساعت دیگه میرسیدن سریع رفتم سمت اتاقم و روسریمو مرتب کردم و چادرمو انداختم روی سرم همه چیزو فراهم کرده بودم که بگم نه...
توی اتاقم بودم که صدای زنگ اومد. بابا در خونه رو باز کرد و مهمونا اومدن تو. از بالای پله ها به مهمونا نگاه کردم چشمم خورد به یه پسر جوون که خیلی خوشتیپ بود و کت و شلوار پوشیده بود و سر به زیر بود و یه تسبیح کوچیک هم دستش بود.
وای نکنه این همون سید علی هست که میگن.؟تو یه نگاه دهنم بسته شد و از فکرم پشیمون شدم که به زبون بیارمش تصمیم گرفتم حرفامو بزنم اگه به دلم ننشست اونوقت بگم نه...
_حسنا جان دخترم بیا پایین
با صدای بابا به خودم اومدم وای خدایا خودت کمکم کن... توکل کردم به خدا و از پله ها رفتم پایین که همه نگاه ها برگشت سمتم و همه به احترامم بلند شدن. بعد از سلام و احوالپرسی با همه نشستم کنار مادر سیدعلی و بزرگا مشغول حرف زدن شدن
خود سیدعلی از اول تا آخر سرش پایین بود و دونه های تسبیحشو تکون میداد و زیر لب ذکر میگفت... نمیدونم چیشد که به یک باره محسن رو فراموش کردم و تمام ذهنم پر شد از رفتار و حرکات سیدعلی! سرمو انداخته بودم پایین و توی دلم ذکر میگفتم. که مادر سیدعلی گفت:
_اگه اجازه بدید بچه ها برن حرفاشونو بزنن...
مامان گفت:
_اجازه حسنا خانم دست پدرشه..حسین آقا اجازه هست برن صحبت کنن؟
×بله بفرمایید
اول علی اقا بلند شدن و پشت سرشون من و به سمت اتاقم رفتیم. از قبل فاطمه و علی توی اتاق علی بودن و اتاقمونو اماده کرده بودیم تا ما اونجا صحبت کنیم. وارد اتاق شدیم و روی صندلی نشستیم. بعد از کلی حرف زدن صدای بزرگترا اومد که گفتن:
_نمیخواید بیاید پایین؟
دیگه با صدای بابا بلند شدیم و رفتیم پایین. خیلی حرفاش به دلم نشسته بود و لبخند رضایت بخشی زدم....
🌟ادامه دارد....
🌿نویسنده: منتظر۳۱۳
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌟🇮🇷🇮🇷🌟🇮🇷🇮🇷🌟
🕊☘کربلای امروز کربلای حضور خانم های محجبه هست.
❌بی حجابها بیشتر نیستن ،بی حجاب ها بیشتر در سطح شهر حضور دارن.
‼️بر خودت واجب کن
بگو روزی یک ساعت با این چادر حضرت زهرا (سلاماللهعلیها) در خیابان ها راه میروم.
✅وعده ی ما حضور خودجوش محجبهها ساعت پنج عصر به بعد در مسیر های آلوده
❌☝️به میدان بیایید‼️
✅ و برای #احیای واجب فراموش شده ی امر به معروف و نهی از منکر به این صورت تذکر دهید :
✅ شروع با سلام
✅ بگو«این کار شما خلاف است،نکنید. »
✅مهربان و محترمانه
✅ وارد بحث نشوید
✅ فقط بگو و بگذر
#بی_تفاوت_نباشیم
#امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر
🕊☘☘🕊☘
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🇮🇷😍😍😍🇮🇷 ✍🏻 #نظرات_شما ✍🏻 #وعده_صادق #امام_زمان علیهالسلام #ماه_رجب ☆ناشناس بمون ☆ن
🌙🌱❤️❤️🌙🌱
✍🏻 #نظرات_شما
✍🏻 #وعده_صادق #غزه #ماه_رجب #مذاکره
☆ناشناس بمون
☆نظرسنجی شرکت کن
https://EitaaBot.ir/poll/8e7vpx?eitaafly