eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.2هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
251 ویدیو
37 فایل
✨️﷽✨️ . 💚ازاین‌لیست‌کپی‌ #حرومه!❌️ https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32342 . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون https://daigo.ir/secret/9932746571 . ❤️همه‌ی‌فعالیت‌هامون‌نذرظهورامام‌غریبمون‌مهدی‌موعود‌ عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۸♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 #عشق_پاک 🌟قسمت ۲۹ و ۳۰ انقدر خوشحالم که خوشحالیم حد ندا
این حرفی که به زبون آوردم حرف دلم نبود دلم میخواست بپرسم کجا میری چرا میری چیکار میکنی کی برمیگردی؟ اما انگار زبونم قفل شد و نتونستم بپرسم محسن که انگار توقع نداشت این حرفو بزنم گفت: _ممنون این دفعه دو هفته بیشتر نمیمونم قرار بود دوماه بمونیم اما چون من کار دارم و دلم نمیخواد شما رو تنها بزارم دو هفته زودتر از بقیه میام! با این حرفش دلم میخواست پاشم و جیغ بزنم یعنی اونم دلش برای من تنگ میشه خیلی خوشحالم از این حرفی که زد دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و گفتم: _ممنون که درک میکنید کجا میرید؟ _سیستان بلوچستان نزدیک مرز مأموریت داریم با این حرفش دلم لرزید اخه خیلی شنیده بودم خیلیا اونجا شهید شدن و اصلا امنیت نداره!... 🌟ادامه دارد.... 🌿نویسنده: منتظر۳۱۳ 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌟🇮🇷🇮🇷🌟🇮🇷🇮🇷🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 🌟قسمت ۳۱ و ۳۲ این حرفی که توی ذهنم زدم رو گفتم.. _من شنیدم اصلا اونجاها امنیت نداره و خیلیا شهید شدن! اقامحسن لبخند کمرنگی زد و گفت: _امنیت که نداره اما ما که نمیخوایم بریم جنگ که! یه کار خیلی کوچیکی انجام میدیم شما خیالت راحت از طرفی شهادت آرزوی قلبی همه ما هستش چی از این بهتر؟ چرا الان این حرفو زد؟! _درسته شهادت آرزوی همه هست اما شما الان خیلی سنتون کمه و اول زندگی هستید!.. خنده صدا داری کرد و گفت: _سن من کمه؟ من دیگه الان سن بابا بزرگمو دارم..بعدم حالا کی به ما شهادت داد؟ اصلا قیافه من به شهدا میخوره؟ من تازه عشق سوم زندگیمو پیدا کردم جایی نمیرم که! از حرفش خندم گرفت و سرمو انداختم پایین. اما عشق سوم زندگیش یعنی من! پس عشق اول و دوم کیه؟ دیگه حرفی نزدیم. منشی صدا کرد و گفت: _آقای سعادتی نوبتتون شد بفرمایید فامیل اقامحسنو صدا کرد نگاهی به اقامحسن کردم و گفتم: _الان نوبت ما شد؟ +اره پا شید بریم اقامحسن بلند شد و منم پشت سرش رفتم. راهمون جدا شد رفت قسمت آقایون و منم رفتم قسمت خانما. بعد از تموم شدن آزمایش اومدم توی سالن محسن هنوز نیومده بود. پرستار اومد بیرون و گفت: _همراه آقای سعادتی کیه؟ رفتم جلو و گفتم: _من هستم بله؟ کتش سمتم گرفت و گفت: _اینو لطفا نگه دارید کت اقامحسنو گرفتم و رفتم روی صندلی نشستم چقدر کتش بوی خوبی میداد بوی عطری که همیشه میزنه. دو دقیقه بعد اقامحسن اومد بیرون و اومد سمتم و گفت: _پنج دقیقه دیگه جواب میاد شما بشین تا من برم یه چیزی بگیرم بخورید رنگتون پریده _چشم لبخندی زد و رفت. امروز اقامحسن خیلی با محسن قبل عوض شده. قبلا اصلا بهم نگاه نمیکرد. اما الان گاهی هم نگاه میکنه هم توی حرفش گفت که بخاطر من زود برمیگرده.... اقامحسن با یه نایلون پر از خوراکی برگشت خوراکی ها رو سمتم گرفت و گفت: _بفرمایید بخورید تا حالتون بهتر بشه _ممنون خوراکی ها رو گرفتم و کیکو باز کردم و مشغول خوردنش شدم. اقامحسن هم رفت ردیف عقب نشست و شروع به خوردن کرد. چرا مامان و خاله هنوز نیومدن خیلی دیر کردن! گوشیمو برداشتم و زنگ زدم به مامان بعد از چندتا بوق برداشت _سلام مامان کجا رفتید پس؟ _سلام عزیزم ما اومدیم این طرف خیابون لباس فروشی بود ما هم داریم خرید میکنیم از کارشون خندم گرفت من انقدر استرس دارم مامان و خاله ریلکس رفتن خرید کنن. _از دست شما حالا دیگه بدون من میرید خرید؟! مامان خنده صدا داری کرد و گفت: _شما فعلا کار داشتی بعدم مگه الان شما نمیخوای بری خرید انگشتر! پس خرجت از دوتا لباسی که ما خریدیم میزنه بالاتر شما کارتون تموم شد زنگ بزنید تا بیایم. _چشم منشی از پشت میزش سرشو بلند کرد و گفت: _آقای سعادتی جوابتون آماده است دلشوره عجیبی توی دلم افتاد من اصلا قدمی هم برنداشتم نکنه به خاطر اینکه دختر خاله پسر خاله ایم جواب منفی باشه!! شروع کردم ذکر گفتن و چشمامو بستم. با صدای اقامحسن چشمامو باز کردم. تا نگاهش کردم سرشو انداخت پایین _جواب اومد؟! همونطور که سرش پایین بود با ناراحتی گفت: _اوم اومد +خب چیشد؟ _چی بگم +یعنی چی چی بگم خب جواب چیه؟! _نمیدونم حسنا خانم انگار ما دوتا قسمت هم نیستیم! با این حرفش ته دلم خالی شد. دست خودم نبود یه قطره اشکم اومد پایین سریع پاکش کردم که نبینه! اما دید سریع لبخند زد و گفت: _شوخی کردم، گفت جواب مثبته! از این شوخی مسخره ای که کرده بود دلم میخواست خفش کنم. اما انقدر این خبر خوشحالم کرد ناخودآگاه یه لبخند روی لبهام نشست، و سرمو انداختم پایین _ببخشید ناراحتت کردم میخواستم یکم شوخی کنم! +اشکال نداره _خب پس بلند شو بریم دنبال مامان اینا بریم خرید! بدون هیچ حرفی ایستادم و پشت سرش راه افتادم..... 🌟ادامه دارد.... 🌿نویسنده: منتظر۳۱۳ 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌟🇮🇷🇮🇷🌟🇮🇷🇮🇷🌟
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 🌟قسمت ۳۳ و ۳۴ رفت بیرون و ماشینو آورد و نشستیم. تا مامان و خاله هم بیان. دیگه باهاش هیچ حرفی نزدم. از شوخی که کرده بود اصلا خوشم نیومد. داشتم تا سکته میرفتم. برای همین سرم توی گوشیم بود و سکوت کرده بودم. اقامحسن هم با ناراحتی زیر چشمی از توی آیینه یه نگاهی مینداخت. به خاله زنگ زد و گفت: _سلام مامان جانم کجایید پس... ما توی ماشین منتظریم...باشه چشم... زود بیاید.. یاعلی گوشیو قطع کرد و دوباره نگاه به بیرون کرد منم همونطوری سرم توی گوشی بود. _حسنا خانم از دست من ناراحتید؟ دلم میخواست بگم اره ناراحتم. اما خب دلم نیومد بهترین روز زندگیمو خراب کنم _نه فقط یکم دلخورم +عذرمیخوام میخواستم یکم شوخی کنم _اشکال نداره اینم خاطره میشه! لبخندی زدم با لبخندم لبخندی زد. و خوشحال نگاه به بیرون کرد. بعد از چند دقیقه خاله و مامان اومدن. خاله درو باز کرد و نشست جلو. مامان هم کنار من. _سلام مامان خانم و خاله خانم. چه عجب! مامان با لبخند نگاه به محسن کرد و گفت: _جاتون خالی انقدر خرید کردیم! برگشتم نگاه مامان کردم و گفتم: _شما که گفتی فقط دوتا لباس خریدیم! همشون خندیدن... _حالا دیگه یه دوتاش از دستمون حسابش در رفت! اقامحسن ماشینو روشن کرد و راه افتاد توی راه مامان و خاله با اقامحسن شوخی میکردن. کنار یه شیرینی فروشی ایستاد رفت و یه جعبه شیرینی خرید و اومد تو. مامان زد روی دست خودش و گفت: _وای ببین اصلا یادمون رفت بپرسیم جواب ازمایش چیشد خوب بود یا نه! اقامحسن سرشو انداخت پایین و گفت: _بله خداروشکر مثبته..پس خاله به نظرت جواب منفی بود و من شیرینی خریدم؟ همشون خندیدن مامان رفت جلوتر و پیشونی اقامحسن رو بوس کرد و تبریک گفت. بعدم منو بوس کرد. خاله هم معترضانه گفت: _عه اجی زرنگیا حالا که من دستم به حسنا نمیرسه که بوسش کنم تو از طرف من بوسش کن پیاده شدیم خودم میبوسمش _چشم حتما مامان هم از طرف خاله بوسم کرد و خاله تبریک گفت. کنار طلا فروشی ایستاد و پیاده شدیم. رفتیم داخل طلا فروش با اقامحسن حسابی گرم گرفته بود. انگشترها رو آورد جلو و گفت: _انتخاب کن. یه انگشتر ظریف قشنگ رو برداشتم و دستم کردم خیلی به دستم میومد. لبخند زدم و روبه خاله و مامان گفتم: _چطوره؟ خاله گفت: _ هرجور خودت دوست داری عزیزم مامان گفت: _دوستش داری؟ لبخند زدم و گفتم: _اره قشنگه خاله انگشترو گرفت و به اقامحسن گفت: _همینو انتخاب کردن اقامحسن انگشترو داد دست طلا فروش و گفت: _همینو پسندیدن خاله و مامان گفتن: _مبارکت باشه عزیزم از خجالت لپ‌هام سرخ شده بودن.. _ممنون اقامحسن رو به مامانش گفت: _مامان شما برید توی ماشین منم الان میام با خاله و مامان از مغازه اومدیم بیرون و رفتیم توی ماشین نشستیم. خاله به مامان گفت: _امروز محسن میگفت دیگه همه طلاها رو بخریم برای عقد. من گفتم نه حالا زوده. بره مأموریت و بیاد بعد که تاریخ عقدو مشخص کردیم بقیشو میخریم. مامان گفت: _باشه اشکال نداره الان خیلی زوده حالا به سلامتی بره و بیاد وقت زیاده اقامحسن یکم دیر کرد هنوز از مغازه نیومده بیرون. گوشیمو روشن کردم فاطمه سه تا پیام داده بود. .کجایید پس؟ .چرا جواب نمیدی .الو! اخه من چی بهش بگم ،بگم رفتیم کجا؟جوابشو ندادم و گوشیو گذاشتم توی کیفم بالاخره اقامحسن اومد با لبخند نشست توی ماشین. _سلام ببخشید دیر شد من و آقا مصطفی چند وقت بود همو ندیدیم. دیگه حسابی گرم گرفته بودیم. خاله گفت: _عه این همون سیده که طلا فروشی داره باهات رفیقه؟ _اره خودشه _اها چقد آقا بود خدا خیرش بده اقامحسن ماشینو روشن کرد و راه افتادیم که بریم خونه. اما سمت خونه نرفت جلوی یه رستوران نگه داشت. رو به مامان و خاله گفت: _خب بفرمایید پایین امروز ناهار مهمون من! مامان خندید وگفت: _چرا زحمت میکشی عزیزم، بریم خونه ما من خودم ناهار درست میکنم! اقامحسن اخم نمایشی کرد و گفت: _حالا امروز که من میخوام دعوتتون کنم قبول نمیکنید! خاله خندیدو گفت: _چرا عزیزم میان، حسنا جان عزیزم پیاده شو 🌟ادامه دارد.... 🌿نویسنده: منتظر۳۱۳ 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌟🇮🇷🇮🇷🌟🇮🇷🇮🇷🌟
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 🌟قسمت ۳۵ و ۳۶ پیاده شدیم و رفتیم داخل رستوران. غذا رو خوردیم و مامان به اقامحسن گفت: _ممنون عزیزم خیلی خوشمزه بود اگه میشه زود بریم خونه، فاطمه خونه تنهاست! _نوش جانتون چشم خاله بریم! همه تشکر کردیم و بلند شدیم که بریم خونه. سوار ماشین شدیم انقدر خسته بودم از صبح که وسطای راه خوابم برد! _حسنا پاشو رسیدیم! با صدای مامان چشمامو باز کردم. در خونمون بودیم. مامان رو به خاله و محسن گفت: _ممنون زحمت کشیدید بفرمایید خونه! _ممنون اجی بریم دیگه، چه زحمتی؟ اقامحسن هم تشکر کرد و خداحافظی کردیم و پیاده شدیم. مامان کلیدو پیدا کرد از توی کیفش و درو باز کرد توی حیاط گفتم: _مامان راستی فاطمه مگه گوشی داره؟ +نه گوشیش کجا بود! _پس اگه گوشی نداره چه جوری امروز به من پیام داد! +مگه بهت پیام داد؟ _اره گفت کجایید پس!! مامان از تعجب چشماش گرد شد _نمیدونم والا این دختره چیکار میکنه بیا بریم داخل ببینم چه خبره! کفشامونو در آوردیم مامان زودتر از من رفت داخل. درو بستم مامان چادرشو در اورد گذاشت روی مبل. _فاطمه کجایی! صدایی نیومد مامان رفت بالا منم پشت سرش رفتم ببینم چه خبره چرا جواب نمیده! صدای بلند اهنگ از اتاقمون میومد مامان درو باز کرد و رفت داخل. فاطمه با دیدن مامان شوکه شد و گوشیو زیر بالشتش قایم کرد. با دستپاچگی گفت: _عه سلام کی اومدین! +علیک سلام چه خبره اینو از کجا اوردی!؟ فاطمه که هول کرده بود گفت: _چیو از کجا اوردم!؟ مامان رفت جلو و از زیر بالشتش گوشیو برداشت و گفت: _اینو از کجا اوردی؟؟ _از توی اتاقتون پیدا کردم! از حرفش چشمام گرد شد. یعنی رفته همه جا رو گشته تا گوشیشو پیدا کنه!مامان رفت جلو _گوشیتو بده به من تا تکلیفتو روشن کنم! +مامان کاری نداشتم فقط می‌خواستم به شما زنگ بزنم شمارتونو نداشتم توی گوشیم بود نگران شده بودم. _اها بعد شماره نداشتی چرا زنگ نزدی به من؟ چرا فقط پیام دادی!! بهونه نیار برای من گوشیتو بده به من حرفم نباشه فاطمه که گریش گرفته بود گوشیو داد دست مامان. مامان هم گوشیو گرفت و رفت بیرون. فاطمه رو به من گفت: _هان چته زل زدی به من الان داری تو دلت خوشحالی میکنی اره دیگه تو عزیز مامانی تویی که از صبح میبرتت بیرون الان برمیگیردین هیچی هم بهت نمیگه همینطوری که دست به سینه به در اتاق تکیه داده بودم گفتم: _من مگه مثل تو تنها رفتم بیرون یا اینکه مثل تو... وسط حرفم پرید و گفت: _برو از اتاق بیرون حوصلتو ندارم برو برو آخر رو با صدای بلند گفت. دیگه حتی خودمم دلم نمیخواست کنارش بمونم لباسهامو عوض کردم کتاب هامو برداشتم و رفتم پایین. مامان از آشپزخونه اومد بیرون. _مامان چی میخوری؟ +آب قند.. از دست این من اخرش میوفتم سکته میکنم! _عه خدانکنه مامان اینجوری نگو! +چرا بار کردی اومدی پایین؟! _هیچی فعلا چند وقت میخوام برم اتاق علی، پیش فاطمه نباشم بهتره! +از دست فاطمه! _مامان راستی کی به فاطمه میگی؟ +امروز که اصلا حوصله ندارم اگه فردا موقعیتش بود میگم! مامان رفت توی اتاق کتابمو باز کردم و نشستم روی زمین تا یکم درس بخونم. علی از مدرسه اومد درو باز کرد و اومد توی خونه. _سلام آبجی _سلام عزیزدلم خسته نباشید! با صورت خستش لبخندی زد: _مامان کجاست؟ +توی اتاقشه برو لباساتو عوض کن تا ناهار بیارم بخوری _چشم رفت سمت اتاقش و درو بست 🌟ادامه دارد.... 🌿نویسنده: منتظر۳۱۳ 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌟🇮🇷🇮🇷🌟🇮🇷🇮🇷🌟
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 🌟قسمت ۳۷ و ۳۸ غذاشو آماده کردم _علی جان بیا ناهار بخور از پله‌ها اومد پایین _ممنون +خواهش میکنم، مدرسه امروز خوب بود؟ _اره خیلی، راستی مامان خوابه؟ +اره فکر کنم چطور _فردا جلسه داریم میخواستم بهش بگم +باشه بیدار شد بهش بگو الان خسته است مشغول خوردن غذا شد از آشپزخونه اومدم بیرون و رفتم تا یکم دیگه درس بخونم. کاش انگشترو از خاله گرفته بودیم خیلی طرحشو دوست دارم. اما خب باید دست خاله اینا باشه تو اونا بیارن خونه ما! راستی اصلا کی قراره بیان خونمون! مگه اقامحسن اخر هفته نمیره؟ چشمم به صفحه کتاب بود و فکرم یه جای دیگه _مامان کجاست؟ با صدای فاطمه سرمو بالا اوردم و از فکرام اومدم بیرون _چی؟ +میگم مامان کجاست؟ _تو اتاق در اتاقو اروم باز کرد _نرو تو مامان تازه خوابش برده خسته است! _حرف بیخود نزن مامان بیداره داره قرآن میخونه شونه هامو به معنی به من چه زدم بالا. فاطمه رفت توی اتاق یعنی چیکار مامان داره. نکنه دوباره با مامان بحث کنه حال مامان بد بشه! علی از آشپزخونه بیرون اومد _ممنون خیلی خوشمزه بود +نوش جانت عزیزم _اجی حسنا راستی بابا کی میاد خونه؟ +شب میاد عزیزم برا چی؟ _صبح قول داد که شب بریم بیرون +خب اگه قول داده که حتما میبره! لبخند رضایت بخشی زد و تند تند از پله ها رفت بالا. هرچی نگاه کتابم میکنم هیچی سر در نمیارم ازش. چشمم خورد به گوشیم که روی میز بود. صفحه گوشیمو باز کردم با پیام استادم یهو یادم اومد امروز کلاس داشتم و کلا فراموش کردم. البته اگه فراموش هم نمیکردم کلا نمیرسیدم امروز برم! تلفن خونه زنگ خورد گوشیمو گذاشتم زمین و رفتم ببینم کیه. شمارشونو نمیشناسم! جواب دادم ببینم کیه! _الو سلام +سلام عزیزم خوبی! صدا آشنا بود اما هرچی فکر کردم یادم نیومد! _ممنون بفرمایید! +مامانت خونه است؟ _بله چند لحظه گوشی خدمتتون! در اتاقو زدم و رفتم تو _مامان یه نفر پشت تلفن کارتون داره! ×کیه؟ _نمیدونم مامان بلند شد از روی صندلی و رفت سمت پذیرایی. نگاه کردم به فاطمه که چشماش پر از اشک بود و نشسته بود روی زمین. نگاهم کرد اما ایندفعه نگاهش فرق داشت مهربون بود! _حسنا میای پیشم؟! از حرفش تعجب کردم! _باشه رفتم کنارش روی زمین نشستم همین که نشستم کنارش اشک هاش سرازیر شدن و بغلم کرد و بلند بلند گریه کرد. از گریه فاطمه گریم گرفت هرچقدر هم بدی بهم کرده باشه بازم خواهرمه. خوبی هاش خیلی بیشتر بدی هاش هست. فاطمه با هق هق گفت: _اجی منو ببخش من دیگه میخوام عوض بشم بشم اونی که شما ازم میخواین محکمتر بغلش کردم و گفتم: _الهی من فدای اشکات بشم اخه تو که کاری نکردی که ببخشمت! 🌟ادامه دارد.... 🌿نویسنده: منتظر۳۱۳ 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌟🇮🇷🇮🇷🌟🇮🇷🇮🇷🌟
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 🌟قسمت ۳۹ و ۴۰ فاطمه از تموم کارایی که کرده بود پشیمون بود و گریه میکرد. فاطمه الان شده بود همون فاطمه ای که قبلا بود همونی که همیشه مهربونی از چشماش مشخص بود. _اجی اشکاتو پاک کن دیگه دلم نمیخواد اینطوری ببینمت! سرشو انداخت پایین با دستم اشکاشو پاک کردم و سرشو آوردم بالا. _تو که الان نباید گریه کنی و ناراحت باشی تازه باید خوشحالم باشی از اینکه متوجه شدی کارت اشتباه بوده. الانم بخند تا من خندتو ببینم! لبخندی نزد و باز بغض کرد: _فاطمه میخوام یه خبری بهت بدم که باید حتما لبخند روی لبهات باشه تا بگم! فاطمه متعجب نگاهم کرد _چه خبری!؟ _تا نخندی که نمیگم! _باشه میخندم بگو دیگه! لبخندی بی حال زد _خب هرچند این لبخندی که زدی اون نبود که میخواستم اما میگم! خب قراره به زودی های زود بشی خواهر عروس! فاطمه از حرفم شوکه شد _یعنی چی میشم اجی عروس؟ _دیگه یکم فکر کنی بد نیستا..!! ابروهاشو به نشونه تعجب داد بالا. و بعدش زد زیر خنده. انقدر خندید که از چشماش اشک میومد. _وای حسنا باورم نمیشه راست میگی؟ _من با تو شوخی دارم؟! دوباره زد زیر خنده _حالا این دوماد کی هست؟ نکنه همون حسن کچله؟ +خیلی بدی خودت حسن کچلی _منکه کچل نیستم حالا بگو ببینم کیه! +اقامحسن! _محسن پسر خاله مریم! +اره دوباره خندید _خب خوبه بهم میاید مامان درو باز کرد و با تعجب نگاه فاطمه میکرد _این چش شده تا دو دقیقه پیش گریه میکرد حالا داره از خنده گریه میکنه! سرمو انداختم پایین _بهش گفتی؟! فاطمه گفت: _اره گفت..مامان میگم میخواستین بزارید روز عروسیشون منو خبر میکردین! _خب عزیزم فعلا حالت خوب نبود ما هم گفتیم فعلا متوجه نشی بهتره فاطمه دیگه چیزی نگفت. _مامان راستی کی بود زنگ زد؟ +مادر همون سیدعلی بود! _واه این هنوز دست برنداشته! +نه میگفت چرا گفتید نه منم گفتم دخترم نامزد داره! _آفرین کار خوبی کردید! فاطمه با خنده گفت: _مامان این حالیش نیست خب پسر به این خوبی بفرستی برای من بد نیستا! _بشین سرجات تو فعلا فاطمه دوباره خندید. مامان از اتاق رفت بیرون. _حسنا حالا از اول برام بگو ببینم چیشد... همه ماجرا رو براش تعریف کردم از اول تا اخر با یه لبخند قشنگی نگاه میکرد. داشتم با ذوق تعریف میکردم که یهو دیدم اشکش اومد. _وای اجی چرا گریه میکنی؟! +هیچی! _ناراحت شدی؟! +نه بابا ناراحتی چیه از بس خوشحالم گریم گرفت _الهی من فدات بشم +خدانکنه..حسنا! _جانم +من میخوام عوض بشم دیگه نمازامو بخونم خیلی از خودم بدم میاد! _عه اینجوری نگو دیگه تو خیلی هم خوبی همین که واقعا این تصمیم رو گرفتی خیلی خوبه... 🌟ادامه دارد.... 🌿نویسنده: منتظر۳۱۳ 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌟🇮🇷🇮🇷🌟🇮🇷🇮🇷🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا